كتاب النكاح: سلسله مباحث خارج فقه آيه الله العظمي مكارم شيرازي(مدظله) جلد 2

مشخصات كتاب

سرشناسه : مكارم شيرازي، ناصر، 1305 -

عنوان و نام پديدآور : كتاب النكاح: سلسله مباحث خارج فقه آيه الله العظمي مكارم شيرازي(مدظله)/ تهيه و تنظيم محمدرضا حامدي، مسعود مكارم.

مشخصات نشر : قم: انتشارات امام علي بن ابي طالب (ع) ، 1382-

مشخصات ظاهري : ج.

شابك : دوره: 964-6632-89-0 ؛ 10000ريال : ج.1: 964-8139-09-1 ؛ ج.2: 964-6632-76-9 ؛ 10000 ريال : ج.3 964-6632-74-2 : ؛ ج.4 964-8139-10-5 :

يادداشت : پشت جلد به انگليسي: Makarem Shirazi Ketab - Al- Nekah: the juris Prudence Lessons of his holiness ayatullahelozma Makarem Shirazi

يادداشت : ج. 3 (چاپ اول: 1381) .

يادداشت : ج.7 (چاپ اول: 1387) .

يادداشت : عنوان ديگر: كتاب النكاح: تقريرات مباحث خارج فقه حضرت آيه الله العظمي مكارم شيرازي(مدظله).

يادداشت : كتابنامه .

مندرجات : ج. 1. سال تحصيلي 78 - 79 .-ج. 2. سال تحصيلي 79 - 80 .-ج. 4. سال تحصيلي 81 - 82 .-ج.7. سال تحصيلي 85 - 84

عنوان ديگر : سلسله مباحث خارج فقه آيه الله العظمي مكارم شيرازي(مدظله) .

عنوان ديگر : كتاب النكاح: تقريرات مباحث خارج فقه حضرت آيه الله العظمي مكارم شيرازي(مدظله)

موضوع : زناشويي (فقه)

شناسه افزوده : حامدي، محمدرضا، 1348 - ، گردآورنده

شناسه افزوده : مكارم، مسعود، 1346 -، گردآورنده

رده بندي كنگره : BP189/1 /م 7ك 2 1382

رده بندي ديويي : 297/36

شماره كتابشناسي ملي : م 80-23989

فهرست

مقدّمه … 5

فصل في اولياء العقد مسئلۀ 1: ولاية الاب و الجد علي الصغير و الصغيرة … 7

مسئلۀ 2: ولاية الاب و الجد علي الباكرة الرّشيدة … 10

مسئلۀ 3: استقلال ولاية الاب و الجد … 25

مسئلۀ 4: شرائط الصّحّة التّزويج الاب و الجد … 32

مسئلۀ 5: عقد الولي من العقود اللّازمة … 35

مسئلۀ 6: تزويج الوليّ الصغيرة بما دون مهر المثل … 39

مسئلۀ

7: نكاح السّفيه المبذّر … 41

مسئلۀ 8: تزويج الولي المولي عليه بمن له عيب … 46

مسئلۀ 9: استحباب استيذان المرأة من الولي … 48

مسئلۀ 10: هل للوصيّ ولاية في النّكاح … 50

مسئلۀ 11: ولاية الحاكم في النّكاح … 54

مسئلۀ 12: شرائط الولاية … 57

مسئلۀ 13: عقد الفضولي … 59

مسئلۀ 14: من له الإجازة في الفضولي … 67

مسئلۀ 15: تأخر الاجازة عن العقد الفضولي … 68

مسئلۀ 16: لا اثر للإجازة بعد الرّد في الفضولي … 70

مسئلۀ 17: في الكاره … 73

مسئلۀ 18: بما ذا تحصل الاجازة في الفضولي … 74

مسئلۀ 19: عدم كفاية الرضا القلبي في صحّة العقد … 77

مسئلۀ 20: قصد الفضولية و الالتفات اليها … 80

مسئلۀ 21: في من يتوقّف زوجيّته علي اجازته … 81

مسئلۀ 22: ترتّب الآثار الأخر علي الحلف … 86

مسئلۀ 23: فروع في الاجازة … 87

مسئلۀ 24: العقد لازم بالنسبة الي المباشر … 88

مسئلۀ 25: لو ردّ المعقود له صار العقد كانه لم يقع … 90

مسئلۀ 26: إنّ زوّج الفضولي امرأة … 91

مسئلۀ 27: لو زوج فضوليان … 92

مسئلۀ 28: لو وكّلت رجلين في تزويجها … 93

مسئلۀ 29: ادّعيٰ الزّوجين سبق العقد … 99

مسئلۀ 30: تزويج احد الوكيلين عن الرجل له امرأة … 104

فصل في اسباب التّحريم القول في النسب … 108

مسئلۀ 1: في تحريم العمة … 112

مسئلۀ 2: النسب الشرعي و غير الشرعي … 112

مسئلۀ 3: وطء الشّبهة … 121

الاستنساخ (شبيه سازي) … 131

تتمة في مقدّمات النّكاح مسئلۀ 12: الافضاء … 133

مسئلۀ 13: ترك وطء الزوجة اكثر من اربعة اشهر … 140

مسئلۀ 14: حكم العزل … 142

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 5

بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ

مقدّمه

الحمد للّه الذي انعم علينا بفضله،

و هدانا بمنّه و كرمه و عرفنا مواقع احسانه و اكمل لنا ديننا و أتمّ نعمته علينا، و ما كنّا لنهتدي لو لا أن هدانا اللّه، و صلّي اللّه علي اشرف بريّته و خاتم رسله، محمّد صلي الله عليه و آله و علي الأوصياء من ذريّته، أئمّة الهدي، و مصابيح الدّجي، و اعلام التّقي و ذوي النّهي، لا سيّما الامام الثاني عشر، المهدي المنتظر، عليه آلاف التّحيّة و الثّناء.

كتاب حاضر دوّمين جلد از مجموعۀ «دروس خارج فقه حضرت آية اللّه العظمي مكارم شيرازي (مدّ ظلّه العالي)» در بحث نكاح است كه در سال تحصيلي 80- 79 تدريس شده كه به شكلي نوين در دسترس علاقه مندان قرار گرفته است و جلد اوّل آن شامل دروس نكاح سال 79- 78 بزودي عرضه مي گردد.

بعد از آنكه در طول سال تحصيلي، پس از هر جلسه، جزوۀ درس استاد، در اختيار علاقه مندان قرار گرفت، و با استقبال خوبي مواجه شد، بر آن شديم كه مجموعۀ درس ها را از ابتداي بحث هاي «كتاب النّكاح» در هر سال جمع آوري كرده و در اختيار عزيزاني كه در همۀ مباحث همراه نبوده و قصد دارند به جهت پيوستگي مطالب از ابتدا آنها را دنبال كنند، به چاپ برسانيم. بدين منظور مجموعۀ درس ها بازبيني گرديد و تمامي روايات و مطالبي كه از كتب مختلف نقل شده، به طور دقيق و با ذكر آدرس كامل به آن اضافه گرديد تا طالبين را از مراجعه به كتب مختلف بي نياز كند.

ويژگي ممتاز درس استاد معظم، دسته بندي دقيق مطالب و كيفيّت بديع و دقيق ورود و خروج به مباحث است كه در اين امر نيز سعي شده است كه به

همان شيوه مطالب سنگين و مهمّ علمي با دسته بندي و تيتر مناسب و شماره گذاري ارائه شود.

از جمله ويژگي هاي اين مجموعه كه آن را از نظائرش ممتاز مي كند، اين است كه به صورت «درسي- فارسي» تنظيم شده كه ضمن سهولت دسترسي به مطالب، حال و هواي حضور در درس را دارد؛ علاوه بر اين در كنار اين مجموعه، نرم افزاري دروس نيز آماده شده كه به راحتي با استفاده از رايانه قابل دسترسي مي باشد.

اميد است توانسته باشيم خدمت كوچكي نسبت به عزيزاني كه توفيق شركت در دروس حضرت استاد را نداشته اند، يا به جهت تعمّق در مطالب درسي، سخنان استاد را بر روي كاغذ پياده نكرده اند برداشته باشيم.

لازم به ذكر است كه در بعضي از دروس براي رعايت نظم و ترتيب مطالب و مباحث، قسمت هايي از مطالب درسي جابجا و به قسمت هاي مربوطه منتقل گرديده، لذا آن دسته از عزيزاني كه دروس حضرت استاد را از نوار كاست و يا، در كنار اين مجموعه پي گيري مي نمايند، به اين نكته توجه داشته باشند.

لطفاً هرگونه پيشنهاد و يا انتقاد خود را به آدرس ناشر ارسال داريد تا در مراحل بعدي از آن استفاده گردد.

اللّهم وفّقنا لما تحبّ و ترضي

محمّد رضا حامدي- مسعود مكارم

21 رمضان المبارك 1422

حوزۀ علميّۀ قم

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 6

بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 7

[فصلٌ في اولياء العقد]

1 مسألۀ 1 (ولاية الاب و الجد علي الصغير و الصغيرة)

اشاره

… 19/ 6/ 79

فصلٌ في اولياء العقد

مسألة 1: للاب و الجد من طرف الاب بمعني اب الاب فصاعداً ولاية علي الصغير و الصغيرة و المجنون المتصل جنونه بالبلوغ و كذا المنفصل عنه علي الظاهر و لا ولاية للأم عليهم و للجد من طرف الأم و لو من قبل أم

الاب بأن كان اباً لام الاب مثلًا و لا للاخ و العم و الخال و اولادهم.

مقدّمه:

اولياء عبارتند از:

1- جد و اب 2- وصيّ بر صغار 3- مولي 4- حاكم شرع

در مورد اب و جد از نظر اقوال اختلافي نيست كه ولايت بر صغير و صغيره دارند، علّامه در مختلف مي فرمايد:

و اما ابن ابي عقيل فانه قال الولي الذي هو اولي بنكاحهنّ هو الاب … و لم يذكر للجد ولاية «1»

شايد بتوان گفت از اب، جد هم فهميده مي شود و بعيد به نظر مي رسد كه ايشان جد را ولي ندانند، و شمول اب نسبت به جد در كلمات معمولي و آيات و روايات زياد است، به عنوان مثال آيۀ: «وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبٰائِي إِبْرٰاهِيمَ وَ إِسْحٰاقَ وَ يَعْقُوبَ» «2»، اسحاق جد يوسف و ابراهيم جد اعلاي وي بوده است كه همه را به «آبائي» تعبير كرده است همانگونه كه در روايات هم داريم:

السّلام عليك و علي آبائك الطاهرين

مرحوم صاحب حدائق نيز چنين مي فرمايند:

و (ثانيها) دومين مورد اختلاف قول ابن ابي عقيل في نقصان الجد من هؤلاء المذكورين فانّه قال: الولي الذي أولي بنكاحهنّ هو الاب دون غيره من الاولياء و لم يذكر للجد الولاية. «3»

به هرحال ايشان چه مخالف باشد چه نباشد ما دلائل زيادي بر ولايت اب و جد داريم، و روايات زيادي در سه باب ذكر شده است.

2 ادامۀ مسئلۀ 1 … 20/ 6/ 79

مسأله اولي در مورد ولايت بر صغير و صغيرة است. و مسئلۀ ثانيه در مورد ولايت بر كبير و كبيره است به اين معنا كه آيا پدر و جد بر دخترِ عاقلِ بالغِ باكره ولايت دارند يا نه؟

فروع:

اشاره

1- اب و جد بر صغير و صغيره ولايت دارند، با شرايطي كه در جاي خود ذكر مي شود

مثل رعايت مصلحت.

2- اب و جد بر مجنونِ كبير ولايت دارند (جنون گاهي متصل به صغر است و گاهي منفصل است).

3- مادر و جد مادري ولايت ندارند، حتّي جد من قِبَل الام.

4- برادر، عمو، دائي و بستگان پدري ولايتي ندارند.

فرع اوّل: «ولايت اب و جد بر صغير و صغيره»
اشاره

در اين فرع اختلافي به حسب اقوال در بين علماي شيعه نيست، و تنها ابن ابي عقيل مخالفت كرده و معتقد است كه پدر ولايت دارد امّا جد ندارد.

ادلّه:
اشاره

براي ولايت اب و جد غير از اجماع چند دليل آورده شده است:

دليل اوّل: روايات

* … عن محمّد بن مسلم عن احدهما (عليهما السلام) قال: اذا زوج الرجل ابنة ابنه فهو جايز علي ابنه و لابنه ايضا أن يزوّجها. فقلت:

فان هويٰ ابوها رجلًا و جدّها رجلا، فقال: الجدّ اولي بنكاحها. «4»

* … عن عبيد بن زراره قال: قلتُ لأبي عبد الله عليه السلام: الجارية يريد ابوها ان يزوّجها من رجلٍ و يريد جدّها أن يُزوّجها من رجلٍ آخر، فقال الجدُّ اولي بذلك ما لم يكن مضارّا، ان لم يكن الاب زوّجها قبله و يجوز عليها تزويج الاب و الجدّ. «5»

(قدر متيقّن از اطلاق روايات، صغيره است).

* … و عن هشام بن سالم و محمد بن حكيم، عن أبي عبد اللّه عليه السلام قال: اذا زوّج الاب و الجدّ كان التّزويج للاوّل

(براي آن كسي كه اوّل اقدام كرده)

فان كانا جميعاً في حال واحدة فالجدّ اولي. «6»

نكته:

البته روايات باب 11 مستقيماً مربوط به ولايت اب و جد نيست بلكه به صورت تعارض آمده كه معنايش اين است كه ولايت اب و جد مسلّم است و بحث در تقدّم ولايت جد بر ولايت اب است. در باب 6 و 12 از ابواب عقد نكاح وسائل احاديثي در اين زمينه داريم.

______________________________

(1) ج 7، ص 100.

(2) آيۀ 38، سورۀ يوسف.

(3) حدائق، ج 23، ص 202.

(4) ح 1، باب 11 از ابواب عقد نكاح.

(5) ح 2، باب 11 از ابواب عقد نكاح.

(6) ح 3، باب 11 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 8

دليل دوم: آيۀ 237 سورۀ بقره

اين آيه در مورد مهر است و مي فرمايد كه قبل از دخول اگر طلاق بدهند مهر نصف مي شود و در دنبالۀ آيه مي فرمايد: «إِلّٰا أَنْ يَعْفُونَ أَوْ يَعْفُوَا الَّذِي بِيَدِهِ

عُقْدَةُ النِّكٰاحِ» اين تعبير اجمالًا مي فهماند كه چه كسي در نكاح اختيار دارد قطعاً خود زوجه را نمي گويد و قدر متيقن از آن «اب» است. البته در تفسير آيه اختلاف وجود دارد.

دليل سوم: بناء عقلا و سيرۀ متشرّعه

تمام عقلا پدر را وليّ بچّه مي شناسند (چه در ازدواج و چه در امور مالي) قدر مسلّم در همه جا ولايت اب هست و شارع مقدس هم امضا فرموده است.

فرع دوم: «ولايت اب و جد بر مجنون»
اشاره

در اينجا نيز ادّعاي اجماع شده است، كه پدر بر مجنون متّصل ولايت دارد، امّا اين مسأله هيچ روايتي ندارد، چون شايد اين امر از مسلّمات بوده و كسي از امام عليه السلام سؤال نكرده است.

پس سرچشمۀ اين اجماع از كجاست؟

در اينجا دو دليل اقامه مي كنيم:

دليل اوّل: استصحاب
اشاره

پدر و جد بر مجنون صغير ولايت داشتند حالا كه كبير شده و متصل به جنون است، نمي دانيم كه ولايت پدر و جد قطع شده است يا نه؟

لا تنقض اليقين بالشك

مي گويد حالا هم كه مجنون كبير شده استصحاب ولايت مي كنيم.

اشكال:
اشاره

به اين استصحاب ممكن است دو اشكال وارد شود:

1- تبدّل موضوع:

موضوع استصحاب قبلًا صغير بوده و حالا كبير است. امّا اگر بگوئيم اين تبدّل از حالات است و مُضرّ به استصحاب نيست، استصحاب درست مي شود ولي اگر اين تبدّل حالات، مقوّم باشد، مضرّ خواهد بود و استصحاب جاري نمي شود، بعبارت ديگركان وليّا علي الصغير و هنا وليّ علي الكبير.

2- شبهۀ حكميّه:

ما استصحاب را در شبهات موضوعيّه جاري مي كنيم و استصحاب در شبهات حكميّه مشكل است، به اين معني كه نمي دانيم حكم اللّه نسبت به جنون، ولايت اب است يا نه؟ اجراي استصحاب در اين صورت كار مشكلي است

نتيجه: استصحاب اگر هم جاري شود، در جنون متّصل به صغر جاري مي شود.

3 ادامۀ مسئلۀ 1 … 21/ 6/ 79

دليل دوّم: آيۀ 6 سورۀ نساء

« … فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أَمْوٰالَهُمْ … » مفهوم جملۀ شرطيّه اين است كه اگر رشيد نبودند اموالشان را به آنها ندهيد، به اين معني كه ولايت بر اموال در مجنون مسلّم است، حال الغاء خصوصيّت مي كنيم و مي گوئيم بسيار بعيد است كه شارع مقدس ولايت بر اموال مجانين را براي پدر و جد قرار دهد، امّا در نكاح ولايت قرار ندهد، اگر ملاك علاقۀ پدر است كه در هر دو مورد وجود دارد، و اگر ملاك عدم توانائي مجنون است، اين هم در هر دو مورد موجود است. مضافاً بر اينكه روايتي داريم كه ملازمۀ بين اموال و نكاح را ثابت مي كند.

البتّه سند روايت اشكال دارد چون

«عن البرقي أو غيره»

دارد.

احمد بن محمد بن خالد برقي كسي بود كه خودش خوب بوده ولي از ضعفاء نقل مي كرده و چون در سند روايت «أو غيره» دارد، روايت مرسله مي شود:

* باسناده عن احمد بن محمد بن عيسي، عن البرقي او غيره، عن صفوان، عن عبد اللّه، عن ابي بصير، عن ابي عبد الله عليه السلام: قال سألته عن الذي بيده عقدة النكاح، قال: هو الاب و الاخ و الرجل يوصي اليه، و الذي يجوز امره في مال المرأة فيبتاع لهما فيشتري فأيّ هؤلاء عفا فقد جاز. «1»

معلوم

مي شود همان ولي كه اختيار اموال به دست اوست نكاح نيز به دست اوست. پس با توجه به آيه و با ضميمۀ اين روايت مي فهميم كساني كه ولايت بر اموال دارند ولايت بر نكاح هم دارند.

اشكال: مخاطب در آيه كيست؟ اب است يا جد؟

معلوم نيست، ولي معمولًا در جائي كه جمع گفته مي شود، منظور حاكم شرع است مثل السّٰارِقُ وَ السّٰارِقَةُ فَاقْطَعُوا … «2»

نتيجه: اين آيه نيز مشكل ما را حل نكرد.

دليل سوم: سيرۀ عقلا

اگر در خانه اي بچّه اي ديوانه شود او را به پدر و جد مي سپارند، شارع مقدس هم اين سيره را امضا فرموده است.

فرع سوّم: «عدم ولايت مادر و جد مادري بر صغير و صغيره»
اشاره

______________________________

(1) ح 4، باب 8 از ابواب عقد نكاح.

(2) آيۀ 38 سورۀ مائده.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 9

اقوال:

از نظر اقوال اين مسأله هم مسلّم است كه «لا ولاية للام علي الصغير و الصغيرة».

مرحوم نراقي در مستند و صاحب رياض در رياض ادّعاي اجماع فرموده اند.

لا ولاية في النكاح لاحد علي احد سوي الاب و الجدّ له و المولي و الحاكم و الوصيّ اجماعاً منّا محقّقاً (محصّل) و محكيّاً (حكايت شده از ديگران) مستفيضاً في غير الام و الجدّ لها و وفاقاً لغير الاسكافي فيهما ايضاً. «1»

روايات:

* … عن محمّد بن مسلم عد احدهما عليه السلام قال: لا تستأمر الجارية اذا كانت بين ابويها

(تا پدر و مادر دارد از خودش نظرخواهي نمي شود)

ليس لها مع الاب امرٌ، و قال: يستأمرها كلّ احد ما عدا الاب. «2»

* … عن زرارة ابن اعين قال: سمعت أبا جعفر عليه السلام يقول: لا ينقض النكاح الّا الاب. «3»

* … عن محمد بن مسلم عن ابي جعفر عليه السلام قال: لا ينقض النكاح الّا الاب. «4»

4 ادامۀ مسئلۀ 1 … 22/ 6/ 79

روايات معارض:
اشاره

در مقابل اين روايات به روايات ديگري براي «ولايت ام» استدلال شده است. يكي از آن روايات، روايتي است كه در منابع اهل سنّت آمده و ما از حدائق آن را نقل مي كنيم:

* … انّ رسول اللّٰه صلي الله عليه و آله، امر نعيم بن نجاح أن يستأمر امّ ابنته في أمرها،

(چرا تعبير به «ام ابنته» فرموده است و نفرموده «زوجته»، شايد اين دختر از پدر ديگري (ربيبه) بوده)

«و قال و امروهنّ في بناتهنّ». «5»

يعني اينها بايد دربارۀ دخترانشان اجازه بدهند به عبارت ديگر مادر دربارۀ دخترش اجازه دارد.

دلالت حديث خوب است ولي سند معتبري ندارد چون از منابع عامّه نقل شده است.

* … عن محمد بن مسلم، عن ابي جعفر عليه السلام انّه سأله عن رجلٍ زوّجته امّه و هو غايب، قال: النكاح جايزٌ، إن شاء المتزوّج قَبِل و إن شاء ترك فان ترك المتزوّج تزويجه فالمهر لازم لامّه. «6»

كه از اين روايت معلوم مي شود نكاح حاصل شده است و نفي آن شبيه طلاق است و از ذيل حديث استفاده مي شود كه مادر ولايت داشته و نكاح صحيح بوده است. مگر اين كه شك

در ولايت ام (يا اخ يا خال … ) بكنيم، كه در اين صورت اصل عدم ولايت است (عدم ولاية احدٍ علي احدٍ) كه اين اصل، به اصالة الفساد در باب معاملات برمي گردد.

اشكالات روايت:
اشاره

1- ولايت بر «ابن كبير» را احدي در هيچ جا نگفته است.

2- اگر اين نكاح درست بوده بدون طلاق بهم نمي خورد (ظاهر اين نكاح فضولي است).

3- اگر اين نكاح صحيح باشد چرا مادر مهريه را بدهد؟ در حالي كه «المهر علي الزوج».

احتمال اوّل:

صاحب وسائل و ديگران در روايت تصرّف كرده و در ذيل آن گفته اند: مهريه در مقام اثبات است نه ثبوت و مقام ثبوت براي ما مجهول است، به اين معني كه چون مادر ادّعاي وكالت از پسر مي كند، نكاح صحيح است؛ ولي از آن طرف چون پسر هم وكالت را نفي مي كند و نكاح را صحيح نمي داد، مادر بايد مهريه را بدهد زيرا

«اقرار العقلاء علي انفسهم جايز».

احتمال دوّم:

دادن مهريّه مستحب است چون كرامت زن مخدوش شده است پس دفعاً لخدش كرامتها، استحباباً مهريه را مي دهد.

فرع چهارم: «عدم ولايت عم، اخ، خال بر صغير و صغيره».
اقوال:

در اينجا مسأله اجماعي است و مخالفي هم ندارد، امّا اهل سنّت براي خويشاوندان پدري (عصبه) غالباً قائل به ولايت هستند. «7»

مرحوم نراقي ادّعاي اجماع بر عدم ولايت عم و اخ كرده است.

مرحوم محقق ثاني مي فرمايد:

«و الولاية الثابتة بالقرابة منحصرة عندنا في القرابة الابوّة و الجدة من الابوة باتّفاق علمائنا، فلا تثبت للاخ ولاية، من الأبوين كان أو من احدهما، انفرد أم كان مع الجد، خلافاً للعامّة و كذا الولد و سائر العصبات، قربوا أم بعدوا». «8»

______________________________

(1) ج 16، ص 124.

(2) ح 3، باب 4 از ابواب عقد نكاح.

(3) ح 1، باب 4 از ابواب عقد نكاح.

(4) ح 5، باب 4 از ابواب عقد نكاح.

(5). ج 23، ص 202 و جامع المقاصد، ج 12، ص 92 و سنن، ج 7، ص 116.

(6) ح 3، باب 7، از ابواب عقد نكاح.

(7) الفقه علي المذاهب الاربعه، ج 4، ص 28.

(8) جامع المقاصد، ج 12، ص 92.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 10

دليل: روايات

* … عن محمد بن الحسن الاشعري، قال: كتب بعض بني عمّي الي ابي جعفر الثاني عليه السلام: ما تقول في صبيّة زوّجها عمّها، فلمّا كبرت ابت التزويج، فكتب لي: لا تكره علي ذلك و الامر امرها» «1»

«محمد بن الحسن الاشعري» شخص مجهول الحالي است بنابراين حديث از نظر سند قابل مناقشه است؛ ولي عمل اصحاب به اين روايت جبران ضعف سند را مي كند، و از نظر دلالت صريح است، خصوصاً كه در مورد صغيره است.

5 ادامۀ مسئلۀ 1 … 23/ 6/ 79

* … عن الحلبي، عن ابي عبد اللّه عليه السلام في حديث قال: سئل عن رجل يريد أن يزوّج اخته؟ قال: يُؤامرها فان سكتت

فهو اقرارها و ان ابت لا يزوّجها. «2»

اين حديث از نظر سند صحيحه است منتهي دو اشكال دارد:

1- نفي استقلال برادر است به اين معني كه ولايت مشتركه را نه نفي مي كند و نه اثبات.

2- اين روايت در مورد كبيره صحبت مي كند چرا كه مشورت و اين كه سكوت نشانۀ رضايت است، در مورد كبيره است، پس ممكن است كه برادر بر صغيره ولايت داشته باشد.

* … عن داود بن سرحان، عن ابي عبد اللّه عليه السلام، في رجل يريد أن يزوّج اخته، قال: يؤامرها فان سكتت فهو اقرارها و ان أبت لم يزوّجها، فان قالت: زوّجني فلاناً، زوّجها ممّن ترضي الحديث. «3»

راوي صدر حديث «محمد بن علي بن الحسين» است، كه مراد مرحوم صدوق است. آيا سند صدوق تا «داوود» صحيح است؟

جامع الرواة سند صدوق را تا داوود در باب نكاح صحيح ذكر نكرده است، لذا سند حديث خالي از اشكال و دغدغه نيست.

نتيجه: اين دو حديث گرچه توجّه مستدلين به نفي ولايت اخ را به خود جلب كرده است؛ ولي دلالتي بر عدم ولايت اخ بر صغير ندارد، پس دليل ما در اينجا عمومات عدم ولايت است.

روايات معارض:
اشاره

بيش از روايت نفي ولايت اخ روايت مثبت ولايت اخ در بين اخبار موجود است.

* … عن محمد بن قيس، عن ابي جعفر عليه السلام قال: قضي امير المؤمنين عليه السلام في امرأةٍ انكحها اخوها رجلًا ثم انكحتها امّها بعد ذلك رجلًا و خالها أو اخ لها صغير فدخل بها (شوهر دوم عروسي كرد) فحبلت فاحتكما فيها، فأقام الاوّل الشهود فالحقها بالاوّل و جعل لها الصداقين جميعاً، و منع زوجها الّذي حقّت له أن يدخل بها

حتّي تضع حملها ثم الحق الولد بابيه «4».

(دوّمي وطي به شبهه است)

اين حديث مي گويد: چون برادر جلوتر از مادر بوده، ولايت برادر صحيح است.

مرحوم صاحب جواهر اين روايت را بدون عبارت

«اخ لها صغير»

نقل كرده است. «5»

* … عن وليد بيّاع الاسقاط قال: سئل أبو عبد اللّٰه عليه السلام و انا عنده، عن جارية كان لها اخوان زوّجها الاكبر بالكوفة، و زوّجها الاصغر بأرض اخري، قال: الاوّل بها اولي الّا ان يكون الآخر قد دخل بها فهي امرأته، و نكاحه جايز. «6»

روايت، ولايت اخ اكبر و اصغر را مسلّم دانسته است و بحث عند التّعارض است كه مي فرمايد: ولايت اكبر اولويت دارد.

* … عن بعض اصحابنا عن الرضا عليه السلام قال: الاخ الاكبر بمنزلة الاب. «7»

توجيهات روايات معارض:

اين روايات را سه گونه توجيه كرده اند:

1- اين ولايت حمل بر وكالت مي شود يعني خواهر به برادر در امر ازدواج وكالت مي دهد بطوري كه در جوامع گذشته بعد از پدر برادر بزرگ تر اختيار خواهر را به دست مي گرفت.

2- اين ولايت را حمل بر استحباب كنيم به اين معني كه مستحب است خواهر به برادر احترام بگذارد و اجازۀ او را هم در نظر بگيرد.

خصوصاً از حديث امام رضا عليه السلام بيشتر اين معني به نظر مي رسد.

3- اين حكم امام را حمل بر تقيه كنيم چون تمام اهل سنّت براي برادر ولايت قائل هستند؛ ولي از اصحاب ما احدي به اين ولايت عمل نكرده است و معرض عنهاي اصحاب است و اين توجيهات هم به خاطر اعراض اصحاب است.

[مسألة 2: ليس للأب و الجد للأب ولاية علي البالغ الرشيد و لا علي البالغة الرشيدة إذا كانت ثيّبة]

اشاره

6 مسئلۀ 2 (ولاية الاب و الجد الباكرة الرشيدة) … 26/ 6/ 79

مسألة 2: ليس للاب و الجد للاب ولاية علي البالغ الرشيد و لا علي البالغة الرشيدة اذا كانت ثيّبة و امّا اذا كانت بكراً ففيه اقوال:

______________________________

(1) ح 2، باب 6 از ابواب عقد نكاح.

(2) ح 4، باب 4 از ابواب عقد نكاح.

(3) ح 1، باب 7 از ابواب عقد نكاح.

(4) ح 2، باب 7، از ابواب عقد نكاح.

(5) ج 29، ص 231.

(6) ح 4، باب 7 از ابواب عقد نكاح.

(7) ح 6، باب 8 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 11

استقلالها و عدم الولاية لهما عليها لا مستقلًا و لا منضماً، و استقلالهما و عدم سلطنة و ولاية لها كذلك و التشريك بمعني اعتبار اذن الولي و اذنها معاً، و التفصيل بين الدوام و الانقطاع إمّا باستقلالها في الاوّل دون الثّاني أو العكس و

الأحوط الاستئذان منهما، نعم لا اشكال في سقوط اعتبار اذنهما ان منعاها من التزويج بمن هو كفو لها شرعاً و عرفاً مع ميلها، و كذا إذا كانا غائبين بحيث لا يمكن الاستئذان منهما مع حاجتها إلي التزويج.

عنوان مسأله: آيا پدر بر دختر باكره ولايت دارد؟

امام (ره) مسأله را اين گونه آغاز مي كند كه پدر و جد بر پسر كبير ولايت ندارند،

و لا علي البالغة الرشيدة الثّيبة. اينكه ملاك در ثيّبه چيست، مبحث مهمي است ولي فعلًا جاي بحث از آن نيست.

اقوال:

امام پنج قول را بيان فرموده اند كه در كلمات اصحاب هست و صاحب مسالك هم در مسأله، قول ششمي دارند. از اين اقوال شش گانه سه قول اوّل مشهور است.

1- استقلالها و عدم الولاية لهما عليها لا مستقلًا و لا منضماً، به اين معني كه پدر نه مستقلًا ولايت دارد و نه بانضمامِ رضايت دختر، (پدر نه تمام العلّة است و نه جزء العلّة).

2- و استقلالهما و عدم سلطنةٍ و ولاية لها كذلك. (عكس قول اوّل)

3- التشريك بمعني اعتبار اذن الولي و اذنها معاً.

4- التفصيل بين الدوام و الانقطاع، باستقلالها في الاوّل (دائم) دون الثاني (متعه).

5- عكس الرابع (در متعه مستقل است ولي در دائم مستقل نيست).

6- انّ التّشريك في الولاية تكون بين المرأة و أبيها خاصة (نسبت به جد تشريك نيست) دون غيره من الاولياء، و نسبه الي المفيد «1».

فتواي امام رحمه الله: و الاحوط الاستيذان منهما، به اين معني كه از هر دو (جد و پدر) اجازه بگيرد (قول سوّم). البتّه اگر كُفوي براي دختر پيدا شود كه از هر لحاظ مناسب باشد و پدر موافقت نكند، اينجا موافقت پدر ساقط است. همچنين در صورت غيبت جد و پدر احتياطاً از حاكم شرع اجازه مي گيرد.

قائلين قول اوّل: مشهور متأخرين، شيخ طوسي در تبيان، سيد مرتضي، شيخ مفيد در احكام النساء، سلّار، ابن ادريس، محقق، علّامه، ابن جنيد.

قائلين قول دوّم: شيخ طوسي در اكثر كتاب هايش، صدوق، ابن ابي

عقيل، محدّث كاشاني، صاحب حدائق.

قائلين قول سوم: أبو الصلاح حلبي، مفيد در مقنعه، صاحب وسائل.

قائلين قول چهارم: محقّق در شرايع.

قائلين قول پنجم: مرحوم شيخ طوسي در تهذيب و استبصار.

قائلين قول ششم: به مفيد نسبت داده شده است.

7 ادامۀ مسئلۀ 2 … 27/ 6/ 79

اقوال عامّه:

اشاره

دانستن اقوال عامّه ما را در فهميدن احاديث ياري مي دهد. كه شيخ طوسي در الخلاف، در كتاب النكاح آنها را بيان فرموده اند:

شافعيّه:

قائل شده اند كه اجازۀ ولي شرط است.

قال الشّافعي اذا بلغت الحرة الرشيدة ملكت كل عقد الّا النّكاح فانها متي ارادت ان تتزوّج افتقر نكاحها الي الولي (معني شركت همين است) و هو (اجازۀ ولي) شرط لا ينعقد الّا بكل حالٍ «2». (قول سوم)

ابو حنيفه:

قائل به استقلال كامل دختر شده است.

قال ابو حنيفه اذا بلغت المرأة الرّشيدة فقد زالت ولاية الولي عنها كما زالت عن مالها «3» (قول اوّل). سپس در ذيل كلامش يك استثنا دارد، كه اگر دختر دون شأن خانوادگي و كفو خود ازدواج كند؛ وليّ حقّ فسخ دارد، به اين معنا كه ازدواج درست است امّا وليّ مي تواند فسخ كند.

مالك:

قائل به تفصيل بين نسيبه و دنيّه شده است.

إن كانت عربيّة و نسيبة (داراي اصل و نسب) فنكاحها يفتقر الي الولي، و لا ينعقد الّا به. و ان كانت معتقة دنيّة (دون نسب) لم يفتقر إليه «4».

داوود:

قائل به تفصيل بين بكر و ثيب شده است.

ان كانت بكراً فنكاحها لا ينعقد الّا بوليّ و ان كانت ثيّباً لم يفتقر

______________________________

(1) حدائق، ج 23، ص 212.

(2) خلاف، ج 4، ص 250.

(3) خلاف، ج 4، ص 251.

(4) خلاف، ج 4، ص 252.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 12

إلي الولي «1» (قول دوم).

بررسي اقوال:

ادلّه قول اوّل (استقلال باكره رشيده):
دليل اوّل: اصل

«الاصل عدم ولاية احدٍ علي احد»، اصل استقلال (قول اول) است و لذا اگر كسي مدّعي عدم استقلال شد بايد دليل بياورد، چرا كه خلاف اصل دليل مي خواهد.

سؤال: آيا مي توان در اينجا به استصحاب تمسّك كرد؟

استصحاب در اينجا به اين معني است كه ولايت پدر در زمان صغر را استصحاب كنيم به زمانِ كبر. ولي استصحاب در اينجا جاري نمي شود چون موضوع عوض شده است، سابقاً موضوع «صِغَر» بود و الان «كِبَر» شده است.

جواب: استصحاب به اين معنا درست نيست؛ ولي به دو گونۀ ديگر مي توان استصحاب را جاري كرد:

1- استصحاب عدم ازلي: اين بنت قبل از وجودش كسي به او ولايت نداشت (ينتفي بانتفاء موضوعه) اكنون هم كه موجود شده است، عدم ولايت زمان انتفاء موضوع را استصحاب مي كنيم.

2- استصحاب عدم جعل تشريع: قبل از اسلام چنين ولايتي بر اين دختر نبوده است، در حال اسلام هم اين عدم جعل تشريع را استصحاب كنيم.

و لكن الانصاف: ما قائل به استصحاب عدم ازلي نيستيم و استصحاب عدم جعل تشريع هم معارض دارد، پس رجوع به استصحاب، صحيح نيست؛ ولي يك راه ديگر براي اصل «عدم ولاية احدٍ علي احدٍ» داريم و آن رجوع به عمومات «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» است. هر عقدي كه بستيد وفا به آن لازم است ولي اگر پدرتان عقدي براي شما بست

وفاء به آن لازم نيست به عبارت ديگر أَوْفُوا بِالْعُقُودِ، يعني اوفوا بعقودكم. پس حريّت انسان با عمومات أَوْفُوا بِالْعُقُودِ درست مي شود.

دليل دوّم: آيات

دو دسته آيه داريم:

دستۀ اوّل: آياتي دربارۀ «المرأة المتوفي منها زوجها» (شوهر مرده)

«وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْوٰاجاً … » «2» * كه اطلاق اين دو آيه، ثيّبه و باكره را مي گيرد و ظهور در استقلال دارند. پس اگر در اينجا باكره استقلال دارد، در جاهاي ديگر هم استقلال دارد (بنابراين كه باكره را غير مدخوله بگيريم).

8 ادامۀ مسئلۀ 2

… 28/ 6/ 79

دسته دوم: آيات طلاق كه مي فرمايند زنان بعد از عدّۀ طلاق حقّ ازدواج دارند:

«وَ إِذٰا طَلَّقْتُمُ النِّسٰاءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلٰا تَعْضُلُوهُنَّ أَنْ يَنْكِحْنَ أَزْوٰاجَهُنَّ» «3» هنگامي كه زنان را طلاق داديد و عدّه تمام شد مانعشان نشويد از هر كاري كه مي خواهند براي خودشان انجام دهند (بقرينه مقام منظور ازدواج است) پس از اين تعبير استفاده مي شود كه نبايد آنها را منع كرد.

استدلال به اين آيه، منوط بر دو مقدمه است:

1- زناني كه از طرق غير عادي مدخول بها باشند نيز عدّه دارند.

2- منظور از باكره غير مزوّجه نباشد، بلكه منظور اين باشد كه حالت قبلي در او محفوظ باشد.

مثل اين آيه، آيات ديگري هم داريم با همين مقدمات و مشكلات.

دليل سوّم: احاديث
اشاره

احاديث متضافر هستند و همه دلالت بر استقلال باكرۀ رشيده دارند:

* … عن سعدان بن مسلم قال: قال أبو عبد الله عليه السلام: لا بأس بتزويج البكر اذا رضيت بغير اذن أبيها «4».

اين حديث از نظر سندي ضعيف است چون «سعدان بن مسلم» مجهول الحال است و توثيق ندارد. البتّه اين ضعف سند قابل جبران است چون:

1- اين احاديث متضافر هستند و در بين آنها احاديث صحيحه هم وجود دارد.

2- اگر قول اوّل را مشهور بدانيم (به جهت ادّعاي شهرت) ضعف سند با شهرت جبران مي شود.

* … عن زرارة، عن ابي جعفر عليه السلام قال: اذا كانت المرأة مالكة امرها تبيع و تشتري و تعتق و تشهد و تعطي من مالها

(باكره رشيده كه استقلال مالي دارد)

ما شاءت فانّ امرها جائز تزوّج إن شاءت بغير اذن وليّها و ان لم تكن كذلك فلا يجوز تزويجها الّا بأمر وليّها … «5»

______________________________

(1) خلاف، ج

4، ص 252.

(2) آيۀ 234 و 240 سورۀ بقره.

(3) آيۀ 232 سورۀ بقره.

(4) ح 4، باب 9 از ابواب عقد النكاح.

(5) ح 6، باب 9 از ابواب عقد النكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 13

در سند اين روايت هم «موسي بن بكر» وجود دارد كه مجهول الحال است؛ ولي روايت مدحي درباره اش وارد شده است كه راوي آن خودش مي باشد. اين روايت هم جبران ضعفش مثل حديث قبلي است.

* محمد بن علي بن الحسين باسناده عن الفضيل بن يسار و محمد بن مسلم و زراره و بريد بن معاويه كلّهم، عن ابي جعفر عليه السلام قال: المرأة الّتي قد ملكت نفسها غير السفيهة و لا المولّي عليها تزويجها بغير وليّ جايز. «1»

اين صحيحه، «صحيحة الفضلاء» است و سند بسيار قوي دارد، چون چهار نفر از بزرگانِ روايت، آن را روايت كرده اند.

در دلالت اين روايت سه اشكال وجود دارد:

ان قلت: «المرأة» مفرد محلّي به «ال» است و دلالتي بر عموم ندارد.

قلنا: مفرد محلّي به «ال» مطلق است مثل «أَحَلَّ اللّٰهُ الْبَيْعَ» كه در مقام بيان است و با ضميمۀ مقدّمات حكمت نتيجه اش همان نتيجۀ عام است.

ان قلت: حديث مي گويد «ملكت نفسها» باشد و اين اول كلام است كه باكره مالك امرها باشد، بلكه فقط ثيبه را مي گيرد و اگر هم شك كنيم، قدر مسلم را مي گيريم كه همان ثيّبه است.

قلنا: مراد از «ملكت نفسها»، در امور مالي است نه در ازدواج، زيرا اگر در ازدواج باشد، توضيح واضحات است.

ان قلت: شايد مراد از «ملكت نفسها» جائي باشد كه وليّ او مرده باشد و او مالك نفس خود شده است.

قلنا: خود روايت مي فرمايد: بغير وليٍ جايزيعني ولي دارد.

*

… عن عبد الرحمن بن ابي عبد اللّه عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال:

تزوّج المرأة من شاءت اذا كانت مالكة لامرها، فإن شاءت جعلت وليّا «2».

(مراد وكيل گرفتن است).

9 ادامۀ مسئلۀ 2 … 30/ 6/ 79

* … عن ابي سعيد القمّاط عمن رواه

(سند مشكل دارد)

قال: قلتُ لأبي عبد الله جاريةٌ بكر بين ابويها تدعوني الي نفسها سرّاً من ابويها فافعل ذلك؟ قال نعم و التقي موضع الفرج، قال: قلت فان رضيت بذلك، قال: و ان رضيت فانّه عار علي الابكار. «3»

اين دليل است بر عدم جواز مواقعه با او.

* … عن الحلبي

(سند مشكل دارد)

قال: سألته عن التمتع من البكر اذا كانت بين ابويها بلا اذن ابويها، قال: لا بأس ما لم يقتض ما هناك لتعف بذلك. «4»

روايات معارض:

اين روايات معارض دارد.

* … عن محمد بن مسلم قال: قال أبو عبد الله عليه السلام: لا بأس بتزويج البكر اذا رضيت، من غير اذن أبيها. «5»

(مرفوعه است و سند مشكل دارد)

حديثي از طرق عامّه كه مرحوم صاحب جواهر از ابن عباس نقل كرده ولي در سنن ابن ماجه از ابن بريده نقل شده:

* … عن ابن بريدة، عن أبيه

(سند از نظر عامّه صحيح است)

قال:

جاءت فتاة الي النبي صلي الله عليه و آله فقالت: إنَّ أبي زوّجني ابن اخيه له ليرفع بي خسيسته

(تا اينكه شخصيت پيدا كند يا اينكه خيلي خرجي نداشته باشد)

قال، فجعل الامر اليها فقالت: قد اجزت ما صنع ابي و لكن اردت ان تعلم النساء ان ليس الي الآباء من الامر شي ء. «6»

10 ادامۀ مسئلۀ 2 … 2/ 7/ 79

ان قلت: اين احاديث

«مالكة لامرها»

داشت كه با استقلال سازگار است، و براي آن سه تفسير

مي توان بيان نمود:

1- مراد از آن ثيّبه است. اين تفسير را در ذيل اين روايت صاحب وسايل، علامه مجلسي در مرآة العقول و صاحب روضه در روضة المتّقين آورده اند.

2- مراد از آن، دختري است كه پدرش را از دست داده است و وليّ ندارد، اگر اين احتمال هم باشد باز احاديث قابل استناد نيست، چون ما در جائي بحث مي كنيم كه وليّ دارد و اين روايات جائي را مي گويند كه پدر در كار نباشد. علّامه در مرآة العقول مي گويد: «اذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال».

3- مراد از آن دختري است كه استقلال اقتصادي داشته باشد به اين معني كه كسي كه در امور اقتصادي رشيده است و اموالش به دستش سپرده شده، در امر ازدواج هم استقلال دارد.

______________________________

(1) ح 1، باب 3 از ابواب عقد النكاح.

(2) ح 8، باب 3 از ابواب عقد النكاح.

(3) وسايل، ج 14، ح 7، باب 11 از ابواب متعه.

(4) حديث 9، باب 11 از ابواب متعه.

(5) مستدرك، ج 14، باب 8، از ابواب عقد نكاح، ح 3، ص 319.

(6) ج 1، ص 602، ح 1874.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 14

قلت: اوّلًا: بايد گفت تعبير به

«مالكة لامرها»

در سه روايت از هشت روايت بود، پس اگر اشكال را بپذيريم به همه روايات ضربه نمي خورد.

ثانياً: شك نكنيد كه مراد از

«مالكة لامرها»

همان احتمال سوّم است، چون در برخي از روايات به اين معني تصريح شده است

«التي تشتري و تبيع … » «1»

وقتي تصريح داريم چرا سراغ احتمال برويم. و در بعضي تعبيري دارد كه مثل تصريح است

«المرأة الّتي قد ملكت نفسها غير السفيه و لا المولي عليها» «2»

و ديگر اينكه اگر بخواهيم احتمال اول و

دوم را قبول كنيم يعني كسي كه كارش در همه امور به دست خودش است، مي تواند بدون اذن وليّ ازدواج كند، اين توضيح واضح است، پس اين روايات زنده شد و مشكلي از نظر روايت نداريم.

دليل قول دوم: (باكرۀ رشيده هيچ اختياري از خودش ندارد
اشاره

و اختيارش بدست ولي مي باشد، مادامي كه باكره است و اگر ثيّبه شد اختيارش بدست خودش مي افتد).

اصل در اينجا جاري نيست به اين معني كه نمي توان در اينجا ولايت پدر و جد از صغر تا به امروز را استصحاب كرد چون موضوع و عنوان كلًا عوض شده، به اين معني كه صغير، كبير شده است.

روايات:

روايات زيادي داريم كه دلالت مي كند بر عدم استقلال باكرۀ رشيده، كه اين روايات نقطۀ مقابل قول اوّل است.

* … عن فضل بن عبد الملك، عن ابي عبد اللّه عليه السلام قال: لا تستأمر

(لا تستأذن)

الجارية التي بين ابويها اذا اراد ابوها أن يُزوّجها هو أنظر لها و امّا الثّيب فانها تستأذن، و ان كانت بين ابويها اذا ارادا ان يُزوّجاها «3»

. اين حديث دلالت كاملي دارد.

* … عن الحلبي، عن ابي عبد الله عليه السلام: قال: سألت عن البكر اذا بلغت مبلغ النساء

(موقع ازدواج او بشود)

أ لها مع أبيها امرٌ؟ فقال:

ليس لها مع أبيها امرٌ ما لم تُثيّب «4»

.* … عن عبيد بن زراره، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام في حديث قال: لا تستأمر الجارية في ذلك اذا كانت بين ابويها فاذا كانت ثيّباً فهي اولي بنفسها. «5»

* … عن عبد اللّٰه بن الصلت، قال: سألت أبا عبد اللّٰه عليه السلام عن الجارية الصغيرة يزوّجها ابوها، لها امرٌ اذا بلغت؟ قال: لا ليس لها مع أبيها امرٌ، قال: و سألته عن البكر اذا بلغت مبلغ النساء، أ لها مع أبيها امرٌ؟ قال: ليس لها مع أبيها امرٌ ما لم تكبر «6».

(تثيّب)

* … عن ابراهيم بن ميمون، عن ابي عبد اللّه عليه السلام قال: اذا كانت الجارية بين ابويها فليس مع

ابويها امرٌ و اذا كانت قد تزوّجت لم يزوجها الّا برضا منها «7»

.* … عن الحلبي، عن ابي عبد اللّه عليه السلام في الجارية يزوجها ابوها بغير رضاءٍ منها، قال: ليس لها مع أبيها امرٌ اذا انكحها جاز نكاحه و ان كانت كارهة «8»

.* علي بن جعفر في كتابه عن اخيه موسي بن جعفر عليه السلام: قال سألته عن الرجل هل يصلح له ان يزوّج ابنته بغير اذنها؟ قال: نعم، ليس يكون للولد

(دختر)

امرٌ الّا ان تكون امرأةٌ قد دُخل بها قبل ذلك، فتلك لا يجوز نكاحها الّا أن تستأمر. «9»

11 ادامۀ مسئلۀ 2 … 3/ 7/ 79

* … عن ابان، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: اذا زوّج الرّجل ابنه كان ذلك الي ابنه، و اذا زوّج ابنته جاز ذلك «10»

(اختيار دست ولي است).

روايت مي گويد اگر پسر باشد، پسر اختيار دارد ولي اگر دختر باشد، پدر اختيار دارد.

جمع بندي: اين روايات هشت گانه مي رساند كه ولي اختيار دارد.

يك سلسله رواياتي «11» هم داريم كه گاهي به آن استدلال مي كنند، كه در تعارض اب و جد، جد را اولي مي داند و اين روايات و لو در مقام بحث ما نيست و بيان حكم تعارض مي كند؛ ولي در عين حال، تسلّمي از آن استفاده مي شود كه اگر اب، بنت را ازدواج دهد صحيح است و اگر جد، بنت را ازدواج دهد، صحيح است منتهي در صورت تعارض آن دو، حكم چيست؟ پس روشن است كه طبق روايات استقلال، پدر و جد مفروغ عنه است، و ليكن بعيد نيست كه اين روايات ناظر بر صغيره باشد كه در اين صورت از بحث ما خارج است. ولي بعضي از روايت

تعبيري دارند كه نشان مي دهد اين

______________________________

(1) ح 6، باب 9 از ابواب عقد نكاح.

(2) ح 1، باب 3 از ابواب عقد نكاح.

(3) ح 6، باب 3 از ابواب عقد نكاح.

(4) ح 11، باب 3 از ابواب عقد نكاح.

(5) ح 13، باب 3 از ابواب عقد نكاح.

(6) ح 3، باب 6 از ابواب عقد نكاح.

(7) ح 3، باب 9 از ابواب عقد نكاح.

(8) ح 7، باب 9 از ابواب عقد نكاح.

(9) ح 8، باب 9 از ابواب عقد نكاح.

(10) ح 3، باب 13 از ابواب عقد نكاح.

(11) روايات باب 11 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 15

دعواي اب و جد بر سر كبيره است:

* … عن علي بن جعفر عن اخيه موسي بن جعفر عليه السلام قال: … قال الّذي هوي الجد احق بالجاريه لانّها (باكره) و اباها للجد «1»

كه كبيره باشد يا صغيره اين تعبير درست است چرا كه تعليل عام است.

تعبير ديگري هم داريم در جائي كه پدر و جد، دختر را ازدواج داده اند، از امام سؤال مي كنند اكنون چه كار كنيم؟ امام مي فرمايد:

« …

احبّ اليّ ان ترضي بقول الجدّ «2»»،

از تعبير به رضايت در اينجا معلوم مي شود كه كبيره مراد است چون رضايت صغيره ملاك نيست.

ادلّۀ قول سوم (قول به شركت هم اذن باكرۀ رشيده و هم اذن ولي شرط است).
دليل اوّل: اصالة الاحتياط

در ابواب نكاح اصل احتياط است چون باب فروج و ولد است.

جواب: در مقابل آن، اصل «عدم ولاية احد علي احد» داريم پس نمي توان به اصل احتياط تمسك كرد.

دليل دوّم: روايت

در اينجا از نظر روايات دستمان خالي است و فقط يك روايت پيدا كرديم كه براي قول شركت خوب است و ساير روايات كه بعضي فكر كرده اند براي شركت است، در واقع دلالت ندارد.

در طريق روايت ابن فضّال است كه فطحي است ولي موثّق است: (فطحي ها 13 امامي هستند و عبد الله افطح را امام مي دانند).

* … استشار عبد الرحمن موسي بن جعفر عليه السلام في تزويج ابنته لابن اخيه، فقال: افعل و يكون ذاك برضاها، فإنّ لها في نفسها نصيباً

(اين قسمت دلالت بر شركت دارد)

قال: و استشار خالد بن داود موسي بن جعفر عليه السلام في تزويج ابنته علي بن جعفر فقال: افعل و يكون ذلك برضاها فإنّ لها في نفسها حظّاً «3».

روايات سابقه كه مي گفت اذن دختر را بگير، شراكت را نمي رساند. بله اگر مي گفت اذن دخترت را «هم» بگير، شركت را مي رساند، اما اجازه گرفتن از دختر ممكن است تمام العلّه و يا جزء العلّه باشد. پس اين روايات دلالتي بر ما نحن فيه ندارد و مجمل و مبهم است.

«هذا تمام الكلام في الأقوال الثلاث»

جمع بندي اقوال ثلاثه:

اشاره

ادلّه اين اقوال با هم معارض هستند. آيا بين ادلّۀ اقوال جمع دلالي هست (چون مقدّم بر همه جمع دلالي است) كه بتوانيم تعارض را از بين ببريم؟

روايات اولي صريح بود كه بدون اطلاع ولي، نكاح صحيح است و تمام اختيار بدست بالغه است و روايات دسته دوم كه مي گفت

«ليس لها شي ء»

(دختر هيچ حقي ندارد) اين دو دسته روايات در مقابل هم ايستاده اند و دسته سوم نمي تواند اين دو را جمع كند، بنابراين واقعاً جمع دلالي بين اين روايات مشكل است.

اكنون كه جمع دلالي ممكن نشد، بايد

سراغ مرجّحات برويم:

مرجّح اوّل، شهرت: بيشتر مؤيّد قول اوّل است.

مرجّح دوم، كتاب: آيات قرآن مطابق قول اوّل است كه با ظاهر كتاب هماهنگ است.

مرجّح سوم، مخالفت عامّه: هيچ كدام از اقوال اين مرجّح را ندارند، زيرا عامّه نيز مختلف گفته بودند.

نتيجه: چاره اي نداريم كه قول اوّل را بپذيريم.

12 ادامۀ مسئلۀ 2 … 4/ 7/ 79

البتّه در اينجا گروه چهارمي از احاديث معتبر و صحيح وجود دارد كه احدي به آن فتوي نداده است جز آقاي حكيم در مستمسك،

رواياتي كه مي گويد پدر مي تواند نكاح را فسخ كند، پس معلوم مي شود كه نكاح باكرۀ رشيده، صحيح است، منتهي پدر مي تواند فسخ كند، مثل حقّ شفعه و بيعي كه در آن خيار باشد، كه مجموعاً دو روايت است:

* … عن زرارة بن اعين قال: سمعت أبا جعفر عليه السلام يقول: لا ينقض النكاح الّا الاب «4»

، ظاهرش اين است كه نكاح انجام شده و صحيح است، «لا ينقض» معنايش اين است كه چيزي انجام شده و پدر فسخ مي كند.

* … عن محمّد بن مسلم، عن ابي جعفر عليه السلام قال: لا ينقض النكاح الّا الاب «5».

آقاي حكيم روايتي هم از حلبي «6» نقل مي كند به همين معنا. ظاهر روايات اين است كه بنت استقلال دارد ولي پدر بعد از آن مي تواند فسخ كند كه از اينجا قول هفتمي هم در مي آيد. حال ما باشيم و قواعد اصول اين روايات را بايد كنار هم بگذاريم و نتيجه بگيريم.

______________________________

(1) ح 8، باب 11 از ابواب عقد النكاح.

(2) ح 4، باب 11 از ابواب عقد نكاح.

(3) ح 2، باب 9، از ابواب عقد نكاح.

(4) ح 1، باب 4، از ابواب عقد نكاح.

(5) ح 5، باب 4، از ابواب عقد نكاح.

(6) مستمسك، ج 14، ص 444.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 16

همان گونه كه گفته شد

بين روايات جمع دلالي نيست و بايد سراغ مرجّحات برويم و مرجّحات هم، مطابق قول اوّل است، بنابراين تا اينجا اقوي، قول اوّل است.

در اينجا دو طريقۀ جمع ديگر هم گفته شده است
اشاره

كه اگر اين جمع ها درست شود، مقدّم بر مرجّحات است، چون جمع دلالي عرفي است و جمع دلالي عرفي مقدم است بر مرجّحات.

1- جمع دلالي مرحوم آية اللّٰه حكيم در مستمسك

«1» آقاي حكيم مي گويد: ما سه طايفه روايت داريم، رواياتي كه مي گويد بنت مستقل است، رواياتي كه مي گويد اب مستقل است و رواياتي كه مي گويد پدر حقّ فسخ دارد، كه به همه عمل مي كنيم به اين صورت كه هر يك از پدر و دختر در انجام عقد سبقت بگيرد، كار او صحيح است و همچنين اگر پدر كار دختر را نقض كند، صحيح است. و آقاي حكيم مي گويد چه مانعي دارد كه به سراغ اين جمع برويم.

جواب: 1- لم يقل به احد بخصوص كه روايات حق فسخ بين اصحاب معرض عنها است.

2- اين كار با متن روايات نمي سازد چون طايفۀ اوّل و دوّم روايات، در مقابل هم هستند، زيرا چهار روايت از روايات طايفۀ ثانيه

«ليس لها مع أبيها امرٌ»

دارد (با وجود پدر، دختر استقلال ندارد) و اين تعبير با جمع آقاي حكيم سازگاري ندارد، زيرا جمع بايد دلالي باشد و عرفاً با هم بسازند، در حالي كه عرف مي گويد اين دو متعارضند، پس لسان روايات، اين جمع را نمي پذيرد و جمع تبرعي است نه جمع عرفي.

2- جمع مرحوم شهيد ثاني در مسالك

«2» ايشان مي گويند: طايفۀ دوّم را كه مي گويد دختر نبايد در مقابل پدر تصميم بگيرد حمل بر كراهت مي كنيم (كراهت دارد كه استقلال به رأي داشته باشد) و دختر بايد احترام پدر را نگه دارد اما جايز است كه دختر خود تصميم بگيرد (قول اوّل) و اگر در حديث حمل بر بطلان شده حمل بر مبالغه مي كنيم. اين جمع نيز با لحن روايات سازگار نيست چون يك طايفه از روايات مي گويد دختر بدون اذن پدر عقد كرده و عقد او صحيح است و طايفۀ ديگر مي گويد پدر بدون اذن

دختر عقد كرده و عقد پدر صحيح است، اين دو طايفه قابل جمع نيست، زيرا نمي گويد دختر بايد احترام پدر را نگه دارد و از او اجازه بگيرد، پس اين جمع تبرعي است و جمع عرفي ندارد.

نتيجه: بايد سراغ مرجّحات برويم كه مرجّحات هم قول اوّل را ترجيح مي دهد.

بقي هنا امورٌ:

الامر الاوّل: عنوان ثانوي
اشاره

آنچه تا بحال گفتيم از نظر عنوان اوّلي بود كه به حسب عنوان اوّلي باكرۀ رشيده مستقلّ است و اذن پدر شرط نيست.

امّا از نظر عنوان ثانوي اگر در زمان ما اجازۀ استقلال دهيم آيا مي توانيم لوازم آن را پاسخگو باشيم؟

مرحوم صاحب جواهر متوجّه اين مسأله بوده است و لذا گفته مستحب است دختر استقلال به رأي نكند و ممكن است در بعضي از شرايط حتّي استقلال به رأي دختر، حرام باشد «3».

در اينجا مي گوئيم شرايط زمان ما و عناوين ثانويه مي گويد استقلال باكرۀ رشيده مشكلات عمده اي ايجاد مي كند و لذا لازم است كه تشريك قائل شويم.

توضيح ذلك: در زمان ما سنّ ازدواج بالا رفته است كه علّت اوّل آن تحصيلات عاليه است. علّت دوم سختگيري ها و توقّعات زيادي كه در بين مردم پيدا شده و تشريفات و زرق و برقها زياد شده است.

علّت سوم عوامل تحريك جنسي زياد شده و تقاضاي ازدواج موقّت افزايش يافته است، در حالي كه اين افراد با اذن پدر مواجه مي شوند و هيچ پدري اجازه نمي دهد. حال اگر اذن ولي را شرط ندانيم موقّتاً اين مشكل حل مي شود ولي اين حلّال مشكلات نيست، چرا كه خودش مشكلات ديگري را بدنبال خواهد داشت.

13 ادامۀ مسئلۀ 2 … 5/ 7/ 79

مشاكل استقلال باكره در متعه:

اگر فرض كنيم بر اساس قواعد فقهيّه به قول اوّل (استقلال باكره) فتويٰ دهيم چه مشكلاتي پيدا خواهد شد؟ پنج مشكل قابل تصور است:

مشكل اوّل: اگر ازدواج موقّت مربوط به غير باكره باشد بحث ديگري است امّا اگر در مورد باكرۀ رشيده باشد اوّلين مشكل اين است كه قواي شهويّه قابل كنترل نيست (در شهوت 23 عقل از كار مي افتد) مخصوصاً جوان با

آن شرايط خاصّي كه دارد نتيجه اش ذهاب البكارة و فرزندان ناخواسته و … است كه مشكلات عديده اي را به بار خواهد آورد.

______________________________

(1) مستمسك، ج 14، ص 445- 446- 447.

(2) ج 1، ص 450.

(3) ج 29، ص 183.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 17

مشكل دوّم: اگر فتح اين باب شود ممكن است اين بنت هرچند وقتي، به نكاح اين و آن درآيد و چنين نيست كه در تمام مدّت با يك نفر باشد و مسلّماً نكاح موقّت متعدّد خواهد بود و اين تعدّد، آيندۀ نكاح دائم دختر را به خطر مي اندازد چون وقتي شخصي مي داند كه اين بنت با افراد مختلف بوده، ديگر رغبتي به او پيدا نمي كند و از زنان بيوه هم بدتر است، چون همسران متعدد داشته است، پس خيلي از دختران آينده شان به خطر مي افتد اگر چه مشكل امروزشان حل مي شود.

مشكل سوّم: اگر دختر در چند مورد به عقد متعه درآمد و سپس همسر دائمي اختيار كرد، اگر اين همسر دائم از بقيۀ همسران قبلي بهتر باشد بحثي نيست؛ ولي اگر بدتر باشد ديگر علاقه اي به اين همسر دائم ندارد چون قبل از اين همسر، ديگران را ديده است، اين امر موجب مي شود كه در آينده چه بسا اين ازدواج نيز به طلاق كشيده شود.

مشكل چهارم: چه بسا بعد از اين كه همسر دائم پيدا كرد نتواند قطع علاقۀ مطلق از گذشته پيدا كند و ممكن است مخفيانه روابطي برقرار شود كه كانون خانواده به خطر بيافتد.

مشكل پنجم: اگر فتح اين باب شود كه دختران بدون اذن پدر نكاح موقّت داشته باشند چگونه مي توان جلوي سوء استفادۀ افراد بي بند و بار و اراذل را

گرفت، در حالي كه دختران و پسران مي توانند روابط متعدّدي داشته باشند و تحت اين عنوان حلال، حرام هاي متعدّدي انجام دهند، چون در جائي ثبت نمي شود.

ممكن است كسي از دور بگويد: «بگذاريد اذن پدر نباشد و جوانان از راه حلال با هم باشند تا در حرام نيافتند» ولي وقتي از نزديك نگاه مي كنيم مي بينيم چه مشكلات عديده اي پيش مي آيد و شايد به همين دليل است كه روايات متعددي از متعۀ باكره، بدون اذن پدر، منع كرده است و اين روايات متضافر هستند.

* … عن عبد الملك بن عمرو، قال: سألت أبا عبد اللّٰه عليه السلام عن المتعة، فقال: انّ أمرها شديد فاتّقوا الابكار «1».

* … عن جميل بن صالح، عن ابي بكر الحضرمي قال: قال أبو عبد اللّه عليه السلام: يا ابا بكر اياكم و الابكار أن تُزوّجوهنّ متعة «2».

* … عن ابي مريم، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال العذراء

(اي الابكار)

التي لها اب لا تزوَّجُ متعة الّا باذن أبيها. «3»

* … عن المهلّب الدّلال انّه كتب الي ابي الحسن عليه السلام

(الكاظم؛ أبا الحسن الرضا)

انّ امرأة كانت معي في الدار، ثم انّها زوّجتني نفسها

(قرائن نشان مي دهد كه بكر بوده است)،

و اشهدت اللّٰه و ملائكته علي ذلك، ثم انّ اباها زوجها من رجل آخر، فما تقول؟ فكتب عليه السلام التزويج الدائم لا يكون الّا بولي و شاهدين و لا يكون تزويج متعة ببكر، استر علي نفسك و اكتم رحمك اللّٰه.

(نكاح تو اگر متعه باشد به باكره جايز نيست و اگر دائم باشد، وليّ و دو شاهدت كجاست؟) «4»

جمع اين روايات چهارگانه، با روايات گذشته كه بدون اذن پدر اجازه مي داد، حمل اين روايات بر كراهت

است؛ ولي از مجموع روايات معلوم مي شود كه تزويج ابكار در آن زمان هم مكروه بوده و مشكل داشته و حال آنكه در زمان ما مشكلات بيشتر و شديدتر است به طوري كه بعضي ها كه فتوا به جواز داده بودند بعد از ديدن لوازم آن، فتواي خود را عوض كردند.

ان قلت: اگر اشخاصي باشند كه در مورد آنها اين مفاسد پيش نيايد، مثلًا شخص باتقواست و آينده اش به خطر نمي افتد، در اين صورت چطور؟ آيا مي شود به او اجازه داد؟

قلنا: قانون موردي نمي شود و حاكم شرع موردي جواب نمي دهد، چون هر شخصي مي گويد من هم، همان شرايط را دارم و من هم بايد استثنا شوم، پس قانون براي همه يكسان است.

ان قلت: مشكلات جوانان را چه كار كنيم؟ چون راه متعه هم بسته شد، در اينجا جز اين كه افراد به گناه بيافتند راهي نيست.

قلنا: نه راه متعۀ ابكار راه خوبي است و نه اينكه بگوئيم شما آلودۀ گناه شويد بلكه راه سوّمي وجود دارد و آن اصلاح وضع نكاح دائم است كه مشكلات را از سر راه ازدواج دائم برداريم و شرايط ازدواج را فراهم كنيم و اگر نكاح مثل نكاح زمان پيامبر صلي الله عليه و آله ساده و آسان شود (مهريه كم، شرايط سهل و … ) مشكل حل مي شود و از آن طرف اسباب تحريكات را هم به حدّ اقل برسانيم. به عبارت ديگر نمي شود ما اسباب تحريك را اجازه بدهيم و مشكلات ازدواج را زياد كنيم بعد بگوئيم براي جلوگيري از به گناه افتادن جوانان چه كار كنيم؟ اين، عملي نيست.

14 ادامۀ مسئلۀ 2 … 6/ 7/ 79

مرحوم صاحب جواهر هم در

اينجا جمله اي دارد كه به حكم ثانوي در اثر عوارض اشاره دارد:

نعم يستحبّ لها

(باكرۀ رشيده)

ايثار اختيار وليها علي اختيارها، بل يكره لها الاستبدار

(پيشي گرفتن)

كما انّه يكره لِمَن

______________________________

(1) ح 14، باب 11 از ابواب متعه.

(2) ح 13، باب 11 از ابواب متعه.

(3) ح 12، باب 11 از ابواب متعه.

(4) ح 11، باب 11 از ابواب متعه.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 18

يُريدُ نكاحها فعله بدون اذن وليّها، بل ربّما يحرم بالعوارض «1».

منظور از عوارض همان عنوان ثانوي است كه البتّه در اين زمان نسبت به عصر صاحب جواهر، عوارض و مشكلات بيشتر است.

تمام اين حرفها در مورد متعه بود و امّا در نكاح دائم آيا اجازۀ ولي را هم به عنوان ثانوي شرط بدانيم؟

مشاكل استقلال باكره در نكاح دائم:

تصوّر ما اين است كه در نكاح دائم هم، اين مسأله جاري است يعني، هم اذن ولي و هم اذن باكرۀ رشيده را شرط بدانيم چون در اينجا هم مشكلاتي غير از باب متعه موجود است:

1- شكّي نيست نكاح دائم باكرۀ رشيده، اوّلين تجربۀ زندگي اوست و طبعاً خُبرويّت به امر نكاح ندارد، از طرفي هم نكاح دائم امر مهم و سرنوشت سازي است، و دختر با وجود پدر سرش كلاه مي رود، حال اگر كار به دست خودش باشد، آيا مي تواند سالم بماند؟ آن هم در دنياي امروز كه انواع تدليس ها و كلاه برداري ها وجود دارد؟ بنابراين مصلحت او ايجاب مي كند بدون اذن ولي گام برندارد.

2- دختر در معرض هيجان شهوت است و در معرض عشق هاي كاذب قرار مي گيرد امّا معمولًا وليّ اينطور نيست و مي تواند محاسن و معايب را ببيند و تصميم بگيرد.

3- سلّمنا كه دختر به گمان خودش خوب انتخاب كند، حال اگر

بعد از ازدواج به مشكلي برخورد كرد چه كسي از او حمايت مي كند؟

اگر به اذن وليّ باشد همه حامي او در مشكلات هستند و اگر بدون اذن وليّ باشد، كسي از او حمايت نمي كند، بنابراين براي جلب حمايت آنها هم كه شده، مصلحت اين است كه به اذن وليّ باشد.

4- پدر احترام دارد (حتي به قول صاحب جواهر مستحب است از مادر هم اجازه بگيرد) و وجدان راضي نمي شود كه در چنين مسئلۀ سرنوشت سازي، بدون مشورت با آنها كاري كند و نسبت به آنها بي احترامي كند. (حتّي در پسران هم اين مسائل هست).

بنابراين مجموعۀ اين جهات ايجاب مي كند كه بدون اذن ولي كاري نكند و روايات هم مؤيّد اين مطلب است.

15 ادامۀ مسئلۀ 2 … 9/ 7/ 79

ان قلت: بسياري از دختران بالغۀ رشيده هستند كه عالمه و فاضله و اعلم به مسائل خودشان مي باشند، حتّي از پدران خود بهتر تشخيص مي دهند پس ما بيائيم اين موارد را استثنا كنيم.

قلت: احكام دائر مدار افراد نيست، ملاكات احكام فراگير نيست بلكه ملاكات احكام غالب افراد را در نظر مي گيرد؛ ولي حكم عام است، نه تنها در قوانين شرع بلكه قوانين عرفي و اجتماعي هم همين گونه است و در اين موارد نيز استثنا نمي زنند، مثلًا شارع مي گويد:

زنان بايد عدّه نگه دارند حتّي زن عقيم؛ وقتي طلاق مي گيرد، اگر يائسه نباشد بايد عدّه نگه دارد، حال اگر بناء باشد استثنا بخورد هر كسي خود را مصداق اين قانون مي داند، در ما نحن فيه هم در صورت استثناء، تمام دختران مي گويند ما از پدرمان عالم تر هستيم، خصوصاً در زمان ما، كه جوانان خود را عاقل تر و عالم تر مي دانند.

________________________________________

شيرازي،

ناصر مكارم، كتاب النكاح (مكارم)، 6 جلد، انتشارات مدرسه امام علي بن ابي طالب عليه السلام، قم - ايران، اول، 1424 ه ق كتاب النكاح (مكارم)؛ ج 2، ص: 18

پس در اين موارد استثنا نمي زنند، چون امكان دارد اصل قانون به خطر بيافتد.

ان قلت: چگونه در مورد يتيم مي گوئيم بدون اذن پدر جايز است، در حالي كه تمام اين مفاسد در مورد او هم وجود دارد؟

قلنا: ما در مورد يتيمه هم اجازه نمي دهيم و گفته ايم با افراد بزرگ تر و فهميده تر فاميل مشورت كند، اگر هم كسي نبود با حاكم شرع مشورت كند كه «وليّ من لا وليّ له» است.

ان قلت: بين اين عناوين ثانويه و استحسان هاي اهل سنت كه علماي شيعه آن را نمي پذيرند، چه فرقي است؟

قلنا: آن چه كه مقبول نيست، استحسانات ظنّيّه است، امّا اگر مسائل قطعيّۀ مسلّمه به ميان آمد، استحسان نيست و ما به آن فتوي مي دهيم، مثل حكم ميرزاي شيرازي در مورد تحريم تنباكو و مسئلۀ اضطرار به اكل ميته، و در ما نحن فيه آنچه كه در مورد مشكلات استقلال بنت در نكاح دائم و موقّت گفتيم، قطعي است و ظنّي نيست كه استحسان باشد.

نتيجه: عنوان اوّلي چه در متعه و چه در نكاح دائم استقلال بنت است؛ ولي با توجّه به عناوين ثانويه، يا به قطع مي گوئيم اذن وليّ لازم است يا به صورت احتياط واجب مي گوئيم كه نظر وليّ را هم جلب كند.

الامر الثاني: تفصيل بين نكاح دائم و متعه

مرحوم محقّق تفصيلي بين نكاح دائم و متعه (در قول چهارم و پنجم) نقل كرده كه قائلش معلوم نيست. به اين بيان كه گفته اند: در نكاح دائم مستقل، و در متعه اذن وليّ لازم است.

امّا

قائل عكس اين مطلب (اذن در نكاح دائم و استقلال در متعه) شيخ طوسي در تهذيب و استبصار است؛ ولي در كتابهاي ديگرش

______________________________

(1) ج 29، ص 183.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 19

اين فتوي را نداده است.

دليل تفصيل اوّل:

اطلاقات استقلال در طايفۀ اولي منصرف به دائم است و در متعه دليل بر استقلال نداريم، بلكه رواياتي داشتيم كه مي فرمود:

«لا يجوز الّا باذن وليها».

* … عن ابي مريم، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: العذراء التي لها أب لا تزوّج متعة إلّا بإذن أبيها. «1»

* … عن احمد بن محمّد بن ابي نصر البزنطي عن الرضا عليه السلام قال:

البكر لا تتزوّج متعة إلّا باذن أبيها «2»

. ظاهراً منحصر به اين دو صحيحه هم نيست.

دليل تفصيل دوّم:

احاديثي داشتيم (طايفه دوم) كه مي گفت

«لا يجوز الا باذن أبيها»

كه مي گوئيم اينها منصرف به عقد دائم است پس عقد دائم اجازه مي خواهد و امّا متعه اجازه نمي خواهد.

* … عن الحلبي قال: سألته عن التمتّع من البكر اذا كانت بين ابويها بلا اذن ابويها، قال: لا بأس ما لم يقتضّ … «3»

(در صورتي كه مسئلۀ بكارت محفوظ باشد اشكال ندارد).

* … عن ابي سعيد قال: سئل أبو عبد الله عن التّمتّع من الابكار اللواتي بين الابوين، فقال: لا بأس … «4»

نتيجه اين كه رواياتي كه اذن اب را مطلقاً شرط مي دانست منصرف است به دائم و اين دو روايت (كه منحصر به اين دو هم نيست) دليل بر استقلال بنت است در خصوص متعه.

جواب از قول به تفصيل (قول چهارم و پنجم):

همۀ احاديث را بايد در كنار هم گذاشت و به قرينۀ يكديگر آنها را تفسير كرد. احاديث متعه تعارض دارند بعضي

اذن اب را شرط مي كرد و بعضي شرط نمي كرد كه جمعش به اين بود كه استقلال هست ولي مع الكراهة اين جمع دلالي است كه در اصول به آن جمع ظاهر و اظهر (نصّ و ظاهر) مي گويند، اين قسم جمع در تمامي ابواب فقه وجود دارد. آنكه مي گويد «لا بأس» نص در جواز است و قابل حمل بر چيزي نيست، ولي «لا يجوز» دو معني دارد: حرمت و كراهت، ظاهرش حرمت است ولي احتمال كراهت هم هست. پس بين نص و ظاهر جمع مي كنيم و نتيجه اش كراهت است.

نتيجه: عنوان اوّلي در متعه كراهت است؛ ولي در عقد دائم (كه روايت ناهيه و آمره داشت و ديديم قابل جمع نبود) ما روايات استقلال را به جهاتي ترجيح داديم، پس تفصيلي بين متعه و نكاح دائم نيست، منتهي اين به عنوان اولي بود.

16 ادامۀ مسئلۀ 2 … 11/ 7/ 79

الامر الثالث: با فرض شرط اذن ولي در نكاح بالغۀ رشيدۀ باكره، در مسأله دو استثناء وجود دارد:
استثناء اوّل: جائي كه بالغۀ باكرۀ رشيده كفوي براي خودش انتخاب كند
اشاره

كه هم شرعاً كفو او باشد (مسلمان باشد) هم عرفاً (تناسب عرفي داشته باشد)، اگر ولي مخالفت كند اذن او ساقط است و دختر مي تواند مستقلًا تصميم بگيرد.

آيا روايات خاصي داريم كه اين استثنا را ثابت كند؟ در احاديث ما حتّي يك مورد هم ديده نمي شود كه اگر ولي با كفو مخالفت كند تكليف چيست؟ پس دست ما از روايت خالي است تنها دلايلي كه براي اين مسأله آورده اند سه چيز است:

ادلّه:
1- اجماع:

از نظر اقوال بسياري ادّعاي اجماع كرده اند كه اگر ولي با كفو مخالفت كند اذنش ساقط است. صاحب جواهر ادعاي اجماع مي كند و آقاي حكيم در مستمسك از عدّه اي از فحول فقهاء مثل تذكرة، قواعد، جامع المقاصد، مسالك و كشف اللّثام نقل اجماع مي كند و نقل خلافي هم از كسي نديده، پس مسأله از نظر اقوال علما مسلّم است و چون حديث و مدرك خاصي نداريم، پس اجماع مدركي نيست.

2- آيۀ «فَلٰا تَعْضُلُوهُنَّ أَنْ يَنْكِحْنَ أَزْوٰاجَهُنَّ إِذٰا تَرٰاضَوْا بَيْنَهُمْ بِالْمَعْرُوفِ … » «5»

مي فرمايد بعد از اتمام عدّه، مانع از آن نشويد كه اين زنان ازدواج كنند. اطلاق آيه شامل جائي كه زن ازدواج كرده و عدّه هم به او واجب شده؛ ولي باكره است، (چون دخول غير متعارف صورت گرفته) مي شود، بنابراين اطلاق آيه شامل ما نحن فيه هم مي شود.

3- قاعدۀ عسر و حرج:

چون اگر بنا باشد ولي با كفو مخالفت كند بالغۀ باكره به حَرَج مي افتد.

______________________________

(1) ح 12، باب 11 از ابواب متعه.

(2) ح 5، باب 11 از ابواب متعه.

(3) ح 9، باب 11 از ابواب متعه.

(4) ح 6، باب 11 از ابواب متعه.

(5) آيۀ 232 سورۀ بقره.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 20

جواب از استدلالات سه گانه:

اين استدلالات هم قابل نقد و ايراد است:

امّا اجماع: ممكن است به خاطر دو دليل ديگر (آيه و قاعده) باشد و اگر چه مسأله نصّ خاصّي ندارد؛ ولي ممكن است، قواعد كليه مورد استناد باشد، بنابراين اجماع مدركي خواهد بود، بله اجماع به اين محكمي كه هيچ مخالفي ندارد ممكن است دل انسان را گرم كند كه فتوا دهد؛ ولي بايد دلايل ديگر را هم در نظر گرفت.

امّا آيه: چند اشكال متوجه اوست:

اوّلًا: ما اطلاق آيه را كه شامل دخول غير متعارفي را كه بكارت هم محفوظ است، بود، منكر شديم، چون فرد نادر را مي گويد كه منحصر است در فرد غير متعارف.

ثانياً: «فَلٰا تَعْضُلُوهُنَّ» به معني منع است يعني فلا تمنعوهنّ، مخاطب با تعضلوهنّ كيست؟ بعضي مي گويند مخاطب «اولياء» هستند كه اگر چنين باشد خوب است و قابل استناد، امّا اگر مخاطب «شوهران سابق» باشند به درد استدلال نمي خورد.

ثالثاً: مراد از «ازواجهنّ» چه كسي است؟ شوهران جديد يا شوهران سابق، اگر منظور شوهران

جديد باشد، خوب است؛ ولي اگر شوهران سابق باشد، به درد استدلال نمي خورد.

«فَإِذٰا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ» يعني روزهاي آخر عدّه است، مي خواهند آشتي كنند، پس آيه ابهامات زيادي دارد و با اين همه ابهامات اگر بخواهيم به آن استدلال كنيم مشكل است.

امّا قاعده: در اين قاعده، مراد حرج شخصي است نه نوعي، مثلًا تابستان است و هوا داغ، و روزه براي نوع مردم مشكل است ولي كسي كه گرما در او اثري ندارد، بايد روزه بگيرد، ولي اگر مراد حرج نوعي باشد، او هم نبايد روزه بگيرد؛ حال در ما نحن فيه آيا هر باكره اي كه خواستگاري براي او آمد و با كفو او ممانعت شد به حرج مي افتد؟ خير، همه اينطور نيستند، بلكه در بعضي موارد است كه حرج پيش مي آيد. مثلًا كسي شانس آخرش باشد كه اگر آن را رد كند به حرج مي افتد. پس اين دليل هم به موارد خاص محدود و مقيّد شد و لذا به درد نمي خورد چون عسر و حرج شخصي است.

دو دليل ديگر:
اشاره

ما معتقديم كه دو دليل ديگر بهتر از اين سه دليل مي توان آورد، كه شايد مجمعين هم نظرشان به همين ها بوده است:

1- مصلحت مولّي عليه:

وليّ را براي چه قرار داده اند، براي مصلحت خودش و يا براي مولّي عليه؟ بدون شك معناي ولايت دفاع از حق مولّي عليه است، پس مصلحت اوست نه مصلحت وليّ و تعبيراتي كه در بعضي روايات است (فرزند و آنچه در دست اوست براي وليّ است) تعبيرات اخلاقي و بيان استحباب است، پس با ولايت تعارض ندارد، چون ولايت عبارت است از رعايت مصلحت مولّي عليه. در ما نحن فيه اگر كفوي پيدا شد و ولي مخالفت كرد، خلاف مصلحت مولّي عليه و خلاف ماهيت ولايت است، پس اطلاقات ولايت شامل موردي كه پدر مصلحت دختر را در نظر نمي گيرد نيست. به عبارت ديگر يا مادۀ ولايت اينجا را نمي گيرد و يا اطلاقات ولايت در اينجا انصراف دارد.

2- خيانت در حقّ مولي عليه:

اگر كفوي پيدا شد و ولي مخالفت كرد، اين كار ولي خيانت است، و هر وليّ كه خيانت كند ولايتش ساقط مي شود مثل وكيل يا وصيّ خائن.

بقي هنا شي ءٌ: كفو شرعي و عرفي چيست؟

«كفو شرعي» يعني مسلمان باشد و «كفو عرفي» يعني اين دو از نظر عرف متناسب هم باشند كه اين تناسب از جهات مختلف است:

1- از نظر سن و سال.

2- از نظر سواد و معلومات.

3- از نظر ديانت.

4- از نظر سلامت جسم.

5- از نظر وضع زندگي مادي.

البته اين تناسب منحصر در اين پنج مورد نيست.

تذكر: در ازدواج سنّي با دختر شيعه، اگر احتمال دهيم مذهب او به خطر مي افتد شرعاً كفو به حساب نمي آيد، در ضمن براي جلوگيري از اشتباه در باب كفو عرفي بايد گفت، اگر باكرۀ رشيده در تمام موارد راضي به ايثار شود و وليّ هم اجازه بدهد عقد صحيح است و

اشكالي ندارد، بحث ما در صحّت و عدم صحّت نيست كه بگويند اسلام نظام طبقاتي آورده بلكه بحث در اين است كه استثنا از اذن وليّ در كجا است؟

17 ادامۀ مسئلۀ 2 … 12/ 7/ 79

فرع: «لو اختارت البنت شخصاً و الولي آخر و كل منهما كفوٌ»

«1»

______________________________

(1) جواهر، ج 29 ص 185.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 21

اين فرع در تحرير الوسيله نيست؛ ولي مرحوم صاحب جواهر اين فرع را دارد. اگر تعارض شد بين اختيار وليّ و اختيار بنت، اختيار كدام مقدم است؟ به تعبير ديگر آيا اذن وليّ در اينجا هم ساقط است چون مانع كفو شده است؟

در اينجا مابين فقها اختلاف شده، مرحوم شهيد ثاني در مسالك مي گويد: مختار دختر مقدم است «1»، و صاحب جواهر مي گويد:

مختار پدر مقدم است.

قلنا: در اينجا نه آيه اي داريم و نه روايتي، پس بايد به سراغ ريشۀ مسأله برويم و با توجه به آن مشكل را حل كنيم. دليلي كه در استثنا از اذن ولي آورديم، حقيقت ولايت بود، كه رعايت مصلحت مولّي عليه است، پس اگر غير مصلحت عمل كند خيانت كرده است، اگر طبق اين مبنا باشد حق با شهيد ثاني است به علت اينكه هر دو كفو هستند منتهي يكي مورد علاقه اش است و ديگري مورد علاقه اش نيست و با او نمي تواند زندگي كند، آيا مصلحت دختر اين است كه كسي را به او تحميل كنند كه مورد علاقه اش نيست يا آن كسي كه مورد علاقه اوست، پيشنهاد كنند؟ چون هدف از ازدواج ايجاد آرامش و آسايش است و اگر ديگري به او تحميل شود، خلاف مصلحت است، بنابراين ولايت ولي ساقط مي شود. پس در اينجا مصلحت وابسته به دو چيز است يكي كفو

بودن و ديگري مورد علاقه بودن، پس با همان دليلي كه اصل استثنا را حل كرديم، تعارض را هم حل مي كنيم.

استثناء دوم: جائي است كه ولي غايب است و نمي توان با او تماس گرفت

«غاب غيبةً طويلًا لا يمكن الوصول اليه او مات مع حاجة البنت الي النكاح»، در اينجا بنت چه كار كند؟

در اينجا هم غالباً گفته اند كه «يسقط اذن الولي»، شيخ در خلاف، محدث بحراني در حدائق، صاحب رياض در رياض، شيخ انصاري در رسالۀ نكاح، كه همۀ اين اقوال در مستمسك آمده است و گفته است «و يظهر من الجميع عدم الخلاف في ذلك» «2».

قلنا: اين مسأله هم نصّ خاصي ندارد و لذا سراغ همان قواعد و دلائل عامّه مي رويم. در اينجا اگر بخواهيم به همان دليل سابق استناد كنيم باز همين حرف وجود دارد به اين معني كه ولي براي حفظ مصالح است و وليّ غايب و وليّ فوت شده نمي تواند حفظ مصلحت كند و لذا اذن او ساقط است.

ان قلت: آيا احتياج به اذن حاكم دارد؟

قلنا: اگر نمي تواند تشخيص كفو دهد، ممكن است بگوئيم اذن حاكم لازم است «لانه ولي من لا ولي له» ولي اگر خودش كفو را تشخيص مي دهد و احتياج به نكاح هم دارد، حاكم هم نمي تواند مخالفت كند، چون ولايت حاكم هم، حفظ مصلحت است، پس در اين صورت هم اذن حاكم شرع لازم نيست.

الامر الرابع: در تحرير از اين امر بحثي نشده است ولي در كتب ديگر بحث شده است و آن حكم ثيّبه است كه «لا يحتاج الي اذن الولي».
اشاره

در اينجا دو بحث داريم:

1- حكمي: چرا ثيّب نياز به اذن ولي ندارد.

2- موضوعي: ثيّب چه كسي است؟

1- حكمي: از نظر حكم مسأله تقريباً مسلّم است،
اشاره

بسياري در اين مسأله فتوا داده اند و عدّه اي هم ادّعاي اجماع كرده اند و فقط ابن ابي عقيل مخالف است كه در ثيّب هم اذن ولي را لازم دانسته است.

بنابراين مي توان گفت به حسب اقوال مسأله اجماعي است. حال آيا اين اجماع بدرد مي خورد يا نه؟ مسئلۀ ديگري است.

دليل: روايات
اشاره

دليل مهم روايات است كه هم در منابع شيعه و هم در منابع اهل سنت موجود است و روايات به قدري زياد است كه صاحب جواهر مي گويد «كادت تكون متواترة» «3».

رواياتي كه در باب ثيّبه وارد شده است سه طايفه است:

طايفۀ اوّل: ثيّب مطلقاً اذن نمي خواهد

اين روايات بعضي داراي سند ضعيف است ولي چون بعضي صحيحه و معمول بها و متضافر هستند، نياز نيست كه از سند آنها بحث شود.

* … عن الحلبي عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام: سألته عن البكر اذا بلغت مبلغ النساء أ لها مع أبيها امرٌ؟ فقال: ليس لها مع أبيها امرٌ ما لم تثيّب «4».

در اينجا شاهد در

«ما لم ثيّب»

است و اين حديث از احاديث صحيحه است.

* … عن عبد الرّحمن بن ابي عبد اللّٰه قال: سألت أبا عبد اللّٰه عن الثّيّب تخطب

(خواستگاري مي كند يا مي پذيرد خواستگار را)

الي نفسها؟ قال: نعم هي املك بنفسها تولّي أمرها من شاءت اذا كانت قد

______________________________

(1) مسالك، ج 7، ص 142.

(2) مستمسك، ج 14، ص 449.

(3) جواهر، ج 29، ص 185.

(4) ح 11، باب 3 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 22

تزوّجت زوجاً قبله «1»

.* … عن عبيد بن زراره، عن أبي عبد الله عليه السلام في حديث قال:

لا تستأمر الجارية في ذلك اذا كانت بين ابويها

(اجازه اي از دختر نمي گيريم)

فاذا كانت ثيّباً فهي اولي بنفسها. «2»

دو روايت ديگر هم كه از طريق عامّه مي باشد به اين روايات اضافه مي كنيم:

* … عن ابن عباس، عن النبي صلي الله عليه و آله، إنّه قال: ليس للولي مع الثيّب امرٌ. «3»

* … عن ابن عباس قال رسول اللّٰه صلي الله عليه و آله الايِّمُ

(به معني ثيّب است به قرينۀ

ذيل حديث)

احقّ بنفسها من وليّها و البكرُ تستأذن في نفسها «4»

طايفۀ دوّم: اگر ثيّب كفو اختيار كند، اذن ولي نمي خواهد
اشاره

* … عن عبد الخالق قال: سألت أبا عبد الله عليه السلام عن المرأة الثيب تخطب الي نفسها قال: هي املك بنفسها تولّي من شاءت اذا كان كفواً

(لا بد مفهومش اين است كه اگر كفو نباشد استقلال ندارد)

بعد أن تكون قد نكحت زوجاً قبل ذلك. «5»

* … عن الحلبي، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام: انّه قال في المرأة الثّيب تخطب الي نفسها، قال: هي املك بنفسها، تولّي امرها من شاءت اذا كان كفواً بعد أن تكون قد نكحت رجلا قبله. «6»

اين حديث چند سند دارد و لذا مي شود آن را سه روايت بدانيم (سه راوي مختلف عبد الله، حسن، حلبي) كه بعضي از اسناد هم قطعاً معتبر و صحيح است.

18 ادامۀ مسئلۀ 2 … 13/ 7/ 79

جمع بين روايات دو طايفه:

مطلقات مي گفت ثيب در نكاح آزاد است و مقيّدات مي گفت، در جائي كه كفو باشد اذن ولي نمي خواهد (كه شبيه بكر است)، اين دو دسته روايات را چگونه جمع كنيم؟

جمع اوّل: حمل مطلق بر مقيد مي كنيم يعني عنوان اوّلي تقييد است و منظور از مطلقات هم آنجائي است كه كفو باشد.

جواب: اين جمع درست نيست، چون اوّلًابكر و ثيّب از نظر حكم يكي مي شود وثانياًكسي چنين فتوائي نداده است. پس بايد اين جمع را رها كنيم.

با توجّه به اينكه كسي به اين روايات فتوي نداده؛ ولي مي خواهيم تا حدّ امكان، بين اخبار جمع كنيم، دو طريق جمع ديگر هم بين اين دو طايفه بيان مي كنيم.

جمع دوم: حمل بر استحباب كنيم به اين معني كه استقلالش در جائي است كه كفو باشد و مستحبّ است در غير كفو، اجازه بگيرد.

جمع سوم:

«اذا كان كفواً»

اشاره به اين است كه ثيّبۀ رشيده

باشد چون رشيده غالباً كفو انتخاب مي كند.

طايفۀ سوّم: روايات معارضه

احاديثي كه صريحاً در ثيّب مي گويد اذن ولي شرط است مثل بكر، و اين احاديث با روايات قبلي معارض هستند. در اينجا دو حديث بيشتر نداريم كه هر دو ضعيف هستند:

* و عنه عن سعيد بن اسماعيل، عن أبيه، قال: سألت الرّضا عليه السلام عن رجلٍ تزوّج ببكرٍ أو ثيّب لا يعلم ابوها

(منظور از علمِ پدر، تقدّم اجازه است)

و لا احد من قراباتها و لكن تجعل المرأة وكيلًا فيزوّجها من غير علمهم، قال: لا يكون ذا. «7»

(جايز نيست نه در ثيّب و نه در بكر، به اين معني كه اذن پدر شرط است).

دلالت اين حديث ظاهر است بعضي مي گويند:

«ذا»

اشاره به بكر دارد؛ ولي اين درست نيست و خلاف ظاهر است. پس در دلالتش نبايد خدشه كرد و دلالت بر معارضه دارد؛ ولي سندش اشكال دارد چون كسي به نام «سعيد بن اسماعيل» در بين رُوات نداريم و ظاهراً «سعد بن اسماعيل» است، چون اين روايت از تهذيب و استبصار نقل شده است و در آنجا هم «سعد بن اسماعيل» دارد كه دو نفر هستند و يكي از آن دو از اصحاب امام رضا عليه السلام است و هر دو مجهول هستند و لذا حديث حجّت نيست.

* … عن المهلّب الدّلال

(مجهول الحال است و وثاقتش ثابت نيست)

إنّه كتب الي ابي الحسن عليه السلام انّ امرأة كانت معي في الدار، …

فكتب عليه السلام: التزويج الدائم لا يكون الّا بوليٍّ و شاهدين و لا يكون تزويج متعة ببكر … «8».

اگر اين روايت اطلاق داشته باشد و ذيلش آن را مقيّد نكند «مرأة» هم با بكر مي سازد و هم با ثيّب و

قيد متعه هم ندارد و لذا ممكن است نكاح دائم باشد.

______________________________

(1) ح 12، باب 3 از ابواب عقد نكاح.

(2) ح 13، باب 3 از ابواب عقد نكاح.

(3) مستدرك، ج 14، ح 1، باب 3 از ابواب عقد نكاح.

(4) سنن بيهقي، ج 7، ص 115 و 119.

(5) ح 2، باب 3 از ابواب عقد نكاح.

(6) ح 4، باب 3 از ابواب عقد نكاح.

(7) ح 15، باب 3 از ابواب عقد نكاح.

(8) ح 11، باب 11 از ابواب متعه.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 23

ولي دلالت قابل جواب است به اين بيان كه يا اذن ولي خواستن حمل بر استحباب شود بقرينۀ «شاهدين»، چون شاهديني كه در روايت آمده مربوط به طلاق است و در نكاح دو شاهد نياز نيست، منتهي وجود شاهدين در نكاح مستحب است يا اطلاق او را حمل به ثيّب كنيم.

نتيجه: اين دو حديث از نظر سند ضعيف است و دوّمي از نظر دلالت هم قابل خدشه است و لذا در مقام تعارض نمي تواند معارض باشد.

19 ادامۀ مسئلۀ 2 … 16/ 7/ 79

2- موضوعي:
اشاره

اين مسأله يك جنبۀ حكمي داشت كه بيان شد و ما با دلايل كافي ثابت كرديم كه ثيّب احتياج به اذن ولي ندارد، جنبۀ ديگر، جنبۀ موضوعي است. با اينكه موضوع مقدّم بر حكم است (چون موضوع شبيه علّت است و در مقام بحث ابتدا از علّت بحث مي شود بعداً از معلول) و بايد اوّل از آن صحبت شود؛ ولي در مقام بحث فقهي اول بايد بحث حكمي كرد و بعد موضوعي، چون موضوعِ دليل را بايد در دليل و روايت پيدا كرد.

بسياري از روايات «ثيّب» داشت، بايد ببينيم معني و

مفهوم اين عنوان چيست؟

اقوال:
اشاره

اقوال عامّه و خاصّه در اينجا مختلف است كه مقداري از كلمات هر دو را بيان مي كنيم.

احتمالات در مفهوم ثيّب:

چهار احتمال در مفهوم ثيّب وجود دارد:

1- زوال عضو مخصوص (غشاء و پردۀ مخصوص) بايّ سببٍ كان؛ و لو به يك حركت نامناسب يا به مريضي و يا به وطي، (چه حلال و چه حرام)، در اين معني امر دائر مدار عضو مخصوص است.

2- زوال عضو مخصوص به سبب دخول (حلالًا او حراماً) لا بأي سبب.

3- زوال عضو مخصوص به سبب دخول حلال باشد (نكاحي و بدنبال نكاح، دخولي و بدنبال آن زوال).

4- معيار ازدواج است و كسي كه ازدواج كرده ثيّب است، و كار به زوال عضو مخصوص نداريم.

كلمات علماي شيعه:

مرحوم شهيد ثاني مي فرمايد:

و اعلم: انّ الثّيبوبة تتحقّق بزوال البكارة (معيار زوال عضو است) بوطء و غيره، و انتفاء الولاية عنها مشروط بكونها بالوطء (و لو ثيبوبة به زوال عضو متحقق مي شود؛ ولي انتفاء ولايت در جائي است كه زوال عضو به سبب وطي باشد، پس دو چيز را شرط مي داند:

زوال العضو و كونها بالوطء) كما نبّه عليه في الرواية السابقة فلو ذهب بغيره فهي بمنزلة البكر «1».

اشكال: در عبارت صاحب مسالك «كما نبه عليه في الرواية السابقة» است كه روايت سابق، روايت «سعيد بن اسماعيل» «2» است كه ربطي به دخول ندارد و معلوم مي شود اشتباه در كلام مسالك است و ظاهراً اشاره به روايت «علي بن جعفر» «3» است، كه دخول را شرط مي كند.

خلاصۀ كلام نراقي اين است:

لو ذهبت بكارتها بغير الوطي فحكمها حكم البكر للاستصحاب …، و منه يظهر الحكم فيمن ذهبت بكارتها بالزّنا ايضا (پس ايشان سه چيز را شرط مي داند، 1- زائل شدن عضو. 2- به وطي بودن. 3- حلال بودن وطي) … و لو تزوّجت و مات زوجها او

طلّقها قبل الوطء لم تسقط الولاية (بازهم باكره است و ولايت و اذن ولي هست) للاجماع و صدق الباكرة و الجارية. «4»

مرحوم سيد يزدي صاحب عروة احتمال چهارم را پذيرفته است و مي گويد مدار تزويج است اگر ازدواج كرده، ثيّبه است و اگر ازدواج نكرده، باكره است «5» (چه عضو باشد، چه نباشد) بنابراين هر آنچه را كه مستند ادعاي اجماع بر آن دارد ايشان خلاف آن را مي گويد. البتّه احتمالات ديگري هم در كلام ايشان هست.

كلمات اهل سنّت:

فصل: و الثيّب المعتبر نطقها هي الموطوءة في القبل سواء كان الوطء حلالًا او حراماً و هذا هو مذهب الشافعي «6».

شافعي حكم را دائر مدار وطي مي كند مگر اينكه كلام ايشان را حمل بر غالب كنيم كه غالباً در اثر وطي عضو زائل مي شود كه در اين صورت با كلام مسالك سازگار است. سپس از مالك و ابو حنيفه نقل مي كند كه وطي بايد حلال باشد و اگر حرام باشد، حكم باكره را دارد

______________________________

(1) مسالك، ج 7، ص 144.

(2) ح 15، باب 13 از ابواب عقد نكاح.

(3) ح 8، باب 9 از ابواب عقد نكاح.

(4) مستند، ج 16، ص 123.

(5) عروة، ج 2، ص 865.

(6) مغني ابن قدامه، ج 7، ص 388.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 24

و اگر بدون وطي هم باشد حكم باكره را دارد. (شبيه قول نراقي).

آنچه كه از مجموع اقوال عامّه و خاصّه استفاده مي كنيم اين است كه لم يتفقوا علي شي ء واحد.

ادلّه:
1- قول لغوي:

قول لغوي با شرايط خودش حجّت است و اينكه شيخ و بعضي از اصوليين ديگر گفتند قول لغوي حجّت نيست، نمي پذيريم، چون خود اينها هم در صورت اختلاف به قول لغوي مراجعه مي كنند.

از كلمات اهل لغت استفاده مي شود كه «ثيّب» گاهي صفت زن است و گاهي براي مرد است ولي غالباً صفت براي زن است.

احتمال دارد از مادۀ (ثَوَبَ) و يا (ثَيَبَ) گرفته شده باشد. راغب در مفردات مي گويد از مادۀ (ثَوَبَ) است و (ثاب يثوب) به معني (رجع يرجع) است و ثيّب را ثيّب مي گويند چون ازدواج كرده و طلاق گرفته يا شوهرش مرده است و بازگشته (رجع)، لذا نتيجه مي گيرندلانها رجع من الزّواج الي حالة قبل الزّواج. پس

معيار را ازدواج و طلاق مي داند.

قاموس مي گويد: الثّيّب المرأة فارقت زوجها او دُخِل بها.

صحاح مطلبي از ابن سكّيت نقل مي كند و خودش چيزي نمي گويد و ظاهراً همان را مي پذيرد. هو الذي دخل بامرأة و هي الّتي دخلت بها (پس هم مرد و هم زن را ثيب مي گويند)

پس اقوال اهل لغت هم اختلاف دارد همان گونه كه فقهاء اختلاف دارند.

2- مفهوم عرفي:
اشاره

متبادر عرفي از باكره كسي است كه عضو مخصوص را داشته باشد، حتّي اگر ازدواج كرده باشد و حتي اگر دخول هم كرده باشد، چون در بعضي موارد خاص، عضو مخصوص با دخول زائل نمي شود به اين معني كه در عرف اگر آن عضو باشد مي گويند باكره است و اگر با يك جستن پاره شود مي گويند بكارتش زايل شده است، پس متبادر ذهنِ عرفي اين است كه عضو باقي باشد يا نه.

روايات:
اشاره

تا اينجا به نتيجۀ روشني نرسيديم ولي مدار ما در اين مسأله روايات است اگر روايات نداشتيم مجبور بوديم يا قول لغوي را بپذيريم يا تبادر عرفي را.

اخبار ما مي گويد كسي كه ازدواج كرده ثيّبه است و كسي كه ازدواج نكرده، باكره است:

* … عن الحلبي، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام انه قال في المرأة الثّيب تخطب الي نفسها، قال: هي املك بنفسها تولّي امرها من شاءت اذا كان كفواً بعد ان تكون قد نكحت رجلا قبله. «1»

* … عن عبد الخالق قال: سألت أبا عبد اللّٰه عليه السلام عن المرأة الثّيّب تخطب الي نفسها قال: هي املك بنفسها تولّي من شاءت اذا كان كفواً بعد ان تكون قد نكحت زوجاً قبل ذلك. «2»

(اين حديث از حيث سند ضعيف است).

* … عن عبد الرّحمن بن ابي عبد اللّٰه قال: سألت أبا عبد اللّٰه عليه السلام:

عن الثيّب تخطب الي نفسها؟ قال: نعم هي املك بنفسها تولّي امرها من شاءت اذا كان قد تزوّجت زوجاً قبله. «3»

* … عن ابراهيم بن ميمون عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: اذا كانت الجارية بين ابويها فليس لها مع ابويها امرٌ و اذا كانت قد تزوجت

لم يُزوّجها الّا برضا منها. «4»

(يعني اگر تزويج كرده، حكم باكره از بين رفته است و ثيبه است).

20 ادامۀ مسئلۀ 2 … 17/ 7/ 79

روايت معارض:

* علي بن جعفر في كتابه عن اخيه موسي بن جعفر عليه السلام، قال:

سألته عن الرجل هل يصلح له ان يزوّج ابنته بغير اذنها؟ قال: نعم ليس يكون للولد امرٌ الّا ان تكون امرأة قد دخل بها قبل ذلك فتلك لا يجوز نكاحها الّا ان تستأمر. «5»

روايت مي فرمايد: نكاح كسي كه دخول به او صورت نگرفته است بدون اذن جايز نيست. بنابراين معيار،

«قد دُخل بها قبل ذلك»

است و ظاهرش دخول مطلق است كه حلالًا و حراماً، هر دو را شامل مي شود.

مرحوم آقاي خوئي در تقريراتشان براي اثبات اعتبار دخول به دو آيه از قرآن تمسّك جسته اند «فَجَعَلْنٰاهُنَّ أَبْكٰاراً» «6» كه «هنّ» به حوريان بهشتي برمي گردد و ديگري آيۀ قبلي را تفسير مي كند «فِيهِنَّ قٰاصِرٰاتُ الطَّرْفِ (زناني كه چشمشان فقط به همسرشان است) لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لٰا جَانٌّ» «7» * آيۀ اوّل مي گويد ابكار هستند و آيۀ

______________________________

(1) ح 4، باب 3 از ابواب عقد نكاح.

(2) ح 2، باب 3 از ابواب عقد نكاح.

(3) ح 12، باب 3 از ابواب عقد نكاح.

(4) ح 3، باب 9 از ابواب عقد نكاح.

(5) ح 8، باب 9 از ابواب عقد نكاح.

(6) آيۀ 36، سورۀ واقعه.

(7) آيۀ 56، سورۀ الرّحمن.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 25

دوم مي گويد كه هيچ جن و انسي با آنها تماس نداشته است پس ابكار زناني هستند كه كسي با آنها تماس نداشته است «طمث» در لغت به معني خونِ عادت است ولي معناي ثانوي آن تماس جسماني است).

اين استدلال ظاهراً

خوب است ولي كلام آقاي خوئي يك اشكال مهم دارد و آن اين كه اين تعبير براي بهشت است زيرا در آنجا عقدي نيست ولي در دنيا عقد هست بنابراين نمي تواند دليلي بر بحث ما باشد.

در تعارض بين اين دو دسته روايت چه كنيم؟ نسبت بين اين دو دسته روايات عام و خاص مطلق و يا مطلق و مقيّد نيست بلكه عموم و خصوص من وجه است، اين روايت دخول را مي گويد و فرقي نمي كند كه نكاح باشد يا نه و روايات سابقه هم نكاح را مي گويد چه دخول باشد، يا نباشد. بله مي توان گفت كه غالباً نكاح با دخول است و غالباً دخول حلال با نكاح است، پس بگوئيم كه مراد از روايات سابقه، نكاح همراه با دخول است.

در عموم و خصوص من وجه، جمع دلالي نداريم مگر قراين خارجي قائم شود و در اينجا هم مي گوئيم نكاح فرد غالبش دخول است و دخول هم فرد غالبش نكاح است و به اين طريق جمع كنيم.

و لكن الانصاف: امر را دائر مدار نكاح كنيم يعني بگوئيم روايت علي بن جعفر دخولي را كه مي گويد، كنايه از نكاح است (روايات قبل را ترجيح بدهيم).

نتيجه: با توجه به قرائن ذيل مي توان گفت: معيار در معني «ثيّب»، ازدواج است.

1- ريشۀ لغوي ثيّب: «نكح و رجع عن نكاحه» كه دخول در معني ثيّب و ريشۀ لغوي آن نيست و رجوع با نكاح مي سازد.

2- فلسفۀ اين حكم ظاهر است، كسي كه نكاح نكرده تجربه و خبرويّت ندارد، امّا اگر نكاح كرد و جدا شد، براي بار دوم، تجربه به دست آورده است، و دخول دخالتي در اين تجربه ندارد و

آنچه دخالت دارد اصل نكاح است البتّه براي آن كه اشكال استحسان پيش نيايد اين را مؤيد مي دانيم نه دليل.

3- روايات مطلقۀ متضافرۀ بدون قيد را نمي توان به روايت «علي بن جعفر» مقيّد كرد، بلكه بايد روايت او را حمل بر استحباب كنيم. همانگونه كه در اصول داشتيم كه اگر روايات متضافر، مطلق باشند و يك روايت، مقيّد باشد، مي گوئيم قيد در مقامِ استحباب است و نمي خواهد روايات مطلق را حمل بر مقيد كنيم.

ان قلت: در معناي ثيّب، دو حديث با هم متعارض شد كه هر دو صحيحه هستند (صحيحۀ حلبي كه مي گويد عقد كافي است و صحيحۀ علي بن جعفر كه مي گويد دخول شرط است) كه هيچ كدام ترجيحي بر ديگري ندارد، چرا يكي ترجيح داده شده؟

قلت: در طرف اعتبار عقد در حدوث ثيبوبت روايت زياد است و روايت منحصر به صحيحۀ حلبي نيست، بلكه سه حديث ديگر هم داريم كه و لو صحيحه نيستند؛ ولي چون متضافر هستند، مي توانند مؤيد باشند، علاوه بر اين قرائني هم ذكر كرديم (مادامي كه ازدواج نكرده، خبرويّت ندارد و بعد از نكاح خبرويت پيدا مي كند و دخول باعث خبرويت نمي شود) كه اين قرائن همگي اعتبار عقد را تأييد مي كند.

بقي هنا شي ء:

سلّمنا كه امر دائر مدار غشاء و عضو مخصوص باشد (اگر باقي باشد بكر است و اگر نباشد ثيب است)، اين سؤال پيش مي آيد كه اگر عضو مخصوص زائل شد و از طريق پيوند و جراحي آن را ترميم كنند؛ حال آيا باز ثيبوبت مي رود و بكر صدق مي كند و در نكاح اجازۀ پدر لازم است؟

جواب: بكارت زائل، برنمي گردد چون اطلاقات وجود آن را از اوّل مي گفتند نه اينكه

بعد از ازاله برگردانند، پس اطلاقات منصرف از اوست.

آيا نفس اين كار جايز است؟ مثلًا كسي در اثر پريدن يا بيماري، غشائش پاره شده و براي جلوگيري از آبروريزي و مشكلات بعدي با عمل جراحي آن را ترميم كنند.

جواب: اين كار في حدّ ذاته حرام نيست، و گاهي سبب نجات هم مي شود، به شرط اين كه تدليسي در كار نباشد؛ ولي در عين حال چون مستلزم نظر و لمس حرام است (مگر اينكه زن و شوهر باشند، و فرض ما اين است كه شوهر ندارد، يا اين كه او را به عقد متعۀ جرّاح درآورند كه اين هم مشكل است، چون جراح متعدّد است و تيمي كار مي كنند) منحصر به ضرورت مي شود مثل اين كه شانس ازدواجش را از دست مي دهد و در عين اين كه پاك است به ناپاكي متّهم مي شود، در اينجا چون ضرورت است ما اجازه مي دهيم.

نظر نهائي: در مسئلۀ ثيّب اگر ما دخول و عقد را شرط كنيم بهتر و به احتياط نزديكتر است، چون نكاح غالباً با دخول است و دخول حلال غالباً با نكاح است.

[مسألۀ 3 (استقلال ولاية الاب و الجد)]

اشاره

21 مسألۀ 3 (استقلال ولاية الاب و الجد) … 18/ 7/ 79

مسألة 3: ولاية الجد ليست منوطة بحياة الاب و لا موته، فعند وجودهما استقل كلٌّ منهما بالولاية، و اذا مات احدهما اختصّت

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 26

بالآخر، و ايّهما سبق في تزويج المولّي عليه عند وجودهما لم يبق محلٌ للاخر، و لو زوّج كل منهما من شخص فان علم السابق منهما فهو المقدّم و لغا الآخر و ان علم التقارن قدّم عقد الجد و لغا عقد الاب و ان جهل تاريخهما فلا يعلم

السبق و اللحوق و التقارن لزم اجراء حكم العلم الاجمالي بكونها زوجة لاحدهما و ان علم تاريخ احدهما دون الآخر فان كان المعلوم تاريخ عقد الجد قدّم علي عقد الاب و ان كان عقد الاب قدّم علي عقد الجد، لكن لا ينبغي ترك الاحتياط في هذه الصورة.

مرحوم صاحب جواهر در ج 29 جواهر و مرحوم شيخ در خلاف، هم اين مسأله را آورده اند.

فروع مسأله:

اشاره

اين مسأله داراي سه فرع است:

فرع اوّل: آيا ولايت اب و جد مستقل است
اشاره

(صغير، يا صغير و كبير هر دو بنابر مبنائي كه در مسئلۀ 1 و 2 صحبت كرديم) يا ولايت جد مشروط به حيات اب است به اين معني كه اگر اب زنده باشد، جد ولايت دارد و اگر اب بميرد، ولايت جد هم ساقط مي شود؟

مختار تحرير الوسيله و مشهور اين است كه نه ولايت اب مشروط به حيات جد است و نه ولايت جد مشروط به حيات اب است و هركدام مستقلند.

اقوال:
اشاره

در اين مسأله سه قول است:

1- استقلال (قول مشهور)

2- اشتراط ولايت جد به حيات اب (قول غير مشهور)

3- اشتراط ولايت جد به ممات اب، يعني پدر بميرد و جد جانشين او شود، (اين قول را فقهاء شيعه ندارند و جواهر از بعضي از فقهاء عامه نقل مي كند).

قول اوّل: الاستقلال
اشاره

قول اوّل آثاري دارد كه در تحرير آمده است، و آن آثار عبارتند از:

1- هركدام مقدّم باشد در عقد، عقد او صحيح است. 2- هر كدام در حيات شان داراي استقلال هستند. 3- اگر پدر بميرد ولايت منحصر در جد مي شود و برعكس.

صاحب حدائق اقوال را جمع كرده است و مي فرمايد:

هل يشترط في ولاية الجد حياة الأب أم لا؟ المشهور الثاني (مستقل است) … و هو ظاهر الشيخ المفيد و المرتضي و سلّار، حيث اطلقوا الحكم بولاية الجد، (چون مطلق گذاشته اند و مشروط نكرده اند دليل بر آن است كه جدّ مستقل است) و به قطع ابن ادريس و من تأخّر عنه. (از اينجا معلوم مي شود كه قائلين زياد هستند) و ذهب الشيخ في النهاية الي انّ حياة الاب شرط في ولاية الجد علي البكر البالغة و الصغيرة و موته مسقط لولايته عليهما و نقله في المختلف ايضاً عن ابن الجنيد و ابي الصلاح و ابن البرّاج و الصدوق في الفقيه. «1» (از اينجا معلوم مي شود كه قائلين قول دوم هم زياد هستند).

تعبيري هم جواهر دارد و مي فرمايد: بعضي از عامه به عكس (اعتبر موت الاب في ثبوت ولاية الجد من العامة) «2» قائل شده اند و بعضي از عامّه هم چيزي شرط نمي كنند (لا يشترط في ولايته بقاؤه و لا موته) «3».

شيخ طوسي در خلاف مي فرمايد:

الذي له الاجبار علي النكاح:

الاب، و الجد، (اجبار در كلمات فقهاء ما، كم است و نوعاً در كلمات عامّه است، كه تعبير خوبي هم نيست) مع وجود الاب و إن عليٰ، و ليس للجد مع عدم الاب ولاية. بعد كلمات عامّه را نقل مي كند و در كلمات عامّه كسي كه مشروط بگويد نيست و در آخر كلامش مي گويد: دليلنا: اجماع الفرقة و اخبارهم. «4» در حالي كه شهرت عكس اين بود (مشهور قائل به استقلال بود) پس چطور ادعاي اجماع مي كند. اينكه شيخ انصاري فريادش از دست اجماع منقول درآمده، نمونه اش اينهاست كه شيخ طوسي با اين مقامش ادعاي اجماعي مي كند در حالي كه شهرت بر خلافش است و اخباري را هم كه شيخ دليل بر اشتراط مي گيرد فقط يك خبر است و اخبار نيست.

ادلّۀ قول مشهور (استقلال)
اشاره

مشهور پنج دليل اقامه كرده اند كه قسمت عمده اي از آن آسيبب پذير و قابل نقد است.

دليل اوّل: استصحاب

در حال حياتِ پدر، جد ولايت دارد، بعد از مماتِ پدر، ولايت جد را استصحاب مي كنيم.

البتّه مواردي داريم كه اين استصحاب جاري نمي شود، مانند جائي كه پدر بميرد و بچّه در شكم مادر باشد در اينجا نمي توان

______________________________

(1) ج 23، ص 202.

(2) جواهر، ج 29، ص 171.

(3) جواهر، ج 29، ص 172.

(4) خلاف، ج 4، ص 265 و كتاب النكاح، مسئلۀ 17.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 27

گفت در حياتِ اب، جد ولايت داشته است چون چيزي نبود (موضوعي نبود) كه بتوان آن را استصحاب كرد، پس اين استصحاب فراگير نيست.

ولي اين استصحاب طبق مبناي ما، اشكال دارد چون حجّيّت استصحاب مخصوص شبهات موضوعيّه است و اين شبهۀ حكميه است و جاي استصحاب نيست.

دليل دوم: روايات
1- اطلاقات باب 11:

روايات اين باب مي گفت اگر تعارض شود بين ولايت اب و جد، جد مقدّم است مفهومش اين است كه هر دو ولايت مستقلّه دارند چون تعارض، متفرّع بر اين است كه ولايت هر دو مسلّم باشد.

جواب: مورد سؤال، حيات هر دو است (چون تعارض، فرع بر حيات هر دو است) و بحث ما در جائي است كه پدر بميرد پس تمسك به اطلاقات هم مخدوش است.

2- روايات مفسّره:

رواياتي كه آيۀ شريفۀ « … إِلّٰا أَنْ يَعْفُونَ أَوْ يَعْفُوَا الَّذِي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكٰاحِ … «1»» را تفسير مي كند (من الذي بيده عقدة النكاح؟).

* … عن عبد اللّٰه بن سنان، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال:

(حديث معتبر است)

: الذي بيده عقدة النكاح هو ولي امرها. «2»

(ولي بر اموال) چون اگر ولي امر در نكاح مراد باشد معني ندارد و توضيح واضح است.

آيا عند موت الاب، جد وليّ بر اموال است؟ قطعاً ولي است، حال كه ولي بر اموال است؛ ولي بر نكاح هم مي باشد. چون آيه مي گويد ولي بر اموال ولي بر نكاح است.

* … عن البرقي او غيره

(كه روايت را مرسله مي كند و لذا سند ضعيف است)

، عن صفوان، عن عبد اللّه، عن ابي بصير، عن ابي عبد اللّه عليه السلام قال: سألته عن الذي بيده عقدة النكاح، قال: هو الاب و الاخ و الرجل يوصي اليه، و الّذي يجوز امره في مال المرأة فيبتاع لها و يشتري فأيّ هؤلاء عفا فقد جاز. «3»

تعبير

«الذي يجوز امره في مال المرأة … »

شامل جد هم مي شود و همه اينها «بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكٰاحِ» هستند.

جواب: اين روايت، هم سندش اشكال دارد و هم دلالتش، چون پاي «اخ» در اين روايت

به ميان آمده است، كه ما اخ را ولي نمي دانيم مگر اينكه بگوئيم در ناحيۀ اخ ولايت استحبابي است.

3- روايت عبيد بن زراره:

صاحب جواهر به اين روايت استناد كرده است:

* … عن عبيد بن زراره قال: قلت لأبي عبد اللّٰه عليه السلام: الجارية يريد ابوها ان يزوّجها من رجل و يريد جدها ان يزوجها من رجل آخر فقال:

الجد اولي بذلك ما لم يكن مضارّا ان لم يكن الاب زوّجها قبله، و يجوز عليها تزويج الاب و الجد. «4»

در ذيل روايت دارد

«و يجوز عليها تزويج الاب و الجد»

كه اين اطلاق دارد. درست است كه فرض صدر حديث، حيات هر دو است ولي لازمۀ آن، اين نيست كه ذيل اطلاق نداشته باشد و چه مانعي دارد كه ذيل مطلق باشد.

امّا از نظر سند اين روايت موثّق است. پس اگر اطلاق را پذيرفتيم دليل خوبي است.

دليل پنجم: قياس اولويت

عند تعارض الاب و الجد، جد مقدّم است (روايات باب 11)، معلوم مي شود كه ولايت جد قوي تر است حالا بعد از فوت اب به طريق اولي بايد ولايتش باقي باشد چون در حيات اب، جد بر اب مقدم بوده است.

22 ادامۀ مسئلۀ 3 … 19/ 7/ 79

قول دوم: اشتراط ولاية الجد بحياة الأب:
اشاره

تا زماني كه پدر زنده است جد ولايت دارد، پدر كه از دنيا رفت، هر دو ولايت (اب و جد) باطل مي شود.

دليل: روايت

* و عن حميد بن زياد، عن الحسن بن محمّد، عن جعفر بن سماعة، عن ابان عن الفضل بن عبد الملك، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال:

انّ الجد اذا زوّج ابنة ابنه و كان ابوها حيّاً و كان الجدّ مرضيّاً

(خيانت نمي كند و مصلحت بنت را رعايت مي كند)

جاز … «5»

هنگامي كه جد نوه را تزويج كند، با دو شرط اين عقد جايز است. شرط اوّل حيات پدر، و شرط دوّم وثاقت جد. در اصول خوانده ايم كه فقدان شرط مفهوم دارد و اگر دو شرط باشد فقدان هر كدام مفهوم دارد و حجّيّت مفهوم شرط را همه قبول دارند (البتّه در مقام احتراز ما تمام مفاهيم را حجّت مي دانيم و اينجا هم مقام احتراز است).

______________________________

(1) آيۀ 237 سورۀ بقره.

(2) ح 2، باب 8 از ابواب عقد نكاح.

(3) ح 4، باب 8 از ابواب عقد نكاح.

(4) ح 2، باب 11 از ابواب عقد نكاح.

(5) ح 4، باب 11 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 28

جواب: اين روايت هم سندش و هم دلالتش مورد بحث است:

از نظر سند: مرحوم محقق در متن شرايع وقتي به اينجا مي رسد مي فرمايد: به روايتي استدلال شده است كه لا يخلو من ضعف في السند، بعضي از بزرگان فرموده اند كه دليل ضعف اين سند اين است كه جمعي از واقفيّه در اين سند هستند (واقفيّه كساني هستند كه وقفوا علي موسي بن جعفر عليه السلام) اكثر رجال اين سند واقفيّه هستند اوّلي حميد بن زياد است كه واقفي است ولي

ثقه است، دوّمي حسن بن محمد است، حسن بن محمد زياد داريم ولي مراد در اينجا حسن بن محمد بن سماعه است كه اين هم واقفي است و لكن ثقه است، جعفر بن سماعه هم واقفي است و لكن ثقه است. ابان هم مراد ابان بن تغلب نيست بلكه به قرينۀ راوي قبلي ابان بن عثمان است كه وثاقت او را همه قبول دارند و از اصحاب اجماع و واقفي است. پس هر چهار نفر ثقه ولي واقفي هستند، آخرين نفر فضيل بن عبد الملك است كه شيعه و ثقه است، حال كه همۀ اينها ثقه هستند، اين حديث موثّق است نه صحيحه، همانطوري كه خيلي از بزرگان گفته اند، بنابراين ضعف مذهب دارد نه ضعف سند و سند روايت سالم مي ماند.

از نظر دلالت: بعضي مي گويند كه هميشه ذكر شرط براي مفهوم نيست و گاهي براي بيان مصداق اخفي است و ما نحن فيه از اين قبيل است، يعني امام مي خواهد بگويد در صورتي كه جد نوه اش را ازدواج دهد و لو پدر هم زنده است، چون جد مرضيّ است، جايز است. پس حديث مي خواهد اين مصداق اخفي را بيان كند خصوصاً كه در مقابل قول عامّه است كه مي گويند تا پدر هست نوبت به جد نمي رسد. بنابراين اين روايت مفهوم ندارد و دلالت حديث ثابت نمي شود.

23 ادامۀ مسئلۀ 3 … 23/ 7/ 79

قول سوم: ولايت الجد مشروط بممات الاب.

گويندۀ اين سخن شافعي است:

«و لا ولاية لاحد مع اب فاذا مات (الاب) فالجد ابو الأب فاذا مات فالجد ابو الجد … » «1» او قائل به سلسله مراتب شده: اوّل پدر، پدر كه از دنيا رفت، جد و اگر او هم

از دنيا رفت، پدرِ جد، و اگر همۀ اينها از دنيا رفتند سراغ برادرها مي روند و اگر برادرها از دنيا رفتند، نزديكان ديگر ولايت دارند.

در بين علماء اين قول، قائلي ندارد، بلكه روايات زيادي در باب 11 از ابواب عقد نكاح داريم كه تصريح مي كنند هر دو با هم ولايت دارند، به اين معني كه در حيات اب، ولايت جد نفوذ دارد.

نتيجه: نمي توان ولايت جد را مشروط به موت اب دانست. اين مسأله اجماعي و مسلّم است و اگر فقهاي عامه مثل شافعي يا ابن قدامه در مغني ولايت جد را مشروط به موت اب كرده اند، ما نمي توانيم چون روايات متضافر داريم.

فرع دوم (از مسئلۀ سوم تحرير):
اشاره

اگر از هر دو عقد صادر شد، يعني: زوّجها الاب لهذا الرجل و زوجها الجد لذلك الرجل در اينجا دو حالت متصور است:

1- يكي از دو عقد مقدم بر ديگري باشد:

در اينجا متقدم مؤثّر است و متأخّر تأثيري ندارد، چون مقتضاي قاعده است، زيرا قاعده مي گويد هر دو ولايت دارند و هر كدام پيشدستي كند همان مؤثر است و دومي زمينه ندارد، و باطل است.

علاوه بر قاعده روايات هم تصريح دارد، از جمله روايت عبيد بن زراره كه سند آن هم معتبر بود. «2»

* … عن عبيد ابن زرارة قال: قلت لأبي عبد اللّٰه عليه السلام: الجارية يريد ابوها ان يزوّجها من رجل و يريد جدّها ان يزوّجها من رجل آخر، فقال:

الجدّ اولي بذلك ما لم يكن مضاراً ان لم يكن الاب زوّجها قبله … «3»

صريحاً مي گويد هركدام مقدّم باشد مؤثر است.

روايت ديگري هم بر اين مطلب دلالت دارد كه دو راوي دارد و در واقع دو روايت است، اين حديث از حديث قبلي صريح تر است:

* … عن هشام بن سالم

(ثقه)

و محمد بن حكيم

(مجهول الحال)

، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: اذا زوّج الاب و الجدّ كان التزويج للاوّل، فان كانا جميعاً في حالٍ واحدة فالجدّ اولي. «4»

روايات ديگري هم در همين باب 11 و همچنين در مستدرك الوسائل باب 10 داريم كه بر همين مطلب دلالت دارد.

2- اگر هر دو با هم (جد و اب) عقد كنند:

آيا ممكن است كه هر دو با هم و همزمان عقد كنند و هيچ يك و لو يك لحظه مقدّم نباشد؟ اين فرض نادر است، ولي بر فرض وقوع، از نظر اقوال ادّعاي اجماع شده است كه «الجدُّ اولي». از كساني كه ادّعاي اجماع كرده اند غنيه، سرائر، انتصار سيد مرتضي، خلاف و مبسوط شيخ طوسي، تذكرۀ علامه، شرح لمعه شهيد ثاني كه صاحب

______________________________

(1) كتاب الام، ج 5، ص 14.

(2) رجوع شود به درس 21، ص 18.

(3)

ح 2، باب 11 از ابواب عقد نكاح.

(4) ح 3، باب 11 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 29

جواهر اين اجماعات را نقل كرده است «1».

مسأله در بين ما اجماعي است و عامّه اين را نمي گويند، دليل، دو روايت بود با صراحت مي فرمود

«فان كانوا جميعاً في حال واحد فالجد اولي»

، و روايت عبيد بن زرارة هم موثّق بود و عبارتش اين بود:

«الجد اولي بذلك ما لم يكن مضاراً»

منتهي مشكلي كه اين روايت دارد اين است كه مي گويد

«الجارية يريدُ ابوها ان يزوّجها من رجل»

«يريد» يعني مي خواهد؛ هم پدر مي خواهد و هم جد مي خواهد و نمي گويد كه اقدام كرده اند، در واقع اين مسأله، مسئله اي است كه پدر و جد با هم «تشاح» كرده اند (جدال و دعوا دارند) نه اينكه عقد خوانده اند، (عروة مسئلۀ تقارن عقدين و تشاح اب و جد را از هم جدا كرده است) حال وقتي عند التشاح جد مقدّم باشد در هنگامي كه با هم عقد خوانده اند به طريق اولي (قياس اولويّت) جد مقدّم است.

در ذيل حديث دارد:

«ان لم يكن الاب زوّجها قبله»

مفهوم شرط مي گويد اگر پدر جلوتر خوانده باشد مقدّم است و اگر متقارن باشد يا جد مقدّم بخواند، جد مقدّم است. پس از صدر حديث با قياس اولويت و از ذيل حديث از مفهوم قضيۀ شرط، فهميده مي شود كه جد مقدّم است. عمده در اينجا روايت اوّل است كه با صراحت مي گفت ولي روايت دوّمي با مفهوم قضيّۀ شرطيّه دلالت مي كرد.

در اينجا روايات ديگري هم داريم كه عند التشاح جد مقدّم است.

* عبد اللّٰه بن جعفر في

(قرب الاسناد)

عن عبد اللّه بن الحسن، عن علي بن جعفر، عن اخيه موسي بن

جعفر عليه السلام قال: سألته عن رجل اتاه رجلان يخطبان ابنته فهويٰ ان يزوّج احدهما و هويٰ ابوه

(اب الاب)

الآخر، ايّهما احقّ ان ينكح؟ قال: الذي هوي الجدّ احقّ بالجاريه لانّها و اباها للجدّ. «2»

اين مسئلۀ تشاح است و مسئلۀ تقارن نيست، مفهومش اين است كه اگر تقارن باشد بطريق اولي، جد مقدّم است. اكنون جاي اين سؤال است كه عند التشاح در صورتي كه قائل شديم جد مقدّم است اگر پدر در اجراء عقد پيشدستي كرد، آيا حكم وضعي دارد به اين معني كه عقد باطل است يا حكم تكليفي دارد به اين معني كه معصيت كرده است؟ ظاهر روايات حكم وضعي است چون بحث صحّت و فساد عقد است.

سند روايت، «قرب الاسناد» است كه بعضي از روايات آن مخدوش است ولي در ذيل اين روايت دارد كه رواه علي بن جعفر في كتابه كه كتاب علي بن جعفر در نزد صاحب وسائل بوده است و لذا به سندش مي توان اعتماد كرد و دلالتش هم خوب است؛ ولي يك روايت براي تشاح داريم كه ظاهرش استحباب است، و رجال سند، واقفيّه هستند:

* … عن الفضل بن عبد الملك، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: انّ الجد اذا زوّج ابنة ابنه و كان ابوها حيّاً و كان الجد مرضيّاً جاز، قلنا: فان هوي ابو الجارية هوي و هوي الجدّ هوي و هما سواء في العدل و الرضي، قال: احبّ اليّ ان ترضي بقول الجد. «3»

ظاهر تعبير

«احبّ اليّ ان ترضي بقول الجد»

، استحباب است كه در اين صورت روايات ديگر را نيز حمل بر استحباب مي كنيم.

كشف اللثام از شيخ طوسي در خلاف، از سيد مرتضي در

انتصار و از بعضي ديگر نقل اجماع بر تقديم اختيار جد عند التشاح و تنازع كرده است. (مرحوم آقاي حكيم اين مطلب را در ذيل همين مسأله در مستمسك نقل مي كند).

جمع بندي:
اشاره

در جائي كه تقارن باشد و علم قطعي پيدا كنيم قول جد مقدم است امّا در تشاح بهتر و مستحب اين است كه احترام جد را نگه داريم و قول او را مقدّم بداريم.

24 ادامۀ مسئلۀ 3 … 24/ 7/ 79

جواهر، مسالك، مستمسك و شروح عروة به دنبال مسئلۀ تشاح مسئلۀ ديگري را مطرح كرده اند كه اگر اب در تشاح مخالفت كرده و در خواندن عقد پيشدستي كرد (فرضاً ما قول به وجوب تقديم جد را در مسألۀ تشاح اختيار كرده باشيم) آيا عقد پدر صحيح است و فقط مرتكب گناه شده يا عقد باطل است؟

در اين مسأله دو قول است، مرحوم شهيد در مسالك مي گويد:

عقد صحيح است؛ ولي مرحوم صاحب جواهر احتمال مي دهد كه عقد باطل باشد.

حل مسأله:

سرچشمۀ اين مسأله اين است كه آيا حكم تقديم الجد، عند التشاح و التنازع، حكم تكليفي است كه مخالفتش گناه و عقاب داشته باشد، يا حكم وضعي است كه موجب بطلان عقد شود؟

صاحب جواهر از لحن روايت استفاده حكم وضعي كرده و احتمال بطلان داده است و صاحب مسالك احتمال حكم تكليفي داده و گفته عقد صحيح است.

______________________________

(1) جلد 29، ص 210.

(2) ح 8، باب 11 از ابواب عقد نكاح.

(3) ح 4، باب 11 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 30

در اين گونه مقامات امر و نهي در روايات ظهور در حكم وضعي دارد و حمل كردن بر حكم تكليفي، خلاف ظاهر است، مثلًا در روايت:

* « … ايّهما احق ان ينكح قال الّذي هوي الجد احق بالجارية … » «1»

اين تعبير ظاهرش حكم وضعي است، چون تشبيه به ملك كرده بخصوص كه مي گويد:

«لانها و

اباها للجد … »

و «مالكيّت» حكم وضعي است.

فرع سوم (از مسئلۀ سوم تحرير):
اشاره

اگر از هر دو عقد صادر شود و مجهولي التاريخ يا معلوم احدهما باشد. مجهولي التّاريخ يعني پدر و جد، هر يك عقدي خوانده اند و نمي دانيم كدام مقدّم است، احتمال تقدّم هر يك وجود دارد و احتمال دارد كه متقارن باشند، پس در واقع سه احتمال پيدا مي شود، همچنين ممكن است معلوم احدهما باشد كه اين نيز دو احتمال پيدا مي كند. يا تاريخ عقد اب معلوم است، ولي عقد جدّ معلوم نيست قبل بوده يا بعد يا مقارن و يا برعكس. در اينجا پاي قواعد اصولي به ميان مي آيد، چون مسئلۀ غير منصوص است.

صورت اوّل مجهولي التاريخ:

در اينجا دو مبنا است:

مبناي اوّل: مي گويند علم اجمالي داشته باشيم و مجهولي التاريخ هم باشد اصول از دو طرف جاري مي شود و تعارضا تساقطا (اصالة تأخّر حادث يا اصلِ عدم تقدم حادث) يعني اصل اين است كه عقد اب حادث نشد تا زمان عقد جد و عكسش هم هست، يعني اصل اين است كه عقد جد واقع نشد تا زماني كه عقد اب جاري شد، تعارضا تساقطا. اين يك مبنا است كه اصول در اطراف علم اجمالي جاري مي شود و با تعارض تساقط مي كند.

مبناي دوم: مبناي ديگر در اطراف علم اجمالي اين است كه اصلًا اصول در اطراف علم اجمالي جاري نمي شود به خاطر تعارض صدر و ذيل اخبار استصحاب، چون صدرش مي گويد

«لا تنقض اليقين بالشك»،

پس هم عقد اب و هم عقد جد داراي استصحاب است و ذيل اخبار استصحاب مي گويد

«انقضه بيقينٍ آخر»،

بايد يكي را كنار بگذارد، پس عقد يكي واقع شده و نمي دانيم در كداميك استصحاب جاري نمي شود. بنابراين صدر روايت مي گويد در هر دو تا استصحاب جاري كنيد

چون شك است ولي ذيل مي گويد كه جاري نكنيد.

هركدام از اين دو مبنا كه باشد در نتيجه فرق نمي كند پس علم اصول در اينجا كارساز نيست امّا بالتعارض و التساقط و امّا بعدم جريان الاستصحاب من اول الامر.

تكليف دختر چه مي شود؟ كدام شوهر (انتخاب جد، انتخاب اب) شوهر اين دختر است؟

برخي مي گويند كه قرعه مي زنيم (صاحب جواهر و مستمسك) «القرعة لكل امر مشكل او مشتبه».

جواب: طبق مبناي ما در بحث قرعه، مراد از «كل امر مشكل» جايي است كه راه حلي نباشد و هرجا كه راه حل باشد جاي قرعه نيست، ولي در ما نحن فيه يك راه حلي دارد و آن هم اين است كه هر دو احتياطاً طلاق دهند، اگر هيچ يك طلاق ندادند حاكم شرع طلاق مي دهد، بنابراين «مشتبه و مشكل» كه در بحث قرعه هست، اين مورد را شامل نمي شود. و مادامي كه طلاق نداده اند هيچ يك از اين دو نفر نمي توانند مناسبات زن و شوهري با اين زن داشته باشند ولي در عين حال زن شوهردار است و نمي تواند با ديگري ازدواج كند تا تكليفش روشن شود.

نفقه بعهدۀ كيست؟

1- احتمال دارد كه بگوئيم نفقه ندارد چون نفقه فرع بر تمكين است.

2- احتمال دارد كه بگوئيم هر يك نصف نفقه را بدهند، چون زن حاضر بر تمكين است و شارع به واسطۀ علم اجمالي اجازه نمي دهد مثل اينكه زن در ايّام عادت تمكين نمي كند، ولي نفقه دارد چون عدم تمكينش به حكمِ شارع است. مهريّه هم به همين صورت است و چون معلوم نيست هركدام نصفش را مي دهند.

نتيجه: اگر ما قائل به علم اجمالي شديم بايد آثار علم اجمالي را جاري كنيم، جائي

بايد اجتناب كرد و جائي بايد پول داده شود تا مسأله روشن شود، چون ماندن دختر در اين حال موجب عسر و حرج است. تا اينجا مشخص كرديم كه علم اجمالي چه خواص و آثاري دارد.

25 ادامۀ مسئلۀ 3 … 25/ 7/ 79

ان قلت: اينها چگونه مي توانند طلاق بدهند در حالي كه هركدام شك در زوجيّت دارند و طلاق فرع بر زوجيّت است، اگر هم به صورت قضيّۀ شرطيه بگويند: «ان كانت هذه زوجتي فهي طالق» در اين صورت از قبيل تعليق در انشاء است كه باطل است.

قلنا: اوّلًاتعليق بر وجود موضوع است (زوجيّت) و اين تعليق

______________________________

(1) ح 8، باب 11 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 31

اشكالي ندارد، چرا كه هر حكمي ذاتاً معلّق بر وجود موضوع است.

حتّي لازم نيست به صورت قضيّۀ شرطيّه و «ان كانت» بگويد، بلكه اگر بگويد «هذه المرأة» و به قصد رجاء او را طلاق دهد، كافي است، شبيه قصد رجاء در عبادات، چون عبادات قصد مي خواهد و در جائي كه نمي داند عبادت است يا نه، نمي تواند قصد كند و لذا رجاءً بجا مي آورد به اين معني كه اگر خدا امري دارد من آن را بجا مي آورم، پس همان گونه كه در عبادات تعليق به قصد رجاء عيبي ندارد در عقود هم رجاءً اشكالي ندارد. البتّه در درون رجاءهم، تعليقي وجود دارد و آن تعليق نيز بر وجود موضوع است و تعليق بر وجود موضوع اشكالي ندارد بعنوان مثال در مال مشكوك مي گويند كه اگر اين، مال من است آن را به شما بخشيدم.

ثانياً: طلاق منجّز بدون تعليق هم ممكن است، تا اشكال تعليق در انشاء پيش

نيايد. به اين صورت كه هر يك از زوجين به شخص سومي وكالت مي دهد، و وكيل چنين مي گويد: از طرف موكّلم كه زوج واقعي تو است، تو را طلاق مي دهم «انّ فاطمة زوجة موكّلي طالق».

صاحب جواهر در اينجا دو احتمال مي دهد «1»:

1- قرعه: يعني يكي از دو زوج را با قرعه معيّن كنيم.

جواب: حديث قرعه مي گويد:

«القرعة لكل امر مشكل او مشتبه»

، آيا مشكل و مشتبه يعني هر مجهول و مشكوكي؟ يعني مثلًا آيا در انائين مشتبهين يا در قبله با قرعه مي توان مشكل را حل كرد به اين معني كه در هرجا مشتبه شد، قرعه بزنيم و احتياط لازم نباشد؟

اين حرف درست نيست، و معلوم مي شود كه مشكل و مشتبه اين نيست، بلكه معناي ديگري دارد و مشكل در جائي است كه كارد به استخوان برسد نه اماره اي و نه اصل لفظي و نه …

قرعه قبل از اينكه در شريعت ما باشد، در بين عقلاي دنيا بوده است و آنها هم قرعه را در جائي استفاده مي كنند كه هيچ راه حل ديگري نداشته باشد، مثلًا فرزندي كه معلوم نيست براي زيد است يا عمرو، و اماره، شاهد و اصلي هم نداريم، در اينجا به ناچار قرعه مي زنيم، چون نمي توان بچّه را بلاتكليف گذاشت، و يا در غنم موطوئه كه در بين گلّه گم شده است در اينجا تمام گلّه را كه نمي توان دور ريخت چون احتياط در اينجا موجب عسر و حرج است و مال عظيمي تلف مي شود، بنابراين سراغ قرعه مي رويم (آقاي حكيم هم در مستمسك بحث قرعه را مطرح كرده است).

ان قلت: در صورت طلاق دادن هر دو، حكم مهريه و نفقه چيست؟

قلت:

قاعده اي داريم به نام عدل و انصاف، مثلًا در دعوا تيري رها شده و شخصي مرده است، و معلوم نيست قاتل كداميك از اين چند نفر است، آيا اينجا قاتل را با قرعه تعيين كنيم در حالي كه ممكن است واقعاً قاتل نباشد يا اينكه اصل برائت را در مورد هر يك جاري كنيم كه در اين صورت هم خون پايمال مي شود، در اينجا قاعدۀ عقلائي عدل و انصاف مي گويد ديه را تقسيم كنند، در ما نحن فيه هم مهريه را هم تقسيم مي كنند تا به يك نفر تحميل نشود.

2- تقديم جد: به دو دليل:

الف) استصحاب:

اصل اين است كه عقدي واقع نشده تا زمان عقد اب و همانطور از طرف جد (اصل اين است كه تا زمان عقد جد عقدي واقع نشده) يعني به وسيلۀ اصلِ «عدم تقدم حادث»، اثبات مقارنه مي كنيم و وقتي اثبات مقارنه كرديم، جد را مقدم مي كنيم.

جواب: اين بيان صاحب جواهر اشكال واضحي دارد و آن «اصل مثبت» است (در زمان صاحب جواهر اصل مثبت خيلي مطرح نبود)، به اين بيان كه شما مي گوئيد اصل اين است كه عقد پدر بر جد تقدّم نداشت و از آن طرف هم اصل اين است كه عقد جد بر عقد پدر تقدّم نداشت كه لازمه عقلي آن تقارن است و لوازم عقليّه اصل مثبت است و اصول، لوازم عقلي را ثابت نمي كنند.

ب) اطلاق روايت عبيد بن زراره:

* « … الجد اولي بذلك ما لم يكن مضارّا ان لم يكن الاب زوّجها قبله … «2»»

جد اوليٰ است اگر اب

«زوّجها قبله»

نباشد و در اينجا نمي دانيم اب «زوّجها قبله ام لا» چون نمي دانيم به اطلاق اين روايت عمل

مي كنيم كه مي گويد: همه جا جد اوليٰ است.

جواب: اين كلام صاحب جواهر هم اشكال روشني دارد و آن اين است كه احكام تابع عناوين واقعيّه هستند و كاري به علم و جهل ندارند. مثلًا «الدّم نجسٌ» عام است، عند الشّك نمي توان به عام تمسك كرد. اگر واقعاً دم باشد مشمول روايت است و نجس و اگر واقعاً دم نباشد مشمول روايت نيست و پاك، چون موضوع «الدّم المعلوم» نبوده، بلكه «الدم الواقعي» بوده است، پس بايد در اين موارد سراغ اصول عقليّه رفت. ما نحن فيه هم همينطور است مي گويد اگر پدر قبل از جد عقد نكرده باشد جد مقدّم است شما مي گوئيد ما نمي دانيم آيا عقد اب مقدّم بوده است يا نه؟ پس تمسك

______________________________

(1) جواهر، ج 29، ص 211.

(2) ح 2، باب 11 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 32

به عموم عام مي كنيم كه مي گويد جد مقدّم است. در جواب مي گوئيم كه در مورد روايت، علم اخذ نشده است و وقتي حكم روي عناوين واقعيّه رفت سراغ علم و جهل نمي رويم.

ان قلت: اصل، عدم تزويج اب است قبل از جد.

قلنا: اين اصل تعارض دارد با اصل عدم تزويج جد قبل از اب و تعارضا، تساقطا، پس در شبهات مصداقيه نمي توان به عموم عام تمسك كرد.

نتيجه: در اطراف علم اجمالي بايد احتياط كرد و جاي تمسّك به عموم عام نيست.

صورت دوّم معلوم احدهما:

در اصول خوانده ايم كه استصحاب فقط در مجهول التاريخ جاري مي شود، به اين بيان كه عقد جد شنبه بوده و در اين شكي نداريم چيزي كه از نظر زمان معلوم است استصحاب ندارد، پس تنها مجهول التاريخ استصحاب دارد، يعني بگوئيم عقد اب

انجام نشده تا يك شنبه.

در مورد معلوم التاريخ بودن عقد جد و مجهول التاريخ بودن عقد اب بحثي نكرده اند و همه گفته اند كه يصحّ عقد الجد (معلوم التاريخ) و يبطل عقد الاب (مجهول التاريخ) به دليل استصحاب عدم و امّا اگر اب معلوم التاريخ و عقد جد مجهول التاريخ باشد، در اينجا اقوال مختلف است، در حالي كه علي القاعده اين هم مثل مسئلۀ قبل است، و بايد در ناحيۀ عقد جد استصحاب عدم كنيم تا يكشنبه، يعني عقد جد، نه مقدّم بوده است و نه مقارن، پس بين اب و جد فرقي نيست و قاعدۀ معلوم التاريخ و مجهول التاريخ در مورد هر دو يكسان است.

مرحوم صاحب عروه مي گويد استصحاب براي جائي است كه عموم عام نباشد (شبيه كلام قبل كه از جواهر در مجهولي التاريخ نقل شد)، عام در اينجا حديث عبيد بن زراره است:

* … الجد اولي بذلك ما لم يكن مضارّا ان لم يكن الاب زوّجها قبله … «1»

اين عام مي گويد تا يقين نداشته باشي كه عقد اب جلوتر است بايد بگوئي كه عقد جد درست است، ما نحن فيه نيز همين گونه است يعني مصداق جهل به زمان عقد اب است و لذا چون نمي دانيم كه عقد اب مقدّم بوده يا مقارن، بايد بگوئيم عقد جد مقدّم است.

جواب: احكام روي عناوين واقعيّه مي رود منهاي علم و جهل ما، شارع مي گويد هشت فرسخ كه شد نماز شكسته است، حال اين حكم با علم و جهل ما عوض نمي شود؛ ولي گاهي شارع مقدّس علم را در موضوع اخذ مي كند مثلًا

«من علم بنجاسة ثوبه … »

اگر علم و جهل در موضوع اخذ شده باشد،

دخيل در حكم است، و اگر مي گويد

لا صلاة الّا بطهور

در اينجا علم و جهل اخذ نشده است. در ما نحن فيه (روايت عبيد بن زراره) هم حكم روي عنوان واقعي رفته است و علم و جهل ندارد (يعني روايت نگفته است ان لم يعلم … )

پس چون حكم روي عنوان واقعي رفته است در مصاديق مشكوك نمي توان به عموم آن تمسّك كرد.

به عبارت ديگر در جواب صاحب عروه و صاحب جواهر مي گوئيم، روايت مشتمل بر حكم تعبّدي نيست، بلكه مضمون روايت همان چيزي است كه از قاعدۀ عقليّه استفاده مي شود. يعني زماني كه عقد جد مقدم باشد بالنسبة به عقد اب، موضوع منتفي است و همچنين زماني كه عقد اب مقدم باشد بالنسبة به عقد جد، موضوع منتفي است، پس ناچاريم طبق قاعده عمل كنيم كه همان جاري كردن استصحاب در مجهول التاريخ است نه در معلوم التاريخ.

نتيجه: اگر پدر معلوم التاريخ شد حق با اوست و عقدش صحيح است و اگر جد تاريخ عقدش معلوم باشد حق با اوست و عقد او هم صحيح است و فرقي بين اب و جد نيست.

[مسألۀ 4 (شرايط صحّة تزويج الاب و الجد)]

اشاره

26 مسئلۀ 4 (شرايط صحّة تزويج الاب و الجد) … 26/ 7/ 79

مسألة 4: يشترط في صحة تزويج الاب و الجد و نفوذه (تزويج)

عدم المفسدة و الّا يكون العقد فضوليّاً كالاجنبي يتوقّف صحّته علي اجازة الصغير بعد البلوغ بل الاحوط (احتياط وجوبي)

مراعاة المصلحة.

عنوان مسأله:

شرط در صحّت و نفوذ تزويج اب و جد، عدم مفسده است و اگر مفسده داشت، عقد فضولي است و صبر مي كنيم تا دختر بالغ شود و از او نظرخواهي شود، مثل اين كه عقد را اجنبي خوانده باشد كه اجنبي هميشه فضولي است، و عقد پدر و جد اگر مفسده داشته باشد فضولي است. بلكه نبودن مفسده كافي نيست و احتياط واجب اين است كه مراعات مصلحت كنند.

صور مسأله:

اشاره

مسأله دو صورت دارد: 1- مع المفسدة. 2- مع عدم المفسدة.

(الف: مع المصلحة. ب: لا مع المصلحة و لا مع المفسدة).

______________________________

(1) ح 2، باب 11 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 33

1- مع المفسدة:

عقدي كه مع المفسدة باشد، بالاجماع باطل است. از كساني كه ادعاي اجماع كرده اند مرحوم نراقي در مستند است. مي فرمايد:

… الظاهر وجوب مراعاة الولي عدم المفسدة في النكاح لظاهر الاجماع … و هل يجب مراعاة المصلحة في النكاح؟ الظاهر: لا للأصل، و العمومات «1»

پس كسي قائل به صورت مع المفسدة نشده.

2- مع عدم المفسدة:

آيا عدم المفسدة كافي است يا مصلحت هم لازم دارد؟ مرحوم صاحب مسالك فرموده است كه اتفاق داريم بر اعتبار عدم المفسدة؛ ولي از مرحوم علّامه در تذكره و مرحوم محقّق ثاني اعتبار مصلحت ديده مي شود، حواشي عروة هم به عدم المفسدة كفايت كرده اند.

پس عدّۀ قليلي قائل به اعتبار مصلحت هستند.

دلائل اعتبار عدم المفسدة:

1- اصل:

اصل در همۀ عقود فساد است (اصالة الفساد) يعني ما نمي دانيم كه با وجود مفسده عقد ثابت مي شود يا نه، اصل فساد عقد است، پس در صورت مفسده عقدي واقع نشده است و آثار زوجيّت جاري نمي شود؛ البتّه اصالة الفساد اصل عملي است و اصل عملي در جائي است كه دليل ديگر نداشته باشيم.

2- اجماع:

اجماع داريم كه عقد مع المفسدة باطل است، آيا اجماع در اينجا با اينكه ادلّۀ ديگري داريم مي تواند حجّت باشد؟ خير، چون دلايل ديگري داريم پس اجماع مدركي است؛ ولي بعنوان مؤيّد خوب است.

3- عمومات لا ضرر:

اين عقد براي دختر ضرر و مفسده دارد پس لا ضرر حكم به فساد مي كند (دليل خوبي است).

ان قلت: بين عمومات ولايت اب و جد و بين عموم لا ضرر تعارض است، عموماتي داشتيم كه مي گفت «الاب و الجد حكمهما نافذ» كه عام است و مقيّد به قيد مصلحت و عدم المفسده نيست، به اين معني كه حتي مع المفسده هم صحيح است، حال نسبت بين اين دو دسته عمومات چيست (عموم لا ضرر و عمومات ولايت اب و جد)؟

قلنا: نسبت، عموم و خصوص من وجه است چون لا ضرر هم باب نكاح را مي گيرد و هم موارد ديگر را، ولايت هم صورت مصلحت را مي گيرد و هم صورت مفسده را؛ ولي عمومات لا ضرر دليل حاكم است و در باب حكومت نسبت سنجيده نمي شود. چون لا ضرر ناظر و مفسّر بقيّه احكام است و سنجيدنِ نسبت، مربوط به تعارض است نه تفسير. به تعبير ديگر لا ضرر عنوان ثانوي است و عنوان ثانوي با عنوان اوّلي تعارض نمي كند و حاكم است.

4- انصراف:

اين كه به اب و جد ولايت داده اند براي اين نيست كه به او ضرر بزنند، بنابراين عمومات ولايت اب و جد بدون لا ضرر هم منصرف است به صورتي كه مفسده اي نباشد.

آيا مصلحت نيز معتبر است؟ عدّه اي گفته اند كه مصلحت معتبر نيست ولي ضرر هم نرساند. بايد ديد نگاه ما به عنوان «ولايت» چگونه است؟ در اين مسأله دو ديدگاه وجود دارد:

1- اگر نگاه ما به عنوان ولايت «مالكيت» است

(انت و مالك لابيك)

اب هر كاري خواست مي كند، چون مالش مي باشد و اختيارش را دارد، در اين صورت مفسده اش هم اشكال ندارد، حتّي

لا ضرر هم نمي تواند جلوي او را بگيرد (ولايت امتياز به پدر است).

2- اگر نگاه ما به عنوان ولايت اين است كه دلسوزترين فرد براي دختر، اب و جد است، براي اينكه منافع او را تأمين مي كنند، مانند وكيل، در اين صورت شارع مقدس نمي خواهد امتيازي به پدر بدهد بلكه امتيازي است براي دختر، كه در اين صورت مصلحت مولّي عليه را بايد در نظر گرفت و عدم المفسدة كافي نيست.

27 ادامۀ مسئلۀ 4 … 27/ 7/ 79

دليل اعتبار مصلحت: آيۀ: «وَ لٰا تَقْرَبُوا مٰالَ الْيَتِيمِ إِلّٰا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ». «2» *

اشاره

آيه، مصلحت را در تصرفات در اموال يتامي شرط مي كند. در اموال، مشهور است كه رعايت مصلحت شرط است و ادّعاي اجماع هم كرده اند كه البتّه اجماعي نيست چون مخالف دارد، ولي مشهور است.

سه اشكال در مورد آيه مطرح است كه بايد به آن توجه شود:
اشكال اوّل: ما در مورد اب و جد صحبت مي كنيم و حال آن كه يتيم كسي است كه پدر از دست داده است

و آيه در مورد بيگانگان

______________________________

(1) مستند نراقي، ج 16، ص 167.

(2) آيۀ 152 سورۀ انعام و آيۀ 34 سورۀ إسراء.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 34

است كه بايد مصلحت يتيم را رعايت كنند.

قلنا: مرحوم شيخ انصاري در مكاسب محرّمه در جواب مي گويد: آيه شامل جد كه مي شود، يعني ممكن است پدر مرده؛ ولي جد زنده باشد، چنين بچّه اي هم يتيم است، پس اگر جد را شامل شد كه تصرّفات جد بايد از روي مصلحت باشد، در اين صورت اب را هم شامل مي شود چون كسي ميان اب و جد فرق نگذاشته است. پس آيه شامل اب و جد مي شود.

اشكال دوّم: آيه مي گويد: «بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ» * يعني احسن (اصلح) را شرط مي كند و نمي گويد حسن،

به اين معني كه اگر صالحي باشد و اصلحي بايد سراغ اصلح رفت و حال آنكه احدي نگفته است كه اصلح واجب است بلكه اصلح مستحب است پس آيه، حمل بر استحباب مي شود و از كار مي افتد.

قلنا: آيات قبل صراحتاً در مورد محرّمات است:

قُلْ تَعٰالَوْا أَتْلُ مٰا حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلّٰا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً … «1»

آيه از محرمات شروع مي كند، ابتدا شرك را مي گويد و بعد قتل نفس و فواحش را ذكر مي كند كه همه از محرمات هستند و لحن آيه لحن مستحب نيست پس معني ندارد در بين آنها مستحب را ذكر كند، بنابراين نمي توانيم احسن را حمل بر مستحب كنيم و از طرفي هم رابطۀ صالح و اصلح دو گونه است: گاهي صالح و اصلح فاصلۀ زيادي دارند، كه اگر اصلح را رها كنند و سراغ صالح بروند عرف مي گويد خيانت است، بعنوان مثال مال يتيم را يكي به قيمت خيلي گرانتر مي خرد، اگر به ديگري كه ارزانتر مي خرد، بفروشيم خيانت است، و لو در

هر دو سود در نظر گرفته شود و گاهي صالح و اصلح فاصلۀ زيادي ندارند، در اينجا اگر كمي ارزانتر بفروشيم خيانت نيست، چون عرف اين مقدار تفاوت كم را خيانت نمي داند.

آيه كه مي گويد احسن، اصلح هاي قسم اوّل را مي گويد كه خيانت است.

________________________________________

شيرازي، ناصر مكارم، كتاب النكاح (مكارم)، 6 جلد، انتشارات مدرسه امام علي بن ابي طالب عليه السلام، قم - ايران، اول، 1424 ه ق كتاب النكاح (مكارم)؛ ج 2، ص: 34

اشكال سوّم: سلّمنا كه آيه مصلحت را در اموال شرط كند، در نكاح به چه دليل شرط است؟

(آقاي خوئي همين بحث را مطرح مي كند) و با وجود روايات عديده اي كه در باب ولايت اب و جد داشتيم چه نيازي به اين آيه است؟

قلنا: شرط مصلحت در صحت نكاح اب و جد به طريق اولويّت است به اين بيان كه وقتي مي خواهد خريدوفروش مالي بشود بايد احسن بودن رعايت شود؛ آيا در امر مهمّ ازدواج كه مدت طولاني مي خواهد با كسي زندگي كند، مي شود احسن شرط نباشد؟ پس به طريق اولويّت شرط است.

نتيجه: آيه در ما نحن فيه قابل استناد است و اشكالات سه گانه وارد نيست.

28 ادامۀ مسئلۀ 4 … 30/ 7/ 79

ان قلت: احاديث مي گويد

«انت و مالك لابيك»

حتّي در مسائل نكاح به اين روايت تمسك شده است، اين نشان مي دهد كه اين ولايت امتيازي است براي پدر، نه فرزند، بنابراين بايد بگوئيم حتي با مفسده هم جايز است ولي چون در روايات ديگر جلوي مفسده گرفته شده است مفسده را استثنا مي كنيم و لذا مصلحت لازم نيست.

قلنا: به يقين اين يك مسئلۀ اخلاقي و استحبابي است نه يك مسئلۀ وجوبي و الزامي، حتّي اگر انسان كبير شود تا پدر بالاي سر اوست بايد احترام پدر را نگه دارد و اگر

روايت

«انت و مالك لابيك»

را الزامي بگيريم لوازمي دارد كه هيچ كس به آن ملتزم نشده است:

1- وليّ، بر كبير و كبيره ولايت داشته باشد، ولايت بر دختر را عدّه اي گفته اند ولي ولايت بر پسر را، احدي نگفته است.

2- لازمه اش اين است كه مع المفسدة هم عقد جايز باشد كه احدي اين را نگفته است و اجماع بر خلافش است.

3- پدر بتواند اموال پسر خود را به ميل خود بفروشد كه احدي اين را نگفته است بلكه گفته اند همانگونه كه نفقه پسر بر پدر لازم است نفقۀ پدر هم بر پسر لازم است اگر معسر باشد پس اگر بنا باشد كه هرچه دارد براي پدر باشد، نفقه معنا ندارد و

«انت و مالك لابيك»

يك حكم تكليفي الزامي نيست، بلكه يك حكم اخلاقي و استحبابي و غير الزامي است بلاشك.

اضف الي ذلك: (به آيه و بناي عقلا و معناي ولايت) احاديثي هم داريم كه از آنها براي اثبات مصلحت مي توان استفاده كرد سه روايت كه دو روايت از آن «دلالتش» خوب، و يكي قابل خدشه است.

* … عن فضل بن عبد الملك، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: لا تستأمر الجارية الّتي بين ابويها اذا اراد ابوها ان يزوّجها، هو انظر لها … «2»

(در سند اين روايت جمعي از واقفيّه هستند ولي ثقات هستند) مفهومش اين است كه پدر بهتر رعايت مصالح را مي كند و اين جمله به منزلۀ تعليل است كه اگر واقعاً علت باشدالحكم يدور مدارها. تنها

______________________________

(1) آيۀ 151 سورۀ انعام.

(2) ح 6، باب 3 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 35

اشكالي كه مي شود اين است كه حكمت است نه علت (علّت دائمي

است و حكمت غالبي است) ولي اين ادّعاي حكمت تمام نيست و ممكن است كسي بگويد اين علّت است، زيرا روايت مي گويد چون رعايت مصلحت مي كند نظر او بر نظر دختر مقدّم است، حال اگر حكمت را هم بگيريم لااقل مؤيّد است.

* … عن الفضل بن عبد الملك، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: إنّ الجد اذا زوّج ابنة ابنه و كان ابوها حيّاً و كان الجد مرضيّاً جاز … «1»

به شرط اينكه جد مرضيّ باشد عقدش صحيح است آيا از لفظ مرضيّ عدم المفسدة استفاده مي شود يا رعايت مصلحت؟ صحّت عقد جد به اين جهت است كه مصلحت را رعايت مي كند و خيانت نمي كند، پس اين علت و حكمت نيست كه آن بحثها بيايد، بلكه قضيه شرطيه است و مفهوم دارد كه اگر رعايت مصلحت نشود چنين پدر و جدي عقدشان مورد قبول نيست و نكاحشان باطل است.

* … عبيد بن زرارة قال: قلت لأبي عبد اللّٰه عليه السلام: الجاريةُ يريدُ ابوها ان يزوّجها … فقال: الجدّ اولي بذلك ما لم يكن مضارّا … «2»

روايت مي فرمايد

«الجدّ اولي بذلك ما لم يكن مضاراً»

و ظاهرش عدم المفسده است؛ ولي ممكن است كه بگوئيم اين دختر كه خواستگاري براي او پيدا شده، خواستگاري بهتر از اين هم براي او پيدا مي شد چرا شما به عدم المفسده اكتفا كرديد؟ در حالي كه رعايت مصلحت هم ممكن بود، اين ضرر است و مصداق مضارّ، زيرا

«ترك المصلحة في موارد امكان المصلحة مصداق للمضرّة»

، پس در بدو نظر اين دو روايت دليل بر قول مشهور است؛ ولي عند التأمّل دليل بر قول ما (رعايت مصلحت) هم مي تواند باشد. پس اين

ادلّه (آيات، روايات، مفهوم ولايت در بناي عقلا) من حيث المجموع مي رساند كه مصلحت بايد رعايت شود خصوصاً كه اصل هم فساد است (يعني اصل عدم ولاية احد علي احداست) و قدر متيقّن آن رعايت مصلحت است كه زائد بر آن دليل مي خواهد، و جائي كه مصلحت رعايت شود از اين اصل خارج است.

بقي هنا امران:

الامر الاوّل: در زمان ما مصلحتي در عقد صغير و صغيره نيست و حكم ولايت عوض نشده؛

ولي موضوع ولايت بر صغير و صغيره مع المصلحة و عدم المفسدة عوض شده است و كمتر اتفاق مي افتد كه براي صغير و صغيره ازدواجي واقع شود و بعد از كبير شدن مخالفتي نكنند و دعوا نشود، اگر هم مخالفت نشود، لااقل خوف مخالفت هست و اين خوف مخالفت مفسده است، پس بايد بگذاريم تا كبير شوند حتّي در اوائل بلوغ هم شايد مصلحت نباشد بايد عقلشان كاملتر شود، تا اختلافي پيش نيايد، پس ما كه در صغير و صغيره طرفدار مصلحت هستيم، در زمان خودمان اجازه نمي دهيم، حتي مشهور هم كه قائل به عدم مفسده هستند، بايد در زمان ما عقد صغير و صغيره را اجازه ندهند، چون مفسده دارد. بايد توجّه كرد كه در اينجا حكم عوض نشده است بلكه موضوع عوض شده و با تغيير موضوع، حكم آن نيز عوض مي شود.

الامر الثّاني: اگر اب و جد رعايت مصلحت نكردند يا رعايت عدم المفسدة نكردند (طبق قول مشهور) آيا اين عقد باطل است يا فضولي است؟

فرموده اند فضولي است چون زمينه هاي عقد وجود دارد و اگر كبير شد و خودش همين را پسنديد اشكالي ندارد و لو مصلحت نداشته باشد.

عقد فضولي هم معنايش اين است كه زمينه ها حاصل است و شرايط غير حاصل، در ما نحن فيه هم زمينه ها هست و شرطش اين است كه بزرگ شود و اجازه دهد. دليل عدم بطلان چنين عقدي (پدر و جد بدون رعايت مصلحت يا عدم مفسده عقدي خوانده اند) همان ادلّۀ عقد فضولي است كه در جاي خودش عقد فضولي را عقدي مي دانند كه مشروط بر اجازه است.

[مسألة 5: إذا وقع العقد من الأب أو الجد عن الصغير أو الصغيرة مع مراعاة ما يجب مراعاته]

اشاره

29 مسئلۀ 5 (عقد الولي من العقود اللّازم) … 1/ 8/ 79

مسألة 5: اذا وقع العقد من الاب أو الجد عن الصغير أو الصغيرة مع مراعاة ما يجب مراعاته لا خيار لهما بعد بلوغهما بل هو لازم عليهما.

عنوان مسأله:

اگر عقدي از سوي ولي صغير يا صغيره واقع شد و تمام شرايط در آن عقد جمع بود (اگر مصلحت را شرط مي دانيم مصلحت و اگر عدم المفسدة را شرط مي دانيم عدم المفسدة رعايت شده باشد) و زوج و زوجۀ هم شدند، آيا بعد از بلوغ خيار فسخي براي آنها ثابت است؟

به تعبير ديگر، عقد ولي لازم است كه قابل فسخ نباشد يا شبيه عقود جايز است كه قابل فسخ باشد. (بيع بالصيغه و معاطاة هر دو بيع هستند، نقل و انتقال در هر دو حاصل شده است ولي اولي لازم و غير قابل فسخ است و ديگري جايز و قابل فسخ).

______________________________

(1) ح 4، باب 11 از ابواب عقد نكاح.

(2) ح 2، باب 11 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 36

اقوال مسأله:

نسبت به صغيره اجماع است كه بعد البلوغ عقد قابل فسخ نيست و نسبت به صغير اختلاف است؛ مشهور گفته اند عقد قابل فسخ نيست؛ ولي تعدادي از بزرگان گفته اند كه صغير مي تواند فسخ كند (البتّه لازم نيست طلاق دهد بلكه فسخ مي كند و فرق فسخ و طلاق را بعداً بيان مي كنيم).

مرحوم صاحب رياض مي فرمايد:

… و لا خيار للصّبيّة مع البلوغ لو زوّجها الوليّ قبله اجماعاً، (شاهد در اين اجماعاً است) حكاه جماعةٌ … و في الصبي قولان اظهرهما و اشهرهما انّه كذلك (لا خيار له) … خلافاً للشيخ و جماعة، فاثبتوا له الخيار بعد الادراك (اي البلوغ). «1»

مرحوم شيخ طوسي مي فرمايد:

و متي عقد الرجل لابنه علي جارية، و هو غير بالغ؛ كان له الخيار اذا بلغ. «2»

مرحوم نراقي در مستند مي فرمايد:

و كذا الصبي عند الاكثر «3» نسبت به صبيّه خلافي نيست (نسبت

به صغيره ادعاي اجماع به عدم خيار كرده است) و نسبت به صغير هم قائل به عدم خيار شده است.

ادلّه:

1- اصل:

اصل، در مسأله عدم الخيار است (اصالة اللّزوم)، شيخ انصاري در دو جا اصالة اللزوم را مطرح مي كند، يكي اوائل بيع و ديگري در باب خيارات، به اين معني كه اصل در عقود لزوم است چون «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» مي گويد تا آخر عقد لازم الوفاء است، شما كه مي خواهيد آن را به هم بزنيد دليل مي خواهد، مادام كه دليلي بر خيار نباشد هيچ عقدي قابل فسخ نيست، البته در اينجا عموماتي غير از «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» هم داريم.

2- روايات:
اشاره

روايات متعدّدي بر عدم الخيار بعد البلوغ وارد شده است (فعلًا در مورد صغيرة صحبت مي كنيم).

* … عن محمد بن اسماعيل بن بزيع قال: سألت أبا الحسن

(امام رضا عليه السلام)

عن الصّبيّة يزوّجها ابوها ثم يموت و هي صغيرة فتكبر قبل أن يدخل بها زوجها، يجوز عليها التزويج

(تزويج پدر براي او لازم است)

أو الامر اليها؟

(حق فسخ داشته باشد)

قال: يجوز عليها تزويج أبيها «4».

يعني اختياري ندارد. يجوز يعني واجب است چون در مقابل آن «الامر اليها» است (سند و دلالت حديث، هر دو خوب است).

* … عن علي بن يقطين قال: سألت أبا الحسن عليه السلام: أ تزوّج الجارية و هي بنت ثلاث سنين أو يزوّج الغلام و هو ابن ثلاث سنين و ما ادني حدّ ذلك الّذي يزوّجان فيه، فاذا بلغت الجارية فلم ترض فما حالها؟ قال: لا بأس بذلك اذا رضي ابوها او وليّها. «5»

* … عن عبد اللّٰه بن الصّلت قال: سألت أبا عبد اللّٰه عليه السلام عن الجارية الصغيرة يزوّجها ابوها لها امرٌ اذا بلغت؟

(اختياري دارد)

قال: لا، ليس لها مع أبيها امرٌ

(هيچ حقّي ندارد، روايت صريح است) … «6»

عبد اللّٰه بن الصلت از اصحاب حضرت رضا عليه

السلام و امام جواد عليه السلام بوده و ثقه است.

روايات معارض:

در مقابل، روايات معارضي نيز وجود دارد:

* … عن محمّد بن مسلم قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن الصبي يزوّج الصّبيّة، قال: ان كان ابوا هما اللّذان زوّجاهما فنعم جايز، و لكن لهما الخيار اذا ادركا

(بالغ شدند)

فان رضيا بعد ذلك … «7»

اين روايت با كمال وضوح، اثبات خيار مي كند.

* … عن بريد او يزيد كناسي قال: قلت لأبي جعفر عليه السلام: متي يجوز للاب أن يزوّج ابنته و لا يستأمرها؟ قال: اذا جازت تسع سنين فان زوّجها قبل بلوغ التسع سنين كان الخيار لها … «8»

«بريد كناسي» مجهول الحال است، در بعضي نسخ به جاي بريد، «يزيد» دارد كه او هم مجهول است و اين روايت مشتمل بر بعضي مسائل مخالف اجماع هم هست.

جمع بين روايات:
1- جمع شيخ طوسي:

رواياتي كه مي گويد خيار ندارند حفظ كنيم و روايات مقابل (محمد بن مسلم.) را در ناحيۀ زوج حمل بر «طلاق» كنيم و در ناحيۀ زوجه حمل بر «مطالبۀ طلاق» كنيم.

جواب: اين جمع درست نيست چون خيلي روشن است كه هر مردي مي تواند طلاق دهد و هر زني مي تواند مطالبۀ طلاق كند و نياز

______________________________

(1) رياض، ج 10، ص 91.

(2) نهايه، ص 467.

(3) مستند نراقي، ج 16، ص 132.

(4) ح 1، باب 6 از ابواب عقد نكاح.

(5) ح 7، باب 6 از ابواب عقد نكاح.

(6) ح 3، باب 6 از ابواب عقد نكاح.

(7) ح 8، باب 6 از ابواب عقد نكاح.

(8) ح 9، باب 6 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 37

نبود روايت، آن را بيان كند.

2- جمع مرحوم آقاي خوئي:

«1» طايفۀ اولي عام است يعني هم جائي را شامل است كه احدهما صغير است و هم جائي كه كلاهما صغير هستند و طايفۀ دوم خاص است، فقط جائي را شامل است كه كلاهما صغير هستند، پس روايات اوّل را كه عام است به خاص تخصيص مي زنيم. روايات دوم مي گويد دختر و پسر، هر دو صغير باشند لهما الخيار و اگر يكي صغير و ديگري كبير باشد خيار ندارند.

جواب: كلام آقاي خوئي داراي دو اشكال است:

اوّلًا: شايد اين فرد (احدهما صغير) نادر باشد چون غالباً هر دو صغيره هستند و يك صغير و يك كبير كمتر است شما تخصيص اكثر مي زنيد و فرد غالب را خارج مي كنيد درحالي كه در اصول خوانده ايم كه تخصيص اكثر باطل است.

ثانياً: عرف فرقي بين اين دو مورد (كه هر دو صغير يا يكي صغير و ديگري كبير) نمي گذارد و عرف، الغاء خصوصيّت قطعيّه

مي كند از آنجائي كه هر دو صغير هستند به آنجائي كه يكي صغير باشد.

نتيجه: مي گوئيم اين دو دسته روايات تعارضا و لذا سراغ مرجّحات مي رويم و مرجّحات موافق با قول اوّل است و اجماع بر آن قائم است يكي از مرجّحات شهرت است و در اينجا اجماع هست كه از شهرت بالاتر است.

30 ادامۀ مسئلۀ 5 … 7/ 8/ 79

ادلّۀ عدم الخيار:

1- اصل:

اصل عدم خيار است و منظور از اين اصل مراجعه به عمومات «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» است، يعني به عقدي كه خوانده ايد وفا كنيد و به آن ملتزم باشيد كه معناي آن عدم الفسخ است.

ان قلت: در تفسير أَوْفُوا بِالْعُقُودِ گفته اند «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» به منزلۀ «اوفوا بعقودكم» است و در اينجا صبي عقدي نبسته؛ وليّ عقد را بسته است و او بايد وفا كند، و صبي بعد از بلوغ مي تواند بگويد «انّ هذا ليس بعقدي» و من مسئول عقد ديگران نيستم.

قلنا: وليّ از طرف خودش عقد نمي كند و عقد الولي به منزلۀ عقد المولّي عليه است كما انّ عقد الوكيل بمنزلة عقد الموكّل، حتّي ولايت از جهات مختلف از وكالت بالاتر است.

پس مشكلي از ناحيۀ اصل نيست و بايد توجّه داشت كه اصل در اينجا به معني استصحاب نيست كه بعد از فسخ، بقاء عقد را استصحاب كنيم، چون استصحاب در شبهات حكميّه جاري نمي شود و اينجا شبهه حكميّه است.

2- روايات:
اشاره

دو طايفه روايت داريم:

طايفۀ اوّل: عقد وليّ بر صغير صحيح است ولي طلاقش صحيح نيست، صبيّ نيز مانند صبيّه حق فسخ ندارد.

* … عن الحلبي قال: قلت لأبي عبد اللّٰه عليه السلام: الغلام له عشر سنين فيزوّجه ابوه في صغره، أ يجوز طلاقه و هو ابن عشر سنين؟ قال:

فقال: امّا تزويجه فهو صحيح، و امّا طلاقه فينبغي ان تحبس عليه امرأته حتّي يدرك فيعلم انّه كان قد طلّق …، قلت فان ماتت أو مات؟

قال: يوقف الميراث حتّي يدرك ايّهما بقي … «2»

از اين روايت استفاده مي كنند كه صبي خيار ندارد.

جواب: سند روايت صحيح است؛ ولي آيا اين روايات واقعاً دلالت دارد و نفي خيار مي كند به اين معنا كه آيا صحيح بودن عقد لازم بودن را هم مي رساند و يا ممكن است عقد صحيح جايز هم باشد؟ روايت مي گويد ارث مي برد، يعني عقد صحيح است نه اينكه عقد لازم باشد، و عقد صحيح تارة لازم است و تارة جايز و قابل فسخ است و هر دو صحيح است و در هر دو ارث مي برند. تنها كسي كه به اين نكته توجه داشته است آقاي حكيم در مستمسك است كه مي گويد صحت عقد دليل بر عدم خيار نيست. پس اين روايت از حيث سند خوب است ولي دلالتش درست نيست.

* … عن محمّد بن مسلم، عن ابي جعفر عليه السلام في الصبي يتزوّج الصّبية يتوارثان؟

(آيا ارث مي برند)

فقال: اذا كان ابواهما اللّذان زوّجاهما فنعم، قلت فهل يجوز طلاق الاب؟ قال: لا. «3»

جواب: اين روايت هم مثل روايت قبلي است و ارث بردن دليل بر صحّت عقد است نه دليل بر لزوم و عدم الخيار، در يك سلسله از عيوب حقّ فسخ است (در زنان در 7 عيب و در مردان در 5 عيب)، عقد

صحيح است ولي خيار فسخ دارند، در واقع خيار عيب است و اگر عقد بسته شد و قبل از آني كه زوج و زوجه اعمال فسخ كنند يكي از آنان بميرد، طرف ديگر ارث مي برد، پس توارث هست و در عين حال خيار فسخ هم وجود دارد.

* … عن عبيد بن زرارة، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: سألته عن الصّبي يزوّج الصّبيّة هل يتوارثان؟ قال: ان كان ابواهما هما اللّذان

______________________________

(1) مستند عروة، ج 2 نكاح، ص 278.

(2) وسايل، ج 17، ح 4، باب 11 از ابواب ميراث الازواج (كتاب الارث).

(3) ح 1، باب 12 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 38

زوّجاهما فنعم، قلنا: يجوز طلاق الاب؟ قال: لا. «1»

نتيجه: هيچ روايتي براي اثبات عدم الخيار پيدا نكرديم، عمده همين سه روايت است كه دوتاي آنها در باب توارث مطرح شده است و دلالتي بر ما نحن فيه ندارد.

بعضي ما نحن فيه را به فضولي تشبيه كرده اند كه اين هم درست نيست چون در ما نحن فيه عقد صحيح است و بحث در لزوم و عدم لزوم است و بايد به معاطات تشبيه شود.

تنها يك روايت داريم كه در مستدرك از دعائم الاسلام نقل كرده است كه دلالتش قوي است ولي سند آن مرسله است:

* و عن علي عليه السلام، إنّه قال تزويج الآباء جائز علي البنين و البنات اذا كانوا صغاراً، و ليس لهم خيار اذا كبُروا «2»

ممكن است كسي بگويد كه ضعف سند با انضمام به قول مشهور جبران مي شود؛ ولي آيا كتاب دعائم الاسلام كه گمنام است در دسترس مشهور بوده است كه به آن استناد و عمل كنند؟

شايد به جهت اصل (عدم الخيار) اين حرف را مشهور زده اند پس نمي توان عمل مشهور را جابر دانست، چون روايت بايد در كتب مشهور كه در مرأي و منظر است، باشد تا بتواند جابر ضعف سند گردد، پس عدم الخيار دليل معتبري ندارد جز اصل.

طايفۀ دوم: نقطۀ مقابل روايات قبل است و مي گويد صبي خيار دارد

پس طايفۀ دوّم اجازۀ فسخ را به پسر مي دهد:

* … عن الفضل بن عبد الملك، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام في حديث قال:

اذا زوّج الرّجل ابنه فذاك الي ابنه

(پسر خيار دارد)

و اذا زوّج الابنة جاز

(لازم است). «3»

آيا اين روايت ناظر به كبير است يا صغير؟ اگر ناظر به كبير باشد، ربطي به بحث ما ندارد چرا كه معنايش اين است كه ولي ولايت بر پسر بالغ ندارد امّا بر دختر بالغ ولايت دارد، پس اينكه امام مي گويد

«ذاك الي ابنه»

و نمي گويد «ذاك الي ابنه بعد البلوغ» دليل اين است كه الان بالغ است، و ربطي به بحث ما ندارد.

* … عن محمّد بن مسلم قال: سألت أبا جعفر عليه السلام: عن الصّبي يزوّج الصّبية، قال: ان كان ابواهما اللّذان زوّجاهما فنعم جائز، و لكن لهما الخيار اذا ادركا فان رضيا بعد ذلك فانّ المهرَ علي الاب … «4»

* … عن بريد أو يزيد الكناسي قال: قلت لأبي جعفر عليه السلام: متي يجوز للاب أن يزوّج ابنته و لا يستأمرها؟ قال: اذا جازت تسع سنين فان زوّجها قبل بلوغ التسع سنين كان الخيار لها اذا بلغت تسع سنين، … فقال: يا ابا خالد انّ الغلام اذا زوّجه ابوه و لم يدرك كان بالخيار اذا ادرك و بلغ خمس عشرة سنة … «5»

مضمون اين دو روايت مي گويد: هنگامي كه دختر و پسر

صغيرند عقدشان خوانده شد، وقتي كبير شدند هر دو اختيار دارند در حالي كه نسبت به دختر اجماع بود كه حق فسخ ندارد، و رواياتي هم داشتيم كه در مورد دختر فسخ نيست، آيا مي توانيم به اين دو روايت استناد كنيم و بگوئيم چون در دختر اجماع و روايت بر خلاف اين دو روايت بود، نسبت به دختر اين روايات قابل قبول نيست و حق فسخ ندارد؛ ولي در مورد پسر به آن استناد كنيم چون دليل روائي نداريم و فقط اصل داريم و اصل در مقابل روايت نمي تواند بايستد.

كراراً گفته شده است كه تفكيك به اين شكل صحيح نيست، چون عمده دليل حجّيّت قول ثقه، بناء عقلا است و عقلا چنين تفكيكي را نمي پذيرند بنابراين حديث اوّل بر كبير حمل شد و اين دو حديث هم مشكل تفكيك دارد پس اين روايات هم از كار افتاد و فقط اصل باقي ماند كه طبق اصل گفتيم پسر هم حق فسخ ندارد.

31 ادامۀ مسئلۀ 5 … 8/ 8/ 79

نكته: آيا نكاح جايز داريم؟ يعني نكاحي كه در طبيعتش خيار باشد.

مسئله اي كه ما را به قول مشهور اميدوارتر و دلگرم تر مي كند اين است كه ما نكاح جائز نداريم و هركجا نكاحي است لازم است ولي بيع جايز داريم يعني به حسب ذاته ممكن است بيع جايز باشد يا لازم باشد، ولي در نكاح عقد جايز نداريم و فقط سه نوع خيار در نكاح داريم. خيار عيب كه مثل خيار عيب در باب بيع است منتهي در نكاح عيوب معيّن است و منصوص، ديگري خيار تدليس است، به اين معني كه هر يك از زوجين را به گونه اي

جلوه دهند كه در واقع اين گونه نيستند در اينجا هر يك خيار تدليس دارند و خيار سوم خيار تخلّف شرط است نه خيار شرط، (خيار شرط يعني اين كه زن يا شوهر براي خود شرط خيار كنند كه تا هر زمان كه خواستند بتوانند عقد را فسخ كنند كه اين اجماعاً باطل است) يعني اگر شرط كنند شرايطي را و آن شرايط تخلّف شود خيار تخلف شرط هست. در اين سه مورد مي توان از خيارات استفاده نمود ولي طبيعت نكاح

______________________________

(1) ج 17، ح 3، باب 11 از ابواب ارث، باب ميراث الازواج.

(2) مستدرك الوسائل، ج 14 و ح 2، باب 5 از ابواب عقد نكاح.

(3) ح 4، باب 6 از ابواب عقد نكاح.

(4) ح 8، باب 6 از ابواب عقد نكاح.

(5) ح 9، باب 6 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 39

لزوم است و خيارات استثنا است و ظاهراً همين امر باعث شده است كه علما در اين مسأله قائل به خيار براي صبي نشده اند، حتّي در عرف عقلا هم نكاح لازم است.

ولي مرحوم آقاي خوئي مطابق آنچه كه در مستند «1» آمده دو روايت ديگر براي قول مشهور پيدا كرده اند، و ما هم يك روايت ديگر (مجموعاً سه روايت) اضافه مي كنيم. روايت اول براي عبيد بن زراره و روايت دوم براي فضل بن عبد الملك است تصور ما اين است كه اين دو نفر روايتي طولاني از امام عليه السلام نقل كرده اند كه اين روايت در مورد مهريه، نكاح، و ارث بوده است و بعداً روايت در ابواب مختلف تقطيع شده است.

* … عن عبيد بن زرارة، قال: سألت أبا عبد

اللّٰه عليه السلام عن الرّجل يزوّج ابنه و هو صغير؟ قال: ان كان لابنه مال فعليه المهر، و ان لم يكن للابن مال فالاب ضامن المهر، ضمن او لم يضمن. «2»

* … عن الفضل بن عبد الملك قال: سألت أبا عبد اللّٰه عليه السلام عن الرجل يزوّج ابنه و هو صغيرٌ. قال: لا بأس، قلت: يجوز طلاق الاب؟

قال: لا، قلت: علي من الصداق؟ قال: علي الاب ان كان ضمنه لهم و ان لم يكن ضمنه، فهو علي الغلام الّا ان لا يكون للغلام مال فهو ضامن له و ان لم يكن ضمن، … «3»

مضمون روايت اين است كه مهريه از مال صبي است در صورتي كه مالي داشته باشد و اگر صبي مالي نداشته باشد از مال وليّ پرداخت مي شود، آقاي خوئي مي گويد اين روايت دلالت دارد كه صبي حقّ فسخ ندارد.

جواب: از كجاي روايت استفاده مي شود كه صبي حق فسخ ندارد؟ روايت مي گويد مهر مال صبي است سواء كان النكاح لازماً او جائزاً. آيا اثبات مهر دليل بر لزوم است؟ نه، دلالت بر لزوم ندارد كما اينكه ثبوت ارث دلالت بر لزوم ندارد، و نكاح اگر جايز هم باشد، بايد ارث و مهر را بدهد.

آقاي خوئي متوجه اشكال بوده است و در جواب كساني كه اشكال مي كنند: إثبات مهر دليل بر لزوم نيست، همانطوري كه اثبات ارث دليل بر لزوم نيست، مي فرمايد: اطلاق اين روايات مي گويد كه فسخ بكني يا نكني بايد مهر را بدهي، پس فسخ مؤثر نيست و به اين وسيله از اطلاق وجوب مهر استفاده مي شود كه فسخ بي اثر است.

لكن الانصاف: استدلال به روايت از دو جهت اشكال دارد:

1- اين روايت

در مقام بيان نيست و اطلاق گيري در جائي درست است كه اطلاق در مقام بيان باشد و در اينجا روايت مي خواهد بيان كند كه چه كسي مسئول مهريّه، است خودش يا پدرش، (بمن يتعلّق المهر).

2- اين استدلال شما شبيه همان استدلال به اصل است، چون اصل را هم به مقتضاي اطلاق ثابت كرديم و ما در اينجا نص مي خواهيم و اين استدلال شما شبيه تمسك به «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» است و مطلب اضافه اي ندارد، بخلاف رواياتي كه مي گفت

«اذا بلغ له الخيار»

كه اينها روايات خاصّه بود.

و امّا روايت سوّم، روايت «علي بن يقطين» است. سند حديث ظاهراً اشكالي ندارد و علي بن يقطين از اصحاب موسي بن جعفر عليه السلام است:

* … عن عليّ بن يقطين قال سألت أبا الحسن عليه السلام: أ تزوّج الجارية و هي بنت ثلاث سنين أو يزوّج الغلام و هو ابن ثلاث سنين و ما أدني حد ذلك الّذي يزوّجان فيه، فاذا بلغت الجارية فلم ترض، فما حالها؟ قال: لا بأس بذلك اذا رضي ابوها أو وليّها. «4»

وقتي پدر دختر راضي بوده عدم رضايت دختر ثمري ندارد يعني نمي تواند فسخ بكند. اين روايت در مورد دختر است و بحث ما در مورد پسر؛ ولي بگوئيم سكوت راوي از سؤال در مورد پسر دليل بر اين است كه پسر حق فسخ دارد.

جواب: اين سكوت، مشكل ما را حل نمي كند، شايد راوي محلّ ابتلائش پسر نبوده و لذا سؤال نكرده است، زيرا راوي گاهي از چيزي سؤال نمي كند بخاطر اين كه «ليس له محل من الابتلاء» نه اين كه مسلّم بوده، پس اين روايت هم قول مشهور را ثابت نمي كند همانطوري كه آن دو

روايت قول مشهور را ثابت نكرد. پس ما هستيم و اصل، و اصل اين بود كه حقّ فسخ ندارد.

[مسألة 6: لو زوّج الولي الصغيرة بدون مهر المثل]

اشاره

32 مسئلۀ 6 (تزويج الولي الصغيرة بما دون مهر المثل) … 9/ 8/ 79

مسألة 6: لو زوّج الولي الصغيرة بدون مهر المثل (كمتر از مهر المثل)

أو زوّج الصغير بأزيد منه (مهريۀ سنگين)

فإن كانت هناك مصلحة تقتضي ذلك صح العقد و المهر و لزم، و إن كانت المصلحة في نفس التزويج دون المهر فالاقوي صحّة العقد و لزومه و بطلان المهر بمعني عدم نفوذه، و توقفه علي الاجازة بعد البلوغ، فإن أجاز استقر، و إلا رجع إلي مهر المثل.

______________________________

(1) مستند عروة، ج 2، ابواب نكاح.

(2) وسايل، ج 15، ح 1، باب 28 از ابواب المهور.

(3) وسايل، ج 15، ح 2، باب 28 از ابواب المهور.

(4) ح 7 باب 6 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 40

عنوان مسأله:

اگر ولي با رعايت مصلحت صبي و صبيّه را عقد كرد و مصلحت اقتضا مي كرد كه صبيّه را به مادون مهر المثل عقد كند و يا براي صبي با مهر سنگين زن بگيرد، چون مصلحت بوده، عقد صحيح است و بعداً مورد اشكال واقع نمي شود و در اين صورت هم عقد صحيح است و هم مهر.

و امّا اگر عقدي براي صبيّه بكند كه ذات عقد خوب است، امّا مهرش كم است و مصلحت ندارد و يا در صبي همسري برايش اختيار كرده بسيار مناسب، ولي مهريّۀ آن سنگين است و به مصلحت پسر نيست، پس مصلحت در اصل عقد هست ولي در مهر نيست در اينجا چه كنيم؟ آيا حكم به صحت عقد و مهر كنيم يا فساد هر دو و يا صحت عقد و فساد مهر؟

اقوال:

در اينجا سه قول است:

1- فساد عقد و مهر: (قول مرحوم صاحب جواهر، صاحب وسايل، صاحب عروة و محشّين عروة)

2- صحّت عقد و فساد مهر: (قول مرحوم امام در متن تحرير، شرايع و بعضي از محشّين عروة).

3- صحّت عقد و مهر: (قول مرحوم شيخ طوسي در خلاف)، عبارت خلاف اين است:

«اذا زوّج الأب أو الجدّ مَنْ له اجبارها علي النكاح (كسي كه اب و جد ولايت بر او دارند)، من البكر الصغيرة أو الكبيرة بمهرٍ دون مهر المثل، ثبت المسمّي (هم عقد صحيح است و هم مهر)، و لا يجب مهر المثل (قول سوم)، و به قال ابو حنيفه (صحت كليهما) و قال الشافعي: يبطل المسمي، و يجب مهر المثل (قول دوم). سپس مرحوم شيخ طوسي دليل مي آورد: دليلنا: انّ المسمّي لا خلاف أنّه واجب عليه. و مَنْ

اوجب مهر المثل فعليه الدلالة «1»» (استدلال به قدر متيقن) دليل مي گويد مهر المسمي دون مهر المثل است، اشتغال ذمّه به مهر المسمي ثابت است و قدر متيقّن در صبيّه مهر المسمي است و زائد بر آن را شك داريم اصل (برائت) را جاري مي كنيم. مرحوم شيخ فقط صبيّه را مورد بحث قرار داده است و به حكم صبيّ متعرّض نشده است.

محل بحث:

آيا روي مبناي كساني بحث مي كنيم كه مصلحت را شرط مي دانند يا لااقل عدم المفسدة را يا روي مبناي كساني كه هيچ كدام را شرط نمي دانند؟ اگر هيچ كدام را شرط ندانيم و بگوئيم

«انت و مالك لابيك»

دعوائي در اين مسأله نيست پس كلام شيخ طوسي خارج از محل بحث است چون ايشان مصلحت را شرط نمي داند و مفسده را مضر نمي داند، لذا از بحث ما خارج است.

شيخ انصاري نيز مانند شيخ طوسي به همين قول قائل است و مي گويد

«انت و مالك لابيك»

، ولايت پدر مثل ولايت موليٰ و عبد است.

پس بحث ما در محور دو قول اوّل و دوم دور مي زند يا هر دو صحيح و يا هر دو فاسد و ما بر اساس شرطيّت مصلحت بحث مي كنيم و قول سوّم روي مبناي كساني است كه مصلحت و عدم المفسدة را شرط نمي دانند.

در اين مسأله نصّي نداريم كه اگر پدر به مادون و مافوق مهر المثل براي صبيّه و صبي عقدي بخواند چه مي شود، پس بايد سراغ قواعد برويم و ابتدا بايد ببينيم ريشۀ مسأله كجاست؟ آيا مهر و عقد دو چيز است به عبارة اخري آيا از باب تعدّد مطلوب است يا وحدت مطلوب؟ (عقد يك مطلوب و مهر هم مطلوب ديگر) يا

به تعبير سوم آيا در حكم دو انشاء است يا اين كه انشاء واحدي است؟ اگر بگوئيم كه به هم گره خورده اند و يك مطلوب و يك انشاء است در اين صورت هر دو باطل مي شوند، چون دومي كه قطعاً باطل است اوّلي هم باطل مي شود، امّا اگر گفتيم دو مطلوب است و در واقع دو انشاء است، در اين صورت يكي صحيح است و بر اساس مصلحت، و ديگري باطل است و بر خلاف مصلحت.

ما معتقديم: حق با كساني است كه مي گويند هر دو (عقد و مهر) يك چيز است و در احاديث ما به بيع تشبيه شده است، مثلًا روايت مي گويد وقتي براي خواستگاري مي روي حق داري نگاه كني، چون شبيه بيع است و معاوضه و يا عقد بلامهر (اگر بگويد زوّجتك نفسي بلامهر) باطل است، مثل بيع بلاثمن است.

ان قلت: ما در كلمات فقها داريم كه اگر كسي عقد را بدون ذكر مهر بخواند، عقد صحيح است و بايد مهر المثل را بدهد و هكذا اگر كسي عقدي بخواند با مهريّۀ حرام، مي گويند عقد صحيح و مهر باطل است و بايد مهر المثل را بدهد، آيا اين فتاوي دليل بر تعدد مطلوب نيست.

قلنا: نه تنها اين دليل به نفع شما نيست بلكه به ضرر شماست چون معنايش اين است كه مهر علي كل حالٍ جزءِ عقد است، منتهي كسي كه مهر را ذكر نمي كند لا بد به مهر المثل قانع است و در واقع ذكر

______________________________

(1) الخلاف، ج 4، كتاب الصّداق، مسئلۀ 37، ص 201.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 41

مهر شده است منتهي از اين باب كه معلوم بوده، لازم به ذكر نيست،

مثل كارگري كه استخدام مي شود، اگر مزدش طي نشده باشد بايد اجرة المثل عرفِ عادي به او داده شود و اجاره، حتماً با اجرة المثل است و بدون اجرة المثل اجاره امكان ندارد و باطل است پس اين قول و لو ظاهرش فريبنده است ولي باطنش، برعكس دلالت مي كند.

و دليل بر شرطيّت مهر است.

33 ادامۀ مسئلۀ 6 … 11/ 8/ 79

دليلنا: هم عقد باطل است و هم مهر، به دو دليل:

دليل اوّل: وحدت مطلوب

آيا عقد و مهر از قبيل تعدّد مطلوب است يا وحدت مطلوب؟

مسئلۀ تعدّد مطلوب و وحدت مطلوب در عبادات و معاملات هست (يعني هرجائي كه قيد و مقيّدي است) ظاهرش اين است كه يك چيز است، اما اگر قرائن حاصل شد كه هركدام منفصل است، اگر دستمان به يكي نرسيد، ديگري را عمل مي كنيم و در اين صورت مي گوئيم عقد مصلحت داشت و صحيح است و مهر فاقد مصلحت بود و باطل است، شبيه اين بحث را در عبادات و معاملات داريم. در بيع مايملك و ما لا يملك قائل به تعدّد مطلوب شده اند و گفته اند بيع در مايملك صحيح و در ما لا يملك باطل است و براي جلوگيري از ضرر مشتري، خيار تبعّض صفقه را قرار داده اند. در قرباني هم همين بحث است كه آيا ريختن خون يك مطلوب است و مصرف گوشت مطلوب ديگر و يا اين كه هر دو با هم يك مطلوب است، ما مي گوئيم ظاهر ادلّه وحدت مطلوب است يعني ريختن خون همراه با مصرف.

در ما نحن فيه نيز وحدت مطلوب است و لذا تفكيك قائل نمي شويم چون اگر تعدّد مطلوب باشد دليل مي خواهد. تعبير تازه اي هم در اينجا هست: شما عقدي مي خوانيد، يك جزء ش مصلحت دارد

و يك جزء ش مفسده، آيا مفسده به مصلحت سرايت مي كند يا نه؟ مي گوئيم مفسدۀ مهر سرايت به عقد مي كند.

دليل دوم: قاعدۀ لا ضرر

اين دختر كه به مادون مهر المثل عقد شده است اگر أَوْفُوا بِالْعُقُودِ شامل اين عقد شود ضرر و زيان است بر دختر، در موارد ديگر خيار فسخ داريم و ضرر جبران مي شود؛ ولي در نكاح قائل به خيار نيستيم و نمي تواند فسخ كند و اگر مهر المثل را اختيار كنيم، ضرر بر پسر است چون پسر عقد را بر پنج سكّه بسته است حالا شما مي گوئيد پنج سكّه باطل است چون ضرر بر دختر است پس مهر المثل را كه مثلًا يكصد و پنجاه سكّه است بدهد كه اين ضرر بر پسر است و يا به عكس مثلًا دختر با مهر بالائي ازدواج كرده، بعد گفتند كه اين مافوق مهر المثل است اگر بگوئيم با ده سكّه كه مهر المثل است، عقد شود در اين صورت ضرر بر دختر است در حالي كه فسخ هم نمي تواند بكند چون خيار فسخ در عقد بر خلاف اجماع است، پس مجبور است كه تن به عقد ناخواسته دهد و اين كار ظلم و ضرر است و شرع آن را نمي پذيرد. پس ما قائل مي شويم كه هر دو باطل است تا دچار اين مشكل نشويم.

[مسألۀ 7 نكاح السّفيه المبذّر]

اشاره

34 مسألۀ 7 (نكاح السّفيه المبذّر) … 14/ 8/ 79

مسألة 7: السفيه المبذّر المتصل سفهه بزمان صغره او حُجر عليه للتبذير، لا يصحّ نكاحه الّا بإذن أبيه أو جدّه أو الحاكم مع فقدهما، و تعيين المهر و المرأة إلي الوليّ، لو تزوّج بدون الاذن وقف علي الاجازة، فان رأي المصلحة و أجاز جاز و لا يحتاج إلي إعادة الصيغة.

عنوان مسأله:

از جمله مسائل عقد نكاح، عقد سفيه است، تا بحال صحبت دربارۀ عقد صغير بود و الآن صحبت در مورد سفيه كبير است. سفيه و سفاهت انواعي دارد؛ گاهي در امور مالي سفاهت دارد و گاه در انتخاب همسر هم (منهاي مهر و مسائل مالي) سفيه است. از كلام امام و صاحب شرايع و صاحب جواهر استفاده مي شود كه سفيه مورد بحث آنها سفيه مالي است (عنوان بحث امام السفيه المبذّراست يعني سفيهي كه در امور مالي ريخت وپاش مي كند) امام سفيه در امور مالي را دو قسم مي كند:

1- سفيهي كه سفاهتش متصل است به زمان صغر (المتصل سفاهته بالصغر)، وليّ او پدر و جد است.

2- صغير بزرگ شده و عاقل و هوشيار بوده ولي بر اثر بيماري يا كِبَر سن، عقل سالمي ندارد و حالت سفاهت به او دست مي دهد، در اين قسم، وليّش پدر و جد است، يا حاكم شرع، محلّ بحث است.

آيا سفيه اگر بدون اذن ولي نكاح كرد، عقد او باطل است يا فضولي؟ امام مي فرمايد چرا باطل باشد، عاقل و بالغ است و عقد را درست خوانده، پس عقد فضولي است و منوط به اجازۀ وليّ، اگر اجازه داد اعادۀ صيغۀ نكاح لازم نيست.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 42

فروع مسأله:

اشاره

در واقع اين مسأله دو فرع دارد:

فرع اوّل: سفيه مبذّر بدون اذن ولي نمي تواند عقد بخواند.

فرع دوّم: اگر بدون اذن ولي عقد خواند، فضولي است.

توضيح فرع اوّل: [سفيه مبذّر بدون اذن ولي نمي تواند عقد بخواند.]
اشاره

بسياري از بزرگان به همين فرع فتوا داده اند. مرحوم محقق در شرايع، علّامه در قواعد، محقق ثاني در جامع المقاصد، علّامه در تذكره، كه عبارت علّامه چنين است:

«و ليس للسفيه ان يستقلّ بالتّزويج لانّ النكاح يشتمل علي مُؤن (جمع مؤنة) ماليّة (نكاح مشتمل بر مؤونه هاي مالي است مثل مهر و نفقه) و لو استقلّ به لم يُؤمَن ان يُفْني ماله في المهر و النفقة فلا بدّ له من مراجعة الوليّ». «1»

محقّق ثاني در جامع المقاصد «2»، شهيد ثاني در مسالك «3» و صاحب جواهر «4» هم شبيه به همين بحث را دارند.

ادلّه:
اشاره

1-

قاعده:
اشاره

صغري: «النكاح من الامور المالية» چون مهر در او هست و نفقۀ زن ها با هم فرق مي كند،

كبري: «كلّما كان من الامور الماليّة فان السفيه محجورٌ فيها» فرض ما هم اين است كه سفيه مبذّر است و اگر اموالش به دستش باشد به باد فنا مي دهد و نكاح هم از امور مالي است.

نتيجه: «السفيه محجورٌ من النكاح» پس نكاح به دست خودش نيست و وليّ مي خواهد، منتهي در اينجا دو شرط دارد:

شرط اوّل: وليّ بايد زوجه و مقدار مهر را تعيين كند.

مرحوم آقاي حكيم در مستمسك «5» در ذيل همين مسأله مي فرمايد، سفيه مبذّر تعيين زوجه را مي تواند بكند و مهر را نمي تواند تعيين كند پس ولي فقط در مهر دخالت كند و تعيين زوجه به دست ولي نيست. مثل اين كه سفيه در انتخاب لباس مشكل ندارد ولي در قيمت مشكل دارد.

جواب: در برابر فرمايش آقاي حكيم مي گوئيم:

اوّلًا: گاهي مي شود كه انتخاب همسر به مسئلۀ مالي ارتباط پيدا مي كند؛ مثلًا دو زن كه هر دو كفو هستند يكي دختر امين التّجّار است با نفقه و مهر سنگين؛ ولي ديگري دختر كاسب محل است، با نفقه و مهر سبكتر، در اينجا انتخاب همسر با مسائل مالي ارتباط پيدا مي كند، پس مراد اين موارد است، يعني زوجه اي كه تعيين او دخالت در مهريّه داشته باشد، بايد به دست وليّ او باشد.

ثانياً: ممكن است كسي سفيه در مال و انتخاب همسر هر دو باشد يعني كفو را هم نمي تواند تعيين كند اين چنين افراد اجازۀ ولي را در هر دو مي خواهند.

عبارات علما فقط امور مالي را عنوان كرده است، در اين صورت ما به همان جواب اوّل اكتفا مي كنيم كه مراد علما مواردي است كه تعيين كفو

دخالت در امور مالي داشته باشد.

نتيجه: بايد مطابق قواعد بپذيريم كه در سفيه مبذّر، تعيين مهر به عهدۀ ولي است و اگر انتخاب كفو به امور مالي مربوط باشد انتخاب كفو نيز به عهدۀ ولي است.

شرط دوّم: انحصار جواز ازدواج سفيه به ضرورت

اگر ضرورت نباشد، نبايد ازدواج كند، صاحب جواهر مي فرمايد: خلافي در اين مسأله نيست كه بايد رعايت ضرورت كرد، «اذا كان فيه اتلافٌ لماله» «6» و شرطش اين است كه ازدواجش به حسب ضرورت باشد و اگر ضرورت ايجاب نكرد ازدواج نكند.

جواب: اگر چه صاحب جواهر ادّعاي اجماع كرده ولي ما مي گوئيم با سفيه هم بايد مثل ديگران رفتار كرد، زيرا ازدواج براي خيلي از افراد ضروري نيست و در ميان عقلاء ازدواج به عنوان يك امر مشروع است نه به عنوان يك ضرورت، پس در سفيه هم بايد همين گونه باشد نه اينكه منحصر شود به ضرورت، مثلًا در سفيه آيا فقط به اندازۀ زنده بودن به او غذا مي دهند و به همان كفايت مي كنند؟ نه، بلكه به او غذاهاي مختلف مي دهند و اين تلف مال نيست تا زماني كه اسراف نباشد، پس سفيه را نبايد در تنگنا قرار داد تا وقتي كه كارد به استخوان رسيد، ازدواج كند اين شرط درست نيست، و اين كه مي گويند مالش تلف مي شود كجا تلف مي شود؟ در حالي كه خرج ازدواج، خانه، ماشين و خوراك او مي شود.

توضيح فرع دوّم: (اگر بدون اذن ولي ازدواج كرد فضولي است)
ااشاره

مطابق قواعد ازدواجش صحيح است چون سفيه غير از مجنون و صغير است، و مجنون و صغير مسلوب العبارة هستند يعني عقدي را كه مي خوانند، باطل است امّا سفيه، بالغ و عاقل است و همه چيز را مي فهمد و فقط در امور كلان مالي مشكل دارد و عقد را درست

______________________________

(1) تذكره، چاپ قديم، ج 2، ص 610.

(2) جامع المقاصد، ج 12، ص 99.

(3) مسالك، ج 7، ص 150.

(4) جواهر الكلام، ج 29، ص 191

(5) مستمسك، ج 14، ص 459.

(6) جواهر،

ج 29، ص 191.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 43

خوانده است پس سفيه، مسلوب العبارة نيست و لذا عقدش صحيح است.

نكتۀ مهم:

بعضي خواسته اند بگويند اجازۀ ولي شرط نيست، عقد صحيح ولي مهر باطل است، يعني عقد خوانده است مثلًا با شش برابر مهر المثل در اينجا بگوئيم عقد صحيح است و مهر باطل و سراغ مهر المثل برويم. امّا در جواب همان حرف قبل مي آيد و بايد بگوئيم عقد هم باطل است چون:

اوّلًا: لا ضرر را با چه چيزي برطرف كنيم چون دختر به اميد چنين مهري زن او شده است چون اگر مهر المثل را مي خواست با بهتر از او ازدواج مي كرد، در اينجا ضرر هست، خيار فسخ هم نيست در حالي كه ازدواج اجباري را به گردن او گذاشته ايم، پس لا ضرر حاكم است و عقد باطل.

ثانياً: مسئلۀ وحدت مطلوب و تعدّد مطلوب هم در اينجا مي آيد يعني از جهتي شبيه معاوضه است (روايات متعدد داشتيم) اگر بگوئيم عقد درست است و مهر باطل و مهر المثل را بايد بدهد درست نيست، چون عقد و مهر از قبيل وحدت مطلوب است، پس عقد نيز باطل است.

35 ادامۀ مسئلۀ 7 … 15/ 8/ 79

2-

روايات:

متأسّفانه بعضي از بزرگان در نصوص بحث نكرده اند و بعضي گفته اند كه نصّي نداريم در حالي كه در اين مسأله نصوص خاصه اي وارد شده است كه دلالت بر همان چيزي دارد كه قاعده دلالت داشت (نصوص بر خلاف قاعده نيست)، عجب اين است كه مرحوم صاحب حدائق صريحاً مي گويد:

لم اقف لهم في هذا المقام علي نصّ يعتمد اليه. «1» با اين كه ايشان در اخبار احاطۀ وسيع و گسترده اي داشته و اين نصوص هم در ابوابي است كه مرتّباً روي آن بحث مي شده، چگونه اين نصوص از نظر ايشان مخفي مانده

است؟

* … عن الفضيل بن يسار و محمد بن مسلم و زرارة و بريد بن معاوية عن ابي جعفر عليه السلام قال: المرأة التي قد ملكت نفسها غير السفيهة و لا المولّي عليها

(مجنون و صغير نيست)

تزويجها بغير وليّ جايز. «2»

«غير السفيهة» وصف است ولي مفهوم دارد چون در مقام احتراز است و هر قيدي (مكان، زمان، لقب وصف، غاية … ) در مقام احتراز مفهوم دارد و معنيش اينست كه سفيه نكاحش جايز نيست.

ان قلت: حديث در مورد حكم «سفيهة» است نه سفيه، و حال آن كه بحث ما در مورد سفيه است.

قلنا: در حديث مي گويد زني كه از نظر مالي محجور نيست مي تواند ازدواج بكند پس زني كه نمي خواهد مهريّه بدهد و محجور مالي است، و نكاحش بايد به اذن ولي باشد و به طريق اولي سفيه كه مي خواهد مهر دهد اذن ولي مي خواهد. پس با الغاء خصوصيّت و قياس اولويّت، حكم سفيه استفاده مي شود، (حديث از نظر سند محكم و صحيحة الفضلاست و دلالت آن هم واضح است).

* … موسي بن بكر

(مجهول الحال)

عن زرارة، عن ابي جعفر عليه السلام قال: اذا كانت المرأة مالكة امرها تبيع و تشتري و تعتق و تشهد و تعطي من مالها ما شاءت

(يعني در امور مالي رشيده است)

فانّ امرها جايز تزوّج ان شاءت بغير اذن وليّها، و ان لم تكن كذلك

(رشيده نيست)

فلا يجوز تزويجها الّا بامر وليّها «3».

«مرأة» وقتي سفيه و ممنوع از تصرف باشد «رجل» به طريق اولي از تصرّف ممنوع است (سند آن مشكل دارد).

* … عن ابي الحسين الخادم بيّاع اللؤلؤ، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: سأله أبي و انا حاضر عن اليتيم،

متي يجوز امره؟ … جاز عليه امرُه الّا ان يكون سفيهاً او ضعيفاً

(ضعيف از نظر عقلي يعني مجنون) «4»

اين شخص را ثقه دانسته اند و بعضي هم تشكيك كرده اند كه اسم اين شخص چيست؟ بعضي گفته اند «آدم ابن المتوكّل» است، اگر اين همان باشد ممكن است كسي قائل به وثاقتش شود چون بعضي او را ثقه دانسته اند ولي عدّه اي از علماء رجال مي گويند اينها دو نفر هستند و «بياع اللؤلؤ» مجهول است و «آدم» احتمالًا ثقه است.

بنابراين حديث وضعش از نظر سند متزلزل است چون اوّلًا «آدم» متزلزل است كه ثقه است يا نه. و ثانياً اگر هم ثقه باشد احتمال دارد كه «آدم» غير از «بيّاع اللؤلؤ» باشد پس نمي توان گفت كه ثقه است، منتهي اين روايت از نظر دلالت بر مذكّر بهتر از روايات قبل است.

البته اين روايت تصريح به نكاح ندارد بلكه از اطلاق استفاده مي شود كه في النكاح و غيره و في الاموال و غيرها جاز امره؛ ولي اين

______________________________

(1) حدائق، ج 23، ص 247.

(2) ح 1، باب 3 از ابواب عقد نكاح.

(3) ح 6، باب 9 از ابواب عقد النكاح.

(4) وسائل، ج 13، ح 5، باب 2 از ابواب حجر.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 44

روايات من حيث المجموع شاهد براي بحث مي باشد و شايد صاحب حدايق كه به اينها استدلال نكرده است نه به خاطر اين است كه اين روايات را نديده، بلكه از اين جهت است كه اين روايات را قابل عمل نمي دانسته، چون دلالت بر استقلال باكره دارد و خيلي ها استقلال باكره را قبول ندارند و اين روايات غير معمول بها بوده و لذا استدلال نكرده اند و روايت آخر هم كه

نكاح ندارد و شايد به أمور مالي برمي گردد كه غالباً در مورد سفيه از امور مالي بحث مي شود.

به هر حال ما اين روايات را مؤيّد، بلكه دليل مي دانيم چون قائل به استقلال بوديم.

جمع بندي: تا اينجا قواعد و روايات را بيان كرديم، ذكر مخالفين و بررسي اسناد شد، پس اين روايات مي تواند براي ما دليل باشد اجمالًا.

بحث موضوعي:

اشاره

حكم مسأله كه سفيه و سفيهه حق نكاح ندارند، بيان گرديد، اكنون در موضوع بحث مي كنيم:

ان قلت: قاعدتاً موضوع مقدم است بر حكم چرا ابتدا از حكم بحث مي كنيد؟

قلنا: در مقام واقع و ثبوت موضوع مقدم است بر حكم (تا شرابي نباشد، حرمتي نيست) ولي در مقام اثبات بايد حكم را قبل از موضوع بحث كرد چون بايد ببينيم در لسان دليل حكم روي چه رفته است، پس بايد عنوان را از لسان دليل گرفت و لذا ابتدا حكم را مي خوانيم و ادلّه و عنوان ادله را مي بينيم بعداً سراغ موضوع مي رويم.

سفيه و سفيهه چه كسي است؟
اشاره

«سفيه» در مقابل «رشيد» است. در مورد موضوع سفاهت صاحب جواهر و مرحوم شهيد در مسالك و علامه در قواعد بحث كرده اند و رشيد و سفيه را تفسير كرده اند.

صاحب جواهر مي فرمايد: «ما حقيقت شرعيّه اي مثل صلاة و زكات در مورد سفيه نداريم و حقيقت لغويّۀ مخالف عرف هم نداريم. مدار ما بر عرف است، مفهوم عرفي سفيه معلوم است بنابراين بحثي در آن نداريم.» «1»

لكن الانصاف: مسأله خيلي واضح نيست بلكه بايد آن را موشكافي كرد. مرحوم علّامه در قواعد مي فرمايد:

«فهو (رُشد) كيفيّةٌ نفسانيّة تمنع من افساد المال، و صرفه في غير الوجوه اللائقة بافعال العقلاء». «2»

مرحوم شهيد در مسالك مي فرمايد:

«ليس مطلق الاصلاح موجبا للرشد (اگر كسي مالش را خوب خرج كرد دليل بر رشد نيست بلكه بايد ملكه باشد)، بل الحقّ انّ الرّشد ملكة نفسانيّة، تقتضي اصلاح المال، و تمنع من افساده و صرفه في غير الوجوه اللائقة بأفعال العقلاء». «3»

آيا «تنميه و تكسّب» هم شرط رشد است؟ (يعني بهره برداري از مال و اضافه كردن آن هم رشد است) آيا كسي كه

تكسّب به مال و تنميه نمي كند، سفيه است؟ گفته شده است كه تنميه شرطش نيست.

بلكه آن را كه خرج مي كند بيهوده خرج نكند.

در اينجا دو حديث مرسله هم در مورد سفاهت و رشد داريم، يكي در مجمع البيان مرحوم طبرسي در تفسير «فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً». «4»

«و الاقويٰ أن يحمل علي انّ المراد به العقل و اصلاح المال … و هو المروي عن الباقر عليه السلام. «5» (منظور عقل اقتصادي است). و ديگري در مجمع البحرين در مادۀ رشد از امام صادق عليه السلام نقل مي كند

* قال الصّدوق: و قد روي عن الصادق عليه السلام … قال: ايناس الرشد، حفظ المال. «6»

36 ادامۀ مسئلۀ 7 … 16/ 8/ 79

آيا عدالت هم شرط رشد است؟ به اين معني كه علاوه بر ملكۀ اصلاح مال، عادل هم باشد كه اگر عادل نباشد اموالش را به دستش نمي دهند، و در واقع «فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً» هم رشد اقتصادي و هم رشد اخلاقي (عدالت) را بيان مي كند.

مشهور فقهاء عامه و خاصه عدالت را شرط نمي دانند؛ ولي اقلّيتي از آنان قائل به اعتبار عدالت شده اند.

از كساني كه عدم اعتبار از آنها نقل شده، مرحوم علّامه در تذكره است كه مي فرمايد:

«قال اكثر اهل العلم الرشد الصَّلاح في المال خاصّة (مقابل اين است كه مسائل غير مالي دخالتي در مسئلۀ رشد ندارد) سواء كان صالحاً في دينه أو لا (بنابراين عدالت شرط نيست) و هو قول مالك و أبي حنيفة و احمد (از فقهاء اهل سنّت) و هو المعتمد عندي (عدم

______________________________

(1) جواهر، ج 26، ص 48.

(2) قواعد، ج 2، ص 134.

(3) مسالك، ج 4، ص 148.

(4) آيۀ 6، سورۀ نساء.

(5) مجمع البيان،

ج 3، ص 9.

(6) 8. وسائل، باب 45 من ابواب احكام الوصايا، ح 6.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 45

اشتراط عدالت).» «1»

علّامه دلائل زيادي براي عدم اعتبار عدالت مي آورد كه عمدۀ آن دو دليل است:

1- در بقاء، عدالت شرط نيست، در حدوث چرا؟ يعني اگر به يتيم پولهايش را داديم، آيا بايد تا آخر عمر عادل باشد؟ كسي اين را نگفته است، پس بقاءً عدالت شرط نيست حدوثاً چرا شرط باشد.

«لانّ العدالة لا يعتبر في الرشد في الدوام فلا يعتبر في الابتداء» «2»

2- منظور از اعتبار شرط رشد در اعطاء اموال يتيم به او اين است كه بتواند مال خودش را حفظ كند و تعبّد نيست و اگر هدف اين است، عدالت شرط نيست چون انسان در مال خودش خيانت نمي كند پس عدالت براي چه لازم باشد، بله اگر اموال ديگران را بخواهند به او بدهند عدالت شرط است. چون ممكن است در اموال ديگران خيانت كند.

و امّا شيخ طوسي در كتاب خلاف، در تفسير رشد چنين مي فرمايد:

«ان يكون مصلحاً لماله، عدلًا في دينه، فاذا كان مصلحاً لماله غير عدلٍ في دينه او كان عدلًا في دينه غير مصلح لماله، فانّه لا يدفع اليه ماله. و به قال الشافعي». «3»

شيخ با صراحت قائل به اشتراط عدالت شد و معلوم مي شود تنها كسي كه از عامّه قائل به اشتراط عدالت شده است شافعي است بعد شيخ طوسي براي اعتبار عدالت دليل مي آورد و در بعضي از كلمات استدلال به قدر متيقّن مي كند كه قدر متيقّن كرده و مي گويد: اگر هر دو باشد (عدالت و صلاح) اموال را به او مي دهند و اگر يكي باشد نمي توان اموال را

به او داد ولي، بعداً خواهيم گفت كه جاي قدر متيقّن نيست و دليل بر عدم اعتبار عدالت داريم.

مختار ما: در اينجا سه نكته بايد مورد توجّه قرار گيرد:
نكتۀ اوّل: مسئلۀ اعتبار عدم سفاهت قبل از اسلام و قبل از اينكه حكم شرعي باشد در عرف عقلا بوده است،

پس بايد ببينيم در عرف عقلاء سفيه و رشيد به چه كسي مي گويند؟

در عرف به كسي مي گويند كه توان اصلاح مال را ندارد مثلًا به مادون قيمت مي فروشد يا به مافوق قيمت مي خرد، اموالش را به غير ثقه مي سپارد و اموال خود را حفظ نمي كند و يا اموالش را در معرض فساد قرار مي دهد. نقطۀ مقابل، رشيد است كه به قيمت مي خرد، به قيمت مي فروشد، به اشخاص معتبر مي دهد و مدرك مي گيرد و اموالش را حفظ مي كند.

در لغت هم به همين معني است منتهي كمي وسيعتر. راغب مي گويد سفه در حقيقت به معني: «قلّة الوزن في البدن بحيث لا يقدر، علي المشي متعادلًا»، بعد توسعه داده اند و خفّت وزن عقل را هم سفه گفته اند.

در شرع معناي سفه را روي زاويۀ خاصي مي برد يعني عدم تعادل فكري در مسائل مالي. پس سفاهتي كه در اين ابواب گفته مي شود، عدم اعتدال فكر در مسائل مالي و اصلاح مال است ولي گاهي در لسان روايات و آيات سفاهت به يك معني وسيعتري هم گفته شده است: مثل: «سَيَقُولُ السُّفَهٰاءُ … » كه سفيه در معارف الهي مراد است به جهت وجود قرينه و يا در بعضي از روايات شارب الخمر را سفيه دانسته اند كه سفيه اخلاقي مراد است ولي بحث ما در سفاهت از نظر مالي است به قرينۀ آيۀ شريفۀ «فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أَمْوٰالَهُمْ «4»».

نكتۀ دوّم: جاي ترديد نيست كه اعتبار عدالت لازم نيست،

چون در مال خودش هوش اقتصادي مي خواهد، نه عدالت و در مال ديگران عدالت جا دارد، چون انسان كه به خودش خيانت نمي كند، پس اگر مصلح مال است، نياز به عدالت ندارد و شاهد اين مطلب كه عدالت شرط نيست اين است

كه ريشۀ بحث، بناء عقلا است، كه اموال سفيه را به او نمي دهند چون حفظ نمي كند. آيا عقلا كه مال را به سفيه نمي دهند عدالت را شرط مي دانند؟ در شرع هم امضاي بناي عقلا شده است، پس شكي نيست كه عدالت معتبر نيست.

مضافاً به اينكه دليلي بر اعتبار عدالت نداريم و قدر متيقّن دليل نمي شود و اطلاق «فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً» منصرف است به رشد مالي نه رشد اخلاقي گوئي كه در اينجا خلطي بين رشد عقلي و رشد اقتصادي شده است مثلًا «أَ لَيْسَ مِنْكُمْ رَجُلٌ رَشِيدٌ» قرينه است كه رشد اخلاقي مراد است.

پس آيه بهترين قرينه است كه معتبر رشد مالي است نه رشد اخلاقي.

نكتۀ سوّم: للسفاهة و الرشد درجات و مراتب،

ممكن است كسي در مقابل پنجاه هزار تومان رشيد باشد، امّا در مقابل پنج ميليون تومان رشيد نباشد و يا لباس مي تواند بخرد امّا خانه نمي تواند بخرد، يا زن با

______________________________

(1) ج 2، ص 75.

(2) تذكرة، ج 2، ص 75.

(3) كتاب الحجر، ج 3، ص 283، مسألۀ 3.

(4) آيۀ 6، سورۀ نساء.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 46

مهريّۀ مناسب نمي تواند بگيرد، اگر درجات داشته باشد، ممكن است كسي در يك درجه رشيد؛ ولي در درجۀ ديگر سفيه باشد در اين صورت به اندازه اي كه رشد دارد مالش را به او مي دهيم و در غير آن به او نمي دهيم.

اضف الي ذلك: رشد اقتصادي با رشد انتخاب همسر جداست، يعني كسي ممكن است در انتخاب همسر رشيد باشد كه در اين صورت او را در انتخاب همسر آزاد مي گذاريم ولي بر تعيين مهر نظارت مي كنيم.

[مسألۀ 8 تزويج الولي المولّي عليه بمن له عيبٌ]

اشاره

37 مسئلۀ 8 (تزويج الولي المولّي عليه بمن له عيبٌ) … 17/ 8/ 79

مسألة 8: اذا زوّج الولي المولّي عليه بمن له عيب لم يصحّ و لم ينفذ سواء كان من العيوب الموجبة للخيار أو غيرها ككونه منهمكاً في المعاصي و كونه شارب الخمر او بذي اللسان سيئ الخلق امثال ذلك، الّا اذا كانت مصلحة ملزمة في تزويجه، و حينئذ لم يكن خيار الفسخ لا له و لا للمولّي عليه اذا لم يكن العيب من العيوب المجوّزة للفسخ، و ان كان منها فالظاهر ثبوت الخيار للمولّي عليه بعد بلوغه، هذا كلّه مع علم الولي بالعيب، و الّا ففيه تأمل و تردد و ان لا تبعد الصحّة مع اعمال جُهده في احراز المصلحة، و علي الصّحة له الخيار في العيوب الموجبة للفسخ، كما انّ للمولّي

عليه ذلك بعد رفع الحجر عنه و في غيرها لا خيار له و لا للوليّ علي الاقويٰ.

عنوان مسأله:

ولي براي مولّي عليه خود همسر معيوبي را تزويج مي كند و فرق نمي كند از عيوبي باشد كه با آن نكاح فسخ مي شود يا عيوب ديگر ديني (نماز نخوان، شراب خوار يا در معاصي فرورفته) يا دنيوي (تندخو، بدزبان يا بي رحم) باشد. در اينجا سه صورت متصور است:

1- دانسته اين كار را مي كند (مي داند و انتخاب مي كند) كه خود دو صورت دارد:

الف) مي داند و مصلحت است كه اين كار را مي كند مثلًا خود شخص هم معيوب است و كس ديگري سراغش نمي آيد و لذا مصلحتش اين است كه اين همسر معيوب را براي او انتخاب كند (صورت اوّل).

ب) مي داند و بدون مصلحت است (صورت دوّم).

2- نمي دانسته و جاهلًا اين كار را مي كند يعني همسري انتخاب كرد و نمي دانست كه معيوب است (صورت سوّم).

البتّه اين صورت را هم مي توان دو قسم كرد مع المصلحة يا مع عدم المصلحة ولي متعرّض آن نشده اند.

دليل:

ظاهراً در اين مسأله نصّ خاصّي نداريم بلكه بر اساس قواعد بايد بحث كنيم. بسياري از بزرگان كه متعرّض اين مسأله شده اند استناد به هيچ نصّي نكرده اند، شيخ طوسي، محقق ثاني در جامع المقاصد، شهيد ثاني در مسالك، صاحب حدائق و از معاصرين آية اللّٰه خوئي در مستند عروة و آية اللّٰه حكيم در مستمسك عروة و آقاي سبزواري در مهذّب متعرض اين مسأله شده اند و مرحوم صاحب جواهر هم مفصّلًا از آن بحث كرده است؛ ولي متعرض نصّي نشده اند. پس بايد سراغ قواعد برويم.

اصل:

صورت اوّل (عالماً مع المصلحة):

در اينجا امام (قدس سرّه) مي فرمايد اگر مصلحت اقتضا مي كرده خيار فسخ ندارد، نه ولي خيار فسخ دارد و نه مولّي عليه بعد البلوغ مگر اينكه از عيوب مجوّز فسخ باشد (5 عيب در مرد، 7 عيب در زن) كه صغير بعد از اينكه كبير شد حق فسخ دارد. مقتضاي قاعده و اصل در اين مسأله صحت است، چون عقد مع المصلحة است و ظاهراً هم اختلافي در صحّت نيست، امّا چرا ولي خيار ندارد؟ چون عالم بوده است و عامد، و وقتي راضي شده ديگر خيار ندارد (فرض مسأله اين است كه عيوب را مي دانسته است)، به عبارة اخري خيار عيب براي جاهل است هم در بيع و هم در نكاح، و مسلّم است كه عالم به عيب، خيار فسخ ندارد و امّا مولّي عليه آيا حق فسخ دارد يا نه؟ در اينجا سه قول است: 1- مولّي عليه هم خيار فسخ ندارد.

2- مولّي عليه خيار فسخ دارد. 3- در عيوب منصوصه خيار فسخ داشته باشد.

دليل قول اوّل (مولّي عليه خيار ندارد):

كار ولي كار مولّي عليه است مثل وكيل

است بلكه بالاتر (لانّ اختيار الولي بمنزلة اختيار المولّي عليه) و در عرف عقلا ولي، نسبت به مولي عليه من جميع الجهات وجود تنزيلي دارد.

دليل قول دوم (مولّي عليه خيار فسخ دارد):

دو بيان در اين مسأله است:

بيان محقّق ثاني:

محقق ثاني ثبوت خيار را اين گونه تفسير مي كند:

«انّ النّكاح يتعلّق بالشهوة فلا يكون رضاه بالعيب ماضياً علي

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 47

العيب» «1» نكاح مربوط به علاقۀ جنسي است و رضايت ولي به عيب، دليل بر امضاء عيب نيست. آيا مفهوم مستدلّي براي اين عبارت مي توان پيدا كرد؟ يعني ولي راضي به اصل نكاح شده است نه راضي به عيب و رضايت به اصل نكاح، دليل بر رضايت به عيب نيست.

جواب:

اوّلًا: فرض ما اين است كه اصل عقد را از عيب نمي توان جدا كرد، چون در خارج از هم جدا نيستند، يا اين زن را مي خواهي با تمام عيوبش، يا نمي خواهي. چون وجود واحد است، در خارج نمي تواند بگويد زن را مي خواهم ولي عيبش را نمي خواهم و اين دو قابل تفكيك نيست (وجود واحدٌ في الخارج اصله و فرعه، المرأة مع عيبها و الرجل مع عيبه) و لذا اگر عالم به عيب بود و نكاح كرد معنايش اين است كه راضي شده است و اگر بگويد اصلش را مي خواستم پذيرفته نمي شود.

ثانياًرضايت ولي جانشين رضايت مولّي عليه شده است. پس اين بيان جامع المقاصد قابل قبول نيست.

بيان شهيد ثاني:

« … امّا ثبوت الخيار فلوجود العيب الموجب له لو كان هو المباشر للعقد جاهلًا (اگر خود مولّي عليه جاهل بود خيار داشت اينجا هم خيار دارد و علم ولي به درد نمي خورد) و فعل الولي له حال صغره

بمنزلة الجهل». «2»

جواب: آيا اين حرف درست است كه صغير جاهل است؟ خير علم ولي به منزلۀ علم مولّي عليه و اقدام او، اقدام مولّي عليه و رضاي او رضاي مولّي عليه است، چطور رضاي ولي، رضاي مولّي عليه باشد؛ ولي علم وليّ علم مولّي عليه نباشد. پس بيان ايشان هم درست نيست.

دليل قول سوّم (در عيوب منصوصه، خيار فسخ داشته باشد):

دليل امام شايد تمسّك به اطلاق ادلّۀ عيوب است، چون اطلاق ادلّه مي گويد كه بعد از كبير شدن خيار فسخ بخاطر عيب دارد.

جواب: ادلّۀ عيوب تخصيص خورده است، به صورت جهل و اجماعي و مسلّم است كه در صورت علم خيار ندارد، وقتي علم ولي علم مولّي عليه است در اين صورت مثل اين است كه صغير عالم بوده و كبير هم كه شد، حق فسخ ندارد.

نتيجه: در صورت اول نه ولي حق فسخ دارد و نه مولّي عليه. در اينجا از تحرير الوسيله جدا مي شويم كه نه در عيوب منصوصه و نه در عيوب غير منصوصه حق فسخ ندارند نه ولي و نه مولّي عليه.

صورت دوّم (عالماً دون المصلحة):

ظاهر مسأله اين است كه باطل است، چون ما مصلحت را شرط مي دانستيم؛ ولي بعضي از بزرگان در اينجا قائل به صحت شده اند.

شيخ طوسي در خلاف همين مسأله را متعرّض مي شود و مي فرمايد صحيح است:

«للاب ان يزوّج بنته الصغيرة بعبد أو مجنون، أو مجذوم، أو ابرصٍ، أو خصّيٍ و قال الشافعي: ليس له ذلك، دليلنا: انّا قد بيّنا انّ الكفاءة ليس من شرطها الحرية و لا غير ذلك من الاوصاف.» «3»

جواب: ظاهراً شيخ طوسي كفائت شرعي را با كفائت عرفي مخلوط كرده است، بحث اين است كه آيا

فقط كفائت شرعي كافي است يا كفائت عرفي نيز لازم است، اگر مصلحت را شرط بدانيم بايد قائل به كفائت شرعي و عرفي بشويم و اگر هم مصلحت را شرط ندانيم و فقط عدم المفسده را شرط بدانيم و ضرر را مضر عقد بدانيم بازهم نكاح مجذوم و مجنون و خصي … داراي مفسده است و باطل.

38 ادامۀ مسئلۀ 8 … 18/ 8/ 79

صورت سوّم (جاهلًا بالعيب):

چه بسا تلاش و كوشش هم كرده ولي نفهميده كه معيوب است، آيا اصل عقد باطل است يعني لا ينفذ و يكون فضولياً (هرجا در اين بحث باطل گفتيم يعني فضولي است) و يا اين كه ولي به جهت عيب خيار فسخ دارد، يا در هنگام بلوغ خودش خيار فسخ دارد، كدام قول است؟

عبارت امام ذيل مسئلۀ هشت اين بود:

« … هذا كلّه مع علم الولي بالعيب، و الّا (مع جهل الولي)

ففيه تأمّل و تردّد و ان لا تبعد الصّحّة مع اعمال جُهْدِهِ في احراز المصلحة، و علي الصّحّة له (ولي)

الخيار في العيوب الموجبة للفسخ، كما انّ للمولّي عليه ذلك (اي الخيار)

بعد رفع الحجر عنه، و في غيرها لا خيار له و لا للولي علي الاقويٰ».

حل مسأله از دو راه است:

1- آيا مصلحتي كه ولي بايد رعايت كند مصلحت واقعيّه است و در مقام ثبوت، يا مصلحت خيالي و در مقام اثبات و ظاهر (تلاش و كوشش كرده و بجائي نرسيده و همين كافي باشد)؟

اگر گفتيم مصلحت در مقام ثبوتي است، عقد باطل است چون در

______________________________

(1) جامع المقاصد، ج 12، ص 144.

(2) مسالك، ج 7، ص 171.

(3) كتاب النكاح، ج 4، ص 285، مسئلۀ 49.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 48

باطن مفسده داشته؛

ولي اگر مقام اثباتي باشد، عقد صحيح است (مع اعمال جهده في احراز المصلحة)

قاعدتاً مصلحت واقعي شرط است، مثلًا اگر واقعاً وكيل اشتباه كرد و چيزي را به عُشر قيمت فروخت آيا بيع او درست است؟ قطعاً درست نيست و مصلحت واقعي شرط است پس نكاح باطل است يعني لا ينفذ و يكون فضولياً.

ان قلت: شما كه مي گوئيد مدار ولايت، مصلحت واقعي است چه كسي مي تواند به واقع برسد؟

قلنا: از طريق علم و علم ما علم طريقي است نه موضوعي، گاهي علم موضوعي است يعني اذا علمتَ المصلحة فالنّكاح صحيحٌ كه اگر خلاف واقع هم در بيايد نكاح صحيح است، چون علم موضوعي بوده و در موضوع اخذ شده؛ ولي در ما نحن فيه مصلحت واقعيّه را با علم طريقي كشف كرده ايم ثم انكشف كه اين علم خطا بوده و به واقع نرسيده ايم پس ولايت درست نبوده و باطل است.

ان قلت: اگر شك كرديم علم طريقي است يا موضوعي چه بايد كرد؟

قلنا: اصل در علم، طريقيت است الا ما خرج بالدّليل

2- اگر عيب از عيوب موجب فسخ باشد، در اينجا لا ضرر جاري نمي شود چون ضرر با خيار فسخ جبران مي شود (الضرر منجبر بالخيار) امّا اگر عيب ديگري باشد (آدم بي دين، حقه باز، بدزبان و … ) كه هيچ يك از اين عيوب موجب فسخ نيست، اگر بگوئيم عقد صحيح است در اينجا «لا ضرر» جلوي صحت عقد را مي گيرد، چون خيار فسخي ندارد كه جبران كند و خيار در نكاح محدود است و مثل بيع نيست، پس لا ضرر در اينجا جاري مي شود. لا ضرر در همۀ ابواب جاري مي شود و منحصر به چند باب نيست. گاهي ضرر نيست بلكه «حرج»

است يعني مثلًا زن با اين شوهر جانش به لبش مي رسد و شب و روز ندارد پس لا حرج هم در اينجا هست. حال اگر بگوئيم عقد صحيح است اين دو بسوزند و بسازند در مقابل لا ضرر و لا حَرَج چه جوابي داريم (مرحوم امام هم قائل به صحت بود).

نتيجه: ما قائل به تفصيل شديم، اگر از عيوبي باشد كه خيار فسخ دارد عقد صحيح است و لا ضرر و لا حرج هم با خيار جبران مي شود امّا اگر از عيوبي باشد كه خيار فسخ ندارد بايد بگوئيم عقد باطل است. (لا ينفذ فيكون فضولياً)

[مسئلۀ 9 (استحباب استيذان المرأة من الولي)]

اشاره

39 مسئلۀ 9 (استحباب استيذان المرأة من الولي) … 21/ 8/ 79

مسألة 9: ينبغي بل يستحب (ينبغي جنبۀ عقلائي و يستحب استحباب شرعي مسأله است)

للمرأة المالكة أمرها (تعبير به المالكة امرها به جهت وجود مباني مختلف است كه در مسئلۀ دوم بيان شد)

أن تستأذن اباها أو جدّها و ان لم يكونا فأخاها و ان تعدّد الاخ قدّمت الاكبر.

عنوان مسأله:

هر زني كه استقلال در نكاح دارد مستحب است كه از ولي خود در امر ازدواج اجازه بگيرد. اين يك مسئلۀ استحبابي و يكي از آداب عرف عقلا و شرع مقدّس اسلام است.

موضوع مسأله:

«المرأة المالكة امرها» است كه مراد استقلال در امر نكاح است (يا باكره است و عقيدۀ ما اين بود كه باكرۀ رشيده استقلال دارد و يا اگر استقلال باكرۀ رشيده را قائل نباشيم در اين صورت مراد ثيّبه است كه استقلال دارد به بياني كه در مسئلۀ دو تحرير الوسيله گذشت).

اقوال:

از نظر اقوال بسياري از فقهاء متعرض اين مسأله شده اند: مرحوم محقق در شرايع، صاحب جواهر در ذيل مسئلۀ 11 از لواحق باب عقد نكاح، مرحوم صاحب عروه در مسئلۀ 14 از مسائل اولياء العقد و محشّين عروة هم تا آنجا كه اطلاع داريم مخالفتي ندارند، پس مخالفي در مسأله نداريم، به خصوص كه مستحبي است كه با عرف عقلا هم سازگار است.

ادلّه:

الف- دليلي عقلي:
اشاره

اين مسأله دو دليل عقلي دارد:

دليل اوّل: مقتضاي رعايت ادب

مقتضاي ادبي است كه بايد بين پدر و دختر باشد حتّي پسر هم مستحب است اجازه بگيرد، پس ادب اقتضا مي كند كه فرزند در مسائل مهمّ زندگي اجازه بگيرد و چه مسئله اي مهمتر از مسئلۀ ازدواج؟ بخصوص اينكه مسائل مربوط به ازدواج فرزندان در زندگي پدر و مادر و برادران تأثير مي گذارد، اگر خوب در بيايد اثر مثبت و اگر بد در بيايد اثر منفي دارد. پس پدر چگونه مي تواند بي تفاوت باشد و حال آنكه مفاسد و مصالح زندگي فرزندان به زندگاني پدر و مادر سرايت مي كند، بنابراين يك ادب تشريفاتي و خشك و خالي نيست، بلكه ادبي است كه منشأ اثر است.

دليل دوم: استفاده از تجارب

پدر تجاربي دارد هم در ازدواج خودش و هم در ازدواج

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 49

نزديكان، كه مي تواند براي فرزند روشنگر باشد و فرزند مستغني از آن نيست. (در جواهر اشاره اي به آن شده است)

اينها از قبيل استحسانات ظنّي نبوده، بلكه از مستقلّات عقلي است (مثل حُسن احسان و قبح ظلم) و بدون استدلال مي توان آنها را درك كرد و «كلّما حكم به العقل، حكم به الشرع» پس مي توانيم از اين دو دليل عقلي، استحباب شرعي استفاده كنيم.

ب- دليل نقلي:

روايات متعدّدي در اين مسأله وارد شده است، ظاهر روايات مي گويد كه واجب است اذن بگيرد، منتهي ما بين اين روايات و روايات استقلال (كه در مسئلۀ دوم گذشت) جمع كرده و حمل بر استحباب مي كنيم.

* … عن ابن ابي يعفور، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: لا تنكح ذوات الآباء من الابكار الّا باذن آبائهنّ «1»

. ظاهر روايت اين است كه واجب است باكرۀ رشيده بدون اذن ازدواج نكند.

* … عن الحلبي، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: سألته عن البكر

(مراد صغيره است به قرينۀ اذا بلغت مبلغ النساء)

اذا بلغت مبلغ النساء أ لها مع أبيها امر؟ فقال: ليس لها مع أبيها امر ما لم تثيّب «2»

. اين روايت هم از نظر سند معتبر است.

* … عن ابن بكير، عن رجل

(مرسله است)

، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: لا بأس ان تزوّج المرأة نفسها اذا كانت ثيّباً بغير اذن أبيها اذا كان، لا بأس بما صنعت «3»

. مفهوم قضيّۀ شرطيّه اين است كه اگر باكره باشد بدون اذن آنها نكاح نكند.

روايات ديگري غير از اين موارد هم داريم.

ظاهر اين روايات مي گفت كه واجب

است باكرۀ رشيده بدون اذن ازدواج نكند و در مسئلۀ دوم رواياتي داشتيم كه استقلال را ثابت مي كرد، چه كنيم؟ در ابواب مختلف فقهي مواردي داريم كه دو دسته روايت است يك دسته مجوّزه كه نص در جواز فعل است و طايفۀ ديگر ظهور در منع دارد كه در چنين مواردي جمع بين نص و ظاهر به اين است كه حمل بر استحباب مي كنيم و اين جمع عرفي در بين فقها معمول است هم در ابواب عبادات و هم غير عبادات.

اگر پدر و جدي ندارد مستحب است از برادر اجازه بگيرد و اگر متعدّد باشند اول از برادر بزرگتر اجازه بگيرد.

* … عن ابي بصير، عن أبي عبد اللّٰه عليه السلام

(حديث مرسله است به دليل اينكه در سلسلۀ روات حديث عن البرقي أو غيره دارد)

قال:

سألته عن الذي بيده عقدة النكاح، قال: هو الاب و الاخ و الرجل يوصي اليه … «4»

روايت مي فرمايد عقد نكاح به دست اينهاست ظاهرش اين است كه اذن واجب است ولي در هنگام جمع بين اينها و روايات استقلال حمل بر استحباب مي شود.

* … عن محمد بن مسلم كلاهما عن ابي جعفر عليه السلام: مثله «5»

(كه عين روايت قبل را نقل كرده اند).

* … عن بعض اصحابنا، عن الرضا عليه السلام قال: الاخ الاكبر بمنزلة الاب. «6»

اضف الي ذلك: دو دليل عقلي كه در مورد اب آورديم در مورد اخ هم هست زيرااوّلًاآداب اجتماعي اقتضا مي كند كه برادر در جريان باشد و اگر بي اطّلاع او كاري كنند، باعث رنجش مي شود و خوب و بد زندگي خواهر در زندگي برادر تأثير دارد و زندگي برادر و خواهر به هم گره خورده است وثانياًمسئلۀ

تجارب هم هست چون پسرها در جامعۀ بازتري زندگي مي كنند و تجربه شان بيشتر است و اگر بيشتر هم نباشد انسان از كسي كه از نظر تجربه با او مساوي است كسب مشورت كند، خوب است.

در ذيل اين مسأله، صاحب جواهر مي فرمايد: استحباب از روايت در نمي آيد بلكه «كراهة الاستبداد» «7» از روايت استفاده مي شود، و بين اين دو تفاوت است و هر چيزي كه مكروه شد، ضدّش جزء مستحبات نيست مثلًا خوردن غذاي داغ مكروه است؛ ولي خوردن غذاي سرد مستحب نيست. در ما نحن فيه روايت از استبداد نهي كرده است و بايد آن را حمل بر كراهت كنيم، صاحب حدائق هم به اين نكته توجّه كرده است كه از روايات ناهيه كراهت استبداد استفاده مي شود نه استحباب استيذان.

صاحب جواهر در ادامه نكته اي مي گويد:

«اللّٰهمَّ الّا ان يدّعي استفادة ذلك عرفاً من امثال تلك الخطابات» «8» وقتي گفته اند استبداد مكروه است يعني استيذان مستحب است و بين اين دو عرفاً ملازمه است.

______________________________

(1) ح 5، باب 6 از ابواب عقد نكاح.

(2) ح 11، باب 3 از ابواب عقد نكاح.

(3) ح 14، باب 3 از ابواب عقد نكاح.

(4) ح 4، باب 8 از ابواب عقد نكاح.

(5) ح 5، باب 8 از ابواب عقد نكاح.

(6) ح 6، باب 8 از ابواب عقد نكاح.

(7) جواهر، ج 29، ص 229.

(8) جواهر، ج 29، ص 229.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 50

نكته:

دو دليل عقلي كه قبلًا بيان كرديم مؤيّد استحباب است زيرا استيذان از علامات ادب و مؤيد استحباب است و هكذا استفادۀ از تجارب هم مؤيد استحباب است، چون امر كرده اند ما را به استفاده از تجارب ديگران، فعلي هذا آن

دو دليل مؤيد مي شود كه اگر در ما نحن فيه علما گفته انديستحب الاستيذان از باب ملازمه بوده است.

[مسألۀ 10 (هل للوصي ولاية في النكاح)]

اشاره

40 مسألۀ 10 (هل للوصي ولاية في النكاح) … 23/ 8/ 79

مسألة 10: هل للوصيّ أي القيّم من قبل الاب او الجد ولاية علي الصغير و الصغيرة في النّكاح؟ فيه اشكال، لا يترك الاحتياط. (و لو مصلحت هم باشد وصي حق دخالت در ازدواج را ندارد).

عنوان مسأله:

آيا بحث از وصيّي است كه دايرۀ وصايتش عام بوده يا وصيّي كه دايرۀ وصايتش محدود بوده است؟ ما در جائي بحث مي كنيم كه وصي من جميع الجهات باشد و اگر فقط وصيّ در اموال باشد كه دعوائي ندارد، پس تعبير به «قيّم» تعبير خوبي است، زيرا قيّم من جميع الجهات است.

اقوال:

مرحوم محقّق نراقي مي فرمايد:

«في المسألة اقوال: الاوّل نفي الولاية مطلقا، اختاره في موضع من المبسوط و الشرائع و النافع و القواعد و التذكرة و اللمعة و الكفاية، بل هو المشهور كما في المسالك (ولي مسالك «1» تعبير به اشهر دارد) و الروضة. الثاني: ثبوتها (اي الولاية) كذلك (اي مطلقا) و هو للمبسوط ايضاً و عن المختلف و شرح الارشاد للشهيد و الروضة. الثالث: ثبوتها اذا نص الموصي علي النكاح و عدمه بدونه و هو المحكي عن الخلاف و الجامع و المحقق الثاني و غيرهم. «2»

(تفصيل بين جائي كه موصي تصريح كند كه تو وصي هستي حتّي در نكاح اما اگر تصريح نكند حق ندارد).

اصل در مسأله مطابق كدام قول است؟

اصل، عدم ولايت است چون هركس مستقل آفريده شده و ولايت دليل مي خواهد و لذا در ولايت فقيه هم دليل مي آوريم و بعبارة اخري، سابقاً گفتيم «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» يعني «اوفوا بعقودكم» اگر صغير بعد از بلوغ ديد وصيّ پدرش، برايش زن گرفته مي تواند بگويد ولايت او در نكاح ثابت نيست زيرا «عقودكم» شامل اينجا نمي شود چون شبهه مصداقي عموم اوفوا است، پس اصل عدم ولايت وصي در نكاح است و اگر بخواهيم ولايت را ثابت كنيم نياز به دليل دارد. و اصل در مسأله مطابق قول اوّل است (نفي الولاية).

41 ادامه مسئلۀ 10 … 24/ 8/ 79

ادلّه قائلين به ثبوت الولاية (قول دوم مختار ما):

1- مفهوم وصيّت: (دليل اصلي)

اين مطلب را به چند تعبير مي توان بيان كرد:

تعبير اوّل: آيا وصي «من يقوم بامر الاموال» است يا محتواي وصيت يك معني عامي دارد يعني «يقوم مقام الاب في جميع اموره» به اين معني كه پدر مي گويد من پايم از اين دنيا كشيده مي شود تا خودم بودم مراقب اموال و ازدواج و تحصيل و بيماري و … بچه هايم بودم، اكنون تو به جاي من آنها را سرپرستي كن، معلوم مي شود كه او فقط وصيّ در اموال نيست، خصوصاً كه تعبير به «قيّم» هم بود و قيّم يعني «من يقوم مقام الاب».

تعبير دوم: آيا فلسفۀ وصايت، فقط حفظ اموال است يا حفظ اولاد من جميع الجهات؟ ظاهر اين است كه فلسفۀ آن حفظ اولاد است من جميع الجهات، نكاح را كنار مي گذاريم در بيماري يا تحصيل چه كسي بايد دخالت كند؟ آيا وصيّ يا قيّم مي تواند بگويد من فقط در اموال مأمور هستم؟ اگر وصي در اين امور دخالت نكند خيانت كرده و مردم او را مسئول مي دانند.

تعبير سوم:

وصايت قبل از اينكه در شرع بيايد در بين عقلاء بوده است و شارع هم آن را امضاء كرده است نه تأسيس (مثل بيع، نكاح، هبه و … ) و عقلا حقيقت وصايت را مخصوص اموال نمي دانند بلكه هر نياز و ضرورتي براي طفل باشد وصيّ بايد آن را انجام دهد.

تعبير چهارم: اگر بچه غير از اموال حاجتي پيدا كرد آيا شرع براي اين بچه مسئولي معيّن كرده است يا نه؟ مسئول آن يا حاكم شرع است يا وصيّ و قيّم؟ اگر بگوئيد بچه مسئول ندارد كسي باور نمي كند كه اسلام چنين خَلَئي را در سرپرستي ايتام قائل شود و اگر بگوئيد سرپرست حاكم شرع است، اتفاقاً اگر پيش حاكم شرع هم بروند تعيين قيّم مي كند. در ما نحن فيه پدر تعيين قيّم كرده آيا پدر مقدم است يا حاكم شرع؟ مسلماً پدر مقدم است، پس علي القاعده وصي از جانب ولي مقدم است بر حاكم شرع.

اين چهار تعبير از مفهوم وصايت استفاده مي شود و در پايان صغري و كبري را مي چينيم:

______________________________

(1) ج 1، ص 453.

(2) مستند، ج 16، ص 138.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 51

صغري: پدر اين شخص را بر تمام امور، وصيّ قرار داده است (نصب الاب الوصي لجميع منافع و مصالح الايتام).

كبري: وصايت را وصيّ قبول كرده است و وصايت از عقود است و أَوْفُوا بِالْعُقُودِ شامل او مي شود، زيرا در حيات موصي قبول وصايت از ناحيۀ وصيّ شرط است.

نتيجه: وصي در تمام امور دخالت مي كند و حافظ تمام منافع بچه است و به مقتضي أَوْفُوا بِالْعُقُودِ شارع او را قرار داده تا آن بچه را سرپرستي كند، پس بايد به عقد

خود وفا كند و در تمام امور بچه دخالت كند، نه فقط در اموال او.

ان قلت: ولايت پدر در حال حيات قابل واگذاري نيست پس چگونه بعد از موت مي خواهد اين ولايت را واگذار كند.

قلنا: در حال حيات دليلي براي جواز واگذاري نداريم ولي در حال ممات دليل شرعي داريم (عموم أَوْفُوا بِالْعُقُودِ و عموم ادله وصيت)

2- آيات:

آيۀ اوّل: «فَمَنْ بَدَّلَهُ بَعْدَ مٰا سَمِعَهُ فَإِنَّمٰا إِثْمُهُ عَلَي الَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ إِنَّ اللّٰهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ «1»»

اين آيه از تغيير وصيّت نهي مي كند و مي گويد هر كسي كه وصيت را تغيير دهد گناهش بر گردن اوست و خداوند شنوا است و فرض ما هم اين است كه مفهوم وصيّت عام است، پس در اين صورت نياز به صغري و كبري و أَوْفُوا بِالْعُقُودِ نداريم و آيه خودش دلالت دارد.

ان قلت: آيه فقط مخصوص اموال است و آن هم براي والدين به قرينۀ آيۀ قبل «كُتِبَ عَلَيْكُمْ إِذٰا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ إِنْ تَرَكَ خَيْراً الْوَصِيَّةُ لِلْوٰالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَي الْمُتَّقِينَ» گفته شده كه «كُتِبَ» به معناي وجوب نيست بلكه مستحب است (ذاتاً وصيّت مستحب است) مگر اينكه ديني به گردن او باشد و «خَيْراً» در اينجا به معني مال است، مال بهترين خيرات و بدترين شرور است، پس به اين قرينه منظور وصيّت مالي است و آن هم در ناحيۀ والدين.

قلنا: اوّلًا: اگر چه آيه در مورد اموال است؛ ولي مخصص نيست و كبري (تغيير وصيت) عام است «فَمَنْ بَدَّلَهُ» يعني «فمن بدل الوصية» ثانياً: قرآن مي گويد «بِالْمَعْرُوفِ» اساس، معروف بودن وصيّت است و مال خصوصيّت ندارد. پس معروف باشد يعني كار پسنديده اي باشد و نكاح هم

جزء معروف است، همچنان كه مداوا و تحصيلات هم جزء معروف است ثالثاً: در كتاب الوصايا «2» به اين آيه بطور عام استدلال شده است و اختصاص به موردي ندارد و دليل بر اين است كه آيه عام است. رابعاً: اشكال والدين وارد نيست چون بعد از آن «اقربين» را هم دارد.

پس اين آيه من حيث المجموع دلالتش خوب است و علما به به فمن بدّله به طور عام در تمام امور استدلال مي كنند و در تمام وصيّت نامه ها مي آورند.

البته شأن نزول آيه در مورد اموال است ولي شأن نزول در اينجا مخصّص نمي تواند باشد.

آيۀ دوم: «وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْيَتٰاميٰ قُلْ إِصْلٰاحٌ لَهُمْ خَيْرٌ» «3»

«اصلاح» عام است و اصلاح اموال، ابدان، تحصيل، نكاح، همه را شامل مي شود عموم اين آيه از آيۀ قبلي روشن تر است.

ان قلت: همه مخاطب آيه هستند، آيا شما به همه اجازه مي دهيد كه در كار يتامي دخالت كنند؟

قلنا: بعضي از آيات قرآن خطابات عامّه اي دارد؛ ولي مسئول معيّني برايش تعيين شده است، مثلًا در «وَ السّٰارِقُ وَ السّٰارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُمٰا» «4» آيه عام است؛ ولي آيا هر كسي مي تواند دست دزد را قطع كند؟ خير، قطعاً مسئول دارد و آن حاكم شرع است. يا مثلًا در «الزّٰانِيَةُ وَ الزّٰانِي فَاجْلِدُوا … » «5» آيه عام است؛ ولي مخاطب آن حكومت است. در ما نحن فيه هم همين گونه است و مرجع ضمير در اين موارد در بين عقلاء معلوم است و در عين اين كه عام است و همه را شامل مي شود ولي براي آن مسئول معين شده است.

42 ادامۀ مسئلۀ 10 … 25/ 8/ 79

3- روايات:

روايت، از أبو بصير، سماعة و حلبي

نقل شده، پس در واقع سه روايت است.

* … عن ابي عبد اللّه عليه السلام في قول اللّٰه عزّ و جلّ: «وَ إِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ وَ قَدْ فَرَضْتُمْ لَهُنَّ فَرِيضَةً

(تعيين مهريه)

فنصف ما فرضتم الّا ان يعفون

(زنها)

او يعفوا الّذي بيده عقدة النّكاح» «6»

________________________________________

شيرازي، ناصر مكارم، كتاب النكاح (مكارم)، 6 جلد، انتشارات مدرسه امام علي بن ابي طالب عليه السلام، قم - ايران، اول، 1424 ه ق كتاب النكاح (مكارم)؛ ج 2، ص: 51

(سؤال شد كه گره نكاح دست كيست)

قال: هو الاب أو الاخ او الرجل

______________________________

(1) آيۀ 181 سورۀ بقره.

(2) وسائل، ج 13، باب 32 از كتاب الوصايا.

(3) آيۀ 220 سورۀ بقره.

(4) آيۀ 38 سورۀ مائده.

(5) آيۀ 2، سورۀ نور.

(6) آيۀ 237، سورۀ بقره.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 52

يوصي اليه، و الذي يجوز امره في مال المرأة فيتباع لها فتُجيز

(و يتّجر)

فاذا عفا فقد جاز. «1»

اين شخص چهارم كه در روايت با

«الذي يجوز امره … »

معرفي شده است وكيل تام الاختيار در امر مالي است كه از جملۀ امور مالي مَهر است. اين روايت اگر همه اسنادش معتبر نباشد بعضي از آن معتبر است. دلالت و سند روشن است.

ان قلت: در روايت كلمۀ «اخ» وجود دارد و برادر به اجماع علماء ما ولايت ندارد، پس چطور مي توان به حديث عمل كرد، در حالي كه تجزيه هم ممكن نيست؟

قلنا: بهترين توجيه اين است كه بگوئيم برادري مراد است كه وكيل شده است، (تفويض اختيار به او شده).

ان قلت: آيا قرينه اي بر چنين معني وجود دارد؟

قلنا: دو قرينه داريم.

قرينۀ اوّل: ذيل روايت است كه وكيل را مي گويد منتهي وكيل بيگانه، و اين وكيلي است كه برادر هم است.

ولايت و وكالت با هم مي تواند در يك روايت جمع شود و منافاتي با وحدت سياق ندارد.

قرينۀ دوم:

* … عن اسحاق بن عمار قال: سألت جعفر بن محمد عن قول اللّه:

«إِلّٰا أَنْ يَعْفُونَ» قال: المرأة تعفو عن نصف الصداق، قلت: «أَوْ يَعْفُوَا الَّذِي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكٰاحِ» قال: ابوها اذا عفا جاز له، و اخوها اذا كان يقيم بها

(برادري كه قيّم است)

و هو القائم عليها فهو بمنزلة الاب و يجوز له، و اذا كان الاخ لا يهتمّ بها و لا يقوم عليها لم يجز عليها امره «2»

. پس برادر دو حالت دارد يك برادر

«يقوم بامرها»

است كه اختيار خواهر دست اوست و يك برادر «لا يقوم بامرها» است كه اختيار خواهر به دست او نيست. سند اين روايت مرسله است.

تفسير عياشي روايات خوبي دارد؛ ولي براي اختصار، سند روايات را حذف كرده و روايت مرسله شده است؛ ولي براي بحث ما مؤيد مي شود. پس روايت قبل را نجات داديم و آمدن اخ در آن روايت، روايت را از كار نيانداخت و دلالت روايت بر ولايت وصي خوب است.

* … عن ابي بصير، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: سألته عن الذي بيده عقدة النكاح، قال: هو الاب و الاخ و الرجل يوصي اليه، و الّذي يجوز امره في مال المرأة فيبتاع لها و يشتري فأيّ هؤلاء عفا فقد جاز. «3»

(احتمال دارد كه اين روايت همان روايت أبو بصير باشد كه در ابواب مهور ذكر شده است).

* … عن محمّد بن مسلم كلاهما، عن ابي جعفر عليه السلام مثله الّا انّه قال: فأيّ هؤلاء عفا فعفوه جايز في المهر اذا عفا عنه. «4»

پس در اين مسأله 4

روايت (روايات أبو بصير، سماعة، حلبي و محمد بن مسلم) داريم كه همگي معتبر است.

نتيجه: با آيات و روايات و سيرۀ عقلا در مفهوم وصايت ثابت كرديم كه وصي بر صغار ولايت دارد مطلقا حتي در امر نكاح (قول دوم).

43 ادامۀ مسئلۀ 10 … 28/ 8/ 79

ادلّه عدم ولايت (قول مشهور يا اشهر)

1- اصل:

اصل «عدم ولاية احد علي احد» است كه اين اصل را قبلًا اثبات كرديم و گفتيم كه «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» يعني «عقودكم» و عقودكم شامل اينجا نمي شود و عقد وصي واجب الوفاء بر صغار نيست زيرا بايد ولايت وصي ثابت شود تا وفاء بر عقد وصي لازم باشد.

2- روايات:

در اينجا چند حديث داريم كه مضمون روايت آخر با بقيّه متفاوت است:

* … عن محمد بن مسلم

(صحيح السند)

، عن ابي جعفر عليه السلام في الصّبي يتزوّج الصّبيّة يتوارثان؟

(سؤال از ارث است كه ارث هم لازمۀ نكاح است و توارث فرع بر صحّت نكاح است)

فقال: اذا كان ابواهما اللّذان زوّجاهما، فنعم

(از اذاي شرطيّه مفهوم گرفته اند كه ديگري نمي تواند عقد كند، يعني اگر وصي عقد كرده باشد عقد صحيح نيست و ارث نمي برند)

قلت: فهل يجوز طلاق الاب؟ قال: لا. «5»

پس از روايت استفاده مي شود كه اگر پدر سبب ازدواج باشد درست است و غير از او كسي نمي تواند و جد را هم از باب توسعه در مفهوم داخل مي كنيم.

* … عن محمد بن مسلم

(كه اين روايت هم به همان مضمون روايت قبل است و ظاهراً همان روايت است كه تقطيع شده است)

قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن الصّبي يزوّج الصّبيّة؛ قال: ان كان

______________________________

(1) وسايل، ج 15، ح 1، باب 52 از ابواب مهور.

(2) ح 5، باب 52 از ابواب مهور.

(3) ح 4، باب 8 از ابواب عقد نكاح.

(4) ح 5، باب 8 از ابواب عقد نكاح.

(5) ح 1، باب 12 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 53

ابواهما اللّذان زوّجاهما فنعم جايز و لكن لهما الخيار اذا ادركا … «1»

* … عن عبيد بن زرارة، عن ابي

عبد اللّٰه عليه السلام قال: سألته عن الصبيّ يزوّج الصّبية هل يتوارثان؟ قال: ان كان ابواهما هما اللّذان زوّجاهما فنعم، قلنا: يجوز طلاق الاب؟ قال: لا. «2»

استدلال به اين روايات از دو جهت قابل مناقشه است:

1- وصي به منزلة الاب است و وصي اب مثل وكيلِ اب است، آيا اگر وكيل اب صغار را ازدواج دهد باطل است؟ خير، پس حديث مي گويد

الاب و كل من كان بمنزلة الاب، و الوصي بمنزلة الاب.

2- حصر در روايت حصر اضافي است يعني نسبت به بيگانه ها و لذا جد را نگفته است در عين اين كه جد ولايت دارد. حتّي در صورتي كه وصي و قيم نداشته باشد و ضرورت هم ايجاب كند، حاكم شرع ولايت بر او دارد ولي روايت آن را هم نگفته است. پس حصر، اضافي و در مقابل بيگانگان است و حاكم و وصيّ و وكيل بيگانه نيستند.

نتيجه: اين احاديث دلالت ندارند.

* … عن محمّد بن اسماعيل بن بزيع قال: سأله رجل

(روايت مضمره است مگر اينكه بگوئيم ابن بزيع از اصحاب امام رضا عليه السلام است و هرچه را نقل كرده از اوست)

عن رجلٍ مات و ترك أخوين و ابنة و البنت صغيرة فعمد

(اقدام كرد)

احد الاخوين الوصيّ فزوّج الابنة من ابنه ثمّ مات ابو الابن المزوّج، فلمّا أن مات قال الآخر: اخي لم يزوّج ابنه فزوّج الجارية من ابنه، فقيل للجارية: ايّ الزوجين احبّ اليك الاوّل أو الآخر؟

(يعني دختر بزرگ شده است و به او گفته اند كه كدام را امضاء مي كني؟)

قالت: الآخر

، (تا اينجا دو عقد خوانده شده است يكي از ناحيۀ وصي يعني برادر اوّل و ديگري از ناحيۀ غير وصي يعني برادر دوّم)

ثم

انّ الاخ الثاني مات و للاخ الاوّل ابن اكبر من الابن المزوّج، فقال للجارية: اختاري ايهما احبّ اليك الزوج الاوّل او الزوج الآخر. فقال عليه السلام: الرواية فيها انّها للزوج الاخير، و ذلك إنّها قد كانت ادركت حين زوّجها

(در موقع تزويج دوّم بالغ بوده است)

و ليس لها ان تنقض ما عقدته بعد ادراكها «3».

اين روايت مي گويد نه عقد برادر اوّل درست بوده است و نه عقد برادر دوم و بعد از بلوغ آن كه انتخاب كرده است درست است، پس روايت مي رساند وصيّ حق ندارد، و قبل از بلوغ هيچ عقدي صحيح نبوده حتي عقد وصيّ، اين روايت حال و هواي بهتري دارد و مفهوم نيست بلكه صريح است.

جواب: اين روايت قابل خدشه است

اوّلًا: اضطراب و اضمار

اضطراب در متن دارد (الرواية فيها يعني چه؟ روايت چه كسي، پيامبر، امام رضا، ديگران، چه كسي مراد است؟) همچنين تعبير «الرواية فيها» شبيه عبارات معصومين نيست اضمار هم دارد (سأله مراد كدام امام است؟)

ثانياً: اتّهام وصيّ

احتمال دارد كه عدم صحة عقد وصي به اين جهت باشد كه وصي متهم است كه مصلحت موصي له را در نظر نگرفته است، چون براي پسر خودش عقد كرده است پس عقد وصي زير سؤال مي رود.

ثالثاً: عدم وسعت دايرۀ وصايت

شايد اين وصي فقط وصي در مال بوده چون بسياري از اوصياء، اوصياء مال هستند و لااقلّ شك داريم كه دايرۀ وصايت چقدر بوده آيا فقط در اموال بوده يا شامل نكاح هم مي شده است، اصل عدم اين ولايت است (جواب مرحوم خوئي در مستند عروه)

سلّمنا اين احاديث با اشكالاتي كه بيان شد دلالت داشته باشد در مقام معارضه و تعارض اين روايات

با روايات قبلي (كه اثبات ولايت براي وصي در امر نكاح مي كرد) احاديث قبل اظهر و اقوي است.

بنابراين قول قبلي را انتخاب مي كنيم.

دليل قول به تفصيل (قول سوم):

اشاره

قول سوم مي گويد: در صورتي كه تصريح به نكاح كرده باشد عقد درست است، چون داخل در «فَمَنْ بَدَّلَهُ بَعْدَ مٰا سَمِعَهُ … »

مي شود يعني تغيير وصيّت جايز نيست و در جائي كه تصريح نكرده است بايد بگوئيم روايات ناهيه نهي مي كند.

جواب: بحث ما در جائي است كه ظهور عرفي در عموم داشته باشد (الاموال و النكاح). اگر ظهور حجّت است ما الفرق بين التصريح في النكاح او الظهور في عموم النكاح و الاموال هر دو داخل در فمن بدّله مي شود.

ريشۀ نزاع:

ظاهراً نزاع بين بزرگان در اينجا لفظي است آنهائي كه مي گويند عقد وصي براي صغير صحيح نيست مي گويند دامنۀ وصايت شامل نكاح نمي شود و فقط اموال را مي گيرد و لذا گفته اند كه اگر اب تصريح كند قبول است و آنهائي كه مي گويند ولايت وصي در عقد جايز است جائي را مي گويند كه وصايت عموميت داشته باشد.

(تصريح يا اطلاق عموم).

______________________________

(1) ح 8، باب 6 از ابواب عقد نكاح.

(2) وسايل، ج 15، ح 2 باب 33 از ابواب مقدمات طلاق.

(3) ح 1، باب 8 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 54

جمع بندي: اگر تصريح كند به نكاح يا وصايت عام باشد در اين صورت وصي مي تواند در امر نكاح دخالت كند.

44 ادامۀ مسئلۀ 10 … 29/ 8/ 79

بقي هنا شي ء: آيا وصي ولايت بر مجنون دارد؟

اشاره

جنون يا متصل به صغر است كه از بچگي ديوانه بوده بلغ فاسد العقل، و يا اينكه بعد از بلوغ فاسد العقل شده است، اين قسم نيز خود دو قسم است: در حيات اب مجنون شده است (پسر عاقلًا بالغ شده و بعد از بلوغ در حيات اب مجنون شد) و يا اين كه پدر كه زنده بود بچه عاقل و بالغ بود و بعد از ممات پدر فاسد العقل شده، پس مجموعاً سه قسم است. امام اسمي از مجنون نبرده است.

نكته: مباحثي كه در مورد مجنون داريم نه فقط براي نكاح، بلكه براي ابواب مختلف است و ريشه هاي بحث در اينجا حل مي شود.

اقوال:

مرحوم محقق يزدي در عروة مي فرمايد:

و للوصي ان يزوّج المجنون «1» (وصي ولايت بر مجنون دارد، بدون اينكه تفصيلي دهد) ولي از كلمات ديگران استفاده مي شود كه ولايت وصي بر مجنون براي قسم اوّل است (من بلغ فاسد العقل).

مرحوم صاحب جواهر مي فرمايد:

للوصيّ أن يزوّج من بلغ فاسد العقل (غير فاسد العقل را نمي گويد) اذا كان به ضرورة الي النكاح (نياز به نكاح داشته باشد) بل نفي بعضهم الخلاف عن ثبوتها في ذلك (مسأله اجماعي است كه وصي ولايت بر مجنون بالغ فاسد العقل دارد) بل عن ظاهر الكفاية الاجماع عليه «2». ظاهر عبارت جواهر اين است كه محل بحث جنون متصل است.

مرحوم آية اللّٰه حكيم در مستمسك وقتي به شرح كلام عروة مي رسد مي فرمايد كلام عروه مطلق است در حالي كه ظاهر كلام اصحاب اختصاص ولايت وصي به جنون متصل است.

از مجموعۀ گفتگوها استفاده مي شود كه در جنون متّصل بحثي نيست؛ ولي در جنون منفصل بحث و تأمل است؛ زيرا نسبت به

خود اب و جد هم بحث است كه آيا بر مجنون منفصل ولايت دارند يا نه؟

بعضي مي گويند حتّي اب و جد هم ولايت ندارند و بايد سراغ حاكم شرع رفت پس وقتي پدر ولايت ندارد وصي پدر به طريق اولي ولايت ندارد.

دليل:
اشاره

در اين مسأله نصّ خاصّي نداريم، ما هستيم و مقتضاي قواعد و اصل هم عدم ولايت است بايد ديد دليل بر ولايت چيست؟ از همان راهي كه در وصي بر صغار داشتيم راه را در مجنون طي مي كنيم.

الف- جنون متصل به صغر:

پدري از دنيا مي رود و مجنوني دارد وصيت مي كند و قيّمي براي او قرار مي دهد اگر ظاهر وصيت عام باشد وصي، جانشين اب مي شود و بايد سرپرستي اموال و ازدواج او را بكند هم به حكم بناء عقلا و هم به حكم «فَمَنْ بَدَّلَهُ بَعْدَ مٰا سَمِعَهُ … » و يا اگر وصيّت هم عام نبود در صورتي كه موصي به امر نكاح، تصريح كند، وصيّ جانشين اب مي شود.

ب- جنون منفصل:

گاهي در حيات پدر است و گاهي بعد از حيات پدر، ابتداءً بايد ببينيم كه پدر بر مجنون منفصل ولايت دارد يا نه؟ مشهور فقهاء اين است كه پدر بر مجنون منفصل ولايت ندارد و حاكم شرع ولي اوست كه البتّه خلاف سيرۀ عقلا است. اگر بچّه اي در خانواده اي ديوانه شد چه كسي بايد او را سرپرستي كند؟ آيا جاي تعجّب نيست، اگر با وجود پدر به حاكم مراجعه شود؟ بله اگر ديوانه اي زنجيري باشد كه نتوان او را نگهداري كرد در اين صورت به دولت مراجعه مي شود پس بنا به سيرۀ عقلا پدر بايد او را نگهداري كند، حالا كه پدر مسئوليّت دارد مي تواند همين را به وصيّ منتقل كند. كساني كه قائل به ولايت وصيّ در جنون منفصل نشده اند در پدر هم قائل به ولايت نبوده اند. و امّا اگر جنون منفصل، بعد ممات الاب باشد، در اين صورت اگر وصايت عام بوده، عمومش شامل اينجا مي شود، يعني اگر گفته است اين بچه هاي من تحت سرپرستي توست حتّي اگر بعد از مردن من ديوانه شوند، در اين صورت وصيّ ولايت دارد، پس ولايت وصيّ بر جنون منفصل بعد ممات الاب فرع بر اين است كه

وصايت عام باشد.

جمع بندي: وصيّ بر صغير و مجنون ولايت دارد به اقسام سه گانه جنون، منتهي مجنون و صغيري كه نكاح برايشان ضرورت داشته باشد.

[مسألۀ 11 (ولاية الحاكم في النكاح)]

اشاره

45 مسألۀ 11 (ولاية الحاكم في النكاح) … 30/ 8/ 79

مسألة 11: «ليس للحاكم ولايةٌ في النكاح علي الصغير ذكراً كان أو أنثي مع فقد الاب و الجد (اب و جد باشد بحثي نيست كه حق ندارد در صورت نبودن هم حقّي ندارد)

، و لو اقتضت الحاجة و الضّرورة

______________________________

(1) عروة، مسئلۀ 12 نكاح.

(2) جواهر، ج 29، ص 191.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 55

و المصلحة اللازمة المراعاة النكاح بحيث ترتّب علي تركه مفسدة يلزم التّحرز عنها، قام الحاكم به (حاكم اقدام به نكاح صغير و صغيره مي كند)

، و لا يترك الاحتياط بضمّ اجازة الوصي للاب او الجد مع وجوده، (اي الوصي) (صورت اوّل)

. و كذا في من بلغ فاسد العقل (مجنون متّصل) (صورت دوّم).

أو تجدّد فساد عقله اذا كان البلوغ و التجدّد في زمان حياة الاب أو الجد (صورت سوم).

عنوان مسأله:

اين مسأله در مورد ولايت حاكم است، آيا حاكم بر صغار، مجنون، كبيره ولايت دارد؟

مسأله چهار صورت دارد كه مرحوم امام سه صورت از چهار صورت را بيان كرده اند:

- صورت اوّل: صغير و صغيره كه حاكم ولايت ندارد.

- صورت دوّم: مجنون متّصل.

- صورت سوّم: مجنون منفصل.

در اين دو صورت حاكم ولايت دارد

- صورت چهارم: باكرۀ رشيده اي كه پدرش مرده است اگر قائل به استقلال باكرۀ رشيده باشيم همان گونه كه پدر دخالت نمي كرد حاكم شرع هم دخالتي ندارد امّا اگر گفتيم پدر ولايت بر باكرۀ رشيده دارد در اين صورت بعد از ممات پدر آيا حاكم ولايت دارد؟

خيلي ها گفته اند كه حاكم بر اين قسم ولايت ندارد.

اقوال:

صاحب رياض در شرح عبارت محقّق در المختصر النافع (لا يزوّج الوصي و كذا الحاكم) مي فرمايد:

فلا يزوّج الصغيرين مطلقا في المشهور و البالغين فاسدي العقل مع وجود الاب و الجد اجماعاً … و يزوّجُهما مع فقدهما مع الغبطة (حاكم شرع كبير و كبيرۀ فاسد العقل را با نياز ازدواج مي دهد) اجماعاً لانّه وليّهما في المال فيتولّي نكاحهما «1» بعد ادلّه اي ذكر مي كند تا به اينجا مي رسد كه يكي از دلايل احتياج و نياز است و مي فرمايد كه اگر اين دليل (دليل نياز) در فاسدي العقل هست در صغير و صغيره هم اين دليل وجود دارد چون آنها هم نياز دارند و فرض اين است كه پدر و جد هم نيست، پس حاكم بر صغير و صغيره هم ولايت دارد.

صاحب جواهر مي فرمايد:

عند فقد الاب و الجددر بالغۀ باكرۀ رشيده اگر اب و جد از دنيا رفتند مستقل مي شود و ادعاي اجماع مي كند. در مورد مجنون هم مي گويد: بلا خلاف أجده

فيه، بل الظاهر كونه مجمعاً عليه. «2»

ابن قدامه صاحب كتاب المغني مي فرمايد:

لا نعلم خلافا بين أهل العلم في أنّ للسلطان (حاكم شرع) ولاية تزويج المرأة عند عدم اوليائها او عضلهم (اي منعهم) و به يقول مالك و الشافعي و اسحاق و أبو عبيد و أصحاب الرأي (ابو حنيفه و پيروانش)، و الاصل فيه قول النبي صلي الله عليه و آله فالسلطان ولي من لا ولي له «3».

پس در بين علماء عامه هم جمع زيادي قائل به ولايت شده اند.

تا اينجا معلوم شد كه ولايت حاكم شرع در بين ما و در بين عامّه اجماعي است اجمالًا.

دليل:

اشاره

در اين مسأله نصّ خاصي در مورد دخالت حاكم در نكاح نداريم مائيم و قواعد عامّه و دايرۀ اختيارات حكومت اسلامي، كه آيا ولايت نكاح را هم مي گيرد يا نه؟

مقدّمه:
اشاره

حوادثي كه در جامعه واقع مي شود و امور مورد ابتلاء مردم دو قسم است:

الف- قسمي كه مسئول خاصي دارد:

مثل حضانت فرزند كه بر عهدۀ پدر و مادر است، نفقۀ فرزند كه بر عهدۀ پدر است و اگر پدر نباشد بر عهدۀ مادر است (اگر مالي داشته باشد)، موقوفاتي كه متولّي دارد خواه موقوفات عامّه باشد يا موقوفات خاصّه، كوچه هاي بن بست كه مسئول آن همان خانه هايي هستند كه در آن كوچه هستند و امثال اين موارد كه به مسئول خاصش رجوع مي شود.

ب- مسائل مهمي كه مسئول معيّني ندارد:

مثل حفظ نظام جامعه، امن السّبيل (امنيّت جادّه ها)، قتال العدوّ، حفظ اموال غُيّب (افرادي غايب هستند و مثلًا سيلي در شهر افتاده و اموال آنها تلف مي شود كسي بايد اموال آنها را حفظ كند)، حفظ اموال قُصّر (ايتامي كه كسي را براي سرپرستي ندارند) اصلاح شوارع، اجراء حدود، احقاق حقوق، در اين موارد شخص خاصّي متولّي نيست. در عرف عقلا از قديم الايّام اين گونه امور بدون متوليِّ خاص، به عهدۀ حكومت بوده و اصلًا فلسفۀ تشكيل حكومت همين است كه اين مشكلات را كه متولّي خاصي ندارد بعهده بگيرد. گاهي از اين امور يا بعضي از اينها را به امور حسبيّه تعبير مي كنند كه بر عهدۀ حكومت است. بنابراين دايرۀ اختيارات حاكم شرع تمام امور زمين ماندۀ

______________________________

(1) رياض، ج 2، ص 81.

(2) جواهر، ج 29، ص 189.

(3) المغني، ج 7، ص 350.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 56

جامعه است كه مسئول خاصّي ندارد و اگر حكومت متولّي آن نباشد، هرج و مرج مي شود و نظام مختل مي گردد. بنابراين دائرۀ اختيارات حاكم نامحدود است و اين روايت نبوي كه مي گويد:

السلطان وليّ من لا ولي له

كه در كلام مغني بوده امضاء بناء عقلا است و اين روايت در كتب ما هم هست «1» و

ديگران از فقهاء ما هم آن را ذكر كرده اند.

پس اسلام اين بناء عقلا را امضاء كرده است و اصل حكومت را پذيرفته، منتهي براي متولّي امر حكومت، شرايطي را قائل شده است.

بعد از ذكر اين مقدّمه سراغ حكم چهار قسم مسأله مي رويم:
1- صغير و صغيره اي هستند كه اولياء سه گانه را از دست داده اند (پدر، جد، وصي)

اين فرد دو حالت دارد، يك حالت نيازي به ازدواج ندارد كه در اين صورت حاكم دخالت نمي كند و غالباً هم ضرورتي نيست، اگر ضرورتي پيش آمد (يا براي حفظ جان يا براي محرميّت) در اينجا چون كار زمين مانده است، حاكم شرع دخالت مي كند و اينكه صاحب جواهر و ديگران ادعاي اجماع بر عدم ولايت حاكم بر صغير و صغيره كرده اند شايد نظرشان به آنجائي باشد كه ضرورتي نبوده كه غالباً هم همين است و در جائي كه نياز باشد احدي نمي گويد كه حاكم دخالت نكند.

2 و 3- جائي كه مجنون باشد (خواه متّصل، يا منفصل) ولي هم ندارد

و يا ولي دارد اما بگوئيم در جنون منفصل حقّ دخالت ندارد (كما اينكه بعضي گفته اند) پس كار زمين مانده است و مجنون هم حاجت به ازدواج پيدا كرده (ضرورت در كبير مجنون، فرد نادري نيست). همان فقهائي كه در صغير به عدم ولايت حاكم فتوا مي دادند، در اينجا مي گويند حاكم ولايت دارد و بايد دخالت كند و نمي تواند در مقابل چنين مجنوني بي تفاوت باشد زيرا ممكن است در غير اين صورت باعث مشكلات بيشتري شود.

امام در اينجا جمله اي دارد:

«كذا في من بلغ فاسد العقل او تجدّد فساد عقله اذا كان البلوغ و التجدد في زمان حياة الاب أو الجد» (اگر جنون بعد از فوت پدر بود مجنون بلاتكليف مي شود) چرا بايد حاكم دخالت نكند، اين چه حكمي است؟ اينجا كه بدتر است و حاكم حتماً بايد مسئول باشد. امام اين قيد را براي چه آورده اند؟

شايد به اين جهت باشد كه امام در مسئلۀ قبل وصي را دخالت دادند، كه احتياطاً از وصي هم اجازه بگيرند، و بگوئيم اين قيد ناظر به دخالت دادن وصي است نه حاكم،

كه اگر در حيات اب مجنون شد وصي دائرۀ كارش مجنون در حيات اب را مي گيرد، پس بايد از وصي هم اجازه بگيريم ولي اگر بعد از حيات پدر ديوانه شد اجازۀ وصي نمي خواهد، و فقط مربوط به حاكم شرع است. اين توجيه اگر چه خلاف ظاهر هم باشد كلام امام هيچ توجيه ديگري غير از اين ندارد.

4- در بالغۀ رشيدۀ باكرۀ عاقله تا پدرش بود اجازۀ پدر را مي خواست

(ما به عنوان ثانوي گفتيم؛ ولي عدۀ زيادي به عنوان اوّلي مي گويند كه اجازۀ پدر در باكرۀ رشيده شرط است) وقتي پدر از دنيا رفت آيا باكرۀ رشيده براي ازدواج بايد از حاكم اجازه بگيرد؟

فرموده اند: اجازه نمي خواهد چون كارِ زمين مانده نيست، و دختر عاقله و بالغه است و خودش راه را پيدا مي كند و ادّعاي اجماع بر استقلال شده است. امّا اگر بگوئيم مفسده دارد (همان عنوان ثانوي كه ما قائل بوديم) و ممكن است فريب بخورد و كار به طلاق كشيده شود و يا مفاسدي بر آن مترتب شود و اختلافات و طلاقها در جامعه زياد شود در اين صورت بايد اجازۀ حاكم شرع باشد تا مفسده اي پيش نيايد پس در اين صورت ما اجازۀ حاكم را شرط مي دانيم.

46 ادامۀ مسئلۀ 11 … 1/ 9/ 79

ادلّۀ عدم ولايت:

1- اجماع:

اجماع قائم است بر عدم ولايت حاكم بر صغير و صغيره.

جواب: چون اين مسأله ادلّۀ ديگري هم دارد، در چنين مواردي توسل به اجماع بعنوان مؤيّد خوب است نه بعنوان استدلال.

2- اصل:

أصل عدم ولاية احد علي احد است، و از جمله، حاكم شرع، پس اصل اين است كه ولايت نداشته باشد الّا ما خرج بالدليل.

جواب: شما مي گوئيد الّا ما خرج بالدّليل و ما دليل اقامه كرديم، در آن جائي كه ضرورت اقتضا كند كه ازدواجي براي صغير و صغيره انجام بگيرد و فرض هم اين است كه اولياء ثلاثه (اب، جد، وصيّ) وجود ندارند، اگر حاكم شرع دخالت نكند در اين صورت مصالح مهم صغير و صغيره از بين مي رود پس به حكم عقلا از اهل عرف و به حكم رواياتي كه در شرع وارد شده

(السلطان ولي من لا ولي له)

اين مصلحت زمين مانده را بايد حاكم شرع انجام دهد، و دليل عقلائي و شرعي قائم است بر ولايت حاكم بر صغير و صغيره، و همچنين است حال مجنون متّصل و منفصل. پس اصل هم با وجود دليل كنار مي رود.

______________________________

(1) رياض، ج 2، ص 81.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 57

3- روايات:

روايات سابقه كه در باب عدم ولايت وصي به آن استدلال شده بود (روايت محمد بن مسلم از امام باقر و امام صادق، روايت عبيد بن زراره). مضمون روايات اين بود كه شخصي صغير و صغيره اي را به زوجيّت درآورده، آيا زوجيّت صحيح است؟ امام در جواب فرمود:

«ان كان ابواهما اللذان زوّجاهما فنعم» «1»

مفهوم قضيّۀ شرطيّه اين است كه اگر غير از اب دخالت كند باطل است، مفهوم شرط از مسلّمات است خصوصاً كه مقام، مقام احتراز است يعني حاكم شرع و وصيّ ولايت ندارد و فقط ولايت مخصوص اب است، روايت عبيد بن زراره هم همين را مي گفت.

جواب: اين حصر، حصر اضافي است و ناظر

به برادر و ساير خويشان است كه آنها ولايت ندارند و ناظر به وصي جانشين اب و حاكم شرعي كه از طرف خدا مأمور است نمي باشد.

اضف الي ذلك: اين روايات در مقابل عامّه وارد شده است، عامّه مي گفتند: تمام قرابات اب (عصبه) برادر اب، عموزاده ها همه ولايت دارند، اين روايت حصر اضافي است و آنها را رد مي كند و كاري به حاكم و وصي ندارد و انصاف اين است كه اين روايات و لو مفهوم دارد ولي ناظر به حاكم و وصي نيست و اگر احتمال هم بدهيم كه حصر، حصر اضافي است براي از كار انداختن مفهوم كافي است (اذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال).

تا اينجا ادلّۀ نافين حكومت حاكم بر صغير و صغيره را دانستيم.

نكته: گمان ما اين است كه نزاع در اين مسأله لفظي است.

آن جائي كه ضرورتي نباشد همه مي گويند كه حاكم دخالت نكند، و غالباً اينها ضرورت ندارند و آنها كه مي گويند ولايت ندارد ناظر به همين جهت بوده اند امّا آن جائي كه ضرورت ملزمه (تلف شدن- مشكل محرميت) باشد آنها كه منكر هستند در اينجا به حاكم ولايت مي دهند و كدام فقيه است كه بگويد حاكم دخالت نكند و بچه تلف شود. پس نزاع ظاهراً لفظي است.

نتيجه: اگر مصلحت ملزمه اي ايجاب كند در صغير و صغيره و در مجنون منفصل و متّصل حاكم بايد دخالت كند چون كارِ زمين مانده است و اگر دسترسي به حاكم شرع نبود سراغ عدول مؤمنين مي روند.

[مسألۀ 12 (شرائط الولاية)]

اشاره

47 مسألۀ 12 (شرائط الولاية) … 2/ 9/ 79

مسألة 12: يشترط في ولاية الاولياء (چهار شرط هست و بعضي شرط پنجمي هم اضافه كرده اند)

البلوغ و العقل و الحريّة

و الاسلام اذا كان المولّي عليه مسلما، (مثلًا اگر مسلماني از دنيا رفت بخواهد به غير مسلمان وصيّت كند كه مواظب بچه هاي او باشد، جايز نيست و وصي بايد مسلمان باشد).

فلا ولاية للصغير و الصغيرة علي احد بل الولاية في موردها لوليّهما، و كذا لا ولاية للاب و الجد اذا جنّا (مجنون شوند)

، و ان جنّ احدهما يختص الولاية بالآخر و كذا لا ولاية للاب الكافر علي ولده المسلم (مادر مسلمان است يا پدر عند انعقاد نطفه مسلمان بود و بعد از آن كافر شد)،

فتكون للجد اذا كان مسلما (اگر پدر و پسر هر دو كافر بودند آيا ولايت كافر بر كافر هست؟)،

و الظاهر ثبوت ولايته (اي الاب)

علي ولده الكافر اذا لم يكن له جدّ مسلم (جدّ مسلمان مقدم است بر پدر كافر و لو بچّه هم كافر باشد)،

و الّا فلا يبعد ثبوتها له (جدّ مسلم)

دون الكافر.

عنوان مسأله:

اشاره

مرحوم امام در اين مسأله، 4 شرط براي ولي قائل شده اند:

1- بلوغ:

آيا مي شود ولي نابالغ پيدا كنيم يعني پدري باشد نابالغ؟ خير، مصداقي ندارد. بله در مورد وصي و حاكم ممكن است مصداقي پيدا شود مثلًا وصيّ هست چهارده ساله ولي هوشيار مثل بوعلي سينا يا علّامۀ حلّي، اينجا جاي بحث است كه بگوئيم چون بالغ نيست نمي تواند حاكم شرع يا وصيّ باشد پس نسبت به اب و جد غير بالغ موضوعي ندارد ولي نسبت به حاكم شرع و وصي موضوع دارد، البتّه در بين معصومين افرادي داريم كه در صغر به مقام نبوت و امامت رسيده اند، يكي از آنها حضرت يحيي عليه السلام است «آتَيْنٰاهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا» «2» (ظاهرش حكم نبوت است)، و ديگري حضرت عيسي عليه السلام «قٰالَ إِنِّي عَبْدُ اللّٰهِ آتٰانِيَ الْكِتٰابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا» «3» كه با اين دو آيه بسياري از شبهات در ناحيۀ امامت امير المؤمنين و امام جواد عليه السلام جواب داده مي شود؛ ولي غير از معصومين و بعضي از پيامبران قول غير بالغ در اموري مثل حكومت و وصايت پذيرفته نمي شود و معصومين و پيامبران از باب استثناء است.

2- حريّت:

حريّت هم بحثي ندارد، چون عبد در مقابل مولي از خودش اختياري ندارد مگر مولي به او اجازه بدهد كه بعيد نيست با اجازۀ مولي وصايت و حاكميت شرع را بپذيريم، البتّه چون محلّ ابتلاء

______________________________

(1) ح 1، باب 12، ح 8، باب 6 از ابواب عقد نكاح و ح 2، باب 33 از ابواب مقدّمات طلاق.

(2) آيۀ 12، سورۀ مريم.

(3) آيۀ 30، سورۀ مريم.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 58

نيست از آن بحثي نمي كنيم.

3- عقل:

در مورد ديوانه نيز بحثي نيست و همه مي دانند كه ديوانه نمي تواند حاكم شرع يا وصي شود، (قضايا قياساتها معها)

پس اين سه شرط مسلّم است و بحثي ندارد و آنكه بايد روي آن بحث شود شرط اسلام است.

4- اسلام:

در صورتي كه مولّي عليه مسلمان باشد اجماعي است كه ولي بايد مسلمان باشد. صاحب رياض، صاحب جواهر، مسالك، حدائق و كشف اللثام آن را نقل كرده اند.

صاحب حدائق مي فرمايد:

الظاهر انّه لا خلاف بين الاصحاب في اشتراط الاسلام في الولاية (ولي صغير و حتي كبير مثل مجنون بايد مسلمان باشد) فلا تثبت للكافر- أباً كان أو جداً أو غيرهما- الولاية علي الولد المسلم صغيراً او مجنوناً، ذكراً كان أو انثي، «1» در ادامه مي فرمايد چگونه مي شود پدر كافر، امّا فرزند مسلمان باشد. ايشان چهار صورت را ذكر مي كند:

1- مادرش مسلمان باشد. 2- جدّش مسلمان باشد. 3- خودش بعد از بلوغ مسلمان شد، بعد ديوانه شد. 4- بالغ عاقل مسلمان امّا باكرۀ رشيده بنا بر قول به اذن، آيا پدر بر اين دختر مسلمان ولايتي دارد، مي گويند نه. صورت ديگري هم تصور كرده اند و آن اينكه بچّۀ نابالغ مسلمان بشود، اگر بگوئيم كه اسلام بچّۀ نابالغ پذيرفته مي شود.

ما مي گوئيم بچه نابالغ اگر عاقل و هوشيار باشد و مسلمان شود پذيرفته مي شود چون صحّت نماز و روزۀ بچۀ عاقل و فهميده، فرع بر اين است كه اسلام او پذيرفته شود.

مرحوم حكيم در مسئلۀ 16 از مسائل عروه، اجماع را از مسالك و كشف اللثام نقل مي كند.

ادلّه:

1- اجماع:

اجماع قائم است بر عدم ولايت كافر بر مسلمان.

جواب: چون دليل هاي ديگر داريم اجماع مدركي است و حجّت نيست. زيرا مادامي كه دليلهاي ديگر باشد اجماع فقط مؤيّد است.

2- آيات:
الف- آيۀ: «وَ لَنْ يَجْعَلَ اللّٰهُ لِلْكٰافِرِينَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا» «2».
اشاره

آيه قابل بحث است زيرا در مورد «سبيل» چهار احتمال داده اند.

1- غلبۀ نظامي،

(الغلبة العسكريّه) يعني كافران بر مؤمنان غلبۀ نظامي نخواهند كرد ولي اين درست نيست و مانعي ندارد كه كفّار در جنگي پيروز شوند. مانند پيروزي آنان در جنگ احُد (اين احتمال خوبي نيست).

2- غلبۀ منطقي

(الغلبة من ناحية الحجّة)، مرحوم طبرسي در مجمع البيان اين احتمال را مي دهد كه غلبۀ منطقي و حجّت و استدلال بر مؤمنين ندارند و منطق اسلام از همه قوي تر است (اين احتمال خوبي است).

3- غلبه در آخرت،

يعني در آخرت طلبكار از مسلمانان نخواهند بود اين تعبير به خاطر ضميمه شدن قسمت قبلي آيه است كه خداوند مي فرمايد: فَاللّٰهُ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ وَ لَنْ يَجْعَلَ اللّٰهُ لِلْكٰافِرِينَ … «3»

4- غلبۀ تشريعي:

ولايت، حكم تشريعي است كه خداوند براي كافران ولايت بر مؤمنان را قرار نداده است، اين در عالم تشريع است.

اگر احتمال آخر را بتوانيم درست كنيم و بقيّۀ احتمالات كنار رود، آيه به براي استدلال مناسب است، البتّه احتمال دارد كه سه احتمال آخر با هم مورد نظر باشد يعني نه غلبۀ منطقي و نه سبيل آخرت و نه سبيل تشريعي قرار نداده و سبيل هم عام است و تمام موارد را شامل مي شود. بعضي مي گويند در عالم تشريع خداوند ولايت قرار داده است، مثل اين كه انسان مسلمان اجير شخص كافر شود؛ ولي در جواب بايد گفت در چنين موردي ولايت نيست، چون در اين صورت حاكميّت نيست و فقط نوعي معامله است.

پس اين آيه زنده شد و مطابق اين آيه عمل مي كنيم.

ب- آيۀ «وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِنٰاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيٰاءُ بَعْضٍ» «4»

مفهوم آيه اين است كه مؤمنين مي توانند وليّ هم شوند ولي كفار نه، و آيۀ: «وَ الَّذِينَ كَفَرُوا بَعْضُهُمْ أَوْلِيٰاءُ بَعْضٍ» «5» مي فرمايد: بعضي از كفّار مي توانند وليّ بعضي ديگر شوند.

3- روايت:

استدلال به حديث نبوي

«الاسلام يعلو و لا يُعلي عليه» «6»

كه احتمالات چهارگانۀ در مورد آيه در اين روايت هم مطرح است

______________________________

(1) حدائق، ج 23، ص 267.

(2) آيۀ 141 سورۀ نساء.

(3) آيۀ 141 سورۀ نساء.

(4) آيۀ 71 سورۀ توبه.

(5) آيۀ 73 سورۀ أنفال.

(6) بحار، ج 39، ص 47.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 59

«يُعلي» يعني غلبۀ نظامي يا غلبۀ منطقي يا غلبۀ در آخرت و يا غلبۀ تشريعي.

اين روايت مرسله است ولي مشهور به آن عمل كرده اند كه عمل اصحاب جبران ضعف روايت مي كند.

نكته: كافر بر مسلمان ولايت ندارد ولي آيا كافر بر كافر ولايت دارد؟ بعضي سخت گيري كرده اند و معتقدند كه مشكل است كافر بر كافر ولايت داشته باشد.

ما معتقديم كه آيه مي فرمايد ولايت دارند و سيرۀ عقلا هم بر اين است و حتّي بچّه هاي مسيحي ها و يهوديهايي كه در جامعۀ مسلمانان زندگي مي كردند، حكومت بر آنها ولايت نمي كرد بلكه پدر بر آنها ولايت داشت، حتّي در جائي كه جد مسلمان و پدر و بچه مسيحي هستند ما مي گوئيم پدر ولايت دارد.

نتيجه: آنچه مسلّم است كافر بر مسلمان ولايت نخواهد داشت و ولايت كافر بر كافر هيچ مشكلي ندارد.

[مسألۀ 13 (عقد الفضولي)]

اشاره

48 مسألۀ 13 (عقد الفضولي) … 12/ 10/ 79

مسألة 13: العقد الصادر من غير الوكيل و الولي (مرحوم امام (ره) بايد زوج و زوجۀ كبير را هم اضافه مي كرد ولي به هر حال منظور از غير، كسي است كه صاحب اختيار نيست اجنبي)

المسمّي بالفضولي (المسمّي صفت براي «غير» است نه براي عقد، چون عقد فضولي نيست بلكه شخص، مسمّي به فضولي است)

يصحّ (اي العقد)

مع الاجازة، سواء كان فضوليّاً من الطرفين (زوج و زوجه)

او من احدهما (يك طرف

اصيل و يك طرف فضولي)

، و سواء كان المعقود عليه صغيراً او كبيراً (اگر صغير باشد، بايد ولي اقدام كند ولي اجنبي اقدام كرده)،

و سواءً كان العاقد قريباً للمعقود عليه كالاخ و العمّ و الخال أو اجنبيّاً، و منه (اي عقد الفضولي)

العقد الصادر من الولي او الوكيل علي غير الوجه المأذون فيه بان أوقع الولي علي خلاف المصلحة أو الوكيل علي خلاف ما عيّنه الموكّل.

عنوان مسأله:

هر كسي كه اختيار عقد را نداشته باشد و آن را انجام دهد «عقد فضولي» است و فرقي بين ولي، وكيل، خويشاوندان و يا اجنبي نيست. در فضولي عقد از لحاظ اجراي صيغه كامل است و فقط عاقد اجازه نداشته است. اين مسأله از امّهات مسائل است چون ساري و جاري در ساير ابواب فقه است، عقود و حتّي ايقاعات هم فضولي دارد.

معناي فضولي:

منسوب به فضول را «فضولي» مي گويند و «فضول» در لغت به معني زوائد و اضافات است بنابراين فضولي كسي است كه مسائل اضافي را انجام مي دهد (من يفعل الفضول)

ارباب لغت مي گويند: الفضولي هو من يتعرّض لما لا يعنيه و اين كه در فارسي مي گوئيم: «فضولي كرد» از باب تسامح است بلكه بايد بگوئيم: «كارِ فضول كرد». پس فضولي كسي است كه متعرّض كاري مي شود كه از اختيارات او خارج است.

و امّا در اصطلاح فقهاء فضولي به كسي مي گويند كه سراغ عقد يا ايقاعي مي رود كه اختيارش را ندارد (هو من يتعرض لعقد او ايقاع ليس له سلطة عليه). بنابراين وقتي مي گوئيم عقد فضولي، بايد به صورت اضافه باشد يعني «عقد الفضولي» (عقدي كه شخص فضولي مي خواند) نه بصورت توصيف «العقد الفضولي» (عقد متّصف به صفت فضوليّت) زيرا دانستيم «فضولي» شخص است نه عقد. در كلمات علماء گاهي به عقد تسامحاً فضولي گفته شده است.

در ذيل اين مقام ذكر دو نكته لازم است.

نكته اوّل: فضولي، معني وسيعي دارد و عقد فضولي گسترش دارد، همان گونه كه امام (ره) در عنوان مسأله فرمودند، حتي وكيل و وليّ گاهي فضولي هستند.

نكتۀ دوم: هر عقدي را نمي توان گفت عقد فضولي است، زيرا در عقد فضولي بايد رابطه اي

در كار باشد، مثلًا اگر به بنگاهي گفته شود براي فلان منزل مشتري پيدا كند ولي او قولنامه را هم مي نويسد و منزل را بدون اجازه مي فروشد، اين فضولي است و يا برادري، به خواهرش مي گويد براي دختر تو شوهري پيدا كردم و عقدي خوانده ام، اين هم فضولي است چون در آن ارتباط موجود است ولي اگر يك نفر كه به تمام معني اجنبي است؛ بگويد: خانۀ شما را فروختم و يا دختري را در خيابان ببيند و بگويد اين دختر را به عقد شما درآوردم. اين موارد كه اجنبي به تمام معني الكلمه است و هيچ رابطه اي در كار نيست، عقد فضولي عرفي نيست و عقلا آن را جدّي نمي دانند، و مواردي را اجازه مي دهند و فضولي مي دانند كه رابطه اي در كار باشد و در معرض اجازه باشد.

اقوال:

مرحوم محقق در شرايع (و صاحب جواهر «1») مي فرمايد: عقد

______________________________

(1) ج 29، ص 201.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 60

النكاح (الصادر من الفضولي) يقف علي الاجازة علي الاظهر «1» (مرحوم محقّق قيد فضولي را در عبارت نياورده است). محقق علي الاظهرمي گويد يعني به حسب ادلّه، مرحوم شهيد در لمعه علي الاقرب مي گويد يعني به حسب قواعد و صاحب جواهرعلي الاشهر مي گويد يعني به حسب اقوال.

در ادامه صاحب جواهر مي فرمايد: بل المشهور شهرة عظيمة بين القدماء و المتأخرين، سپس از سرائر في الجمله نفي خلاف را حكايت مي كند، بعد بالاتر مي رود و از ناصريّات سيد مرتضي نقل اجماع مي كند، جالب اين كه كساني كه در بيع منكر فضولي شده اند در نكاح، فضولي را قبول دارند (من انكر في البيع افتي به في النكاح) زيرا در نكاح ده روايت يا بيشتر داريم

كه در موارد فضولي فرموده اند با اجازه درست مي شود ولي در بيع دست ما از روايت خالي است و تنها يك روايت معروف داريم و آن روايت «عروة بارقي» است و لذا كساني كه در باب بيع، فضولي را نپذيرفته اند در باب نكاح آن را غالباً قبول كرده اند ولي در عين حال در نكاح هم مخالف وجود دارد. مرحوم شيخ طوسي در دو كتاب خلاف و مبسوط مخالفت كرده و عقد فضولي را باطل مي داند ولي در بعضي از كتابهايش مثل نهايه، تهذيب و استبصار، با قول مشهور موافقت كرده و قائل به صحّت آن در نكاح شده است. پس ايشان يك موافق و مخالف نيمه كاره است.

مرحوم فخر المحققين هم در كتاب ايضاح الفوائد در باب بيع فضولي مخالفت كرده است. در بين قدما موافق كم داريم و در بين متأخّرين موافق بيشتر است، ولي در نكاح چون از نظر اقوال وضعش خوب است، قدما و متأخرين اكثريّت قائل به صحّت عقد فضولي شده اند.

49 ادامۀ مسئلۀ 13 … 13/ 10/ 79

از بعضي از اقوال بزرگان فقهاء استفاده مي شود كه در نكاح فضولي، بين فقهاء سه قول وجود دارد: فخر المحقّقين بياني دارد كه خلاصۀ آن چنين است:

في المسألة اقوال ثلاثة، (الف) انّه (عقد الفضولي) يقع موقوفاً علي الاجازة … و هو قول المفيد، و المرتضي، و الشيخ في النهاية، و ابن أبي عقيل، و سلّار، و ابن البرّاج، و أبي الصلاح، و ابن إدريس و والدي المصنّف (علّامه در قواعد)، (ب) انّه لا يقف علي اجازة، … فعقد الفضولي باطل من اصله و هو اختيار الشيخ في الخلاف و المبسوط (ج) قول ابن حمزه

انّه يقع موقوفاً في تسعة مواضع (كه در نصوص خاصّه آمده است) و عدّ منها عقد الاخ و الامّ و العمّ و الرشيدة بدون اذن الولي (در واقع ايشان با نصوص تعبّدي برخورد كرده و نتوانسته قاعدۀ خاصّي را استنباط و استخراج كند) ثم قال (فخر المحققين) و الذي افتي به بطلان عقد الفضولي «2»

بنابراين سه قول بيان شد، قول اوّل مشهور بين القدماء كما هو المشهور بين المتأخرين و قول دوم نظر شيخ طوسي و فخر المحقّقين و قول سوّم قول به تفصيل. اين چهرۀ اقوال در بين فقهاء شيعه بود امّا اقوال عامّه كه آنها هم مجموعاً سه قول را انتخاب كرده اند كمي با اقوال شيعه فرق دارد اقوال آنان را از مرحوم شيخ در خلاف و از كتاب المجموعِ نوَوَي «3» نقل مي كنيم.

الاوّل يصحّ نكاح الفضولي مع الاجازة و ان ردّه بطل و هو قول ابي حنيفه و من تبعه و كذلك البيع عنده، الثاني انّ جميع اقسامه لا يصح و هو قول الشافعي و احمد بن حنبل و اسحاق و الثالث يصح اذا اجازه عن قربٍ (اگر زود اجازه بدهد و تأخير نياندازد) و إن اجازه عن بُعدٍ بطل و هو قول مالك (مرحوم شيخ طوسي بعد از نقل اقوال مي گويد) عقد الفضولي باطل في البيع و النكاح (قول دوم)

ادلّۀ قائلين به صحّت عقد فضولي:

1- مقتضاي قاعده:
اشاره

دو بيان دارد:

بيان اوّل: عمومات صحّت عقود

كبري: عمومات صحّت عقد شامل عقد فضولي مي شود زيرا «يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» در واقع معنايش «اوفوا بعقودكم» است.

صغري: عقد فضولي در زمان صدور، عقد صاحب اصلي نبود و بعد از اجازه، مصداق «عقودكم» شده است. به عنوان مثال دلّال عقدي برقرار مي كند و به مالك مي گويد شما به من گفته بوديد با اين شرايط مشتري پيدا كن، ولي با شرايط ديگري مشتري پيدا كردم، اين هم قولنامه اگر مي پذيريد آن را امضاء كنيد، مالك مي گويد مي پذيرم و امضا مي كند بعد از امضاء قولنامه آيا «عقودكم» صدق مي كند؟ مسلّماً صدق مي كند.

ان قلت: در هنگام صدور عقد اجازه اي نبود و بعد از الحاق اجازه عقدي وجود ندارد، چون عقد تمام شده زيرا عقد و انشاء آني

______________________________

(1) شرايع، ج 2، ص 504.

(2) ايضاح الفوائد، ج 3، ص 27.

(3) المجموع، ج 17، ص 249.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 61

الحصول است، زماني كه عقد بود اجازه اي نبود و زماني كه اجازه آمد عقدي نبود در حالي كه عقد و اجازه بايد با هم جمع شوند پس چگونه اين دو را با هم جمع مي كنيد؟

قلنا: انشاء، آني الحصول است، امّا مُنْشَأ يك وجود بقادار و مستمر است (انشاء را بعضي التزام قلبي و بعضي وجود اعتباري مي دانند) اگر انشاء التزام قلبي باشد با رفتن لفظ، الزام و تعهّد باقي است و اگر انشاء را در عالم اعتبار بدانيم، لفظ ايجادكننده از بين مي رود ولي وجود اعتباري باقي مي ماند، پس هنگامي كه صاحب عقد، عقد را امضاء مي كند الفاظ را امضاء نمي كند، بلكه آن التزام قلبي و وجود اعتباري را امضاء مي كند كه در اين صورت

عقد فضولي هم بعد از اجازه «اوفوا بعقودكم» مي شود. (مانند باب اكراه كه در آن قضيّه روشن تر است، اگر اجازه بعداً آمد عقد مكروه هم درست مي شود اينجا نيز مانند باب اكراه است.)

بيان دوّم: تمسّك به سيرۀ عقلا:

در ميان عقلا عقد فضولي وجود دارد و شارع هم آن را امضاء كرده است از جمله، روايت «عروۀ بارقي» (از صحابۀ پيامبر) كه در كتاب بيع نقل شده و مضمون حديث چنين است كه پيامبر به عروه يك دينار داد و فرمود

اشتر بذلك لي شاة «1»

، او با يك دينار دو گوسفند خريد و يكي را به يك دينار فروخت و پيش پيامبر آمد و گفت اين يك دينار شما و اين هم گوسفندي كه دستور خريد آن را فرموده بوديد. عروه چرا اين كار را كرد در حالي كه چنين اجازه اي نداشت، پس اگر بين عقلا اين برنامه نبود، عروه چنين نمي كرد تا بعداً موكّل اجازه دهد، پس در بيع مواردي بوده كه شخص از حدّ وكالت فراتر رفته و بعد هم اجازه گرفته است. از روايات باب نكاح هم معلوم مي شود كه عرف چنين كاري مي كرده اند و اين كه روايات مي گويند جايز است، معلوم مي شود كه اين عمل در بين مردم بوده است، در زمان ما نيز رايج است كه وكيل از حدود اختيارات تعدّي مي كند حتّي دلّال هم كه وكالت ندارد چنين مي كند.

جمع بندي: هم از باب سيرۀ عقلا و هم از باب عمومات مي توان وارد شد و به اطلاق تمسك كرد زيرا اطلاقات، مقارنۀ بين عقد و اجازه را لازم نمي داند.

50 ادامۀ مسئلۀ 13 … 14/ 10/ 79

2- روايات:
اشاره

احاديث زيادي در باب نكاح داريم كه نشان مي دهد نكاح فضولي صحيح است، اين احاديث هيچ كدام عام نيست، به گونه اي كه صراحتاً نكاح فضولي را صحيح بداند، ولي هنگامي كه اين ادلّۀ خاصّه را كنار هم قرار دهيم، مي توانيم از آن حكم

كلّي را استخراج كنيم بخصوص كه بعضي از آنها مشتمل بر تعليل است و مي توان اين موارد را قياس منصوص العلّة دانست. اين احاديث چند طايفه هستند.

طايفۀ اوّل: رواياتي كه در باب نكاح عبيد و اماء وارد شده است،
اشاره

عبيد و اماء، بدون اجازۀ مولي حقّ ازدواج ندارند، زيرا ازدواج آنها براي مولي مسئوليّتهائي ايجاد مي كند. روايات متعدّدي در اين باب داريم كه اگر عبيد و اماء بدون اذن ازدواج كنند و بعد مولي اجازه دهد، نكاحشان صحيح است. (مصداق بارز نكاح فضولي)

نكته: روايات عبيد و اماء در اين زمان مورد ابتلاء نيست ولي مشتمل بر تعليلاتي است كه در همه جا مي توان از آن استفاده كرد، از جمله مرحوم شيخ انصاري در مقام صحّت بيع فضولي به اين حديث استدلال كرده است:

* … عن زراره عن ابي جعفر

(امام باقر) عليه السلام

قال: سألته عن مملوك تزوّج بغير اذن سيّده، فقال: ذاك الي سيّده، إن شاء اجازه، و إن شاء فرَّق بينهما، قُلت أصلحكَ اللّٰه

(خدا شما را به سلامت بدارد كه مراد از اصلح، اصلاح مزاج است)

انّ الحكم بن عتيبه و إبراهيم النخعي

(از فقهاي عامّه در عصر امام باقر عليه السلام)

و اصحابهما يقولون: إنّ أصل النكاح فاسد و لا تحلّ اجازة السيّد له، فقال أبو جعفر عليه السلام إنّه لم يعص اللّٰه، و إنّما عصي سيّده، فإذا أجازه فهو له جايز. «2»

مي فرمايد: خلاف فرمان خدا (مانند نكاح محارم و نكاح في العدّه) رفتار نكرده است، بلكه نكاحِ حلال است و كمبود آن فقط، استناد به مولي است كه در هر زماني قابل تحصيل است و اشكالي ندارد.

البتّه مخالفت مولي، خلاف حكم شرع است ولي منظور روايت اين است كه خلاف قوانينِ غير قابل تغيير شريعت، رفتار نكرده، بلكه

خلافي كرده است كه قابل جبران و تدارك است.

از اين عموم علّت، در تمام عقود فضولي (بيع، اجاره، صلح، … )

مي توانيم استفاده كنيم، مثلًا مي توانيم در بيع فضولي بگوئيم: بيع خمر نكرده كه عصيان خدا و غير قابل تدارك باشد، بلكه عصيان

______________________________

(1) مستدرك الوسائل، ج 13، ص 245، ح 15260.

(2) وسائل، ج 14، ح 1، باب 24 از ابواب نكاح عبيد و اماء.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 62

مالك را كرده و فقط اذن او را مي خواهد كه اگر اجازه دهد، درست مي شود. (سند حديث معتبر و دلالت آن واضح است).

* … عن زراره

(سند اين روايت خالي از ضعف نيست ولي در اين باب احاديث متعدّد داريم كه مجموعاً متضافر هستند)،

عن أبي جعفر عليه السلام قال: سألته عن رجل تزوّج عبده «امرأةً» بغير إذنه فدخل بها ثم اطّلع علي ذلك مولاه، قال: ذاك لمولاه، ان شاءَ، فرّق بينهما و إن شاء أجاز نكاحهما، فان فرّق بينهما فللمرأة ما أصدقها

(زن بايد صداقش را بگيرد)،

إلّا ان يكون اعتديٰ فأصدقها صداقاً كثيراً

(معلوم مي شود كه مهر المسمّي را بايد بدهد نه مهر المثل را)

و إن أجاز نكاحه فهما علي نكاحهما الاوّل

(و دوباره صيغه نمي خواهد)

، فقلت لابي جعفر عليه السلام: فانّ أصل النكاح كان عاصياً، فقال أبو جعفر عليه السلام: إنّما اتي شيئاً حلالًا و ليس بعاص للّٰه، إنّما عصي سيّده و لم يعص اللّٰه، إنّ ذلك ليس كإتيان ما حرّم اللّٰه عليه من نكاح في عدّة و أشباهه. «1»

سؤال 1: حديث مي گويد اگر مولي اجازه نداد زن بايد صداقش را بگيرد و حال آنكه نكاح باطل بوده، پس صداق بخاطر چيست؟

جواب: چون وطي به شبهه بوده بايد مهر المسمّي را

بگيرد.

سؤال 2: چه كسي بايد اين مهر را بدهد؟ اگر بگوئيد عبد بايد اين مهر را بدهد، كه معمولًا عبد مالي ندارد و اگر بگوئيد مولي، چرا او اينجور را بكشد و حال آن كه ازدواج مربوط به او نيست.

جواب: اگر عبد مالي دارد بايد مهر المسمي را بدهد و اگر مالي ندارد، مولي بايد خسارت او را بدهد، چون مسئوليّت عبد و اعمال او بعهدۀ مولي است.

51 ادامۀ مسئلۀ 13 … 17/ 10/ 79

* … عن عبيد بن زراره،

(اين حديث خصوصيّت تازه اي دارد و بحث از عبد مشترك مي كند، يكي از مالكين عبد اجازه داده كه عبد نكاح كند ولي ديگري اجازه نداده، پس نسبت به دوّمي فضولي بوده است)

عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام في عبدٍ بين رجلين زوّجه احدهما و الآخر لا يعلم، ثمّ انّه علم بعد ذلك، أ له أن يفرّق بينهما؟ قال: للّذي لم يعلم و لم يأذن أن يُفرّق بينهما و إن شاء تركه علي نكاحه. «2»

نكته: اجازه به ترك هم محقق مي شود، يعني اگر مالك فهميد و مانع نشد كافي است و اجازۀ لفظي «اذنت لك» را لازم ندارد، اين معني نشان دهندۀ توسعۀ مفهوم اجازه است.

* … عن معاوية بن وهب، قال: جاء رجل الي ابي عبد اللّٰه عليه السلام فقال: انّي كنت مملوكاً لقوم، و انّي تزوّجتُ امرأة حرّة بغير اذن مواليّ، ثم اعتقوني بعد ذلك، فأجدّد نكاحي اياها حين اعتِقْتُ؟ فقال له: أ كانوا علموا أنّك تزوّجتَ امرأةً و أنت مملوكٌ لهم؟ فقال: نعم و سكتوا عنّي و لم يغيّروا عليّ

(دعوا نكردند يا تغيير ندادند)

قال:

فقال: سكوتهم عنك بعد علمهم اقرارٌ منهم، اثبت علي نكاحك الاوّل.

«3»

حديث 2 و 3 اين باب از حسن بن زياد طائي هم به همين مضمون است و با صراحت دلالت دارد كه عقد نكاح فضولي، بعد از اجازه كافي است و سكوت بعد از علم به عقد، بمنزلۀ اجازه است.

اين دو حديث ظاهراً مشكل سند دارد ولي چون احاديث متضافر هستند نياز به بحث ندارد.

حديث ديگر، حديثي است كه در مسئلۀ اجازه، به دلالت التزامي قناعت مي كند، دلالتي كه از فعل، سكوت و لفظ بالاتر است منتهي حديث سندي ندارد، و بايد به احاديث ديگر ضميمه شود.

* … قال: جاء رجل الي امير المؤمنين عليه السلام، و قال: انّ هذا مملوكي تزوّج بغير اذني، فقال امير المؤمنين عليه السلام:

(اگر رضايت نداري)

«فرّق بينهما أنت»، فالتفت الرجل الي مملوكه و قال: يا خبيث، طلّق امرأتك، فقال امير المؤمنين عليه السلام للعبد: «إن شئت فطلّق و انْ شئتَ فامسك، ثم قال: كان قول المالك للعبد طلّق امرأتك رضي بالتزويج، فصار الطلاق عند ذلك للعبد». «4»

نتيجه: رضايت داراي چهار مرحله است.

1- رضايت لفظي. 2- رضايت فعلي. 3- رضايت بالترك.

4- رضايت بالدلالة الالتزاميّة.

* … عن علي بن جعفر عن اخيه موسي بن جعفر عليه السلام عن أبيه، عن آبائه، عن علي عليه السلام انّه اتاه رجلٌ بعبده، فقال: انّ عبدي تزوّج بغير اذني فقال علي عليه السلام لسيّده: فرّق بينهما

(تا اينجا شبيه حديث قبلي است)

، فقال السّيد لعبده: يا عدّوا … طلّق، فقال له علي عليه السلام كيف قلت له؟ قال: قلت له: طلّق، فقال علي عليه السلام للعبد: امّا الآن فان شئت فطلّق، و ان شئت فامسِك، فقال السّيّد: يا امير المؤمنين عليه السلام امرٌ كان بيدي،

(اذن دست من

بود)

فجعلته بيد غيري، قال: ذلك لانّك حين قلت له: طلّق أقْرَرْتَ (أمضيت) لَه بالنكاح «5»

. اين روايت روشن تر است، منتهي تمام اين احاديث قدر

______________________________

(1) ح 2، باب 24 از ابواب نكاح عبيد و اماء.

(2) ح 1 باب 25 از ابواب نكاح عبيد و اماء.

(3) ح 1، باب 26 از ابواب نكاح عبيد و اماء.

(4) مستدرك، ج 15، باب 19 از ابواب نكاح عبيد و اماء، ح 1.

(5) ح 1، باب 27 از ابواب نكاح عبيد و اماء.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 63

مشتركي دارند كه صحّت نكاح فضولي است، ولي خصوصيّتي در اين حديث است كه به دلالت التزامي هم اجازه را نافذ و كافي مي داند و «طلّق» به دلالت التزامي يعني «امضيتُ النكاح». ولي اين خصوصيّت چون منحصر در اين حديث است بايد سندش درست باشد تا بتوانيم از آن، اين خصوصيّت را استفاده كنيم؛ ولي در قدر مشترك چون متضافر بود مشكلي نداشت، ظاهراً حديث قبل هم همين حديث است. امّا سند حديث مشكل دارد، «بنان بن محمد و موسي بن قاسم» هر دو مجهول هستند، هرچند بقيّۀ سند خوب است.

(البتّه ممكن است روايت در مقام اثباتي باشد نه در مقام ثبوتي و اقرار هم، به معني خود اقرار باشد نه بمعني امضاء، يعني طَلِّق گفتن مالك در اينجا، در مقام اثبات، قرينه شود بر اينكه قبلًا اذن داده است).

جمع بندي: روايات نكاح فضولي صحيح است و اجازه به يكي از صور چهارگانه ممكن است و با كمك تعليلاتي كه در ذيل روايات نكاح فضولي بود مي توان به ابواب ديگر هم تعدّي كرد.

نكته: نظر اسلام در مورد برده داري

اسلام نظام بردگي را نپذيرفته است، بلكه به عنوان يك مسئلۀ مقطعي

روي آن كار كرده تا به آزادي بشر منتهي شود. اين مسأله از سه محور قابل بررسي است:

محور اوّل: اسلام برده فروشي را بدترين كار مي داند و در اين رابطه مي گويد:

«شرّ النّاس من باع الناس».

محور دوم: اسلام براي آزادي بردگان فتح ابواب زيادي را كرده است كه خود، فهرست مفصّلي دارد. در كفّارات، مكاتبه، تدبير، ذات ولد و به عنوان يك مستحبّ (در روايات آمده كه علي عليه السلام هزار غلام از دسترنج خود خريد و آزاد كرد) و يا اگر مولي بعضي شكنجه ها را به عبدش وارد كند عبد آزاد مي شود و يا اگر عبد كافر در دست كافر مسلمان شد بايد آزاد شود، و يا اگر عبد شريكي بود و يكي سهم خود را آزاد كرد ديگري هم بايد آزاد كند و … حتّي ائمّه با كمترين بهانه اي، بندۀ خودشان را آزاد مي كردند و بدين طريق اسلام تمام راههاي آزادي را به روي بردگان گشود.

محور سوّم: تمام طُرُق استرقاق به روي انسانها بسته شد در حالي كه در عصر جاهليّت به كمترين بهانه اي، انسانها برده مي شدند، مثلًا كسي كه دزدي مي كرد و يا بدهكار بود، برده مي گشت؛ ولي اسلام فقط در جنگها آن هم به صورت واجب مخيّر (فَإِمّٰا مَنًّا بَعْدُ وَ إِمّٰا فِدٰاءً) «1» و مع المصلحة اجازه داده است و مسلّم در شرايط فعلي حاكم فقط «فِداء» را اختيار مي كند.

وقتي روي اين محورها مطالعه مي شود، معلوم مي شود كه اسلام، نظامي مخالف بردگي بوده است، منتهي اسلام در زماني آمد كه در آن برده داري بوده و در جامعه نفوذ داشته و ممكن نبوده اين مسأله يك مرتبه كنار گذاشته شود، پس اسلام در

ابتدا آن را مصلحتاً امضاء كرد، به اين جهت كه آزادي بردگان يكجا ممكن نبود، هم براي خودشان مشكل ساز مي شد و هم براي مالكان آنها، چرا كه منبع درآمدي براي امرار معاش نداشتند و لذا اسلام مرحله به مرحله پيش آمد و مالكين را قانع كرد و بندگان را هم كم كم به آزادي رساند و آزادي، تدريجي و بي دردسر شد.

52 ادامۀ مسئلۀ 13 … 18/ 10/ 79

طايفۀ دوّم: رواياتي كه مي گويد نكاح عمو، مادر، برادر، پدر نسبت به پسر كبير و دختر كبير، با اجازه صحيح است.

* … عن علي بن مهزيار، عن محمد بن الحسن الاشعري قال: كتب بعض بني عمّي الي أبي جعفر الثاني

(امام جواد عليه السلام)

ما تقول في صبيّة زوّجها عمّها، فلمّا كَبُرت ابت التزويج، فكتب لي: لا تكره علي ذلك و الامرُ امرها. «2»

آيا معني حديث اين است كه نكاح جديدي بكند يا اين كه همان نكاح قبلي را اجازه دهد؟ قطعاً همان اجازه كافي است (قول بعض عامّه كه مي گفتند «عن قربٍ» اجازه دهد معلوم مي شود كه فاصلۀ زماني مؤثّر نيست).

* … عن الفضل بن عبد الملك عن ابي عبد اللّٰه في حديث قال: اذا زوّج الرّجل ابنه فذاك الي ابنه

(فضولي است و اگر پسر خواست اجازه مي دهد)

و اذا زوّج الابنة جاز. «3»

ذيل حديث نشان مي دهد تمام اختيار دختر به دست پدر است ولي نپذيرفتيم. در اينجا كاري به ذيل روايت نداريم و ذيل را در مقابل روايات ديگر تفسير كرديم و گفتيم ممكن است مستحب باشد كه دختر اختيار خود را به پدر بدهد، ولي شاهد ما صدر روايت است.

* … عن محمّد بن مسلم، عن ابي جعفر

(امام باقر) عليه السلام:

انّه سأله عن رجل زوّجته امّه و هو غائب، قال النكاح جايزٌ إن شاء المتزوّج

______________________________

(1) آيۀ 4،

سورۀ محمّد.

(2) ح 2، باب 6 از ابواب عقد نكاح.

(3) ح 4، باب 6 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 64

قَبِل، و إن شاء ترك

(فضولي از نظر انشاء عقد صحيح است، منتهي يك شرط دارد و آن اجازه است)

فان ترك المتزوّج تزويجه، فالمهر لازم لامّه. «1»

اشكال: وقتي اجازه به عقد فضولي ملحق نشود، عقد باطل است و مهر ندارد پس ذيل حديث چگونه توجيه مي شود؟

جواب: 1- مرحوم صاحب وسايل بيان مي كند كه بعضي از علماء ما مسأله را حمل كرده اند بر جائي كه مادر ادّعاي وكالت كند و پسر بگويد وكيل نبوده، مادر كه ادّعاي وكالت دارد بايد مهر بدهد چون از نظر او عقد واقع شده است و پسر كه منكر است، از نظر او عقدي واقع نشده و چيزي لازم نيست بدهد.

2- حمل كنيم بر اينكه نكاح صحيح است، منتهي پسر حق فسخ دارد و اگر بخواهد طلاق بدهد و فسخ كند بايد مهريه را بدهد و چون مادر سبب اين زيان شده، مهر به گردن مادر مي افتد، منتهي كسي به چنين توجيهي فتوي نداده است، امّا شاهد بحث ما صدر روايت است و شاهد خوبي است.

* … عن محمد بن اسماعيل ابن بزيع قال: سأله رجل عن رجل، مات و ترك اخوين و ابنة و البنت صغيرة، فعمد

(اقدام كرد)

احد الاخوين الوصيّ، فزوّج الابنة من ابنه، ثم مات ابو الابن المزوّج

(برادر اول)

، فلمّا أن مات، قال الآخر

(برادر دوم):

اخي لم يزوّج ابنه، فزوّج الجارية من ابنه فقيل للجارية:

(معلوم مي شود كه دختر كبير شده است و عقد هم فضولي بوده است)

ايّ الزّوجين احبّ اليك الاوّل أو الآخر؟ قالت: الآخر … «2»

ذيل حديث مطالبي

دارد كه به بحث ما مربوط نيست. تا اينجا دو عقد فضولي خوانده شده است و حضرت در ذيل مي فرمايد عقد دوّمي صحيح است، بنابراين عقد فضولي بوده و همان را امام بعد از اجازه صحيح دانسته است.

* … عن ابان، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: اذا زوّج الرّجل ابنه كان ذلك الي ابنه و اذا زوّج ابنته جاز ذلك «3»

(عين اين روايت را قبلًا داشتيم).

* … عن ابي عبيدة

(احتمالًا صحيح السند باشد)

قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن غلام و جارية، زوّجهما وليّان لهما و هما غير مدركين

(بالغ نبودند)

قال: فقال: النكاح جائز، ايّهما ادرك كان له الخيار … «4»

اگر وليّ اقدام كرده

«كان له الخيار»

يعني چه؟

بعضي گفته اند مراد وليّ عرفي است كه قولش نافذ نيست، مثل برادر و عمو نه وليّ شرعي، بنابراين فضولي است، و خيار در اينجا هم، يعني خيار در امضاء عقد، پس اين حديث در مورد مسئلۀ فضولي است كه اگر اجازه لاحق شود، صحيح است.

جمع بندي: از مجموع اين احاديث با ضعف سند بعضي و قوّت سند بعضي، و ضميمه كردن آنها به يكديگر استفاده مي شود كه فضولي مع لحوق الاجازه صحيح است.

طايفۀ سوّم: رواياتي كه از طرق عامّه وارد شده است و ثابت مي كند كه عقد فضولي صحيح است.

* عن ابن عبّاس انّ جارية بكراً، اتت النبي صلي الله عليه و آله فذكرت له أنّ اباها زوّجها و هي كارهة، فخيّرها النبيّ «5»

(مخيّري بپذيري يا نپذيري)

پيامبر نفرمود كه صيغۀ تازه بخوان، پس اين حديث هم صراحت دارد كه عقد فضولي بوده و با اجازه صحيح مي شود.

* عن ابن بُريدة عن أبيه، قال: جاءت فتاة الي النّبي صلي الله عليه و آله فقالت انّ ابي زوّجني ابن اخيه ليرفع بي خسيسته

(شايد مقام خانوادۀ دختر بالا

بوده و مقام خانوادۀ پسر پست بوده و خواسته با اين كار مقام خانوادۀ پسر را بالا ببرد)

قال: فجعل الامر اليها، فقالت: قد أجزتُ ما صنع ابي و لكن اردتُ ان تعلم النساء ان ليس الي الآباء من الامر شي ء «6»

53 ادامۀ مسئلۀ 13 … 19/ 10/ 79

صاحب جواهر در ذيل اين مسأله حديثي را به عنوان نبوي از اهل سنّت نقل كرده و مي فرمايد:

* زني خدمت پيامبر آمد و عرض كرد پدر من بدون تمايل من، مرا به ازدواج درآورده است، پيامبر فرمود:

اجيزي ما صنع ابوك

بعد از اين كه دختر اجازه نداد، پيامبر فرمود كه آزاد هستي، ما از عبارت

«اجيزي ما صنع ابوك»

استفاده مي كنيم كه نكاح فضولي با اجازه درست مي شود. منتهي بحث در اين است كه اين عبارت به اين لفظ در كدام كتاب است؟ در صحاح ستّه و المعجم المفهرس لالفاظ

______________________________

(1) ح 3، باب 7 از ابواب عقد نكاح.

(2) ح 1، باب 8 از ابواب عقد نكاح.

(3) ح 3، باب 13 از ابواب عقد نكاح.

(4) وسائل، ج 17، ح 1، باب 11 از ابواب ميراث الازواج.

(5) سنن ابن ماجه، ج 1، ص 603 و سنن بيهقي، ج 7، ص 117.

(6) سنن ابن ماجه، ج 1، ص 602 و سنن بيهقي، ج 7، ص 118.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 65

حديث النّبوي (معجمي براي صحاح ستّه و مسند احمد حنبل و موطّأ مالك و سنن دارمي) اين حديث وجود ندارد ولي در كتابهاي فقهي اهل تسنّن هست، در مبسوط سرخسي «1» و در احكام القرآن «2» جصّاص كه در مورد آيات الاحكام است.

در كتاب ناصريّات «3» مرحوم سيّد مرتضي هم اين حديث وجود دارد

ولي در كتب حديث اهل تسنّن اين حديث يافت نشده است.

سرخسي در كتاب مبسوط به اين حديث براي فضولي استدلال نكرده بلكه براي استيذان از بكر استدلال كرده است كه در باكرۀ رشيده، اجازه گرفتن از باكره لازم است و چنين گفته و الدليل عليه (لزوم استيذان بكر) حديث الخنساء (كه زوجۀ شخصي بوده است)

فانّها جاءت الي النّبي صلي الله عليه و آله فقالت: انّ ابي زوّجني من ابن اخيه و انا لذلك كارهة، فقال صلي الله عليه و آله: اجيزي ما صنع ابوكِ، فقالت: ما لي رغبة في ما صنع ابي فقال صلي الله عليه و آله اذهبي فلا نكاح لكِ

(نكاح باطل شده و كالعدم است)

انكحي من شئت، فقالت: أجزتُ ما صنع ابي

(قبل از اجازه، پيامبر فرمود نكاحت باطل است و بعد دوباره دختر اجازه داده است).

و لكنّي اردت ان تعلم النساء ان ليس للآباء من امور بناتهنّ شي ءٌ «4».

اين روايت شاهد بر اين است كه علي كل حالٍ فضولي با اجازه درست مي شود و احتمال مي دهيم كه هر چهار روايت طايفۀ سوم يك داستان باشد كه روات مختلف آن را نقل كرده اند، و لذا از قول عامّه هم صحّت عقد فضولي با روايات متضافر ثابت مي شود.

طايفۀ چهارم: احاديثي كه در ابواب ديگر، غير از نكاح آمده است

ولي مي توانيم آنها را با الغاء خصوصيّت به جواز نكاح فضولي ربط دهيم.

اين روايات هفت طايفه هستند:

1- ما ورد في باب بيع الفضولي:

از آن جمله حديث عروه بارقي «5» است.

2- ما ورد في ابواب المضاربه:

اگر عامل تعدّي كند و بر خلاف قرارداد كاري انجام دهد، مثلًا جنس ديگري بخرد فضولي است، اگر خسارتي وارد شد براي عامل و اگر سودي كرد طبق قرارداد مضاربه، تقسيم مي شود (بينهم بالشرط)

اين كه مي گويد سودي كه مي كند طبق قرارداد تقسيم مي شود، معني اش اين است كه، صاحب مال بدش نيامده و در واقع اجازه داده، پس فضولي با اجازه درست مي شود.

3- ما ورد في الاتّجار بمال اليتيم من غير اذن الوليّ:

شخصي غاصب، مال يتيم را براي تجارت برمي دارد اگر ضرر كرد، دامنش را مي گيرد و اگر سودي كرد، براي يتيم است، پس اين فضولي بوده چون تصرّف به اذن ولي نبوده و چون سود كرده و سود به يتيم مي رسد لا بد ولي اجازه مي دهد (در روايت ندارد كه بعداً اجازه داده است ولي طبيعتاً در جائي كه سود كند اجازه خواهد داد).

اين روايات هم مصداق واضح صحّت فضولي بعد از اجازه است.

4- ما ورد في ابواب الخمس عند التّصرّف بغير اذن الامام:

كسي در خمس بدون اذن امام تصرّف كرد و امام اجازه دادند، پس آن تصرّفات فضولي مع الاجازه بوده است. در زمان ما هم افرادي كه در اموال غير مخمّس تصرّف مي كنند، تصرّفات فضولي است، البتّه وقتي براي حساب مي آيند ما هم طبق آنچه كه از ائمّه ياد گرفته ايم اجازه مي دهيم.

5- ما ورد في الخيانة في الوديعة:

وديعه اي نزد شخصي گذاشته اند، خيانت مي كند و مي گويد دزد برده است، بعد از مدّتي پشيمان شده و مي گويد: من خيانت كرده و با آن مال معامله كردم

«فجاء بالوديعة مع ربحها»

، غاصب معامله نموده و سود كرده است اين كار فضولي بوده و چون هر كسي معمولًا به سود راضي است، اين اجازۀ فضولي مي شود.

6- ما ورد في امضاء الورثة الوصيّة الزائدة علي الثلث بعد وفاة الميّت:

شخصي وصيّت كرده كه خانۀ مرا به همسرم بدهيد، با اين كه وصيّت در

ثلث نافذ است و وصيّت تمليك است و جزء عقود، اگر ورثه بيش از ثلث را اجازه دهند، وصيّت نافذ است. اين نيز فضولي است چون تمليكي است زائد بر حقّش (بيش از ثلث) و اين تمليك بعد از اجازۀ صاحبان حق، ممضي مي شود.

7- ما ورد في ابواب مجهول المالك (لقطة) اذا جاء صاحبها و رضيت كانت الصدقة له:

مال مجهول المالك صدقه داده شد و بعد صاحبش پيدا شد، اگر صدقه را اجازه دهد صدقه براي مالك است و اگر اجازه نداد ضامن است و بايد عوض آن را به مالك بدهد، پس در اينجا صدقه كه نوعي تمليك است، و شارع در صورت رضايت شخص، اين عقد فضولي

______________________________

(1) ج 5، ص 2.

(2) ج 3، ص 414.

(3) ص 331.

(4) مبسوط سرخسي، ج 5، ص 2.

(5) مستدرك، ج 13، ص 245، ح 15260.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 66

را صحيح مي داند.

نتيجه: از مجموع اين روايات كه در ابواب مختلف آمده است مي توانيم الغاء خصوصيت كرده و بگوئيم: الفضولي لا يختص ببابٍ دون باب بل يصحّ الفضولي في جميع الابواب حتّي النكاح، اگر الغاء خصوصيّت را پذيرفتيم طايفۀ چهارم دليل مستقلّ است، و اگر الغاء خصوصيّت را نپذيريم لااقل مؤيّد بسيار خوبي است ولي ما آن را دليل مي دانيم چون نمي شود همۀ روايات را تعبّد دانست.

ادلّۀ قائلين به عدم صحّت عقد فضولي:

اشاره

شيخ طوسي و فخر المحقّقين در ايضاح (از مخالفين عقد فضولي) چهار دليل براي قولشان ذكر كرده اند كه عمدۀ دليلشان همان دليل چهارم است:

1- اصل:

اصل در معاملات و نكاح فساد است (اصالة الفساد) و زوجيّت و تأثير عقد امر تازه اي است كه بايد ثابت شود. مرحوم نراقي در مستند در همين بحث استناد به اصل كرده است.

جواب: اصل در جائي است كه دليل نباشد و حال آنكه اين همه دليل در مسأله وجود دارد (عمومات، سيرۀ عقلا و چندين طايفه روايات).

54 ادامۀ مسئلۀ 13 … 20/ 10/ 79

2- تخلّف اثر از مؤثّر (دليل عقلي):

فخر المحقّقين مي فرمايد:

انّ العقد سبب الاباحة فلا يصحّ صدوره من غير معقودٍ عليه او وليٍّ. «1» عقد سبب ترتيب آثار است و ايجاب مي كند كه اجازه و رضايت در موقع انشاء عقد موجود باشد، تا آثار مترتّب شود و الّا اگر اجازه تأخير بيافتد، عقدي حاصل شده ولي اباحه و ترتّب آثار هم نشده است و اين تخلّف اثر از مؤثّر است.

جواب: اين كه شما مي فرمائيد عقد سبب اباحه است، آيا مرادتان انشاء لفظي است يا انشاء مع جميع الشرائط (آيا انشاء علّت تامّه است يا علّت ناقصه؟) ما هم قبول داريم كه «العقد سبب الاباحة»، امّا مع وجود الشّرائط، پس اگر عقد بدون شرايط حاصل شود انتظار مي كشيم تا زماني كه شرايط حاصل شود و آن وقت، اباحه حاصل مي شود، پس انشاء لفظي علّت ناقصه و رضايت و اذن جزء اخير علّت است، كه با آمدن آن آثار هم مي آيد، غاية الامر بين انشاء لفظي و اثر فاصله شده است كه اين هم مانعي ندارد مثلًا كسي كه وصيّت مي كند، ممكن است ده سال بعد بميرد و آثار وصيّت ده سال بعد از آن محقّق مي شود، پس شرط وصيّت فوت است كه بعداً محقّق مي شود و آثار، مع اجتماع شرايط

حاصل مي شود و يا در خيار تخلّف شرط، اگر بعد از يك سال هم خلاف شرط رفتار شد، خيار دارد در اينجا نيز شرايط بعداً حاصل مي شود و يا وقف براي بعد از فوت (وقف مقطوع الاوّل) كه خيلي ها جايز مي دانند (ما هم جايز مي دانيم) الان انشاء مي كند و اثر بعداً ظاهر مي شود، يا در عبد مدبّر و … فضولي هم مثل اين موارد است.

3- عدم تأخّر شرط از مشروط (دليل عقلي):

فخر المحقّقين در كتاب ايضاح مي فرمايد: رضاء المعقود عليه أو وليّه شرط و الشرط لا يتأخّر عن المشروط «2»، رضايت و اجازه شرط است و شرط از مشروط متأخّر نمي شود و شرط متأخّر جايز نيست و شرط بايد متقدّم و يا متقارن باشد.

جواب: اوّلًا: مشروط چيست؟ آيا مشروط انشاء لفظي است يا نقل و انتقال؟ به عبارة اخري مشروط عقد سببي (انشاء) است يا عقد مسبّبي (نتيجه و انتقال)؟ اگر مشروط انشاء لفظي و عقد سببي است، بايد رضايت، مقارن باشد؛ ولي مشروط نقل و انتقال و نتيجه است كه شرط از آن متأخّر نيست و تا رضايت و انشاء نباشد نقل و انتقال حاصل نمي شود، پس خلطي در كلام فخر المحقّقين، بين عقد سببي و عقد مسبّبي، شده است و اگر هم كسي شرط متأخّر را باطل بداند، اينجا ربطي به شرط متأخّر ندارد.

ثانياً: شرط متأخّر، در عالم تشريع و اعتبار باطل نيست و در عالم تكوين باطل است.

4- روايات (مهمترين دليل):

احاديث كم نيست منتهي چون شبيه هم و متضافر هستند، از سند آنها بحثي نمي كنيم.

* … عن ابي العباس البقباق قال: قلت لأبي عبد اللّٰه عليه السلام: يتزوّج الرّجل بالأمة بغير علم اهلها؟ قال: هو زنا، انّ اللّٰه يقول: فَانْكِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ. «3»

* … عن ابي العبّاس قال: سألت أبا عبد اللّٰه عليه السلام عن الأمة تزوّج بغير اذن اهلها، قال: يحرم ذلك عليها و هو الزنا. «4»

* … عن فضل بن عبد الملك قال: سألت أبا عبد اللّٰه عليه السلام عن الأمة

______________________________

(1) ايضاح الفوائد، ج 3، ص 28.

(2) ايضاح الفوائد، ج 3، ص 28.

(3) ح 1، باب 29 از ابواب نكاح عبيد و اماء.

(4)

ح 2، باب 29 از ابواب نكاح عبيد و اماء.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 67

تزوّج بغير اذن مواليها، فقال: يحرم ذلك عليها و هو الزنا. «1»

اين سه حديث مي گويد اگر بدون اجازه باشد زنا است. (احاديث اطلاق دارد).

جواب: آيا واقعاً اين احاديث اطلاق دارد يا ناظر به آن جائي است كه مطلقاً اجازه نيامده و تا آخر بدون اجازه است؟ مسلّماً اطلاق ندارد بلكه مي گويد اگر تا آخر بدون اجازه باشد، و كاري صورت بگيرد، چون علّت تامّه حاصل نشده، زناست. بعضي گفته اند كه اين روايات با روايات قبلي تعارض دارد، ولي اين حرف درستي نيست، چون اين روايات ظهوري ندارد تا تعارضي باشد. پس جواب صحيح اين است كه فرض روايت براي جائي باشد كه اجازه مطلقاً نيست و اگر گفته شود اين روايات ابهام دارند، در اين صورت روايات سابقه مفسّر مي شود كه با لحوق اجازه عقد صحيح باشد، نه اين كه تعارضي بين اين روايات باشد.

* … عن ابن ابي يعفور، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: لا تنكح ذوات الآباء من الابكار الّا باذن آبائهنّ. «2»

* … عن منصور بن حازم، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: تستأمر البكر و غيرها

________________________________________

شيرازي، ناصر مكارم، كتاب النكاح (مكارم)، 6 جلد، انتشارات مدرسه امام علي بن ابي طالب عليه السلام، قم - ايران، اول، 1424 ه ق كتاب النكاح (مكارم)؛ ج 2، ص: 67

(وليّ مستقل نيست)

و لا تُنكح الّا بامرها «3»

از اين روايت استفاده مي كنند كه اوّل بايد اجازه بگيرند، بعد صيغه را بخوانند يعني فضولي باطل است.

* … عن ابراهيم بن ميمون، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: اذا كانت الجارية

بين ابويها

(باكره است)

فليس لها مع ابويها امرٌ … «4»

. از اين احاديث اينطور استفاده كرده اند كه اول بايد اجازه گرفت و بعد صيغۀ عقد را خواند، پس از اين روايات، تقدّم اذن را استفاده مي كنند.

جواب: «باذن اهلهنّ» و «الّا بامرها» و «ليس لها مع ابويها امرٌ» معنايشان اين است كه نكاح بايد اذني داشته باشد و فرقي نمي كند كه آن اذن مقارن، مقدّم يا مؤخّر باشد و اگر ابهامي هم باشد روايات سابقه مفسّر آن خواهد بود.

[مسألۀ 14 (مَنْ له الاجازة في الفضولي)]

اشاره

55 مسألۀ 14 (مَنْ له الاجازة في الفضولي) … 21/ 10/ 79

مسألة 14: إن كان المعقود له، ممّن يصحّ منه العقد لنفسه، بان كان بالغاً عاقلًا فانّما يصحّ العقد الصادر من الفضولي باجازته، (چون صاحب عقد بالغ و عاقل است)

و ان كان ممّن لا يصحّ منه العقد و كان مولّيٰ عليه بان كان صغيراً او مجنوناً فانّما يصحّ إمّا باجازة وليّه في زمان قصوره او اجازته بنفسه بعد كماله، فلو أوقع الاجنبي عقداً علي الصغير أو الصغيرة وقفت صحةُ عقده علي اجازتهما له بعد بلوغهما و رشدهما إن لم يُجِز ابوهما او جدّهما في حال صِغرهما، فأيٌّ من الاجازتين حصلت كَفَت، نعم يعتبر في صحّة اجازة الولي ما اعتبر في صحّة عقده، فلو اجاز العقد الواقع علي خلاف مصلحة الصغير لَغَت اجازته و انحصر الامر، في إجازته بنفسه بعد بلوغه و رشده.

عنوان مسأله:

اساس مسئلۀ چهارده تحرير اين است كه چه كسي بايد اجازۀ فضولي را بدهد؟ جواب آن معلوم است، كسي كه عقد براي او است، خودش، وليّ اش، وكيلش يا وصيّي كه جانشين وليّ است، بايد اجازۀ فضولي را بدهند. امام (ره) فقط صاحب عقد و ولي را گفته و اشاره اي به وكيل و وصيّ نكرده است.

ادلّه:

1- «قضايا قياساتها معها»:

معلوم است كه صاحب العقد بايد اجازه دهد (خودش يا ولي اش يا وكيلش) و اگر بخواهيم به زبان علمي بيان كنيم، مي گوئيم عمومات أَوْفُوا بِالْعُقُودِ مي گويد «عقودكم» و عقد زماني عقد است، كه شخص، وكيلش يا وليّ اش اجازه دهد. منتهي در زمان ما وليّ صلاح نيست كه اجازه دهد، مگر در موارد استثنائي.

2- روايات خاصّه:

از جمله روايت أبو عبيده حضرمي كه مي گفت دو ولي، غير از اب و جد عقد دو صغيره را خواندند، امام فرمود:

ايّهما بلغ و اجاز صحّ

، صاحب العقد بايد اجازه دهد و اگر هر كدام انكار كردند باطل است،

و لو ماتا في الصغر، لا ميراث بينهما

معني اش اين است كه عقد هر دو باطل بوده است، چون اگر عقد صحيح باشد از هم ارث مي برند. اگر روايت تعبير

«العقد جايز»

دارد يعني در حد انشاء جايز است نه بيشتر.

روايات از اين قبيل زياد است، منتهي دو نكته واضح است، ولي براي تأكيد آن را ذكر مي كنيم:

1- چرا امام (ره) وكيل و وصيّ را در عبارت خود نفرموده است؟

لا بد بايد بگوئيم لوضوحه، چون واضح است كه وكيل و وصي جانشين وليّ هستند.

2- انسان براي خودش، لازم نيست رعايت مصالح كند (ايثار در خود انسان امر پسنديده است) ولي وكيل و وصيّ و وليّ بايد مصلحت را رعايت كنند چون حق ايثار ندارد، وصيّ و وليّ كه واضح

______________________________

(1) ح 3، باب 29 از ابواب نكاح عبيد و اماء.

(2) ح 5، باب 6 از ابواب عقد نكاح.

(3) ح 1، باب 9 از ابواب عقد نكاح.

(4) ح 3، باب 9 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 68

است حق ندارند ولي اگر به وكيل اجازه ايثار داده باشد،

مي تواند.

[مسألۀ 15 (تأخّر الإجازة عن العقد الفضولي)]

اشاره

56 مسألۀ 15 (تأخّر الاجازة عن العقد الفضولي) … 24/ 10/ 79

مسألة 15: ليست الاجازة علي الفور، فلو تأخّرت عن العقد بزمنٍ طويل صحّت، سواءٌ كان التأخير من جهة الجهل بوقوعه أو لاجل التّروي او للاستشارة أو غير ذلك (مثلًا براي استخاره يا مسائل ديگري مثل اينكه دختر، خواستگارهاي ديگري غير از اين مورد فضولي دارد كه بايد بررسي كند و لذا تأخير مي اندازد تا تكليف بقيّه روشن شود).

اقوال:

خيلي از فقها متعرّض اين مسأله نشده اند و حتّي بعضي متعرّض فضولي هم نشده اند ولي از ميان معاصرين و متأخّرين مرحوم نراقي در مستند «1»، مرحوم شيخ انصاري در بحث بيع فضولي مكاسب، مرحوم محقّق يزدي در عروه «2» و شارحين عروه مانند مرحوم آقاي حكيم «3» و مرحوم فقيه سبزواري در كتاب مهذّب «4»، متعرّض آن شده اند و هيچ مخالفي را در اين مسأله نقل نكرده اند (ارسلوه ارسال المسلّمات) بلكه بعضي تعبيري دارند كه دليل بر عدم خلاف است:

مرحوم آقاي حكيم مي فرمايد: هو المعروف، و مرحوم سبزواري مي فرمايد: لِتسالم الاجلّه.

از اين عباراتي كه بيان شد معلوم مي شود در بين متأخّرين، مسأله روشن بوده است كه تأخير اجازه اشكالي ندارد.

ادلّه:

اشاره

در حلّ يك مسأله، بايد به سراغ ادلّۀ اصلي و از ادلّۀ اصلي سراغ فروع آن رفت (اجتهاد يعني رد الفروع الي الاصول) پس به دلائلي كه در عقد فضولي داشتيم برمي گرديم: عمومات، سيرۀ عقلا و احاديث، و از آنها در حلّ اين مسأله كمك مي گيريم.

1- عمومات:

عمومات «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» معنايش «اوفوا بعقودكم» است، يعني استناد به شخص عاقد لازم است و بعد از اجازه «العقد يكون عقده» چه فاصله داشته باشد و چه نداشته باشد، پس تأخّر اجازه لطمه اي به صحّت عقد وارد نمي كند.

2- سيرۀ عقلا:

اگر عقد فضولي واقع شد، مثلًا دلّال قولنامه اي تنظيم كرد و مشتري امضاء كرد، ولي دست رسي به صاحب خانه پيدا نشد و بعداً صاحب خانه آمد و به آن راضي شد و امضاء كرد، عقلا اين عقد را قبول دارند اگر چه فاصلۀ زماني هم زياد باشد، پس سيرۀ عقلا حاكم است.

3- روايات:

همانگونه كه در اصل مسئلۀ عقد نكاح فضولي احاديث زيادي داشتيم، در فوريّت و عدم فوريّت هم احاديث زيادي داريم.

* حديث أبو عبيده «5» كه مضمون حديث اين بود: «دو وليّ غير شرعي، پسر و دختري را به عقد هم درآورده بودند، امام فرمود بايد بزرگ شوند، اگر بعد از بلوغ اجازه دهند عقد صحيح است». در حالي كه معلوم نيست، چند سال به بلوغ آنها مانده است و امام هم سؤال نكرد (ترك استفصال)، پس فوريّت شرط نيست.

نكته: يكي از قواعد اصولي «ترك استفصال» است، اولين كسي كه آن را مطرح كرده، مرحوم ميرزاي قمي در بحث عموم و خصوص است، مي فرمايد: «ترك الاستفصال في حكاية الحال مع قيام الاحتمال ينزل منزلة العموم في المقال» «6» اگر مسئله اي سؤال شد و صوري داشت و امام از آن صور سؤال نكرد و جواب داد دلالت بر عموم مي كند يعني سؤال جزئي ولي جواب آن عام بوده است.

* حديث ابن بزيع «7» كه مضمون حديث اين بود «پدري فوت كرد و دختر صغيره اي از او باقي ماند و برادر اوّل ميّت وصي او شد و دختر را براي پسر خود عقد كرد و بعد از فوت برادر اوّل، برادر دوم، دختر را براي پسر خودش عقد كرد، دختر بعد از بلوغ، عقد دوّم

را اجازه داد، امام فرمود: همان درست است» در حالي كه عادتاً بين عقد و اجازه خيلي فاصله شده است.

* روايت علي بن مهزيار «8» كه مضمون روايت اين بود «دختر كوچكي را عمويش، به عقد كسي درآورد، هنگامي كه كبير شد امتناع كرد و امام فرمود: «الامر امرها» يعني اگر اجازه كند درست و اگر اجازه نكند باطل است»، اين دختر هم صغيري بوده كه سالها طول كشيده تا بالغ شده است، پس بين عقد و اجازه فاصله شده است.

______________________________

(1) ج 16، ص 180.

(2) عروة، ج 2، مسئلۀ 18 از مسائل اولياء عقد، ص 870..

(3) مستمسك عروه، ج 14، ص 491.

(4) مهذّب، ذيل مسئلۀ 18 از عروه.

(5) وسائل، ج 17، ح 1، باب 11 از ابواب ميراث الازواج.

(6) قوانين، ص 225.

(7) ح 1، باب 8 از ابواب عقد نكاح.

(8) ح 2، باب 6 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 69

* احاديث زيادي كه در طايفۀ اولي «1» در مورد عبيد و اماء داشتيم. مضمون احاديث اين بود: «عبدي ازدواج كرده، بعد از آنكه مولي باخبر شد، سكوت كرد، امام فرمود سكوت آنها امضاي آنها است و سؤال نكرد كه مولي فوراً باخبر شد يا نه؟» (ترك استفصال) قاعدتاً عبد مخفي كاري مي كند و زماني طول كشيده تا مولي از جريان باخبر شده، پس جوابي كه امام مي دهد، دليل بر اين است كه طول مدّت يا كوتاهي آن فرقي نمي كند.

* احاديث عامّه اي كه در طايفۀ ثالثه «2» داشتيم كه مضمون آنها اين بود: «دختري خدمت پيامبر آمد و گفت:

«ابي زوّجني و انا كارهة»

پيامبر جواب داد اگر حرف پدر را گوش كني بهتر است

وگرنه مختار هستي» بسيار بعيد است كه تا عقد واقع شده، سريعاً خدمت پيامبر آمده باشد، چون وقتي مشكل خيلي شديد مي شد، خدمت پيامبر مي آمدند و اگر اين را قبول نكنيد، لااقل ترك استفصال است، كه دلالت مي كند بر اينكه فاصلۀ بين عقد و اجازه عيبي ندارد.

* احاديث زيادي كه در طايفۀ چهارم داشتيم كه مربوط به بابهاي مختلف بود، از جمله:

ما ورد في الاتّجار بمال اليتيم من غير اذن الولي

مضمون احاديث مربوطه اين بود «شخصي تجارت با مال يتيم كرده بود، امام فرمود: سودها براي يتيم است» درحالي كه فاصلۀ عقد و اجازه زياد است.

ما ورد في ابواب المضاربه

مضمون احاديث مربوطه اين بود «عامل تعدّي كرده و جنس ديگري خريداري كرد، امام فرمود سود بينهما است» در حالي كه تا مالك باخبر شود و اين معامله را اجازه كند طول مي كشد، ولي امام فرمود اشكالي ندارد.

ما ورد في ابواب مجهول المالك

مضمون احاديث مربوطه اين بود «مال مجهولي از طرف صاحبش صدقه داده شد و امام فرمود: اگر صاحبش پيدا و راضي شد، صدقه از جانب اوست و اگر راضي نشد ضامن است». در اينجا هم بين عقد و اجازه فاصله زياد است، ولي امام آن را صحيح مي داند.

ما ورد في الخيانة في الوديعة

مضمون احاديث اين بود «كسي با مال امانتي كاسبي كرد و بعد توبه كرد و براي كامل شدن توبه اصل امانت و سودها را به صاحبش برگرداند» زمان زيادي طول كشيده تا مالك اجازه داده و اگر مالك امضاء نمي كرد، سود به او نمي رسيد.

ما ورد في امضاء الورثة الوصيّة الزائدة علي الثلث

مضمون احاديث اين بود «اگر بعد از موت، ورثه زائد بر ثلث

را امضاء كردند، عقد ميّت صحيح است»، در اينجا نيز بين عقد و اجازه فاصلۀ زيادي شده است و معلوم مي شود كه تأخير اجازه از عقد مانعي ندارد.

اين همه روايت در عقد نكاح و عقود ديگر داريم كه بين عقد و اجازه فاصلۀ زيادي شده است و در هيچ كدام نگفته اند كه عقد باطل است. و من العجب بعضي از بزرگان در باب نكاح فقط به روايت «صحيحۀ محمد بن قيس» كه براي باب بيع است استناد كرده اند. شيخ انصاري در بيع فضولي، براي صحّت تأخير اجازه به اين روايت تمسّك كرده، همچنين آقاي حكيم در مستمسك فقط به همين روايت استناد كرده است، در حالي كه اين همه روايات متعدّد داشتيم و روايت محمّد بن قيس اشكالات متعدّد دارد. كه ان شاء اللّٰه در مسئلۀ 16 مفصّلًا آن را بررسي خواهيم كرد.

جمع بندي:

از احاديث متعدّدي، كه قسمتي در باب نكاح و قسمتي در باب بيع، وصيّت، تجارت به مال يتيم، امانت و … داريم، گاهي به صراحت و گاهي به ترك استفصال و گاهي با قرائن حاليّه استفاده مي شود كه تأخير اجازه مطلقاً جايز است و فرقي نمي كند كه تأخير به چه جهت است و تفصيلي داده نشده است.

57 ادامۀ مسألۀ 15 … 25/ 10/ 79

اشكال: از جمله احاديثي كه براي صحّت نكاح فضولي به آن استدلال شد «احاديث لقطه» است كه مي گويد: اگر مالي پيدا شود و از طرف صاحبش صدقه داده شود و بعداً صاحبش پيدا شد و راضي به صدقه شد، جايز است و اگر راضي نشد، بايد پول را به او بپردازد و صدقه از مال خود اوست و حال آن

كه شارع اجازه داده است كه لقطه، از طرف صاحب اصلي اش صدقه داده شود و شارع مالك الملوك و وليّ همه است، پس اين صدقه فضولي نيست بلكه باذن الوليّ است، (وليّ گاهي پدر و جدّ و گاهي خداست) مثل مال احتكار شده كه شارع اجازۀ فروش مي دهد، با اينكه مالك راضي نيست.

جواب: در ذيل احاديث لقطه امام مي فرمايد:

«اذا رضي

______________________________

(1) ح 1 و 2، باب 24، ح 1، باب 25، ح 1، باب 26، ح 1، باب 27 از ابواب نكاح عبيد و اماء.

(2) سنن بيهقي، ج 7، ص 117 و 118 و سنن ابن ماجه، ج 1، ص 602 و 603.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 70

صاحبها فهو له و ان لم يرض فهو لك … »

، شارع مي گويد اجازۀ منِ شارع مشروط است، اگر مالك پيدا نشد ضامن نيست، ولي اگر پيدا شد و راضي به صدقه نشد، ضامن است و پولش را بايد پس دهد.

بقي هنا امران:

الأمر الاوّل: جمعي از اعلام در ذيل اين مسأله متعرض نكته اي شده اند كه در تحرير نيست

و آن اين كه، اگر تأخّر اجازه باعث ضرر و زيان اصيل (طرف غير فضولي) شود يعني اصيل مجبور باشد تا تكليف اجازه و ردّ معلوم نشده صبر كند، امّا طرف فضولي امروز و فردا كند در اين صورت اصيل مي تواند به حكم لا ضرر، نكاح را فسخ كند.

قلنا: اگر قائل به نقل در اجازه باشيم (يعني از لحظۀ اجازه، عقد جوش مي خورد) در اين صورت اجازه هنوز نيامده و ممكن نيست كه از طرف اصيل قطعي باشد، بنابراين اصيل آزاد است و معامله قطعي نيست كه فسخ بخواهد. و اگر قائل به كشف در اجازه باشيم، ممكن است بگوئيم عقد حاصل شده و اجازۀ بعدي، كاشف از

صحّت عقد فعلي است، و از اوّل، عقد درست بوده است. در اينجا جاي آن است كه كسي بگويد اصيل نمي تواند آن را به هم بزند، ولي مي توان با «استصحاب عدم اجازه در آينده» مشكل را حل كرد، به اين بيان كه، نمي دانيم آيا در آينده اجازه مي آيد يا نه، اصل عدم اجازه در آينده است (استصحاب، هم در گذشته حجّت است و هم در مستقبل، منتهي در صورتي كه اثر داشته باشد). پس اصيل احتياج به فسخ ندارد و آزاد است و تعهّدي ندارد.

ان قلت: با وجود عموم لا ضرر، اصيل نمي تواند عقد را فسخ كند و ديگر نوبت به تمسّك به استصحاب نمي رسد.

قلنا: استصحاب در موضوع مقدّم بر عمومات حكمي (اصل حكمي) است و در اينجا عموم در ناحيۀ حكم است و استصحاب اصل موضوعي است و مقدّم است.

الامر الثّاني: تأخّر اجازه دو گونه است:

گاهي عالماً تأخير مي اندازد و گاهي، علم به فضولي ندارد و لذا تأخير مي اندازد، آيا فرقي بين اين دو صورت هست؟

قلنا: فرقي نمي كند، چون تأخير ممكن است علل مختلفي داشته باشد و تأخير مع العلم دليل بر ردّ نيست، بلكه ممكن است براي تروّي، استشاره، استخاره يا انتخاب باشد، بخصوص كه بعضي از روايات صريح در تأخير مع العلم بود، مثل حديث «محمّد بن قيس» كه ابتدا مولي عالماً اجازه نداد ولي بعداً اجازه داد، تأخير در اينجا مع العلم بود و مع ذلك امام فرمود صحيح است.

[مسألۀ 16 (لا اثر للإجازة بعد الرّدّ في الفضولي)]

اشاره

58 مسألۀ 16 (لا اثر للإجازة بعد الرّدّ في الفضولي) … 26/ 10/ 79

مسألة 16: لا اثر للاجازة بعد الرّدّ، و كذا لا اثر للردّ بعد الاجازة فبها (اجازه)

يلزم العقد و به (ردّ)

ينفسخ، سواء كان السابق من الرّدّ أو الاجازة واقعاً من المعقود له او وليّه (آن كسي كه صاحب اختيار است)

، فلو اجاز أو ردّ وليّ الصغيرين، العقد الواقع عليهما فضولًا، ليس لهما بعد البلوغ ردّ في الاوّل و لا اجازة في الثاني (قسمت مهمّ در مسأله آن جائي است كه مي گويد اجازۀ بعد از رد اثري ندارد و بقيّۀ مسأله واضح است).

اقوال:

اشاره

در دو شاخۀ مسأله (عدم تأثير اجازۀ بعد از ردّ و عدم تأثير ردّ بعد از اجازه) ادّعاي اجماع شده است، مرحوم نراقي مي فرمايد:

لو قبل عقد الفضولي و اجازه، لزم من جهته، و ليس له بعده ردّه الّا بالطّلاق اجماعاً و لو ردّه لم تؤثّر بعده الاجازة للبطلان بالرّدّ بالاجماع، فلم يبق شي ء تؤثّر معه الاجازة! «1»

اين ادّعاي اجماع در كلام شيخ انصاري و ديگران هم وجود دارد كه اجازۀ بعد از ردّ اثري ندارد همان گونه كه ردّ بعد از اجازه، مؤثّر نمي باشد.

البتّه در اين اواخر مخالفيني پيدا شده است، مرحوم سيّد، صاحب عروه در كتاب البيع (حاشيه بر مكاسب) مي فرمايد مانعي ندارد كه اجازه بعد از ردّ، مؤثّر واقع شود همچنين در مسئلۀ 4 باب وصيّت عروه مي فرمايد: اگر ورثه وصيّت را ردّ كردند، مانعي ندارد بعداً اجازه بدهند. بنابراين صاحب عروة در دو جا مخالفت كرده است. بعد از مرحوم سيّد، آقاي خوئي دنبالۀ مطلب را گرفته اند و مي فرمايند: اجازۀ بعد از ردّ، صحيح است و اشكالي ندارد

كه اين اجازه نفوذ داشته باشد و ادلّه اي هم ذكر مي كند كه بعداً بيان مي كنيم در آخر كلامي مي فرمايند:

و ممّا تقدّم يظهر، انّه لا دليل علي عدم تأثير الاجازة بعد الرّد «2».

ما نيز در كتاب البيع مكاسب گفته ايم كه اجازۀ بعد از ردّ، مؤثّر است.

خلاصۀ اقوال:

اجماع در بين متقدّمين اين است كه اجازه بعد از رد مؤثّر نيست

______________________________

(1) مستند، ج 16، ص 180.

(2) كتاب النكاح، ج 2، ص 323.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 71

ولي در بين متأخّرين عدّه اي قائل شده اند كه اجازه بعد از ردّ، مؤثّر و منشأ اثر است چون در بسياري از نكاح ها معقود عليها ابتداءً نمي پذيرد ولي بعد از اينكه با او صحبت شد مي پذيرد. آيا چنين اجازه اي مؤثّر است؟ پس اين مسأله خيلي مورد ابتلاء است.

ادلّۀ قول مشهور:

اشاره

قائلين به عدم نفوذ اجازه بعد از ردّ، سه دليل براي مدّعاي خود اقامه مي كنند كه از آن جواب مي دهيم.

1- اجماع

جواب: ممكن است اجماع مدركي باشد و اجماع مدركي حجّت نيست.

در اجماع مدركي، لازم نيست بگوئيم كه مجمعين حتماً استناد به مدارك ديگري غير از اجماع كرده اند، بلكه اگر احتمال آن را هم بدهيم كافي است، زيرا شرط اجماع، كاشفيّت از رأي معصوم است و اين كاشفيّت در زماني است كه احتمال مدرك ديگري را در مسأله ندهيم و حال آن كه اين مسأله مدارك ديگري هم دارد كه ممكن است، مدرك مجمعين هم، همين ها باشد.

2- الاجازة قائمةٌ مقام القبول:

اگر مشتري بعد از ايجابِ قابل، آن را رد كند ديگر قبول مؤثر نيست (بايع گفت «بعتك» و مشتري رد كرد و گفت «لا اقبل» و بعد گفت «قبلت» اين مؤثّر نيست چون انشاء قبول، بايد به ايجاب متّصل باشد و در اينجا بين ايجاب و قبول فاصله انداخته است) در ما نحن فيه اجازه، جانشين قبول اصيل شده است و لذا بعد از ردّ، مؤثّر نيست يعني اگر فاصله اي بين آن و ايجاب بيايد، انشاء را بهم مي زند.

جواب: اوّلًانقل كلام مي كنيم به قبول در ناحيۀ اصيل، و مي گوئيم چه اشكالي دارد كه در آنجا هم، قبول اصيل را بعد از ردّ، مؤثّر بدانيم چون عقد عرفي است، مثلًا در مجلس عروسي وكيل عروس ايجاب را مي خواند امّا داماد قبول نمي كند بعد او را توجيه مي كنند و مي پذيرد و بعد از آن قبول را مي خواند، عقلا اين عقد را صحيح مي دانند و مي گويند اين قبول اشكالي ندارد.

اوضح من ذلك، جائي است كه انشاء به كتابت باشد. مثلًا محضردار عقدنامه را نوشت و عروس امضا كرد ولي داماد گفت پشيمانم و امضاء نكرد، بعد او را قانع كردند و روز

بعد امضاء كرد، عقلا آن را صحيح مي دانند و اين فاصله شدن و ردّ كردن را مبطل نمي دانند.

نتيجه: در عقد لفظي اگر فاصله زياد نشود به طوري كه اجازه (قبول) به ايجاب بچسبد، اشكالي ندارد و اين اجازه بعد از ردّ، قبول است.

ثانياً: سلّمنا كه در اصيلين، تخلّل ردّ بين ايجاب و قبول، موجب بطلان شود امّا قياس فضولي به آن قياس مع الفارق است چون فضولي ايجاب و قبول را دارد و بين آن دو علقه ايجاد شده و فقط رضايت صاحب العقد را مي خواهد، يعني جسم عقد حاصل شده است و روح عقد كه اجازه است حاصل نشده؛ ولي در اصيل فقط انشاء موجب است و انشاءِ قابل هنوز نيامده است.

3- قطع العلقه بعد الرّدّ:

با عقد فضولي يك علقه اي بر مال يا نفس پيدا مي شود، و صاحب العقد وقتي عقد فضولي را ردّ مي كند و مي گويد نمي خواهم، علقه قطع مي شود و وقتي علقه قطع شد چيزي باقي نمي ماند و اگر ردّ او اين علقه را قطع نكند مخالفت با «النّاس مسلّطون علي اموالهم و انفسهم … » است. حال كه علقه را قطع كرد ديگر اجازه نافذ نيست.

جواب: عقد فضولي، انشاءِ بي اثر است و نمي تواند علقه اي ايجاد كند و در واقع سندي تنظيم شده است بدون جزء اخير علّت تامّه و تا تمام علّت نيايد، علقه اي نيست. به تعبير بزرگان، صحّت عقد فضولي صحّت تأهليّه است، نه صحت فعليّه و صحّت تأهّلي علقه اي ايجاد نمي كند و اگر علقه ايجاد كند، خلاف قاعدۀ سلطنت از اوّل است، زيرا هر كسي سلطان مال و جان خويش است و بدون اجازۀ او نمي توان علقه اي بر مال يا نفس او

ايجاد كرد. پس بر خلاف تصوّري كه بعضي دارند، عقد فضولي هيچ علقه اي بين مال و آن شخص يا بين نفس و آن معقود عليه ايجاد نمي كند و عقد فضولي جزء علّت است مانند هيزم كه به تنهائي گرما نمي آورد بلكه هيزم جزء علّت است.

59 ادامۀ مسئلۀ 16 … 27/ 10/ 79

ادلّۀ قائلين به نفوذ اجازۀ بعد از رد:

اشاره

در اينجا سه دليل مي توانيم اقامه كنيم:

1- عمومات و اطلاقات

«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ»:

أَوْفُوا بِالْعُقُودِ در اينجا صدق مي كند و لو اوّل صاحب عقد رد كرده، ولي بعد كه اجازه داد، عقد حاصل شده است و با صدق عقد، «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» شامل آن مي شود.

2- سيرۀ عقلا:

سيرۀ عقلا بر اين است كه اگر سندي را بنويسند و نفر اوّل آن را

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 72

امضاء كند ولي از طرف نفر دوم مورد قبول واقع نشود و منكر آن شود و بعد از چند روز مذاكره سند را بپذيرد و پاي سند را امضا كند آن را معتبر مي دانند و به خاطر ردّ لفظيِ سابق، باطل نمي دانند.

(ايجاب هم با لفظ مي شود و هم با كتابت).

3- روايات و هي العمدة
روايت اوّل: صحيحۀ محمد بن قيس است كه در باب فضولي در 4 مسأله به آن استدلال كرده اند:
اشاره

1- مسئلۀ صحّت عقد فضولي كه مرحوم شيخ انصاري به آن استدلال كرده است).

2- مسئلۀ تأخّر اجازه.

3- مسأله اجازۀ بعد از رد.

4- مسئلۀ كشف و نقل براي اثبات كاشفيّت اجازه.

تمام رجال حديث ثقه هستند و اگر اشكالات دلالي را در آن رفع كنيم حديث خوبي است.

* … عن محمّد بن قيس عن ابي جعفر عليه السلام قال: قضي

(احتمال دارد كه قضاوتهاي علي عليه السلام باشد و احتمال دارد كه قضاوت امام باقر عليه السلام باشد)

في وليدةٍ باعها ابن سيّدها و ابوه غائب، فاشتراها رجل، فولدت منه غلاماً، ثمّ قدم سيّدها الاوّل، فخاصم سيّدها الاخير، فقال هذه وليدتي باعها ابني بغير اذني، فقال:

(امام)

خذ وليدتك و ابنها، فناشده المشتري، فقال: خذ ابنه يعني الّذي باع الوليدة حتّي ينفذ لك ما باعك، فلمّا اخذ البيع الابن فقال ابوه: أرسل ابني، فقال: لا ارسل ابنك حتي ترسل ابني، فلمّا رأي ذلك سيد الوليدة الاوّل، اجاز بيع ابنه «1».

محتواي اين حديث شش اشكال دارد كه اگر پنج اشكال اوّل حل شود نوبت به اشكال ششم مي رسد.

اشكال اوّل: كلمۀ «وليدة» به معني امّ ولد است

(كنيزي كه از مولا صاحب فرزند شده و به منزلۀ همسر است) و قابل خريدوفروش نيست و بايد بماند، مولي كه از دنيا رفت از سهم ارث فرزندش آزاد شود پس چرا امام نمي گويد كه اصل معامله باطل است؟

جواب: اوّلًا: «وليدة» يعني اكنون بچه دار شده نه در هنگام بيع، بلكه آن موقع كنيز معمولي بوده و وليدة نبوده است (البتّه اين خلاف ظاهر است چون ظاهر روايت اين است كه از اوّل وليدة بوده و بعد فروخته شده است ولي در اينجا قرينه داريم كه ظاهر مراد نيست).

ثانياً: وليده، وليدۀ اصطلاحي نيست كه امّ

ولد باشد، بلكه منظور كنيزي است كه در بيتِ مولاي اوّل متولّد شده است، نه از خودِ مولي، بلكه از پدر و مادري كه عبد و امه بوده اند متولّد شده است.

ثالثاً: در كتب لغت داريم كه وليده به كنيز هم اطلاق مي شود «الوليدة الصبيّة المملوكة» پس وليده را حمل بر معني لغوي كنيم.

رابعا: امّ ولد در بعضي موارد قابل بيع است مثلًا اگر ولدش بميرد.

چون بچّۀ مرده، ارث نمي برد. بنابراين با يكي از اين جوابها اشكال مرتفع مي شود.

اشكال دوّم: بچّۀ كنيز در اينجا حرّ است

زيرا مشتري فكر مي كرده معامله درست بوده و مالك كنيز شده است پس حدّ اقل وطي به شبهه است و در وطي به شبهه اگر پدر يا مادر حرّ باشد، ولد حرّ است پس چرا امام مي فرمايد:

«خذ وليدتك و ابنها»؟

چون معامله فضولي بوده است وليده را مي گيرد؛ ولي بچّۀ حرّ را نمي تواند بگيرد.

جواب: در واقع بچّه را به عنوان گروگان گرفته است چون مشتري تفويت منافع در مورد اين بچّه كرده است، يعني بچّه اي را كه مي توانست رق باشد، حر شده و بايد غرامت آن را بپردازد. پس بچّه را در مقابل غرامتِ تفويت مي گيرد.

اشكال سوّم: چرا مشتري پسر مالك را توقيف كرد و گروگان گرفت؟

اين كار وجه شرعي ندارد.

جواب: پسر مالكِ اوّل باعث خسارت شده و تدليس كرده است (به ظاهر خودش را مالك نشان داده) و مشتري از مبيع استفاده كرده است اكنون به مشتري مي گويند غرامت اين استفاده را بده، مشتري متضرّر شده والمغرور يرجع الي المغرربنابراين مالك بايد خسارت او را جبران كند پس گروگان گرفتن او براي گرفتن غرامت است.

اشكال چهارم: قاضي نبايد تلقين حجّت به احد الخصمين كند و اين خلاف عدالت است و لا يجوز.

جواب: اوّلًا: در باب تلقين خصمين دليل خاصّي (آيه و روايت) جز مسئلۀ عدالت نداريم و گفته شده است كه قاضي بايد به هر دو به چشم مساوي نگاه كند ولي بيان حكم شرع اشكالي ندارد و قاضي مي تواند هر كدام را كه از حكم الهي غافل است، آگاه كند. مثلًا مشتري نمي دانسته كه مي تواند از مدلّس غرامت بگيرد و امام، او را راهنمائي كند در واقع امام حكم شرع را ياد داده و ارشاد به حكم الهي كرده و مخصوصاً كه به هر دو هم ياد داده.

ثانياً: ممكن است كه در اينجا «قضا» به معناي فتوي باشد و در باب فتوي ارشاد كردن اشكالي ندارد.

اشكال پنجم: آيا اين اجازه اكراهي نبوده است؟

چون فلمّا رأي

______________________________

(1) ح 1، باب 88 از ابواب نكاح عبيد و اماء.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 73

ذلك مجبور شد و بيع پسرش را اجازه داد، در حالي كه يكي از شرايط صحّت اجازه اين است كه اجازه از روي اكراه نباشد.

جواب: اكراه با اضطرار فرق مي كند، اكراه اين است كه او را تهديد كنند، في نفسه او ماله او عرضه، او ولده، بغير حقٍ، در اينجا مشتري كه ولد مولي را توقيف كرده به ناحق نبود و اين اكراه نيست، مانند كسي كه خانه اش را براي معالجۀ فرزندش مي فروشد، در حالي كه مجبور است؛ ولي اجبار و تهديدي نيست، احدي نگفته است كه معاملۀ او باطل است و اينها ضرورتِ اهمّ و مهمّ است و فدا كردن مهمّ در مقابل اهمّ اكراه نيست و همۀ عقلا آن را تأييد مي كنند.

60 ادامۀ مسئلۀ 16 … 28/ 10/ 79

اشكال ششم: اين اجازۀ بعد از ردّ است و اجازۀ بعد از ردّلا يجوز بالاجماع.

مالك ابتداءً اجازه نداد چون وليده و بچه را بازپس گرفت (ردّ عملي و قولي) ولي بعداً اجازه داد در حالي كه اجازه بعد از رد، خلاف اجماع است.

جواب: اوّلًا: هذا اول الكلام زيرا خيلي ها متعرّض اين اجماع نشده اند.

ثانياً: اجماع مدركي است و وقتي اشكالات خمسه پاسخ داده شد، ما به اين روايت براي صحّت اجازه بعد از ردّ استناد مي كنيم.

روايت دوم: رواياتي كه حاكي بود از شكايت دختري نزد پيامبر

مبني بر اينكه پدرش بدون اجازۀ او، او را به ازدواج ديگري درآورده است، اين روايات نشان مي داد كه دختر ابتداءً عقد را رد كرده است، ولي بعداً آن را اجازه داده و پيامبر آن را صحيح دانست. «1»

ان قلت: ذيل روايت نشان مي دهد كه دختر راضي بوده است و مي خواسته مقام زنان در اسلام را نشان دهد، لذا شكايت صوري بوده و شكايت صوري دليل بر رد نيست.

قلنا: پيش از آنكه بگويد كه اين شكايت صوري است، ظاهر روايت اين است كه شكايت جدّي بوده (با علم غيب پيامبر كاري نداريم و مدار قضاوت، علم غيبي نيست) در عين حال پيامبر فرمود:

«اجيزي»

، پس معلوم مي شود كه اجازه بعد از ردّ جدّي، جايز است و صوري بودن شكايت تأثيري در استدلال ما ندارد.

روايت سوّم: حديثي است كه خدمت امام باقر يا حضرت علي عليه السلام آمدند و مولي عرض كرد كه غلام بدون اجازۀ من ازدواج كرده است.

آيا اين شكايت معنايش اين نيست كه قبول ندارد و ردّ مي كند؟ علاوه بر اين مولي گفت

«يا خبيث طلّق» «2»

كه دليل بر ردّ است، اگر سكوت مولي بعد از اطّلاع، به منزلۀ قبول است، شكايت مالك نيز دليل بر ردّ است. پس اين حديث ظاهرش ردّ است و اجازۀ بعد از ردّ را نافذ مي داند.

نتيجه:

نه تنها در عقد فضولي در نكاح، بلكه در ابواب ديگر، (بيع، اجاره، … ) هرجا ردّي بيايد و بعد از آن اجازه، اين اجازه نافذ است.

- ردّ بعد از اجازه چه حكمي دارد؟

واضح است كه ردّ بعد از اجازه، اثري ندارد چون وقتي اجازه داد يكون العقد نافذاً لازماً (نكاح و بيع و اجاره … از عقود لازمه است) و وقتي عقد لازم را اجازه داد مثل اين است كه خودش صيغه را خوانده باشد و ديگر

قابل بازگشت نيست.

[مسألۀ 17 في الكاره]

اشاره

61 مسألۀ 17 (في الكاره) … 2/ 11/ 79

مسألة 17: اذا كان احد الزوجين كارهاً (بحث در كراهت قلبي است)

حال العقد لكن لم يصدر منه ردٌ له (للعقد)

فالظّاهر انّه يصحّ لو اجاز بعد ذلك، بل الاقويٰ صحّته (اي العقد)

بها (اي الاجازة)

حتي لو استؤذن فنهي و لم يأذن و مع ذلك أوقع الفضولي العقد.

موقعيّت مسأله:

اين مسأله در واقع فرعي از فروع مسئلۀ سابق است، يعني صورت كمرنگ مسئلۀ سابق است، در مسئلۀ قبل مالك نهي و رد كرده بود، لفظاً يا عملًا، بعداً اجازه آمد ولي در اينجا كراهت قلبي است (و فرق است بين كاره و مكره، كاره خودش راضي نيست و مكره در جائي است كه تهديد از خارج است و تحت فشار است، پس نسبت بين كاره و مكره عموم و خصوص مطلق است يعني هر مكرهي كاره است ولي هر كارهي مُكره نيست) اين مسأله در صورتي است كه اجازۀ بعد از ردّ را نافذ ندانيم ولي اگر قائل به جواز شويم و اجازۀ بعد از نهي را جايز بدانيم ديگر جاي بحث نيست زيرا بطريق اولي در كراهت قلبي اجازۀ بعد از نهي جايز خواهد بود.

- طبق مبناي كساني كه اجازه را بعد از رد نافذ ندانسته اند اجازۀ بعد از كراهت قلبي چگونه است؟

اين مسأله را تعداد كمي از بزرگان مطرح كرده اند و شايد اوّلين كسي كه آن را مطرح كرده، شيخ انصاري در مكاسب است و بعد از

______________________________

(1) سنن بيهقي، ج 7، ص 118.

(2) مستدرك، ج 15، باب 19 از ابواب نكاح عبيد و اماء، ح 1.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 74

ايشان محقّق يزدي در مسئلۀ 23 عروه، مرحوم آقاي

حكيم در مستمسك، آقاي خوئي در مستند و امام در تحرير الوسيله اين مسأله را عنوان كرده اند و معمولًا پذيرفته اند كه اگر نهي مانع باشد كراهت باطنيّه مانع نيست. مرحوم آقاي حكيم مي فرمايد:

قد يظهر من شيخنا الاعظم (ره) في التنبيه الثاني من تنبيهات القول في الاجازة: أنّه (عدم مانعيّت كراهت باطني) مسلّمٌ عند الاصحاب. و يقتضيه القواعد العامّة. «1»

پس مرحوم آقاي حكيم از كلام شيخ استفاده مي كند كه مسأله در نزد اصحاب مسلّم است (يعني اجماعي است) البته اين مسأله همان گونه كه گفته شد در كلام اصحاب نيامده است ولي چون روايات اين باب را نقل كرده و منع نكرده اند ظاهراً موافق هستند.

ادلّه: (عدم مانعيّت كراهت باطنيّه)

1- عدم جريان ادلّۀ بطلان:

دلائل بطلان كه در مسئلۀ نهي و ردّ بيان شد در اينجا جاري نيست، يك دليل اجماع بود كه در اينجا نيست و عكس آن است يعني اجماع بر عدم تأثير كراهت قلبي.

دليل ديگر اين كه نهي كه آمد سلطۀ عقد فضولي را بر مال خودش قطع مي كند آيا كراهت باطني هم انشاء است، كه بتواند چنين كاري بكند؟ مسلّماً نه، پس كراهت باطني، سلسله را از بين نمي برد.

دلائل ديگر از اين قبيل هم، در اينجا جاري نيستند.

2- عمومات:

عمومات «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» شامل عقد فضولي بعد از اجازه مي شود و آيا اگر اجازه داد، كراهت باطنيّه مانع است؟ شك داريم، پس عمومات شامل اين عقد فضولي مي شود و عقد فضولي كمبودي ندارد و كمبود آن فقط كراهت باطنيه است و اين كراهت مانع نيست.

3- روايات:

الف: روايات نكاح عبد به غير اذن موليٰ كه روايات مختلف بود و مضمونش اين بود: اگر مولي كاره باشد بعداً مي تواند اجازه دهد.

ب: شكايت دختري كه خدمت پيامبر آمد و به حسب ظاهر حال، از آن ازدواج كراهت داشته و پيامبر فرمود اشكالي ندارد.

4- صحّت عقد مكره بعد از رضايت:

در جائي كه انسان خودش صيغه را تحت فشار و تهديد بخواند، انشاء عقد درست است منتهي شرطش كه طيب نفس است، وجود ندارد، بعد از لحوق رضايت، عقد او را صحيح مي دانند، مي گوئيم مكره يكي از مصاديق كاره است، وقتي عقد مكره بعد از لحوق رضايت صحيح است در كاره هم بايد عقد صحيح باشد و كراهت در ما نحن فيه مانع نمي باشد. مرحوم شيخ و ديگران به اين طريق استدلال مي كنند.

جواب: اين استدلال خالي از خدشه نيست، چون در عقد مكره انشاء ايجاباً و قبولًا تمام بوده و هر دو از مالك اصلي صادر شده است؛ ولي در ما نحن فيه انشاء ناقص است و بين ايجاب و قبول، كراهت باطنيّه مانع مي شود، (ايجاب آمده و فضولي است و قبول هم نيامده است) و لذا عقد كاره را به عقد مكره قياس كردن مشكل است.

[مسألۀ 18 (بما ذا تحصل الإجازة في الفضولي)]

اشاره

62 مسألۀ 18 (بما ذا تحصل الاجازة في الفضولي) … 3/ 11/ 79

مسألة 18: يكفي في الاجازة المصحّحة لعقد الفضولي كلّ ما دلّ علي إنشاء الرضا بذلك العقد، بل يكفي الفعل الدّالّ عليه.

عنوان مسأله:

بما ذا تحصل الاجازة؟ متن تحرير اين است كه اجازه به هر لفظي كه دلالت بر آن كند كافي است بلكه بالفعل هم اجازه حاصل مي شود.

اقوال:

اشاره

احتمالات و اقوالي در مسأله است كه عمدتاً سه قول است:

1- اجازۀ لفظي:

فقط اجازۀ لفظيّه معتبر است و مانند عقد، اجازه هم بايد لفظي باشد.

اجازۀ لفظيّه انواعي دارد، گاهي به دلالت مطابقي و گاهي به دلالت التزامي است، گاهي به صراحت و ظهور و گاهي به كنايه است آيا همۀ اينها كفايت مي كند؟

2- اجازۀ لفظي و فعلي:

اجازه اعم است هم اجازۀ لفظيه را شامل مي شود و هم اجازۀ فعليّه را، حتّي سكوت بعد از اطّلاع هم كافي است، مثل آنچه كه در مورد عبد و مولي داشتيم كه سكوت مولي بعد از اطّلاع، اجازه بود.

3- اجازۀ لفظي و فعلي و رضايت باطني:

اجازه علاوه بر لفظ و فعل، شامل رضايت قلبي هم مي شود، يعني رضايت قلبي كافي است كه اطّلاع بر آن از قرائن معلوم مي گردد.

اين مسأله در ميان قدما محلّ بحث نبوده و اوّلين بار مرحوم شيخ در مكاسب آن را مطرح كرده، و ديگران دنباله روي كرده اند.

ادلّۀ قول اوّل (اعتبار اجازۀ لفظيّه فقط):

اشاره

دو دليل ذكر كرده اند:

______________________________

(1) مستمسك، ج 14، ذيل مسئلۀ 23، ص 503.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 75

1- اجازه جانشين انشاء:

اجازه، جانشين انشاء قبول مي شود و انشاء قبول بايد به لفظ باشد پس اجازه هم بايد به لفظ باشد.

جواب: صغري را مي پذيريم يعني اجازه به منزلۀ انشاء فضولي است ولي كبري به اينكه تمام عقود لازمه احتياج به لفظ دارد، اوّل بحث است و بايد ثابت شود. معاطات از عقود لازمه و غير قابل فسخ است بلكه از ابتداء تمام معاملات به صورت معاطات در بين بشر بوده است و بيع به صيغه، از اختراعات بعدي است (بعكس آنچه كه در فقه ما است كه بيع به صيغه را اصل مي دانند و بيع معاطات را فرع قرار مي دهند) پس بيع معاطات، يا هبۀ معاطاتي از عقود لازمه است و هر معاملۀ لازمي احتياج به صيغۀ لفظي ندارد.

ان قلت: در عقد نكاح لفظ لازم است و معاطات مورد قبول نيست و نكاح معاطاتي، شبيه زنا است. بحث ما هم در عقد فضولي نكاح است پس در مقام اجازه لفظ لازم است، و بايد حدّ اقل بحث نكاح را جدا كرد، و در عقد نكاح فضولي اجازۀ لفظي را لازم دانست اگر چه در ابواب ديگر، اجازه به غير لفظ هم كافي باشد.

قلنا: اوّلًا: نكاح معاطاتي زنا نيست. معاطات اين است كه بالفعل قصد زوجيّت كند يا موقّته، (براي مدّت معيّن) و يا دائمه، در حالي كه زاني و زانيه قصد زوجيّت نمي كنند بلكه در مقابل پولي، قصد عمل نامشروع دارند. پس اين كه در نكاح لفظ معتبر است به جهت اجماعي است كه ادّعا شده و به جهت احتياطي

است كه در نكاح است نه از اين جهت كه نكاح معاطاتي زناست.

ثانياً: اگر در نكاح الفاظ را لازم بدانيم، قدر متيقّن در مقام انشاءِ اصل نكاح است و در فضولي هم انشاء اصل نكاح به الفاظ صورت گرفته است و امّا اين كه اجازه هم به لفظ باشد، قدر متيقّن اين را نمي گيرد.

2- استقراء:

استقراء مي كنيم عقود لازمه را و مي بينيم عقود لازمه با لفظ است.

جواب: دليل دوم كه استقراء است از نظر صغري و كبري اشكال دارد، صغري را نمي پذيريم چون استقراء كرده ايد كه انشاء عقود لازمه با لفظ است، پس معاطات چه مي شود كه انشاء آن با لفظ انجام نمي شود بلكه انشاء آن فعلي است و معاطات در ابواب مختلف لازم است. پس استقراء شما را نمي پذيريم بلكه به عكس است و انشاء غالب معاملات لازمه با لفظ انجام نمي شود.

كبري را هم نمي پذيريم چون دليل شما استقراء ظنّي است، و استقراء تام عقلي حجّت است.

مرحوم آقاي حكيم «1» هم به هر دو دليل اشكال مي كند و از كلام ايشان استفاده مي شود كه ايشان هم مانند صاحب عروه اجازۀ لفظيّه را شرط نمي داند و اعمي است.

آقاي خوئي مي فرمايد:

و قد ذهب جماعة الي اعتبار اللفظ فيها (اي الاجازة) تارةً بدعوي انّها بمنزلة العقد الجديد و آخر بدعويٰ ان الاستقراء يقتضي اعتبار اللفظ فيما يقتضي اللزوم «2».

اين تعبير كه مي گويد «الاجازة بمنزلة العقد الجديد» مسامحه است چون اجازه عقد نيست بلكه اجازه به منزلۀ قبول جديد است، حتي قبول جديد هم نيست بلكه قبول فضولي را به رسميّت مي شناسد. به عبارت ديگر قبول فضولي يك جسم بي روح است و اجازه به عقد فضولي كه بي جان بوده،

روح مي دهد پس دليل اوّل بعد از اصلاح اين شد كه اجازه در واقع جانشين قبول مي شود و چون در ايجاب و قبولِ عقود لازمه لفظ لازم است، اجازه هم لفظ لازم دارد.

ادلّۀ قول دوّم (اعتبار اجازۀ لفظي و فعلي):

اشاره

دو دليل دارد:

1- قواعد:

ما هستيم و أَوْفُوا بِالْعُقُودِ يعني بايد عقد صدق كند. فضولي عقدي ايجاد كرده است و من بايد اين عقد را مستند به خود كنم تا در قبال آن مسئوليّت داشته باشم، در اينجا كفايت مي كند كه اجازۀ لفظيّه باشد يا اجازۀ فعليّه، يعني اگر واقعاً فضولي معامله اي انجام داد و ايرادي گرفته نشد و پذيرفته شد و سكوت كردند، تمام عقلا مي گويند كه اين عقد انجام شده است.

2- روايات خاصّه:
اشارة

روايات عديده اي كه نشان مي دهد اجازه منحصر به لفظ نيست:

گروه اوّل: رواياتي كه مضمون همۀ آنها اين بود كه عبدي بدون اجازۀ مولي ازدواج كرده و وقتي مولي باخبر شد سكوت كرد،
اشاره

امام فرمودند كه اين سكوت، رضايت است. و در هر سه روايت داشت كه

«ذلك اقرارٌ منهم» «3».

______________________________

(1) مستمسك،، ج 14، ذيل مسئلۀ 19 عروه، ص 493.

(2) كتاب النكاح، ج 2، ص 324.

(3) روايت 1 و 2 و 3، باب 26 از ابواب عقد النكاح عبيد و اماء.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 76

63 ادامۀ مسئلۀ 18 … 4/ 11/ 79

ان قلت: حساب عقد فضولي از نكاح عبيد و اماء جداست و نمي توان عقد فضولي را به نكاح عبيد و اماء قياس كرد، به عبارة اخري قياس مع الفارق است چون در نكاح عبيد و اماء، معقود له و معقود عليها هر دو خودشان انشاء كرده اند، منتهي متعلّق حقّ غير بوده است، و به عبارت ديگر عقد عبد، مزاحم حق غير بوده است، و وقتي غير اجازه داد مزاحمت از بين مي رود، پس اين فضولي نيست و اصيل است، مثل بيع عين مرهونه، كه مالك عين مرهونه را مي فروشد، در اينجا بايع مالك است و فضولي نيست، منتهي عين مرهونه متعلّق حق غير است و وقتي اجازه داد، درست مي شود، ولي در فضولي، شخصي بيگانه عقد را مي خواند كه مالك نيست، و اين قابل قياس با بيع مرهونه يا نكاح عبيد و اماء نيست.

قلنا: اگر اين اشكال وارد باشد ممكن است بگوئيم كه استدلال به اين روايات در مسائل سابق و در اينجا صحيح نيست، امّا از اين اشكال مي توان چنين پاسخ داد:

الف- ضميمه كردن روايات سكوت بكر:

اين روايات را در كنار روايات

«اذن البكر سكوتها»

(كه گروه دوم از روايات بحث ما است) قرار مي دهيم در آنجا سكوت اصيل جانشين ايجاب و قبول است، در سكوت بكر اصلًا انشائي نيست، حال بگوئيم

به قرينۀ سكوت در بكر، سكوت در اينجا هم (عقد فضولي) جانشين ايجاب و قبول است.

ب- تعبير به اقرار:

چرا مي گويد «سكوتهم اقرارٌ» و چرا نمي گويد «سكوتهم دليلٌ علي الرضا» اقرار يك معني انشائي است يعني انشاء اجازه و امضاء است، پس اقرار در اينجا در واقع انشاء است.

گروه دوّم: رواياتي كه در عقد فضولي نيست، ولي با استفاده از آن مي توان عقد فضولي را درست كرد.

* … عن احمد بن محمد بن ابي نصر

(بزنطي)

قال: قال أبو الحسن عليه السلام: في المرأة البكر اذنها صماتها

، (سكوت)

و الثّيّب امرها اليها «1»

. سكوت در اينجا جانشين «زوّجت نفسي» است يا جانشين توكيل است؟ معمولًا دختر خودش عقد را نمي خواند، از او مي پرسند كه مي خواهيم تو را به ازدواج كسي درآوريم و او هم سكوت مي كند، اين در واقع توكيل است يعني انشاء توكيل با سكوت حاصل شده است (ايجاب از ناحيۀ دختر با سكوت حاصل شده است و طرف مقابل هم قبول كرده است) پس جائي كه انشاء توكيل كه يكي از عقود است با سكوت حاصل شود، اجازۀ فضولي به طريق اولي حاصل مي شود.

* … عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام في رجلٍ يريد ان يزوّج اخته قال:

يؤامرها فان سكتت فهو اقرارها و ان ابت لم يزوّجها «2»

(ايجاب توكيل).

* … در مورد داستان ازدواج حضرت زهرا عليها السلام است، در ذيل روايت چنين دارد كه حضرت علي عليه السلام براي خواستگاري حضرت زهراء عليها السلام خدمت پيامبر آمد، پيامبر فرمود قبل از تو كساني آمدند و با فاطمه مطرح كردم و آثار كراهت را در چهرۀ او ديدم، اكنون اينجا بمان تا با خود او مطرح كنم، پيامبر صلي الله عليه و آله نزد فاطمه عليها السلام رفت

و قال صلي الله عليه و آله: إنّ عليا عليه السلام قد ذكر من امرِكِ شيئاً، فما ترينَ؟ فسكتت و لَمْ تُوَلِّ وجهها و لم

يَرَ فيه رسول اللّٰه صلي الله عليه و آله كراهة، فقام صلي الله عليه و آله و هو يقول اللّٰه اكبر، سكوتها اقرارها «3».

اين روايات متضافر است، و از اسناد بي نياز هستيم.

وقتي ايجاب در عقدي مثل وكالت با سكوت محقّق شود، در جاي ديگر مثل اجازۀ عقد فضولي به طريق اولي حاصل مي شود.

ان قلت: اين نوع ايجاب فقط در مورد بكر است و استثنائي است و نمي توان آن را به جاهاي ديگر سرايت داد، زيرا به جهت حيائي كه بكر دارد، شارع كار او را آسان كرده است.

قلنا: اين كه روايت در مورد بكر است نه بخاطر تعبّدي بودن آن است، بلكه بخاطر اين است كه در باكره قرينه قائم است و آن حيائي است كه باكره دارد، و ثيّبه سكوتش قرينه اي ندارد و نشانۀ چيزي نيست زيرا روي او باز است. حال اگر شرايطي بود كه سكوت در ثيّبه هم قرينه بود، در آنجا هم مي پذيريم، پس هركجا فعل توأم با قرينه بود مي پذيريم.

گروه سوم: صحيحۀ زراره كه در باب 24 از ابواب عقد نكاح عبيد و اماء داشتيم

و امام فرمود:

« … انّه لم يعص اللّه، و انّما عصي سيده، فاذا اجازه فهو له جايز» «4».

ما از اين تعليل استفاده مي كنيم كه معيار رفع عصيان است به هرچه كه حاصل شود، بالاجازة الفعليّة او القوليّة او الكناية او

______________________________

(1) ح 1، باب 5 از ابواب عقد نكاح.

(2) ح 2، باب 5 از ابواب عقد نكاح.

(3) ح 3، باب 5 از ابواب عقد نكاح.

(4) ح 1، باب 24 از ابواب نكاح عبيد و اماء.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 77

التصريح، پس ما يرتفع به العصيان حتماً اجازۀ قولي نيست بلكه اجازۀ فعلي هم مي تواند باشد.

خلاصه: قول دوّم، هم از عمومات و

هم از نصوص دليل دارد و قوي است.

ادلّۀ قول سوم (اعتبار اجازۀ لفظي، فعلي و رضايت باطني):

اشاره

قائلين قول سوم رضايت قلبي را كافي مي دانند. شيخ انصاري در بعضي از كلماتش در متاجر به اين قول تمايل پيدا كرده است، براي اين قول به اموري استدلال شده است:

1- عمومات:

أَوْفُوا بِالْعُقُودِ و عمومات شامل چنين عقدي كه رضايت قلبي مالك، بعداً به آن ملحق شده است، مي شود.

جواب: عقد به معني قرارداد است و قرارداد يعني دو انشائي كه به هم گره خورده اند، رضايت باطني به تنهائي قرارداد نيست و قرارداد يك انشاء به هم پيوسته است، و هر دو طرف بايد چيزي را براي طرف مقابل اعتبار كند، پس رضايت (طيب نفس) يك حالت تكويني است (انشاء نيست) و مصداق عقد نيست و تمسّك به عموم (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) در اينجا تمسّك به عموم عام در شبهۀ مصداقيه است.

64 ادامۀ مسئلۀ 18 … 5/ 11/ 79

سكوتي كه همراه قرينه باشد جانشين انشاء لفظي است يعني «وكلتك» پس امري اعتباري است ولي رضايت قلبي نياز به قرينه ندارد و از امور تكوينيّه است.

توضيح ذلك:

امور دو گونه است:

الف- امور تكويني: وجود خارجي دارند و حالات نفساني هم جزء آن است مثلًا غضب، رضا، علم و امثال ذلك از حالات نفسانيّه و امور تكويني هستند و واقعاً وجود دارند و تابع انشاء و اعتبار نيستند.

ب- امور اعتباريّۀ انشائيّه: در خارج وجود ندارند و اگر عقلا آن را اعتبار نكنند وجود پيدا نمي كنند مانند ملكيّت، زوجيّت.

حقيقت الاعتبار: بحث حقيقت اعتبار يك بحث دامنه دار اصولي است، كه در جاي خودش بيان شده كه اعتبار يك نوع فرض كردن است، يعني چيزي هاي بدلي را، به جاي موارد حقيقي فرض مي كنيم، مثلًا من مالك دست خود هستم و براي خانه اي كه

به من منسوب است، يك ملكيّت اعتباري و فرضي قرار مي دهم، كه اين حتماً انشائي مي خواهد و بايد ايجاد شود، ولي با رضايت كه يك حالت تكويني است، اين تمليك انشاء و اعتبار حاصل نمي شود.

پس رضايت كه امر تكويني است نمي تواند در مقام اجازه، عقد فضولي را به هم گره بزند، تا بتوان به عموم أَوْفُوا بِالْعُقُودِ تمسّك كرد.

ان قلت: رضايت حالت نفساني نيست، بلكه «إنشاء الرضا في القلب» است.

قلنا: رضايت در قلب چگونه انشاء مي شود؟ و حال آن كه انشاء امر خارجي عقلائي است، و تا فعلي و قولي در كار نباشد، اين امر عقلائي انشائي نمي شود.

2- سكوت بكر و مولاي عبد

دليل دوّمي كه براي قول سوم (كفاية الرضا الباطني) ذكر كرده اند، روايات سكوت است كه مي گويد اگر عبد ازدواج كند، سكوت مولي كافي است و سكوت كاشف از رضا است و امر انشائي نيست، پس معلوم مي شود كه فعل و قول لازم نيست و رضايت قلبي كافي است.

جواب: سكوت توأم با قرينه، انشاء است، يعني سكوت در حالتي كه بايد سخن بگويد، اين سكوت معني دارد و انشاء است و لذا سكوت بكر توكيل است و از او استيذان مي كنند كه راضي هستي؟ و او سكوت مي كند، پس اين سكوت جانشين «وكّلتك» است، توكيل انشاء مي خواهد و اين انشاء از سكوت بكر در مي آيد.

3- روايت صحيحۀ زراره:

* « … انّه لم يعص اللّه و انّما عصي سيّده … »

عصيان به رضاي قلبي مرتفع مي شود و ديگر انشائي نمي خواهد، پس از اين روايت مي فهميم كه عقد دائر مدار رفع عصيان است و رفع عصيان نياز به انشاء ندارد و رضايت قلبي كافي است.

جواب: اگر عصيان به تصرّف در مال باشد، با رضايت، عصيان مرتفع مي شود ولي اگر عصيان بخاطر انشاء و عقد باشد مثلًا با عقد فضولي كسي را به عقد ديگري درآورند، رفع عصيان به اين است كه آن عقد، عقد او شود، پس بايد انشائي كند تا معصيت برطرف شود و تنها با رضايت قلبي عقد حاصل نمي شود.

[مسألۀ 19 (عدم كفاية الرضا القلبي في صحة العقد)]

اشاره

65 مسألۀ 19 (عدم كفاية الرضا القلبي في صحة العقد) … 8/ 11/ 79

مسألة 19: لا يكفي الرضا القلبي في صحّة العقد و خروجه عن الفضوليّة و عدم الاحتياج الي الاجازة، فلو كان حاضراً (صاحب العقد)

حال العقد راضياً به الّا انّه لم يصدر منه قولٌ أو فعلٌ يدلّ علي

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 78

رضاه (انشاء نيست و فقط دلالت بر رضايت است)

فالظاهر انّه من الفضولي، نعم قد يكون السكوت اجازة (انشاء است)

، و عليه تُحمل الاخبار في سكوت البكر.

اقوال:

اين قول منسوب به شيخ انصاري است و از عبارات شيخ انصاري استفاده مي شود كه ايشان مي خواهد اين قول را به اصحاب نسبت دهد، چون تعبيرشان اين است كه اصحاب فتويٰ مي دهند كه سكوت، جز در موارد خاص كفايت نمي كند، «لانّه لا يدلّ علي الرضا» معلوم مي شود كه اگر دلالت بر رضايت كند، كافي است، پس شيخ از اين عبارت استفاده مي كند كه «ظاهر قول الاصحاب علي كفاية الرضا الباطني»، و معلوم مي شود كه معيار آن رضاي باطني است.

در مقابل آقاي خوئي مي فرمايد:

الرضا الباطني التقديري لا يكفي في الخروج عن الفضوليّة بلا خلاف فيه بين الاصحاب (!) «1»

در اين مسأله نكاتي بايد مورد توجّه قرار گيرد:

نكتۀ اوّل: ما نمي توانيم چيزي را به گردن اصحاب بگذاريم، چون اصحاب متعرّض اين مسأله نشده اند كه آيا رضايت قلبي كافي است يا نه،

(نه ثبوتش را و نه عدمش را)، بلكه اين مسأله بين متأخّرين از زمان شيخ انصاري مورد بحث واقع شده است و آنها غالباً مجرّد رضا را قبول ندارند.

نكتۀ دوم: بحث ما در مقام ثبوتي است نه مقام اثباتي،
اشاره

يعني اگر في علم اللّٰه (في الواقع) شخص رضايت داشته باشد، آيا عقد صحيح است يا نه؟

ان قلت: در مقام اثبات از كجا بفهميم كه راضي است؟

قلنا: گاهي با يك جملۀ خبريّه، باخبر مي شويم، مثلًا مي گويد:

«قد كنت راضياً او كنت راضية في زمن العقد و ان كنت ساكتة»، عقد روز گذشته واقع شده و شخص، اين جملۀ خبريّه را امروز مي گويد، اگر رضايت باطنيّه كافي باشد عقد او ديروز صحيح است.

گاهي ما كاري به اظهار نداريم بلكه خود شخص مي خواهد بين خودش و خداي خودش بداند كه وظيفه اش چيست؟ مثلًا آيا الان زوجه معقوده است يا آزاد؟ هيچ كس هم نميداند، خودش مي داند و خدا، اگر رضايت باطني كافي باشد زوج اوست، و اگر كافي نباشد، نيازي ندارد كه بگويد و بسراغ خواستگار دوم مي رود، در ناحيۀ زوج هم همين است، اگر رضايت باطني كافي باشد در جائي كه قلباً به عقدِ خوانده شده راضي باشد، نمي تواند با مادر آن دختر ازدواج كند و اگر رضايت باطني را كافي ندانيم، در اين صورت ام الزّوجۀ او نيست و براي او ازدواج با آن زن حلال است. پس در مقام اثبات گاهي با جملۀ خبريّه، خبر مي دهد و گاهي جملۀ خبريّه هم نيست، بلكه تكليف خود را بينه و بين اللّٰه مي خواهد بداند، كه آيا آثار عقد مترتّب هست يا نه؟

دليل بر عدم كفايت رضايت قلبي:

در بحث سابق ادلّۀ قائلين به كفايت رضاي قلبي را نقل و نقد كرديم، اكنون ببينيم دليل ما بر عدم كفايت رضايت باطني چيست؟ ما در عقد فضولي اسناد مي خواهيم، يعني بايد عقد فضولي اسنادي به صاحب عقد پيدا كند و اين اسنادلا يكون الّا

بالانشاء، رضايت باطني انشاء نيست، جملۀ خبريّه هم انشاء نيست و حتّي گاهي جملۀ خبريّه را هم نمي گويد، پس ما نمي توانيم به مجرّد رضايت باطني و حتّي بعد از اظهار با جملۀ خبريّه، عقد را به صاحب العقد نسبت دهيم، و اين فضولي بر فضوليّت باقي مي ماند، مگر اين كه قولًا يا فعلًا اجازه دهد، اگر انشاء شود اسناد آن هم درست مي شود.

نكتۀ سوم: لا تقاس مسئلة الرضا في الفضولي بمسألة الرضا في إباحة التصرّفات.

در اباحۀ تصرّفات رضايت كافي است، حتّي رضايت تقديري هم كافي است، رضايت تقديري اين است كه شخص بالفعل راضي نيست ولي وقتي دانست راضي مي شود، مثلًا پسرش در تاريكي به خانه وارد مي شود و چون او را نمي بيند مي گويد خارج شو، ابتداءً راضي نيست ولي اگر بداند پسرش است، راضي مي شود. اباحۀ تصرّفات، حسابش از عقد فضولي جداست، چون در تصرّفات مشكل، مشكلِ «عقودكم» نيست بلكه مشكل

«لا يحلّ مال امرئٍ مسلم الّا عن طيب نفسه»

است يعني مشكل طيب نفس است كه آن هم حاصل است و انشاء نمي خواهد حتي طيب نفس تقديري هم كافي است، ولي در ما نحن فيه طيب نفس در اسناد كافي نيست و انشاء مي خواهد تا اين عقد به صاحبش اسناد داده شود.

نكتۀ چهارم: تعبيري كه متن تحرير الوسيله دارد و مي گويد: اين رضايت مُبرز و مُظهري مي خواهد، تعبير درستي نيست

چون انشاء مي خواهد، پس رضاي مُبرَزْ هم كافي نيست بلكه بايد رضايتي باشد كه با جملۀ انشائيه ابراز و اظهار شود، نه با هر ابراز و اظهاري مانند جملۀ خبريّه.

نكتۀ پنجم: [استدلال به حديث معروف «خالد بن الحجّاج» در عدم كفايت مجرّد رضايت در عقد فضولي]
اشاره

بعضي براي عدم كفايت مجرّد رضايت در عقد فضولي و بطلان چنين عقدي، به حديث معروف «خالد بن الحجّاج»

______________________________

(1) مستند العروه (كتاب النكاح)، ج 2، ص 326.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 79

استدلال كرده اند كه در مكاسب هم آمده است

* … عن يحيي بن الحجاج عن خالد بن الحجاج قال: قلت لأبي عبد اللّٰه عليه السلام الرجل يجئ فيقول: اشترِ هذا الثوب، و ارْبِحُكَ كذا و كذا

(بخر و به من بفروش و من به تو سود مي دهم)

، قال عليه السلام: أ ليس ان شاء ترك، و إن شاء أخذ؟

(يعني مشتري كار را تمام كرده يا مختار است، اگر مي خواهد مي خرد و اگر نخواهد نمي خرد)

قلت: بلي

(قرارداد نبسته)

، قال: لا بأس به انّما يَحلّ

(يحلّل)

الكلام و يحرّم الكلام. «1»

(اگر معامله را قبل از خريدن تمام مي كرد درست نبود، چون

«لا بيع الا في ملك»

ولي چون هنوز نفروخته، عيب ندارد)

در متن حديث امام عليه السلام مي فرمايد:

«انّما يحلّ الكلام و يحرّم الكلام»

بنابراين نه تنها رضايت باطني كافي نيست بلكه انشاء فعلي هم كافي نيست و بايد كلام باشد، يعني حلّيّت و حرمت عقود به كلام است، انشاءِ عقد ازدواج به كلام است و طلاق هم به كلام است، …

پس اين روايت با روايات سكوت در باب بكر و روايات سكوت باب عبيد و اماء در تعارض است.

قلنا: چه كلامي است كه حلال مي كند و چه كلامي است كه حرام مي كند؟ يعني اگر قبلًا انشاء بيع كردي، حرام است ولي اگر مقاوله كردي

حلال است؟ اين عبارت چهار احتمال دارد كه احتمال اساسي اين است كه حديث هيچ ارتباطي به بحث ما ندارد.

66 ادامۀ مسئلۀ 19 … 9/ 11/ 79

سند حديث:

در سند روايت، قبل از «خالد بن حجاج»، «يحيي بن حجّاج» است كه هر دو برادرند و ثقه، و بقيّۀ رجال سند هم خوب است.

بعضي مي گويند كه اگر يحيي بن حجاج باشد روايت حسنه است در حالي كه مرحوم علّامه در خلاصه و مرحوم نجاشي او را توثيق كرده اند، شايد اين كه گفته اند حسنه است به خاطر اين است كه اوّل سند در حديث كافي و تهذيب «علي بن ابراهيم» عن أبيه دارد كه «ابراهيم بن هاشم» محلّ بحث است؛ ولي ما معتقديم كه او از ثقات است. پس اگر سند حديث «يحيي بن حجاج» عن «خالد بن حجاج» باشد اين سند درست است، در مورد «ابراهيم بن هاشم» تعبير به ثقة نيست ولي تعابيري در مورد اوست كه از ثقه بودن بالاتر است.

لكن الانصاف: اين روايت نسخۀ بدل دارد و به جاي «خالد بن حجّاج»، «خالد بن نجيح» دارد، كه مجهول الحال است. پس سند روايت مردّد است و قابل اعتماد نيست.

دلالت حديث:

احتمالات زيادي در جملۀ

«انّما يحل الكلام و يحرّم الكلام»

كه در ذيل روايت است وجود دارد، صاحب جواهر و شيخ انصاري چهار احتمال را متذكر شده اند و ما هم مي توانيم دو احتمال ديگر اضافه كنيم.

احتمال اوّل: چيزي كه حلال و حرام را درست مي كند انشاء لفظي است (الانشاء اللّفظي في ابواب العقود يحلّل و يحرّم) كه هم معاطات را خراب مي كند و هم اجازۀ فعلي را در باب فضولي، صاحب وسايل مي فرمايد: فيه دلالة علي عدم انعقاد البيع بغير صيغة فلا يكون بيع المعاطاة معتبراً، فتدبّر. «2»

جواب: اگر اين حديث را اين گونه معني كنيم هيچ ارتباطي با صدر روايت پيدا نمي كند، چون

صدرش مي پرسد كه بيع اين دلّال چگونه است؟ حضرت در جواب مي فرمايد: آنچه عقد را صحيح مي كند انشاء لفظي است. بله اگر اين حديث فقط همين عبارت را داشت، اين احتمال بود، ولي در اينجا بين صدر و ذيل حديث ارتباطي نيست.

احتمال دوم: كلام واحد در بعضي از مقامات حلال مي كند و در بعضي از مقامات حرام مي كند، اين معني با صدر حديث مربوط مي شود يعني اگر قبل از خريدن، انشاء بكند، حرام مي كند و اگر بعد از خريدن انشاء كند، حلال مي كند.

جواب: اوّلًادلالتي بر بحث ما و بحث معاطات ندارد يعني روايت ندارد كه حتماً عقود بايد با لفظ باشد و روايت اين را نمي رساند كه عقد لفظي لازم است و ثانياًانشاء قبل از خريدن باعث حرام شدن نمي شود و اگر حرام بوده از قبل حرام بوده

(لا بيع الّا في ملكٍ)

، چون معامله حاصل نشده و مالك نشده است، پس اين مسامحه است.

احتمال سوم: كلامها مختلف است، بعضي از كلامها موجب حليّت و بعضي موجب حرمت است، مثلًا در عقد نكاح اگر با لفظ «أنكحت» باشد، حلال است، و اگر با لفظ «بعت» باشد حرام است.

جواب: اوّلًا: ارتباطي به صدر روايت ندارد چون صدر كاري به الفاظ مختلف ندارد بلكه با انشاء كردن و نكردن كار داردو ثانياً «بعتُ» به جاي «انكحت» سبب حرمت نمي شود بلكه بي اثر است (از قبل حرام بوده است) پس بعتُ اثر نكرده، و اين كه بگوئيد اين كلام

______________________________

(1) وسائل، ج 12، ح 4، باب 8 از ابواب احكام العقود.

(2) وسائل، ج 12، ص 376، پاورقي.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 80

سبب حرمت مي شود مسامحه است.

احتمال چهارم: كلمات مختلف است و اين

كلام كنايه از مقاوله است (يعني گفتگوي مقدّماتي دلّال) امّا إنشاء البيع قبل از خريد دلّال باعث حرمت مي شود، پس انشاء موجب حرمت است و مقاوله باعث حرمت نيست، در اين صورت ذيل با صدر به خوبي سازگار است.

جواب: نه مقاوله باعث حليّت مي شود و نه انشاء بيع باعث حرمت، آن چيزي كه سبب حليّت است انشاء بعدي است نه مقاوله و اين مسامحه است كما اين كه در

«يحرّم الكلام»

هم انشاء قبلي موجب حرمت نيست بلكه بيع ملك غير است

(لا بيع الّا في الملك)

كه سبب حرمت مي شود و اين تعبير هم مسامحي است و انشاء قبلي بي خاصيّت است.

احتمال پنجم: كلام يعني انشاء (به قرينۀ مقام) يعني در نكاح انشاء نكاح حلال مي كند و در طلاق انشاء طلاق حرام مي كند، در باب بيع انشاء است كه حلال مي كند و انشاء فسخ است كه موجب حرمت مي شود، بنابراين امام مي فرمايد انشاء كه نكرده اند پس حلال است.

احتمال ششم: كلام به معني انشاء است، «يحلّ» يعني متاع را براي مشتري حلال مي كند و ثمن را براي بايع، و از آن طرف متاع را براي بايع حرام مي كند و ثمن را براي مشتري، پس در يك معاملۀ واحد چيزي براي بايع حلال مي شود و چيز ديگري حرام، و همينطور در ناحيۀ مشتري. در احتمال قبلي حلال در يك عقد و حرام در عقد ديگر بود ولي در اين احتمال حلال و حرام هر دو در يك عقد است. پس اگر بخواهيم حديث را درست كنيم بايد كلام در حديث به معني انشاء باشد.

جمع بندي:

روايت تنها با تفسير پنجم و تفسير ششم هماهنگ است و در هر دو تفسير كلام به

معني انشاء است در اين صورت دلالتي بر بحث ما ندارد، چون امام در مقام بيان اين نيست كه انشاء بايد لفظي باشد، بلكه مي خواهد بگويد كه صحبت هاي قبلي موجب حرمت نيست، پس نه در باب معاطات و نه در ما نحن فيه به اين روايت نمي توان تمسّك كرد.

[مسألة 20: لا يعتبر في وقوع العقد فضوليّاً قصد الفضوليّة و لا الالتفات اليها]

اشاره

67 مسئلۀ 20 (قصد الفضوليّة و الالتفات اليها) … 10/ 11/ 79

مسألة 20: لا يعتبر في وقوع العقد فضوليّاً قصد الفضوليّة و لا الالتفات اليها، بل المدار في الفضوليّة و عدمها هو كون العقد بحسب الواقع صادراً عن غير من هو مالك للعقد و ان تخيّل خلافه، فلو تخيّل كونه وليّا أو وكيلًا و أوقع العقد فتبيّن خلافه كان من الفضولي و يصحّ بالاجازة، كما انّه لو اعتقد أنّه ليس بوكيل و لا وليٍّ فأوقع العقد بعنوان الفضوليّة فتبيّن خلافه صحّ العقد و لزم بلا توقّف علي الاجازة مع فرض مراعاة المصلحة.

عنوان مسأله:

آيا فضولي بايد قصد فضوليّت و اصيل قصد اصالت كند يا اين قصد لازم نيست؟ همچنين آيا لازم است كه اصيل عالم به اصالت و فضول، عالم به فضوليّت باشد؟

ثمرۀ بحث:

كسي وكالت دارد (اصيل) ولي نمي داند يا فراموش كرده يا به او خبر داده نشده است، عقدي جاري كرده به گمان اين كه فضولي است ولي در واقع اصيل بوده است، اگر قصد و علم را لازم ندانيم، عقد او صحيح است «لانّه صدر من اهله و وقع في محلّه» و عكس اين مسأله هم صادق است يعني فكر مي كرد كه مالك است و زمين را فروخت بعد معلوم شد كه ملك او نيست «فهذا يكون عقداً فضوليّاً يصح بالاجازة». پس اگر قصد و علم به فضوليّت و اصالت را شرط ندانيم، آن جائي كه فكر مي كرد فضولي بوده ولي در واقع اصيل بوده، لا يحتاج الي الاجازةو اگر فكر مي كرد كه اصيل بوده ولي در واقع فضولي بوده، العقد يحتاج الي الاجازة، و اگر علم و قصد را لازم بدانيم در اين صورت عقد باطل است.

اقوال:

اين مسأله در كلمات متقدّمين عنوان نشده و در بين متأخّرين مطرح شده است و از اوّلين كساني كه اين مسأله را مطرح كرده محقّق نراقي است. خلاصۀ عبارتش چنين است:

هل يشترط في صحّة الفضولي قصد كونه فضوليّاً (فقط قصد را گفته و علم را نگفته) أو عدمُ قصد كونه بالاختيار، ام لا؟ (بعد مقداري از ثمرۀ بحث را بيان مي كند) … الظاهر الاخير (عدم اعتبار القصد) لاطلاقات اخبار الفضولي «1».

بعد از ايشان مرحوم صاحب عروه «2»، و مرحوم صاحب جواهر و شارحين عروه مثل آقاي حكيم در مستمسك و آقاي خوئي در مستند در اين باره بحث كرده اند. مرحوم آقاي حكيم در ذيل اين مسأله بحث كوتاهي دارد، مي فرمايد:

______________________________

(1) مستند، ج 16، ص 179.

(2) عروة، ج 2،

ص 871، مسئلۀ 24.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 81

هذا ممّا لا ينبغي الاشكال فيه. و في الجواهر: القطع به، (قصد لازم نيست) لاطلاق الادلّة. انتهي. و قد يقتضيه صحيح محمّد بن قيس الوارد في بيع ولد المالك جارية أبيه بغير اذنه بناءً علي ظهور كون البيع لاعتقاد كونه وليّا علي البيع كابيه «1». (فكر مي كرده كه اصيل است)

و من العجب بعضي از شارحين تحرير الوسيله عين اين عبارت را در شرح عبارت تحرير آورده اند، بدون اين كه نام ببرند از كجا نقل كرده اند.

ادلّه:

1- تحليل معني فضولي و اصيل:

ريشۀ مسأله را بايد در اين عبارت كه «آيا فضوليّت و اصالت از عناوين قصديّه است يا نه؟» پيدا كرد، چيزهائي داريم كه از عناوين قصديّه است، مثل هبه كه تا قصد آن را نكند، هبه نمي شود. امّا ملاقات با نجاست از عناوين قصديّه نيست و وقتي كه ملاقات با نجس كرد، نجس مي شود. آيا فضوليّت و اصالت از عناوين قصديّه است؟ علاوه بر اين، آيا علم، در موضوع فضوليّت و اصالت اخذ شده است؟ چه بداند و چه نداند، عقدِ غير مالك، فضولي است و عقد مالك اصيل است.

وقتي به ادلّه رجوع مي كنيم در جائي نمي بينيم علم يا قصد در موضوع فضولي يا اصيل اخذ شده باشد، بلكه يك واقعيّت خارجيّه است كه «اذا صدر عن المالك اصيلٌ و اذا صدر عن غير المالك فضوليٌّ».

2- اطلاقات روايات فضولي:

اطلاقات مي گويد روايات فضولي عقدي كه از غير مالك سر زده، اگر اجازه، بعدش بيايد، به هر نيّتي كه فضولي انجام داده صحيح است و امام نپرسيده كه آيا نيت كرده يا نه، علم داشته يا نه؟ و يا عموي دختر، عقدي براي دختر خوانده، امام فرمود صحيح است، و نپرسيد كه آيا قصد بوده يا نه، علم بوده يا نه و فرمود عقد فضولي با اجازه صحيح است.

ان قلت: در صحيحۀ محمد بن قيس «2» معني عبارتي كه مي گويد

«باعها ابن سيّدها و ابوه غائب»

اين است كه خودش را اختياردار مي داند؟

قلنا:

«ابوه غايب»

نشان مي دهد كه خودش را مالك نمي داند، چون وقتي پدرش غائب است اين كار را مي كند، پس اگر ظهور در عدم نداشته باشد، ظهور در صاحب اختيار بودنِ پسر (كه گمان مي كرده، مالك است) ندارد، زيرا كدام بچه

خود را مالك اموال پدر مي داند، پس تمسك به اين روايت كه آقاي حكيم و بعضي از شارحين تحرير الوسيله به آن استدلال كرده اند، درست نيست.

ان قلت: اگر شخص خيال مي كرد كه فضولي است و جنسي را فروخت، يا عقد زوجيّتي را برقرار كرد، بعد معلوم شد كه مالك بوده است، در اينجا بايد به او بگوئيم خيال تو تأثيري ندارد و تو واقعاً مالك و اصيل بودي.

آيا در اينجا مالك نمي تواند بگويد من فكر مي كردم كه عقد تمام نيست و براي مالك مجال وسيع است تا استشاره و استخاره كند و من اگر مي دانستم كه عقد تمام مي شود، اين عقد را نمي خواندم.

آيا مي توانيم بگوئيم تو اصيل بودي و خيال تأثيري ندارد و بگوئيم «العقد عقدك أوفوا بعقودكم»؛ آيا عقلا اين عقد را صحيح مي دانند و او را ملزم به عقد مي كنند؟

قلنا: بسيار بعيد است كه اين مسئلۀ عقلائي باشد و «اوفوا بعقودكم» شامل او شود. او به گمان اين كه عقد ديگري است، اين عقد را خوانده است و شاهد بر اين معني وجدان عقلائي است و اگر شك كنيم كه درست است يا نه اصالة الفساد جاري مي كنيم، اگر اين اشكال درست شود نتيجه اش اين است كه در فضولي علم لازم نيست، ولي در اصيل بايد به اصالت علم داشته باشد، چون اصيل تعهّداتي دارد و فضولي تعهّدي ندارد، پس اين عقد را چون عقد خودش نمي داند، «عقودكم» نيست.

نتيجه:

در مسأله بايد قائل به تفصيل شويم و بگوئيم در فضوليّت علم و قصد شرط نيست ولي در اصالت حد اقل علم لازم است چون عقودكم در جائي است كه آگاهانه عقد بخواند.

[مسئلۀ 21 (في مَن يتوقف زوجيته علي اجازته)]

اشاره

68 مسئلۀ 21 (في مَن يتوقف زوجيته علي اجازته) … 11/ 11/ 79

مسألة 21: ان زوّج صغيران فضولًا فان اجاز وليهما قبل بلوغهما أو اجازا بعد بلوغهما أو بالاختلاف بان أجاز وليّ احدهما قبل بلوغه و اجاز الآخر بعد بلوغه تثبت الزوجيّة و يترتّب جميع احكامها، و ان ردّ وليّهما قبل بلوغهما أو ردّ ولي احدهما قبل بلوغه أو ردّا بعد بلوغهما أو ردّ احدهما بعد بلوغه أو ماتا أو مات احدهما قبل الاجازة بطل العقد من اصله بحيث لم يترتّب عليه اصلًا، من توارثٍ و غيره من سائر الآثار، نعم لو بلغ احدهما و اجاز ثم مات

______________________________

(1) مستمسك، ذيل مسئلۀ 24، ج 14، ص 503.

(2) ح 1، باب 77 از ابواب نكاح عبيد و اماء.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 82

قبل بلوغ الآخر و اجازته، يعزل من تركته مقدار ما يرث الآخر علي تقدير الزوجيّة، فان بلغ و اجاز يدفع اليه لكن بعد ما حلف علي انّه لم تكن اجازته للطمع في الارث، و إن لم يجز أو اجاز و لم يحلف علي ذلك لم يدفع اليه بل يرد الي الورثة، و الظاهر انّ الحاجة الي الحلف انّما هو فيما اذا كان متّهماً بانّ اجازته لاجل الارث، و امّا مع عدمه كما اذا اجاز مع الجهل بموت الآخر أو كان الباقي هو الزوج و كان المهر اللّازم عليه علي تقدير الزّوجيّة ازيد ممّا يرث يدفع اليه بدون الحلف.

عنوان مسأله:

بحث در اين است كه فضولي صغيرين را به عقد هم درآورده و مصلحت هم رعايت شده است، اگر يكي از اينها بالغ شود و بگويد من به اين عقد راضي هستم و از دنيا برود، دوّمي

هم بعد از بلوغ اجازه دهد، در اين صورت بعد از حلف، از اوّلي ارث مي برد، يا به تعبير ديگر اوّلي كه از دنيا رفت سهم ارث دومي را كنار مي گذارند تا ببينند وقتي كه بالغ شد اجازه مي دهد يا نه؟ اگر اجازه داد، سهم ارث او را مي دهند، ولي به شرط اين كه قسم ياد كند كه اجازۀ اين فضولي به خاطر طمع در ارث نبوده، به طوري كه اگر اوّلي در قيد حيات بود، آمادۀ زندگي با او بود و اگر اجازه نداد، سهم او را نمي دهند.

صور مسأله:

اشاره

مرحوم امام در اين مسأله تبعاً للعروة و عروه هم تبعاً للجواهر و جواهر هم تبعاً للمسالك، تمام شقوق عقد صغيرين را بيان مي كنند، كه مجموعاً هشت صورت است و آنچه را كه گفتيم، صورت هشتم بود. هفت صورت اوّل واضح هستند و بحثي ندارد، ولي صورت ثامنه محل بحث است. از هفت صورت، سه صورت صحيح و چهار صورت باطل است.

صور صحيحه:

1- هنگامي كه عقد فضولي به گوش وليّين رسيد و هر دو در حال صغر اجازه دادند، در اين صورت اين دو زن و شوهر هستند و تمام احكام زن و شوهر بين اين دو نفر جاري است، چه صغيرين اجازه دهند و چه اجازه ندهند.

2- هر دو بالغ شوند و هر دو اجازه دهند، كه در اينجا هم زوج و زوجه مي شوند.

3- احدهما وليّش در حال صغر اجازه دهد و دومي خود بالغ شود و اجازه دهد (زوج و زوجه تفاوت نمي كند)

چرا اين صور صحيح است؟

قضايا قياساتها معها، زيرا مشمول احكام گذشته مي شود كه ادلّۀ آن گذشت و روشن گرديد و جاي بحث ندارد.

صور باطله:

1- هر دو وليّ قبل از بلوغ رد كنند، در اينجا فضولي بعد از رد از بين مي رود و امّا اين كه اجازۀ بعد از رد چه حكمي دارد قبلًا گذشت و فرض ما هم اين است كه بعد از بلوغ هم خودشان اجازه نداده اند.

2- وليّ احدهما قبل از بلوغ رد كند در اين صورت اگر يكي اجازه دهد فايده ندارد چون نتيجه تابع اخصّ مقدّمتين است.

3- هر دو بالغ شوند و هر دو رد كنند.

4- هر دو بالغ شوند و يكي از آنها رد كند. (فرقي نمي كند كه كدام رد كند زوج يا زوجه).

صورت محلّ بحث:

جائي است كه «احدهما بلغ فاجاز ثم مات» در اينجا سهم ارث دومي را كنار مي گذارند تا بالغ شود و اگر اجازه كرد، بعد از قسم خوردن سهم ارث او را مي دهند.

فرع مسأله:

در ذيل اين مسأله يكي از فروع را امام ذكر مي كند كه خوب بود جداگانه مي گفتند، مي فرمايد اين قسم براي جائي است كه شخص متّهم باشد كه بخاطر جيفۀ دنيا اين ازدواج را قبول كرده است و امّا جائي كه اتّهام نيست، مثلًا خبر موت و خبر ارث به او نرسيده است مي گويد «اجزتُ» در اينجا به گمان زنده بودن اجازه داده است و جاي اتّهام نيست، پس قسم هم لازم نيست. يا اصلًا ارثي ندارد، در اينجا نيز جاي اتّهام نيست. پس به طور كلّي قسم در جائي است كه اتّهام باشد.

اقوال:

از كساني كه اين مسأله را عنوان كرده اند، مرحوم آقاي حكيم «1»، آقاي خوئي «2»، صاحب جواهر «3» و صاحب مسالك «4» است. از كلمات اين بزرگواران استفاده مي شود كه در مسأله مخالفي نيست: مرحوم آقاي حكيم در مستمسك مي فرمايد: «بلا خلافٍ ظاهر».

ادلّه:

1- قاعده:

طبق قاعده اين عقد، عقد باطلي به نظر مي رسد، زيرا گفتيم كه فضولي يك عقد عقلائي است، در جائي كه مثلًا زن ده سال قبل

______________________________

(1) مستمسك، ذيل مسئلۀ 29 عروه.

(2) مستند، ذيل مسئلۀ 29 عروه.

(3) جواهر، ج 29، مسئلۀ 8 از ملحقات عقد نكاح، ص 216.

(4) مسالك، ذيل مسئلۀ هشتم از ملحقات نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 83

مرحوم شده و مرد مي خواهد بعد از ده سال عقد را امضا كند، عقلا اين را نمي پذيرند، زيرا موضوع من احد الجانبين منتفي شده است و ديگر جاي اجازه نيست. اگر روايت چنين عقدي را صحيح بداند تعبداً مي پذيريم، ولي از نظر قاعده، خلاف قاعده است و شبيه اين است كه خانه اي را فضولًا فروخته اند، بعد از چند سال كه خانه خراب شده، مي خواهد اجازه دهد، تا كرايه هاي سالهاي قبل را بگيرد، و حال آن كه خانه اي كه ويران شده، چگونه خريدوفروش مي شود، در حالي كه منتفي شده است.

نكته: اين كه بعضي از بزرگان مي فرمايند «لا خلاف» بايد ديد كه آيا همه متعرّض اين مسأله شده اند و مخالفي نيست و يا اينكه بعضي متعرّض نشده اند و لذا بايد ديد كه سابقۀ مسأله، چگونه است.

69 ادامۀ مسئلۀ 21 … 12/ 11/ 79

در باب عقد اصيل داريم كه «من شرايط الايجاب و القبول بقاء الموجب و القابل علي الاهليّة الي آخر العقد» يعني اگر موجب ايجاب كرد

و محجور يا ديوانه شد، در اين صورت بر اهليّت تا پايان عقد نبوده و عقد باطل است. در فضولي، موجب و قابلِ فضولي، جسمي از عقد را درست كرده اند و نمي توانند قرارداد حقيقي ايجاد كنند، زيرا قراردادِ حقيقي بين مالكين عقد است و اجازۀ آنهاست كه قرارداد واقعي است، پس صدق معاهده بدون اهليّت طرفين و يا اجازۀ طرفين درست نيست.

مرحوم نراقي چنين مي فرمايد:

«لأنّ الاصل عدم ترتّب الاثر علي الاجازة بعد موت احد الطرفين، فانّ جريان ادلّة صحة الفضولي الي مثل المقام غير معلوم (ايشان مي گويد كه ادلّه صحت فضولي منصرف است به جائي كه هر دو زنده باشند، ما مي گوئيم از انصراف هم بالاتر است و اصلًا صدق عقود نمي كند).

… لعدم قبول المحل حين الاجازة للزوجيّة، و عدم تحقّق الزوجية قبل الاجازة. الّا انّه ثبت بالنص الصحيح (خبر أبو عبيده) و غيره تأثير اجازة الحيّ الحاصلة بعد موت الآخر» «1».

جمع زيادي از قدماء هم به وراثت و صحّت اجازه بعد از موت فتوي داده اند.

نتيجه: اصل در ميان عقلا عدم صحّت چنين عقدي است و اگر شك كنيم در صحّتِ اين عقد، اصالة الفساد جاري مي شود و عمومات هم شامل اينجا نيست، مگر اينكه دليل روائي قوي پيدا كنيم تا چنين حكم خلاف عرفي را بدهيم.

2- روايت:
اشاره

روايتي كه در اين باب به آن استدلال كرده اند، روايت صحيحۀ أبو عبيده است، سند روايت خوب است، ولي سند ديگري دارد كه «سهل بن زياد» در آن است و مشكل دارد و دو سند ديگر هم دارد كه خوب است (حسن بن محبوب، از اصحاب اجماع و بقيّه از ثقات هستند).

* … عن ابي عبيدة قال سألت

أبا جعفر عليه السلام عن غلام و جاريةٍ

(صغيرين)

زوّجهما وليّان لهما

(از ذيل روايت استفاده مي شود كه وليّان دو ولي شرعي نبوده اند، بلكه ولي عرفي بوده اند كه فضولي بوده است)

و هما غير مُدركين قال: فقال: النكاح جايزٌ ايّهما ادرك كان له الخيار فأن ماتا قبل ان يُدركا فلا ميراث بينهما و لا مهر الّا ان يكونا قد ادركا و رضيا، قلت: فان ادرك احدهما قبل الآخر قال: يجوز ذلك عليه إن هو رضي، قلت فان كان الرجل

(ميّت شوهر است و مسئلۀ مُردن زن در اينجا نيست)

الذي ادرك قبل الجارية و رضي النكاح ثم مات قبل ان تدرك الجارية أ ترثه؟ قال: نعم يُعزل ميراثها منه حتي تُدرك و تحلف باللّٰه ما دعاها، الي اخذ الميراث الّا رضاها بالتزويج ثم يدفع اليها الميراث و نصف المهر … «2»

70 ادامۀ مسئلۀ 21 … 15/ 11/ 79

مشكلات حديث:

1- در آغاز حديث مي فرمايد

«زوّجهما وليّان لهما»

، اگر وليّان تزويج كرده اند، در اين صورت فضولي نيست، پس از بحث ما خارج است.

جواب: غالباً بزرگان مثل صاحب جواهر و صاحب وسايل جواب داده اند به اين كه وليّ در اينجا وليّ شرعي نيست، بلكه وليّ عرفي است و شاهدش ذيل حديث است كه راوي مي گويد

«قلت فان كان ابوها هو الّذي زوّجها»،

پس به قرينۀ ذيل، در صدر تصرّف مي كنيم و مي گوئيم وليّ عرفي مراد است.

2- امام مي فرمايد بايد نصف المهر را داد با اين كه تنصيف مهر در طلاق است، يعني اگر شوهر طلاق داد به مقتضاي آيۀ «وَ إِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ وَ قَدْ فَرَضْتُمْ لَهُنَّ فَرِيضَةً فَنِصْفُ مٰا

______________________________

(1) مستند، ج 16، ص 191.

(2) ح 1، باب 11 از ابواب ميراث الازواج.

كتاب النكاح

(مكارم)، ج 2، ص: 84

فَرَضْتُمْ … » «1» در صورت طلاق نصف است، ولي اگر شوهر مرحوم شد بايد تمام مهر را بدهند و لو دخولي هم حاصل نشده باشد. در اينجا ادّعاي اجماع شده و قائل به نصف مهر شاذ است. روايات در مورد نصف مهر هم داريم، ولي رواياتي كه تمام مهر را مي گويد مشهور است و در مقام تعارض مقدّم است، پس ذيل حديث مشكل دارد.

جواب: مرحوم صاحب جواهر دو جواب مي دهد كه هيچ كدام از نظر ما قابل قبول نيست (صاحب جواهر، مسئلۀ فضوليّين را در دو جا متذكّر مي شوند، يكي در ابواب نكاح «2» و ديگري در ابواب ميراث «3») ايشان در ابواب ميراث چنين مي فرمايند:

________________________________________

شيرازي، ناصر مكارم، كتاب النكاح (مكارم)، 6 جلد، انتشارات مدرسه امام علي بن ابي طالب عليه السلام، قم - ايران، اول، 1424 ه ق كتاب النكاح (مكارم)؛ ج 2، ص: 84

اوّلًا: اگر حجيّت حديث را در قسمتي بپذيريم مانع از رد حجيّت حديث در قسمت ديگر نمي شود وثانياً: شايد نصف ديگر مهر را قبلًا داده و نصف ديگر را الآن مي دهد.

قلنا: هر دو جواب ناتمام است. مشكل جواب اوّل اين است كه حديث واحد آن هم در يك حكم مرتبط به هم (ارث مال و ارث مهر) مطابق سيرۀ عقلا نيست و حال آن كه مهمترين دليل حجيّت خبر واحد سيرۀ عقلاست.

و امّا جواب دوم تكلّف بسيار عجيبي است كه نصف مهر را قبلًا داده باشد، چون دوّمي هنوز اجازه نداده و بالغ نشده، چگونه نصف مهر را داده است؟

پس اين مشكل را به اين صورت نمي توانيم حل كنيم، و اشكال به قوّت خود باقي است.

3- قسم

براي چيست؟

مرحوم صاحب جواهر چنين مي فرمايد:

«طلب اليمين من المجيز مع انّ القاعدة تقتضي عدمها منه لانّه (مجيز) مصدّق في ما لا يعلم الّا من قبله، (نيّت خودش را مي داند) بل لعلّ المتّجه ترتّب الحكم و لو كان الذي دعاه الي الرضا الرّغبة في الميراث، ضرورة تحقّق الرضا و ان كان دعاه اليه الطمع.» «4»

مردم كثيراً با پولدارها به خاطر طمع در مالِ طرف مقابل ازدواج مي كنند، و نمي توانيم بگوئيم كه اين ازدواج باطل است بلكه ازدواجهاي مختلف داريم، ازدواج تجاري، سياسي، الهي كه اينها همه درست است. پس اين حكم نه با مباني عقلا سازگار است و نه نظيري در فقه دارد، چون در جائي در فقه نداريم كه ارث يا زوجيّت را با قسم ثابت كنيم. در مقابل اين اشكال جوابي نمي توان داد مگر اينكه بگوئيم تعبّد محض است كه شارع مي گويد قسمي خورده شود.

پس حديث به خاطر حكم تنصيف مهر و اين اشكال متزلزل مي شود.

أضف الي ذلك: بعد از اين كه احد طرفين از قابليّت خارج شود زوجيّت بين عقلا وجهي ندارد. اين امور حجيّت حديث را متزلزل مي كند چون خبر واحدي است كه حجيّت آن از جهاتي تزلزل پيدا كرده است.

اللّهمّ الّا ان يقال: اصحاب قديماً و جديداً به آن عمل كرده اند و لو نراقي و صاحب مسالك مي گويند خلاف قاعده است؛ از جمله كساني كه به اين روايت عمل كرده اند، شيخ طوسي در نهاية، ابن حمزه در وسيلة، يحيي بن سعيد در الجامع للشرائع، علّامه در تبصرة و قواعد و شهيد در دروس است كه همه به آن فتوي داده اند.

نتيجه: از طرفي سند حديث معتبر و عمل اصحاب به آن زياد

است و مخالفي هم ندارد (آية اللّٰه سبزواري در مهذّب ادعاي اجماع مي كند) و از طرف ديگر حديث مشتمل بر مسائلي است كه حجّيت آن را متزلزل مي كند، ما در اينجا براي اينكه هم مخالفت صريح با روايات نكرده باشيم و هم مخالفت با روشهائي كه از ائمه ياد گرفته ايم نباشد، مي گوئيم كه ورثه با اين شخص مصالحه كند (الاحوط المصالحة) زيرا فتوي به ارث مشكل است و نفي ارث خلاف اصحاب.

نكته: ظاهر عبارت حديث انحصار است اگر

« … قلت فان كان الرجل ادرك الّذي قبل الجارية … »

را صفت بگيريم، خبر ندارد و اگر خبر باشد، از آن استفادۀ حصر مي شود (اي و ان كان الرجل هو الذي … ) و اگر حصر باشد عجيب تر مي شود كه اگر دختر زنده ماند و اجازه داد ارث مي برد بخلاف جائي كه پسر زنده بماند و اجازه دهد.

71 ادامۀ مسئلۀ 21 … 16/ 11/ 79

فروعٌ:

اشاره

مسأله فروعي دارد كه از مسالك «5» آنها را نقل مي كنيم. امام هم بعضي از فروع را در مسئلۀ 21 و بعضي ديگر را در مسئلۀ 22 و 23 آورده و بعضي را هم نياورده است.

______________________________

(1) آيۀ 237 سورۀ بقره.

(2) جواهر، ج 29، ص 219.

(3) جواهر، ج 39، ص 204.

(4) جواهر، ج 39، ص 204.

(5) مسالك، ذيل مسئلۀ 8 از ملحقات نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 85

فرع اول: اگر تهمت (علاقه به ارث) در مورد اجازۀ دومي منتفي شود،

مثل آنجائي كه خبر از موت اولي نداشته است و يا نفر دوم شوهر و مهريّه سنگين تر از مال الارث است آيا دومي لازم است قسم بخورد؟

مرحوم شهيد ثاني مسأله را بر اين مبتني مي كند كه آيا نفي تهمت از قبيل علّت است يا حكمت؟ اگر از قبيل علّت باشد، هركجا تهمت هست، قسم هم هست و هركجا تهمت نيست، قسم هم نيست، اما اگر از قبيل حكمت باشد، حكمت دائمي نيست، بلكه غالبي است. اگر به كسي گفته شد براي طلاق عدّه نگه دار، براي اينكه تداخل مياه مي شود، اين حكمت است نه علّت، و لذا اگر شوهر چهار سال در مسافرت بوده، و زن مي خواهد طلاق بگيرد باز بايد زن عدّه نگه دارد، با اين كه تداخل مياه نيست. در ما نحن فيه مرحوم شهيد مي فرمايد كه علل الشرايع من قبيل الحكمة غالباًو اگر تهمت هم نباشد بايد قسم بخورد.

قلنا: راه مسأله اين نيست و كاري به علّت و حكمت ندارد بلكه، بحث در اين است كه آيا روايت منصرف است به جائي كه تهمت باشد يا منصرف نيست. ما مي گوئيم اين حديث به دست هر عرفي داده شود، مي گويد منصرف است به جائي كه تهمت باشد، چون

در جائي كه تهمت نباشد، قسم لغو است چرا كه روايت مي فرمايد

«ما دعاها إلي اخذ الميراث الّا رضاها بالتزويج»

، جائي كه عيان است چه حاجتي به قسم خوردن است!، پس اطلاق انصراف دارد از چنين قسمي و مانند امام (ره) مي گوئيم كه اگر تهمت منتفي شود جائي براي قسم نيست.

فرع دوم: اگر خودداري كرد و قسم نخورد

(اجازه و لم يحلف) و بعد فوت كرد آيا اين اجازه نقشي دارد؟

قد يقال: اين اجازه دليل بر كمال عقد است و چون عقد كامل شده است بنابراين ارث مي برد.

قلنا: اين خلاف نص است چون نص مي گويد «يحلف» پس شرط آن حلف است و اگر شرط حاصل نشد، مشروط حاصل نمي شود. بله اگر احتمال قسم خوردن بدهيم در اينجا بايد صبر كنيم تا قسم بخورد، البتّه بايد ملاحظۀ ورثه هم بشود كه آنها هم متضرّر نشوند.

فرع سوم: دختر اجازه داد و از دنيا رفت، سپس پسر اجازه داد؛ ولي قسم نخورد

در اينجا مال الارث را به او نمي دهيم؛ ولي آيا او بايد مهريّه را بدهد؟

مرحوم شهيد مي فرمايدفيه وجهان:

الاوّل: مهريّه فرع نكاح است و نكاح هم متوقّف بر يمين است، حالا كه قسم نخورد نه ارث مي برد و نه مهر مي دهد.

الثاني: مهر را بدهد و ارث را نگيرد چون اجازه از قبيل

«اقرار العقلاء علي انفسهم»

و اقرار به ثبوت حق است و مهر هم كه بر عليه اوست و بايد مهر را بدهد ولي ارث نمي برد، چون عليه ديگري است مگر اينكه قسم بخورد و تهمت از بين برود. مرحوم شهيد ثاني احتمال دوم را اختيار مي كند.

قلنا: در مقام ثبوت و واقع، مهريّه و ارث از هم جدا نيستند، اگر هست، هر دو هستند و اگر نيست، هيچ يك نيستند ولي در مقام اثبات احكام جدا مي شوند، به مقتضاي اقرار مهر ثابت مي شود؛ ولي ارث نمي برد. نظير اين مسأله در ابواب مختلف فقه وجود دارد و احكام ظاهريّه تفكيك پيدا مي كنند، مثلًا اگر بعد از نماز شك در وضو كند، قاعدۀ فراغ مي گويد نماز او صحيح است؛ ولي براي نماز بعدي بايد وضو بگيرد، پس وجه ثاني اختيار مي شود.

فرع چهارم: نص روايت در مورد تزويج صغيرين است، آيا در كبيرين هم همين حرف مي آيد؟

مثلًا دو نفر فضولي عقدي براي كبيرين خوانده اند، خبر به يكي رسيد و اجازه داد و بعد از دنيا رفت، بعد خبر به دومي رسيد و اجازه داد، آيا همان حرفهائي كه در صغيرين بود در اينجا هم هست؟ آيا ارث مي برد؟ آيا قسم بخورد؟

مورد نص صغيرين است ولي در كبيرين دو وجه است:

الاوّل: تعدّي كنيم «لتساويهما في كون العقد فضوليّاً» به عبارت ديگر در مورد صغيرين الغاء خصوصيّت كنيم و در كبيرين هم قائل شويم.

الثّاني: عدم تعدّي

كه صاحب مسالك چنين مي فرمايد: «و من أنّ في بعض احكامه ما هو خلاف الاصل فيقتصر علي مورده و هذا اقويٰ»

قلنا: وقتي اصل مسأله دست انداز داشته باشد فروعات آن هم مشكل دارد، ما اصل قضيّه را به زحمت (تعبداً) پذيرفتيم ولي اينجا را نمي پذيريم و اقتصار بر مورد مي كنيم.

فرع پنجم: عاقد در احد طرفين ولي و در طرف ديگر فضولي است،

مثلًا دو صغير را يك طرف ولي عقد خوانده و طرف ديگر را فضولي، صغير در طرف ولي كبير شده و فوت كرد يا پيش از كبير شدن فوت كرد (چون ولي او اجازه داده است تفاوتي ندارد) و طرف ديگر (فضولي) كبير شد و اجازه داد، آيا اين مورد نيز ملحق به احكام حديث است؟

در اينجا نيز دو وجه جاري است، منتهي مرحوم شهيد در

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 86

مسالك با قوّت مي گويد اقوي اين است كه اين صورت را ملحق كنيم به قياس اولويّت، چون اين مورد اوليٰ از مورد نص است، زيرا مورد نص هر دو فضولي بودند ولي در اينجا يك طرف اصيل است. پس قياس اولويّت قطعيه است و اشكال ندارد و قياسي كه ليس من مذهبنا قياس ظني است.

قلنا: حكم به اولويت قطعي قابل تأمل است، ما واقع را نمي دانيم و حكم تعبّدي است، و اساسِ آن، «نمي دانيم» است پس چگونه تعدي كنيم، شايد حكمتي است كه فقط در فضوليين مي آيد.

فرع ششم: اگر هر دو بالغ باشند منتهي يكي اصيل و ديگري فضولي،

يكي بعد از خواندن عقد از دنيا رفت و طرف ديگر بعد از اطّلاع اجازه داد آيا اين را هم به نص ملحق كنيم؟

در اينجا باز بعضي خواسته اند كه دو وجه درست كنند، يك وجه قياس اولويّت است چون يك طرف اصيل است، وجه ديگر اين است كه خروج از مورد نص است.

قلنا: چون نص در مورد صغيرين و اين فرع در مورد كبيرين است و حكم تعبدي است، لذا در اينجا نيز مانند مورد سابق احكام حديث جاري نمي شود.

[مسألۀ 22 (ترتّب الآثار الاخر علي الحلف)]

اشاره

72 مسئلۀ 22 (ترتّب الآثار الاخر علي الحلف) … 18/ 11/ 79

مسألة 22: كما يترتّب الإرث علي تقدير الاجازة و الحلف يترتّب الآثار الاخر المترتبة علي الزوجيّة ايضاً من المهر و حرمة الامّ و البنت و حرمتها (زوجه اي كه زنده مانده است)

علي اب الزوج و ابنه ان كانت الزوجة هي الباقية و غير ذلك (اگر برادر و خواهر رضاعي داشتند)،

فيترتّب جميع الآثار علي الحلف في الظاهر علي الاقويٰ (چون حلف مربوط به مقام اثبات و ظاهر بود).

عنوان مسأله:

اين مسأله با مسئلۀ قبل مرتبط است و از فروع آن است. محتواي مسأله اين است كه گفتيم با اجازه و حلف، مهر و ارث (دو اثر از آثار زوجيّت) مترتّب مي شود، آيا ساير آثار مانند محارم سببي هم بر آن مترتّب مي شود؟ فرض مسأله جائي است كه دختر بالغ شد و اجازه داد و از دنيا رفت، پسر وقتي اجازه داد، مادر آن دختر امّ الزّوجۀ اوست و بر او حرام است، همچنين دختران آن مرحومه هم بر او حرام مي شود.

اقوال:

كساني كه متعرّض اين مسأله شده اند، بيشتر معاصرين و من يقارب عصرنا هستند و قدما كمتر اشاره اي به اين مسأله كرده اند، از جملۀ كساني كه متعرّض شده اند، صاحب عروه است و مطلب اضافه اي هم دارد كه امام (ره) نگفته اند:

«الظاهر ترتّب هذه الآثار بمجرّد الاجازة من غير حاجةٍ الي الحلف (قسم براي ارث و مهر است و اين آثار قسم نمي خواهد) فلو اجاز و لم يحلف مع كونه متهماً لا يرث و لكن يرتّب سائر الاحكام». «1»

در اينجا جمعي از محشّين عروه قائلند كه حلف بايد باشد و اگر نباشد، آثار ديگر هم مترتّب نمي شود. آقاي حكيم چنين مي فرمايد:

«هذا ممّا لا اشكال فيه، لكونه ظاهر الصحيحة المتضمنة لثبوت الزوجيّة بعد الحلف» «2»

نكات:

1- اگر اجازه آمد و قسم هم آمد به چه دليل ساير آثار مترتّب مي شود؟

الف- كساني كه اين زوجيّت را موافق قاعده مي دانند: چون موافق قاعده است بايد آثار ديگر هم بر آن مترتّب شود.

ب- كساني كه مسأله را تعبّد محض و خلاف قاعده مي دانند (مختار ما): ساير آثار جاي بحث دارد (چه طبق مبناي كشف و چه نقل) و هذا تعبدٌ مخصوص بالارث و المهر و تا آنجائي كه صحيحه گفته ما هم مي گوئيم و زائد بر آن را چون خلاف قاعده است نمي گوئيم.

اللّٰهمّ الّا ان يقال: ظاهر صحيحه اين نيست كه ارث يا مهر بدهيد، بلكه مي گويد زوجيّت حاصل است

«فتحلف باللّٰه ما دعاها الي اخذ الميراث الّا رضاها بالتّزويج»

يعني قسم كه مي خورد زوجيّت روشن مي گردد و ارث و مهر ثابت مي شود، از اين تعبير معلوم مي شود كه امام مي خواهد بفرمايد بعد از اجازه و قسم زوجيّت حاصل شده است و ارث و مهر مي برند و ساير آثار هم چون زوجيّت هست، مترتّب مي شود. ولي ما بخاطر

اينكه در اصل مسأله احتياط كرديم در اينجا هم در ساير آثار بايد احتياط كنيم.

2- آن چه كه عروه داشت و مي فرمود «قسم هم نخورد ساير آثار مترتّب است

چون اين حكم موافق قاعده است، پس زوجيّت حاصل است و تمام آثار مترتّب مي شود و فقط مهر و ميراث است كه قسم مي خواهد»، اين قول دو اشكال دارد:

اوّلًا: موافق قاعده نيست بلكه مخالف قاعده است و لذا تا قسم

______________________________

(1) عروه، ج 2، ص 873، مسئلۀ 30 از احكام عقد.

(2) مستمسك، ج 14، ص 512، ذيل مسئلۀ 30 عروه.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 87

نيايد هيچ اثري مترتّب نيست.

ثانياً: بر فرض هم موافق قاعده باشد، در اينجا شارع مي گويد زوجيّت بدون قسم حاصل نمي شود، نمي گويد كه ارث با قسم حاصل مي شود، پس تا قسم نيايد اين اجازه جدّي نيست و بدون اجازه، عقد مشكوك است و بر اين عقد مشكوك هيچ اثري مترتّب نمي شود. پس مهر و ارث از ساير آثار جدا نيست و تفكيكي كه صاحب عروه و بعضي محشّين قائل شده اند، درست نيست. اصل مسأله عجيب و تفكيك بين آثار، عجيب تر است.

3- اگر زن اجازه داد و از دنيا رفت و شوهر بعداً اجازه داد، مادر زن و دخترِ زنِ مرحوم، بر او حرام مي شود.

در مادر زن بحثي نيست و بعيد نيست، اما زوجه از كجا دختر دارد او كه صغير بوده است؟ بر فرض هم دختر داشته باشد (ربيبه)، به مجرد ازدواج حرام نمي شود بلكه بعد از دخول به ام، حرام مي شود.

يكي از اين دو اشكال بر مبناي كساني كه اين زوجيّت را موافق قاعده مي دانند، قابل جواب است و آن اين است كه مسأله توسعه داده شد و گفته شد كه در ناحيۀ كبيرين هم مي آيد بنابراين چنين فرض مي شود كه دختر قبلًا ازدواج كرده و دختري دارد و طلاق گرفته (زني مانده و ربيبه اي) فضولي اين زن را براي يك مرد كبير عقد كرده، زن، عقد دوم را اجازه داد و مرحوم شد،

شوهر نيز اجازه داد در اينجا هم مادر اين زوجه حرام شد و هم، ربيبه موجود است، ولي اشكال دوم (ربيبه به مجرد ازدواج، حرام نمي شود، بلكه دخول لازم است) باقي است. مرحوم آقاي خوئي با قوّت و قدرت فتوي مي دهد كه «انّ هذا من سهو القلم جزماً». پس بنت زوجه (ربيبه) تصور نمي شود، چون فرض مسأله در اين است كه دخول حاصل نشده است.

ان قلت: ممكن است قبل از اجازه، وطي به شبهه اي در اينجا واقع شده باشد، و وطي به شبهه از قبيل عقد است پس دخول حاصل شده است.

قلنا: در اين صورت حرمت از ناحيۀ وطي به شبهه است، ما مي خواهيم اجازه باعث حرمت شود، نه وطي شبهه، و بايد دخول بعد از اجازه باشد، مگر طبق مبناي كشف بگوئيم، آن وقت كه وطي شبهه شد، وطي به زوجه بوده است و شايد بعضي از بزرگان كه اينجا را حاشيه نزده اند، آن را با وطي شبهۀ توأم با مبناي كشف توجيه كرده اند.

ان قلت: وقتي اجازه داد، اين اقرار به مهر است و بنابراين از باب اقرار بايد مهر را بدهد و لو قسم هم نخورد، و حال آنكه بعضي اشكال مي كنند، كه اجازه انشاء، و اقرار اخبار است، چگونه اجازه به منزلۀ اقرار مي شود؟

قلنا: طبق مبناي كساني كه عقد را مطابق قاعده مي دانند، گامي در كنار انشاء به دلالت التزامي اخباري وجود دارد، وقتي اجازه كرد، يعني به دلالت التزام، قبول كرده (قبلتُ به اينكه ذمّه اش مديون اين مهر است)، پس به دلالت التزامي انشاء دلالت بر إقرار مي كند.

[مسألۀ 23 الظاهر جريان هذا الحكم (اجازه و قسم خوردن براي ارث) في كل مورد، مات مَن لَزِمَ العقد من طرفه و بقي مَن يتوقّف زوجيّته علي اجازته]

اشاره

73 مسئلۀ 23 (فروعٌ في الاجازة) … 19/ 11/ 79

مسألة 23: الظاهر جريان

هذا الحكم (اجازه و قسم خوردن براي ارث)

في كل مورد، مات مَن لَزِمَ العقد من طرفه و بقي مَن يتوقّف زوجيّته علي اجازته، كما اذا زوّج احد الصغيرين الوليّ (يك طرف اصيل باشد)

و زوّج الآخر الفضولي فمات الاوّل (قبل از بلوغ يا بعد از بلوغ)

قبل بلوغ الثاني و اجازته بل لا يبعد جريان الحكم فيما لو كانا كبيرين فاجاز احدهما و مات قبل موت الثاني و اجازته (موت ثاني دخالتي در مسأله ندارد)،

لكنّ الحلف مبني علي الاحتياط كالحلف في بعض الصّور الاخر.

توضيح: اين فرع در توضيحات مسئلۀ 21 تحرير از صاحب مسالك بيان گرديد منتهي اضافه اي كه ايشان دارد اين «لكنّ» است كه ممكن است در اين صورت (فيما لو كانا كبيرين) بگوئيم قسم لازم نيست، حتي در صورت قبل هم بگوئيم قسم لازم نيست، چون حلف خلاف قاعده است و در مورد صغيرين است.

بايد توجه داشت كه اين بحثها طبق مباني كساني است كه اصل مسأله را اجازه مي دهند ولي ما تعبداً پذيرفتيم و در اصل مسأله اشكال داشتيم و از آن به فروع ديگر تعدّي نمي كنيم.

ريشۀ مسأله:

آيا اصل مسئلۀ صغيرين علي القاعده است يا مخالف قاعده؟

اگر مخالف قاعده بدانيم تعدّي مشكل است و فروع ديگر مسأله هم دردسر دارد و لذا گفتيم تعدّي ممكن نيست، چون يك طرف مرحوم شده و چنين عقدي عقلائي نيست و طرفين عقد بايد زنده باشند، امّا اگر گفتيم طبق قاعده است (حتّي اگر روايت هم نباشد طبق مبناي كشف بعد از اجازه عقد درست است)، در اين صورت معنايش اين است كه كبيرين هم مانند صغيرين است. همچنين است جائي كه احدهما اصيل باشد (مثل جائي كه

ولي عقد صغير را خوانده) و ديگري فضولي باشد، پس كاري به حديث ندارد، بلكه حديث أبو عبيده حلف را تحميل كرده است و چون اصل مسأله و

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 88

حديث موافق قاعده و حلف خلاف قاعده است، لذا فروعي كه در متن حديث است، حلف لازم دارد، امّا فروعي كه در حديث نيست حلف لازم ندارد.

قلنا: بين اين قول و قول ما خيلي فاصله است، ما مي گفتيم اصل مسأله خلاف قاعده است و قسم تعبدي است، ولي اين گروه مي گويند كه طبق قاعده است و قسم خلاف قاعده است.

بقي هنا شي ءٌ:

يكي از آثار، عدّۀ وفات است، آيا در اينجا عدّۀ وفات هست؟

مثلًا صغيرين را فضوليّين به عقد هم درآوردند، صغير اوّل كه زوج بود اوّل ماه رمضان بالغ شد و اجازه داد و در نيمه ماه رمضان هم مرحوم شد، زوجه كه صغيره بود اوّل ماه شوّال بالغ شد و اجازه داد، آيا عدّۀ وفات نگه دارد؟ (در عدّۀ وفات دخول شرط نيست و عدّۀ وفات، حريم زوجيّت است) و اگر نگه دارد چه مدّت؟ مبدأ عدّه از زمان وفات زوج است (نيمۀ ماه رمضان) يا از زمان اجازه دادن (اوّل ماه شوّال)؟

قلنا: بنا بر قول به نقل، از روز اجازه بايد عدّه نگه دارد (البتّه اصل مسأله كه آيا با قول نقل مي سازد يا نه محلّ بحث است) و امّا بنا بر قول كشف، عدّه از همان زمان مرحوم شدن زوج است. پس عدّه هم يكي از آثار عجيب اين مسأله است.

[مسألۀ 24 (إنّ العقد لازم بالنسبة الي المباشر)]

اشاره

74 مسئلۀ 24 (إنّ العقد لازم بالنسبة الي المباشر) … 23/ 11/ 79

مسألة 24: اذا كان العقد فضولياً من احد الطرفين كان لازماً من طرف الاصيل، فلو كان (اصيل)

هي الزوجة ليس لها أن تتزوّج بالغير قبل أن يردّ الآخر العقد و يفسخه، و هل يثبت في حقه تحريم المصاهرة قبل اجازة الآخر و ردّه، فلو كان (اصيل)

زوجاً حَرُمَ عليه نكاح امّ المرأة و بنتها و اختها (اگر اصيل زوج باشد، آيا ازدواج با مادر زن و خواهر زن و دختر زن حرام است؟)

و الخامسة ان كانت هي الرابعة؟ (آيا اگر اين نكاح مورد چهارمي باشد، نمي تواند پنجمي را عقد كند)

الاحوط ذلك (اي الحرمة)

و ان كان الاقويٰ خلافه (اقوي عدم حرمت محرّمات بالمصاهره

است و احتياط استحبابي است).

عنوان مسأله:

آيا اگر عقد از يك طرف اصيل و از طرف ديگر فضولي باشد، اصيل بايد روي عقد خودش بايستد يا آزاد است و هر كاري خواست انجام مي دهد، و اگر كاري مخالف كار قبلي انجام داد، كار قبلي باطل مي شود؟

اين مسأله شديداً محلّ ابتلاست و نظير آن در غير فضولي هم هست، مثلًا در ايجاب و قبول اصيلين، كه بايع ايجاب كرده و مشتري مي خواهد فكر كند، در اين صورت آيا موجب بايد روي ايجابش بايستد يا اگر پشيمان شد مي تواند به هم بزند؟

اقوال:

اشاره

در مسأله سه قول وجود دارد:

قول اوّل: ترتّب الآثار من طرف الاصيل

اصيل كه ايجاب مي كند، تمام آثار از ناحيۀ او مترتّب مي شود و بايد منتظر بماند، به عبارة ديگر عقد از ناحيۀ او لازم است.

از كساني كه اين قول را پذيرفته اند محقق ثاني و مرحوم كاشف اللّثام است، مرحوم كاشف اللّثام مي فرمايد:

«و لو تولّي الفضولي احد طرفي العقد و باشر الآخر بنفسه أو وليّه او وكيله ثبت في حق المباشر تحريم المصاهرة الي ان يتبيّن عدم اجازة الآخر، لتماميّة العقد بالنسبة اليه، فإن كان زوجاً حرم عليه الخامسة و الاخت بلا اشكال» «1» (شاهد در اين قسمت است).

ايشان در آخر كلامشان مي فرمايند «اگر فضولي فسخ كرد، همه چيز به هم مي خورد ولي مادر زن ممكن است تا آخر حرام باشد (حرمت ابدي)»، (هذا من عجائب الكلام).

محقّق ثاني مي فرمايد: «انّ العقد لازم بالنسبة الي المباشر» «2».

همچنين مرحوم شيخ انصاري در مكاسب به اين قول تمايل دارد. در بين معاصرين هم از جمله كساني كه اين قول را انتخاب كرده اند، سيد عبد الاعلي سبزواري است. ايشان با صراحت مي گويد:

«عقد از ناحيۀ مباشر لازم است «3»».

قول دوم: عدم ترتّب الآثار من طرف الاصيل

صاحب عروه مي فرمايد تا اجازۀ دوّمي نيايد، هيچ اثري از ناحيۀ اصيل جاري نمي شود و عقد كامل نمي شود، مگر در صورتي كه اصيل علم دارد كه اجازه بعداً خواهد آمد و قائل به كشف هم باشيم (كه از حين عقد، عقد حاصل است) پس اگر يقين به اجازه نداشته باشد و يا اينكه به مبناي نقل قائل باشيم، در اين صورت اثري مترتّب نمي شود «4»

______________________________

(1) كشف اللّثام، ج 2، ص 23.

(2) جامع المقاصد، ج 12، ص 159.

(3) مهذّب الاحكام، ج 24، ص 294.

(4) عروه، ج 2، ص 874، مسئلۀ 32.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2،

ص: 89

از كساني كه اين قول را پذيرفته اند، آقاي خوئي «1» است، ايشان مي فرمايد:

«در صورتي كه كشف حقيقي را هم قائل باشيم اصيل مي تواند عقد را به هم بزند، زيرا بر مبناي كساني كه قائل به كشف هستند، بايد بين ايجاب و قبول كار خلافي انجام نشود»، پس ايشان استثناي صاحب عروه را نمي پذيرد.

قول سوم: التفصيل بين الزوج و الزوجة

تحرير الوسيله بين زوج و زوجه فرق مي گذارد، يعني اگر زوجه باشد بايد صبر كند و اگر زوج باشد مي تواند مخالفت كند.

سؤال: بين زوج و زوجه چه فرقي است؟

جواب: ريشۀ اصلي مسأله يك نكته است كه اگر حل شود، جواب مسأله روشن است و آن اين است كه «هل ينحّل عقد الزواج الي شيئين مستقلّين أم لا؟» اگر قائل شويم كه عقد ازدواج منحلّ به دو چيز مي شود (ايجاب طرف اول و قبول طرف دوم) هر كدام از اينها بايد به سهم خودش ملتزم باشد؛ ولي اگر گفتيم كه انحلالي نيست و عقد به معني گره است و هر دو يك چيز است، در اين صورت هيچ كاري انجام نشده و همان گونه كه فضولي آزاد است، به همان اندازه هم اصيل آزاد است (هم در ايجاب و قبول اصيلين و هم در موردي كه احد طرفين فضولي است).

[نظر استاد]

قلنا: وقتي به عرف رجوع كنيم، واضح است كه قرارداد، بين دو نفر است و ازدواج مثل طلاق و يا نذر، كار يك نفره نيست، بلكه مانند بيع، اجاره، هبه و صلح و … كار دو نفره است و تا دو نفر به ميدان نيايند چيزي انجام نشده است.

آقاي سبزواري بعد از اختيار قول اوّل (كه هر كدام مستقل است) عبارتي دارد كه مضمونش چنين است: هر كدام منحل مي شود به يك التزام مستقل كه يشبه الايقاع يعني عقد نكاح، هم ايقاع است و هم عقد، (كل واحد ايقاع است و روي هم عقد است).

قلنا: اين تناقض است اگر ايقاع است كار يك نفره است و اگر عقد است كار دو نفره است و نمي شود كه هم كار

يك نفره باشد و هم كار دو نفره.

75 ادامۀ مسئلۀ 24 … 24/ 11/ 79

يرد علي هذه الكلمات:

اوّلًا: عقد نكاح به مقتضاي طبيعتش امرٌ مشترك بين الاثنين، (كلمۀ زوجيّت به معني جفت است يعني امرٌ بين اثنين) فان تمّ من الجانبين فهوو الّا هيچ كاري انجام نشده است، مثل مبايعه و يا مصالحه، … پس عقد، ربط التزام به التزام است و تا دو طرف انجام نشود، هيچ چيزي نيست.

ثانياً: اگر التزام اصيل را لازم الوفاء بدانيم بايد همۀ آثار را مترتب كنيم، و فقط ترتّب آثاري مثل ازدواج با مادرزن و خواهر زن …

درست نيست و اگر آثار مترتّب است، بايد همۀ آثار مترتّب شود، مثلًا مهر را هم بدهد، البتّه احدي به اين قول قائل نشده كه تا مادامي كه قبول نيامده است مهريّه را بدهد، پس تفكيك بين آثار جايز نيست. در باب بيع نيز تا زماني كه مشتري قبول نكرده است، ثمن را نمي پردازند.

قلنا: در اين مسأله فرقي بين قول نقل و كشف به هر سه قسمش، (حقيقي، حكمي، انقلابي) نيست.

كشف حقيقي: از همان ابتداء كه عقد انشاء آمد، اثر مي كند و عقد مؤثّر است و اجازه علامت و كاشف است، بر اينكه از حين عقد كامل بوده است (كشف حقيقي معني ندارد چون كشف حقيقي يعني اجازه، هيچ كاره است و جزء مؤثّر نيست).

كشف حكمي: از ابتداء عقدي نبوده است و تعبّداً آثار را به امروز بار مي كنيم، يعني واقعاً عقد نبوده ولي در حكمِ بودن است.

كشف انقلابي: يعني ابتداء عقد نبود ولي امروز كه اجازه آمد، آن را عوض مي كند. معروف اين است كه الواقع لا ينقلب، امّا مي گويند امور اعتباريّه

ممكن است منقلب شود، يعني ديروز عقدي واقع شد و واقعاً اثر نكرد، و امروز صحنۀ ديروز منقلب شد.

پس در ما نحن فيه كه ما مي گوئيم اثري مترتّب نمي شود و اصيل آزاد است، قول به نقل و قول به كشف به هر سه قسمش تفاوت نمي كند، چون كسي كه قائل به كشف است، مشروط مي كند به اين كه بين عمل اصيل و اجازه منافياتي انجام نشود مثلًا ازدواج با خواهر اين زن نكرده باشد (قول آقاي خوئي).

نتيجه: بدون شك و ترديد (عكس آن چه كه مرحوم كاشف اللثام فرمود) اصيل هيچ تعهّدي ندارد، چون عقد بايد حاصل شود، و تعجّب است كه در اينجا فضولي را مؤثّر بدانيم، ولي ركن اصلي كه اجازه است ناديده بگيريم. بنابراين اصيل تمام منافيات را مي تواند انجام دهد و حتّي مي تواند فسخ كند. البتّه تعبير به فسخ تعبير مسامحي است و بهتر است بگوئيم مي تواند «صحت تأهّلي ايجاب» را به هم بزند، يا با قول يا با فعل و حتي مي تواند دختر اين زن را هم

______________________________

(1) مستند العروة (كتاب النكاح)، ج 2، ص 344.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 90

بگيرد.

ان قلت: چرا دختر زن حرام شود و حال آن كه تا دخول حاصل نشود، دختر زن حرام نمي شود، بله در حرمت در ناحيۀ مادرزن و خواهر زن دخول شرط نيست.

قلنا: دختر زن دو رقم حرمت دارد، يك رقم حرمت ابدي كه با دخول حاصل مي شود و امّا يك حرمت جمع بين مادر و دختر است في عقد واحد او في عقدين، كه اين هم حرام است. پس آنهائي كه قبول كرده اند و دختر زن را هم اضافه كرده اند، معتقدند كه

دختر زن از باب جمع حرام است.

امّا توجيهي كه براي قول ثالث كه فرق بين زوج و زوجه است (در ناحيۀ زوج قائل شويم كه لازم نيست وفادار باشد، ولي اگر زوجه اصيل باشد بايد وفادار بماند و شوهر نكند) نيافتيم، چون طبق ريشۀ مسأله زوجه و زوج فرقي نمي كند و نمي شود كه در يك طرف (زوجه اصيل باشد) انحلالي باشيم و در طرف ديگر (زوج اصيل باشد) انحلالي نباشيم.

نكته: بعضي گفته اند كه يك كلمه ممكن است در عبارت غلط باشد و آن اينكه بگوئيم «ليس» در عبارت تحرير «هل» بوده است «هل لها ان تتزوّج بالغير … » در اين صورت اشكال رفع مي شود خصوصاً كه تحرير به ترتيب عروه است (عروه مسئلۀ 32) و لذا چون هيچ راه حلّي نيست، مي گوئيم نسخه اشتباه است و عبارت غلط است.

ان قلت: در توجيهي كه براي كلام امام در مسئلۀ 24 بيان كرديد گفتيد به جاي «ليس» كلمۀ «هل» باشد، در اين صورت قسمت قبلي كلام را چگونه توجيه مي كنيد كه امام مي فرمايد «اذا كان العقد فضولياً من احد الطرفين كان لازماً».

قلنا: در اين صورت «هل» را بر سر «كان» در مي آوريم كه با فتواي ايشان در حاشيۀ عروه سازگار است.

76 مسئلۀ 25 (لو ردّ معقود له صار العقد كأنّه لم يقع) … 25/ 11/ 79

بقي هنا امورٌ:

الامر الاوّل: آيا مي توان گفت كه از صحيحۀ «أبو عبيدۀ حذّاء» «1»، اين حكم (وفادار بودن اصيل) استفاده شده است،

و لو عدّه اي سراغ قاعده رفته اند و توجّهي به روايت نكرده اند، ولي بگوئيم از روايت تأثير پذيرفته اند چون در روايت، امام مي فرمايد: … يعزل ميراثها منه حتّي تدرك.

چرا ميراث را كنار مي گذارند؟ براي اينكه شوهر كبير شده و اجازه داده است و شبيه اصيل است، پس اگر قبل از آمدن

اجازۀ دومي، ميراث را كنار مي گذارند، بايد آثار ديگر هم مترتب شود و از مسئلۀ فضولي بايد به اصيل بيائيم، زيرا فضوليِ اجازه داده شده، مثل اصيل است، و اگر براي استدلال، سراغ اين روايت بروند بهتر است.

قلنا: اوّلًا: سلّمنا كه روايت دلالت داشته باشد، ولي روايت أبو عبيده تعبّدي است و فقط به موردش (ميراث) عمل مي كنيم و نمي توانيم از آن به غير ميراث تعدّي كنيم.

ثانياً: روايت مي فرمايد ميراث ملك او نيست، بلكه از باب احتياط كنار گذاشته مي شود و ملكيّت حاصل نمي شود، پس از روايت، حرمت محرّمات مصاهرة استفاده نمي شود.

اللّٰهم الّا ان يقال: در مورد محرّمات مصاهرة هم بگوئيم از باب احتياط است، كه با ضميمۀ دو مقدّمه درست مي شود، اوّلًاتعدّي از مورد روايت را جايز بدانيم، ثانياًآثار احتياطاً مترتّب باشد (البتّه اين خلاف ظاهر اصحاب است، چون اصحاب صريحاً مي گويند حرام است و احتياط نمي كنند). پس به اين حديث نمي توان استدلال كرد چون اوّلًاحديث اشكال دارد، ثانياًتعدّي جايز نيست وثالثاًحديث از باب احتياط است نه فتويٰ.

نكته: اين حديث عكس قول ثالث است، حديث مي گويد اگر زوج اجازه داد و فوت كرد آثار مترتّب مي شود و صحبتي از زوجه نيست، در حالي كه قول سوّم كه در متن تحرير آمده است، مي گويد اگر زوجه اصيل باشد، نبايد شوهر كند و آثار مترتّب است، با توجه به اين نكته، اين فكر تقويت مي شود كه عبارت تحرير غلط است، از جمله چيزهائي كه شاهد بر غلط بودن عبارت تحرير است، اين است كه امام در حاشيۀ عروه قول صاحب عروه (قول دوم) را قبول كرده است، حتّي استثنائي كه صاحب عروه كرده بود (كه اگر بداند

كه اجازه بعداً خواهد آمد) اين استثنا را امام نپذيرفته است.

الامر الثّاني: اگر قائل به قول اوّل (ترتّب آثار) شديم، تا چه زماني بايد صبر كند؟

اگر در اين مدّت متضرّر شد چه كند؟

قلنا: تا زماني كه ضرري دامنش را نمي گيرد صبر كند، اگر ضرري بيايد قاعدۀ لا ضرر جلوي ترتّب آثار را مي گيرد. (لا ضرر هم نفي و هم اثبات خيار مي كند).

______________________________

(1) ح 1، باب 11 از ابواب ميراث ازواج.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 91

الامر الثالث: آيا اين مسأله منحصر به جائي است كه يكي اصيل باشد و ديگري فضولي،

يا اگر هر دو فضولي بودند و يكي اجازه داد (شبيه صحيحۀ أبو عبيده كه وقتي اجازه داد، شبيه اصيل است)، اين را هم شامل مي شود؟

قلنا: در اينجا نيز همان بحثها مي آيد.

[مسألة 25: إن ردّ المعقود له أو المعقود لها العقد الواقع فضولًا صار العقد كانّه لم يقع]

اشاره

مسألة 25: إن ردّ المعقود له أو المعقود لها العقد الواقع فضولًا صار العقد كانّه لم يقع، سواء كان العقد فضولياً من الطّرفين و ردّاه معاً أو ردّه احدهما، بل و لو اجاز احدهما و ردّ الآخر، أو من طرف واحد و ردّ ذلك الطرف فتحلّ المعقود لها علي اب المعقود له و ابنه و تحلّ بنتها و امّها علي المعقود له.

عنوان مسأله:

اين مسأله فرعي از مسئلۀ 24 است و حاصل مسأله اين است كه اگر اوّلي اصيل بود و دوّمي فضولي و اجازه نداد، با نفي دوّمي تمام آثار التزام از طرف اوّل (اصيل) برچيده مي شود.

مرحوم سيد در عروه در مسئلۀ 33 اين مسأله را بيان مي كند.

در اين مسأله اختلافي نيست (جز يك مورد)، حتّي از عبارت صاحب جواهر استفاده مي شود كه محو آثار از ضروريات است و از قضايائي است كه قياساتها معها، وقتي عقدي انجام نشده، چرا اثر مترتّب شود. حتّي كساني كه مي گويند مثل ايقاع است، شرط مي كنند كه طرف ديگر رد نكند، و اگر دوّمي رد كند تمام آثار از بين مي رود.

دليل: صحيحۀ أبو عبيده حذّاء

اوّلًاچون صدر روايت مي فرمايد:

«ايّهما ادرك كان له الخيار»

اختيار دارد يعني مي تواند به هم بزند و اگر به هم بزند چيزي باقي نمي ماند و همه چيز منتفي مي شود. ثانياًجملۀ ديگر روايت اين است كه

«فَان ماتا قبل ان يدركا فلا ميراث بينهما و لا مهراً»

ظاهر روايت اين است كه اگر هر دو بميرند، ولي اگر يكي هم بميرد همين حكم را دارد، پس از اين جمله مي توان استفاده كرد كه اگر ردّي هم واقع شد، آثار منتفي مي شود.

بقي هنا شي ء:

از بعضي از عبارات قواعد استفاده مي شود كه اگر اصيل مرد باشد و زن رد كند، در اينجا همۀ محرمات بر اين مرد حلال است و فقط مادر زن حرام است و به حرمت خود باقي مي ماند. در اينجا مرحوم كاشف اللّثام (شرح قواعد علّامه) توجيهي دارد و مي فرمايد: اين مسأله مبتني بر اين است كه فسخ را من الحين (حين الفسخ) بدانيم يا فسخ را از روز عقد بدانيم (مثلًا اصيل روز شنبه عقد كرده، فضولي روز يكشنبه رد مي كند، آيا اين رد از روز شنبه اثر مي كند يا از روز يكشنبه، اگر گفتيم از روز شنبه اثر مي كند، بنيان عقد به هم مي خورد، ولي اگر گفتيم از روز يكشنبه به هم مي خورد در اين صورت گوئي عقد بوده و حرمت مادرزن هم آمده است).

قلنا: اوّلًا: اينجا فسخ نيست، و در معاملات هم مسلّم است كه فسخ، من حين الفسح است و در اينجا اصلًا معامله صورت نگرفته است، نه اينكه معامله اي هست و فسخ مي كند، پس قياس اينجا به فسخ در معاملات قياس مع الفارق است.

ثانياً: بايد پدر و يا پسر اين زوج هم بر اين زن

حرام باشد، زيرا فرقي بين اينها نيست و همۀ اينها بايد حرام باشد و حال آن كه احدي اين را نگفته است.

77 مسئلۀ 26 (انْ زوّج الفضولي امرأة … ) … 26/ 11/ 79

بقي هنا شي ء آخر:

مرحوم صاحب عروه «1» در جواب علّامه در قواعد و كاشف اللّثام (كه كلام علامه را توجيه مي كند و مي گويد حتي بعد از رد هم امّ الزوجه حرام است) دو اشكال وارد مي كنند:

اشكال اوّل: وقتي عقد حاصل نشده است نه ام الزوجه حرام است و نه بنت الزوجه، (اين همان اشكالي است كه سابقاً ذكر كرديم).

اشكال دوم: ما الفرق بين امّ الزوجه و بنت الزوجه اگر امّ الزوجه حرام است، بنت الزوجه هم حرام است (جواب نقضي).

مرحوم آية اللّٰه خوئي به اين جواب نقضيِ صاحب عروه اشكال مي كند و مي گويد سرچشمۀ حرمت بنت الزّوجه دو چيز است، اوّل:

زماني كه دخول به ام شده باشد كه در ما نحن فيه نيست، دوم: جمع بين أمّ و بنت است و اين جمع هم منتفي است، چون وقتي مادر اجازه داده نشد و عقدش سر نگرفت، ديگر جمع نيست و اين غير از ام الزوجه است، چون درام الزوجه عقد كه خوانده شد، حرمت مي آيد. (طبق قول كسي كه مي گويد عقد اصيل هم براي حرمت كافي است)، پس قياس اين دو به هم جايز نيست.

قلنا: بهتر بود كه صاحب عروه به جاي بنت، اب و ابن زوج را مي گفت و اين نقض را وارد مي كرد. ولي آقاي خوئي در لابلاي

______________________________

(1) عروه، مسئلۀ 33.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 92

كلامش به صورت جملۀ معترضه مطلبي دارد كه مي گويد جمع بين بنت وام را حرام نمي دانيم در

عين اينكه مشهور قائل به حرمت هستند، اين كلام خيلي عجيب است:

«لأنّ الموجب لحرمة البنت ينحصر في احد امرين: الدخول بالام أو الجمع بينهما في الزوجية علي ما اختاره المشهور و إن لم نرتضه … » «1»

اگر كسي جمع كرد بين مادر و دختر، در عقد واحد، آيا هر دو عقد صحيح مي شود؟ خير، جايز نيست و عدم جواز از جهت جمع بين مادر و دختر است نه به اين جهت كه مادرزن را نمي توان عقد كرد و عقد باطل است.

[مسألة 26: انْ زوّج الفضولي امرأةً برجل من دون اطّلاعها و تزوّجت هي برجل آخر]

اشاره

مسألة 26: انْ زوّج الفضولي امرأةً برجل من دون اطّلاعها و تزوّجت هي برجل آخر، صحّ الثاني و لزم و لم يبق محلّ لاجازة الاوّل، (چون شرايط جمع است و مانعي از صحّت نيست)

و كذا لو زوّج الفضولي رجلًا بامرأة من دون اطّلاعه و زوّج هو بامّها أو بنتها ثمّ عَلِمَ.

عنوان مسأله:

اگر مردي خبر نداشت كه فضولي عقد دختري را براي او خوانده است و پيش از باخبر شدن، مادرِ دختر را عقد كرد، در اينجا ديگر جائي براي عقد فضولي نيست، و يا بالعكس اگر فضولي زن را به عقد كسي درآورد و زن بدون خبر با مرد ديگري ازدواج كرد، در اينجا نيز جائي براي عقد فضولي نيست، چون موضوع از بين رفته است.

پس زوج و زوجه اي كه با فضولي عقد شده اند، اگر كار منافي انجام دهند، ديگر محلّي براي فضولي باقي نمي ماند.

جمع بندي:

عقد فضولي به سه وسيله از كار مي افتد و اثري ندارد:

1- ردّ لفظي.

2- ردّ عملي، مثل آنجائي كه باخبر شد و عالماً با مادر دختر ازدواج كرد، يا دختر با شوهر ديگر ازدواج كرد، كه معنايش عدم قبول فضولي است.

3- ايجاد مانع و لو نداند، يعني موضوع منتفي شود و ديگر جائي براي عقد فضولي نمي ماند.

دليل:

دليل اينها از باب قضايا قياساتها معها است.

نكته: بعضي تصوّر كرده اند كه طبق مبناي كشف و نقل، مسأله فرق مي كند، يعني اگر قائل به نقل باشيم مسأله روشن است، چون وقتي اجازه بيايد، جائي براي اجازۀ فضولي نيست، ولي طبق مبناي كشف گفته اند كه چون عقد فضولي قبلًا بوده است و عقد اصيل از ناحيۀ خودش بعداً آمده است و وقتي اجازه داد، سبب مي شود كه عقد فضوليِ قبلي درست شود و زمينه هاي عقد اصيل (عقد خودش) از بين برود.

قلنا: اجازۀ فضولي وقتي صحيح است كه فعل ضدّي قبلًا نيامده باشد (بين عقد فضولي و اجازه) ولي در اينجا فعل ضد آمده است، و وقتي هنوز اجازه درست نشده باشد، چگونه كاشف است، پس كشف و

نقل در اين مسأله تفاوت نمي كند.

[مسألة 27: لو زوّج فضوليّان امرأة كل منهما برجل كانت بالخيار في إجازة ايّهما شاءت و ان شاءت ردّتهما]

اشاره

78 مسألۀ 27 (لو زوّج فضوليان … ) … 29/ 11/ 79

مسألة 27: لو زوّج فضوليّان امرأة كل منهما برجل كانت بالخيار في إجازة ايّهما شاءت و ان شاءت ردّتهما، سواء تقارن العقدان أو تقدّم احدهما علي الآخر و كذلك الحال فيما اذا زوّج احد الفضوليين رجلًا بامرأةٍ و الآخر بامّها او بنتها او اختِها فانّ له اجازة ايّهما شاء.

عنوان مسأله:

اگر دو فضولي در دو زمان با هم عقدي را بر زني بخوانند، زن بعد از اطّلاع، مخيّر است هركدام را كه خواست، بپذيرد و مي تواند هر دو را رد كند. در ناحيۀ زوج هم همين است، اگر دو فضولي دو عقد متضادّ براي او خواندند، (يكي مادر و ديگري دختر مادر را) در اينجا هر كدام را كه خواست، اجازه مي كند و يا هر دو را رد مي كند.

ادلّه:

دليل اين مسأله همان قضايا قياساتها معها است. قاعده مي گويد عقد فضولي ناقص است (صحّت تأهّلي دارد) جزء اخير علّت تامّه (كه عمده هم همين جزء است) اجازۀ مالك العقد است، اگر اجازه به عقد اوّل بخورد عقد اوّل تام است و اگر به دوّمي بخورد عقد دوم تام است و اگر به هيچ يك نخورد، هر دو عقد ناقص است و در اينجا فرض ما اين است كه دو عقد متضادّ است (نه زن مي تواند دو شوهر كند و نه مرد مي تواند با مادر و دختر همزمان ازدواج كند) پس اين مسأله واضح است.

از احاديث هم گاهي مي توان اين مسأله را استفاده كرد، مثلًا روايت «ابن بزيع» از امام رضا عليه السلام، كه سند حديث قوي است؛ ولي ظاهراً اين حديث مرسله است چون در صدر روايت دارد …

سأله

______________________________

(1) مستند عروه، جلد دوم از كتاب النكاح، ص 350.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 93

رجل،

امّا در چنين مواردي كه مي دانيم راوي از اصحاب خاصّ كدام يك از ائمّه عليه السلام است، مرسله بودن آن ضرر نمي زند. در اينجا ابن بزيع از اصحاب خاصّ امام رضا عليه السلام است.

* … عن محمّد بن اسماعيل ابن بزيع قال: سأله

رجلٌ عن رجل مات و ترك اخوين و ابنة و البنت صغيرة فعمد احد الاخوين الوصي فزوّج الابنة من ابنه ثم مات ابو الابن المزوّج، فلمّا أن مات قال الآخر:

أخي لم يزوّج ابنه فزوّج الجارية من ابنه، فقيل للجارية ايّ الزوجين احبّ اليك الاوّل أو الآخر؟ قالت: الآخر،

(تا اينجا عين مسألۀ ما است، امّا غافل از اينكه ذيل حديث جمله اي دارد كه بحث ما را به هم مي زند)

ثم انّ الاخ الثاني مات و للاخ الاوّل ابن اكبر من الابن المزوّج، فقال للجارية: اختاري ايّهما احبّ اليك الزوج الاوّل أو الزوج الآخر، فقال: الرواية فيها

(چه كسي اين جمله را گفت، آيا امام يا ابن بزيع؟)

أنّها للزوج الاخير، و ذلك انّها قد كانت ادركت حين زوّجها

(چون عقد دوم كه واقع شد بالغه بود)

و ليس لها أن تنقض ما عقدته بعد ادراكها «1».

ما با توجّه به صدر روايت فكر مي كرديم كه هر دو عقد فضولي است؛ ولي ذيل روايت مي گويد كه دومي اصيل است، چون دختر بالغ شده بود. در اينجا حديث از بحث ما خارج مي شود و مربوط به مسئلۀ 26 است، پس اگر چه حديث به حسب سند قوي است؛ ولي به حسب دلالت ضعيف است، چون صدر آن فضوليين است ولي ذيلش صراحتاً مي گويد كه يكي از دو عقد فضولي بوده و ديگري اصيل است.

[مسألة 28: لو وكّلت زوجه رجلين في تزويجها فزوّجها كلٌّ منهما برجلٍ]

اشاره

79 مسئلۀ 28 (لو وكّلت رجلين في تزويجها … ) … 30/ 11/ 79

مسألة 28: لو وكّلت (زوجه)

رجلين في تزويجها فزوّجها كلٌّ منهما برجلٍ، فان سبق احدهما صحّ و لغا الآخر (هر دو معلوم التاريخ و سابق و لاحق هم معلوم است)

، و ان تقارنا بطلا معاً (اين فرض، فرد

نادر است)

، و ان لم يُعلم الحال فان علم تاريخ احدهما حكم بصحّته دون الآخر (به مقتضاي استصحاب، يعني استصحاب مي كنيم كه دومي نيامده است)

، و ان جُهل تاريخهما فان احتمل تقارنهما حكم ببطلانهما في حق كل من الزوجة و الزّوجين، و ان عُلم عدم التقارن فيعلم اجمالًا بصحّة احد العقدين و تكون المرأة زوجةً لاحد الرجلين و اجنبيّة عن احدهما، فليس للزوجة أن تتزوّج بغيرهما، و لا للغير ان يتزوّج بها، لكونها ذات بعلٍ قطعاً، و امّا حالها بالنسبة الي الزوجين و حالهما بالنسبة اليها فالاوليٰ أن يطلّقاها و يجدّد النكاح عليها احدهما برضاها، و ان تعاسرا (سخت گيري كردند)

و كان في التوقّف الي ان يظهر الحال عسرٌ و حرج علي الزوجة او لا يُرجي ظهور الحال، فالمتّجه تعيين الزوج منهما بالقرعة، فيحكم بزوجيّة من وقعت عليه.

اين مسأله بر خلاف بعضي از مسائل قبلي، مسئله اي ريشه دار و قديمي است و از زمان معصومين عليه السلام بين شيعه و اهل سنّت مطرح بوده است.

عنوان مسأله:

دو نفر از طرف زوجه وكيل هستند، وكيل اوّل زن را به عقد زيد درآورد، و كيل دوم هم بي خبر، زن را به عقد عمرو درآورد، كدام يك از اين دو عقد صحيح است؟

صور مسأله:

اشاره

مسأله 5 صورت دارد و مرحوم علّامه در تذكره اين وجوه را بيان كرده است كه عمده صورت پنجم است:

1- هر دو معلوم التّاريخ و مي دانيم يكي از دو عقد، قبل از ديگري بوده است (وكيل شمارۀ 1 روز شنبه و وكيل شمارۀ 2، روز يكشنبه عقد را خوانده اند)، در اين صورت وكالت وكيل دوّم باطل است، زيرا موضوع منتفي شده است.

2- هر دو معلوم التاريخ و هر دو متقارن و در آنِ واحد باشد (اين فرض بعيد است) در اينجا نيز تكليف روشن و هر دو باطل است چون جمع بين هر دو ممكن نيست و ترجيح يكي بر ديگري، ترجيح بلامرجّح است.

3- احدهما معلوم التاريخ و نمي دانيم كداميك بر ديگري مقدم بوده است.

4- هر دو مجهول التاريخ و احتمال مي دهيم مقارن بوده باشند.

5- هر دو مجهول التاريخ و نمي دانيم كداميك بر ديگري مقدّم بوده است.

صورت اوّل: هر دو معلوم التاريخ هستند و سابق و لاحق هم معلوم است،
اشاره

مشهور و معروف، صحّت عقد اوّل است؛ ولي از بعضي از عبارات استفاده مي شود كه مخالف هم در مسأله وجود دارد.

مشهور در ميان اهل سنّت هم صحّت عقد اوّل است، آن گونه كه علّامه در تذكره نقل مي كند:

«و به قال الشافعي و ابو حنيفه و احمد و هو قول حسن البصري

______________________________

(1) ح 1، باب 8 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 94

و جماعةٌ اخري» «1».

مرحوم علّامه از مبسوط حكايت مي كند، كه ايشان يك صورت را استثنا كرده و آن را اختلافي دانسته است و آن موردي است كه بعد از دخول به دوّمي، مطّلع شد كه عقدي جلوتر واقع شده است، در خصوص اين مورد گفته اند كه عقد دوّم صحيح است. «انّ فيه خلافاً (در خصوص

اين استثنا) و انّه رويٰ اصحابنا انّ العقد له (دومي) و هو المحكي عن مالك و هو قول عمر: اذا انكح الوليّان فالاوّل احق ما لم يدخل بها الثاني (قول عمر است ولي اهل تسنن آن را به عنوان روايت نقل مي كنند)».

قلنا: مختار ما در مسأله، قول مشهور است.

ادلّۀ قول مشهور:
1- قاعده:

وكيل اوّل عقد جامع شرايط انجام داده است، پس مؤثّر است و وكيل دوم با مانع برخورد مي كند. به عبارت ديگر زن ذات بعل است و نمي توان آن را دوباره به عقد كسي درآورد و اگر عالماً دخولي از طرف دوّمي صورت گيرد، زنا، و اگر جاهلًا باشد، وطي به شبهه است و احكام خاصّ خود را دارد، پس دخول هيچ تأثيري ندارد.

2- روايت:

روايت محمّد بن قيس و چون يك روايت است و متضافر نيست، از سند آن بحث مي كنيم:

* محمّد بن يعقوب، عن علي ابن ابراهيم، عن أبيه

(ابراهيم بن هاشم كه ثقه است)

، عن ابن ابي نجران

(كه ثقه و معتبر است)

، عن عاصم بن حميد

(از ثقات)

، عن محمّد بن قيس

(از اصحاب امام باقر عليه السلام و از ثقات)

عن ابي جعفر عليه السلام قال: قضي امير المؤمنين عليه السلام في امرأة انكحها اخوها رجلا ثم انكحتها امّها بعد ذلك رجلًا و خالها أو أخٌ لها صغير

(در مقابل برادر اوّل كوچكتر بوده است، نه اينكه صغير باشد)

فدُخِلَ بها فحبلت فاحتكما فيها فأقام الاوّل الشهود

(شاهد بر اينكه او جلوتر بوده است)

فألحقها بالاوّل و جعل لها الصِّداقين جميعاً

(اوّلي چون شوهر است و دومي هم چون وطي به شبهه است)

و منع زوجها الّذي حَقَّت له أن يدخل بها حتّي تضع حملها

(چون وطي به شبهه عدّه دارد)

ثم الحق الولد بابيه «2».

ان قلت: در اين روايت ندارد كه اينها وكيل بودند و شما هم ولايتي براي اخ و ام و خال قائل نيستيد؟

قلنا: قرينه داريم كه اينها وكيل هستند، چون صحبتي از اجازۀ فضولي در روايت نيست و كأنّ احتياجي به اجازه نبوده و وكالت داشته اند.

دليل قول شاذ: روايت

دليل قول شاذ كه گفته اند در صورتي كه دخول حاصل شده عقد براي دومي است روايت است:

الف) بعض عامّه كه به اين قول، قائل شده اند، استدلالشان به قول عمر است «اذا انكح الوليّان فالاوّل احقّ ما لم يدخل بها الثاني».

ب) شيعه به روايتي استدلال كرده كه سندش خوب است جز وليد بيّاع الاسقاط كه اين شخص مجهول الحال است، بنابراين سند حديث ضعيف است.

* … عن وليد بيّاع

الاسقاط قال: سئل أبا عبد اللّٰه عليه السلام و انا عنده عن جارية كان لها اخوان زوّجها الاكبر بالكوفة، و زوّجها الاصغر بارض اخريٰ، قال: الاوّل بها اولي الّا ان يكون الآخر قد دخل بها فهي امرأته و نكاحه جايز. «3»

(آيا مراد از اوّل، برادر اوّل است يا عقد اوّل و شوهر اوّل؟ ظاهراً اشاره به همان عقد اوّلي است).

قلنا: اوّلًا: از ناحيۀ مشهور معرضٌ عنها است و حمل بر تقيّه هم مجرائي ندارد چون اكثريت عامّه با آن مخالف هستند.

ثانياً: از نظر دلالت هم مسلّم نيست، چون قابل حمل بر عقد فضولي است، چرا كه الولد الاكبر بمنزلة الاب پس بهتر است از او اجازه بگيرد و اوّلي را اجازه دهد، ولي دوّمي را كه اجازه داده است به جهت دخول است و در روايت قبل «4» چون صحبت برادر بزرگ و كوچك نبود، لذا حمل بر فضولي نشد، ولي در اينجا به جهت وجود برادر بزرگتر و كوچكتر قابل حمل بر فضولي هست.

نتيجه: روايتي كه در اينجا براي قول دوم اقامه شده، هم از نظر سند ضعيف است و هم از نظر دلالت مشكل دارد، بعلاوه معرضٌ معرضٌ عنهاي اصحاب هم هست.

80 ادامۀ مسئلۀ 28 … 1/ 12/ 79

صورت دوّم: هر دو عقد معلوم التاريخ و وكيلين مقارن هم عقد خوانده اند.

حكم مسأله:

اذا تقارنا محكوم بالفسادو ظاهراً مشهور قائل به فساد عقدين هستند، چون يا هر دو بايد صحيح باشد يا احدهما و يا هيچ كدام،

______________________________

(1) تذكرة، ج 2، ص 597 چاپ قديم.

(2) ح 2، باب 7 از ابواب عقد نكاح.

(3) ح 4، باب 7 از ابواب عقد نكاح.

(4) ح 2، باب 7 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 95

هر دو صحيح باشد محال است، چون

يك زن، دو شوهر نمي تواند داشته باشد و اگر احدهما صحيح باشد، ترجيح بلامرجّح است و تنها احتمال سوّم باقي مي ماند كه هر دو فاسد است.

در اينجا بعضي احتمال داده اند كه بايد متوسّل به قرعه شويم، و زوج واقعي را با قرعه تعيين كنيم. ولي توسّل به قرعه در اينجا صحيح نيست، نه به خاطر اينكه واقع مجهولي در كار نيست، بلكه به اين جهت كه مشكلي نداريم، چون قواعد مي گويد هر دو فاسد است.

توضيح ذلك:

قرعه دو رقم است:

1- واقع مجهولي داريم و مي خواهيم آن را كشف كنيم، مثل غنم موطوئه در قطيع غنم كه يك واقعيّتي دارد و گوسفند خاصّي بوده و مجهول شده، پس واقعيّت مجهول است و با قرعه آن را كشف مي كنيم. و يا در قرآن در داستان حضرت يونس جماعت گفتند كه در اين كشتي گناهكاري هست و قرعه زدند و قرعه به نام يونس افتاد (گناهكار به معني ترك اولي است چون او در هدايت قوم عجله كرده بود) پس واقع مجهولي بوده و با قرعه پيدا شد، و يا در ولدي كه از زني متولد شده (وطي به شبهه) كه پدرش مجهول است، چون به هر حال اين بچّه از نطفۀ انساني به وجود آمده است. براي كشف مجهول قرعه مي زنيم، در روايات هم داريم كه وقتي جماعتي با مشكل مواجه شوند، آن را به خدا واگذار كنند و قرعه بزنند خدا واقع را به آنها نشان مي دهد:

«ما من قوم فوّضوا امرهم الي اللّٰه عزّ و جلّ و القوا سهامهم الّا خرج السهم الاصوب» «1»

. 2- واقع مجهولي نداريم، بلكه براي قطع مادّۀ نزاع قرعه مي زنيم.

به عنوان مثال

در حالات پيامبر در باب قرعه هست كه وقتي پيامبر مي خواست مسافرت كند، با قرعه يكي از زنان را براي همراهي در سفر معيّن مي فرمود و يا در مورد كسي كه مسلمان شده در حالي كه قبل از اسلام پنج همسر داشته است، اكنون كه مسلمان شده نمي تواند هر پنج همسر را داشته باشد، يكي از آنها باطل مي شود كه مورد آن را با قرعه معيّن مي كنند، در اينجا نيز واقع مجهولي نداريم و يا قبل از اسلام جمع بين اختين كرده بود، در اينجا نيز يكي را بايد كنار بگذارد و آن را با قرعه تعيين مي كنند. و يا تقسيم ارث، در جائي كه اموال از نظر قيمت مساوي است، در اينجا نيز براي روشن شدن سهم هر يك از ورثه قرعه مي زنند و يا در تقسيم زمين مشاع با قرعه سهم هر يك را مشخص مي كنيم. در تمامي اين موارد، قرعه براي حذف مادّۀ نزاع است و در واقع، مجهولي نبوده است. همۀ اين موارد مدرك دارد كه در كتاب «قواعد الفقهيّه» در باب قرعه «2»، آن را بيان كرده ايم.

در شرع مقدّس قرعه اين گونه (2 نوع) است ولي در ميان عقلا قرعه هميشه براي فصل مادّۀ نزاع است و آنها قرعه را كاشف نمي دانند و مي گويند قرعه همين مقدار كه فصل نزاع مي كند، كافي است (استخاره هم نوعي قرعه است كه تفويض امر به خدا كرده و از او طلب خير مي كنيم).

در ما نحن فيه كه عقدان متقارنان است اگر كسي سراغ قرعه برود اين از قسم دوم است، چون واقع مجهولي وجود ندارد و مي خواهيم حذف مادّۀ نزاع كنيم. پس اين

كه بعضي اشكال كرده اند كه اينجا جاي قرعه نيست، چون واقع مجهولي ندارد، وارد نيست، چرا كه واقع مجهول هم نباشد، مي توان براي حذف مادۀ نزاع قرعه زد.

نتيجه: عدم تمسّك به قرعه در اينجا (صورت دوم) از اين جهت نيست كه واقع مجهولي نداريم، بلكه از اين جهت است كه قواعد مسأله را حل مي كند. «القرعة لكل امر مشكل أو مشتبه» و در اينجا مشكل نيست، زيرا مشكل در جائي است كه اصول لفظيّه، اصول عمليّه، دليل خاص و دليل عام مشكل را حل نكند، پس هرجا دستمان به دليل برسد سراغ قرعه نمي رويم.

بر خلاف اينكه ديگران گفته اند دليل قرعه تخصيص خورده، ما معتقديم كه تخصيص نخورده است و در تمام مواردي كه دستمان به دليل نمي رسد و هيچ راهي نداريم، قرعه جاري است و قرعه اماره و حلّال بسياري از مشكلات خواهد بود.

صورت سوم: احدهما معلوم التاريخ و نمي دانيم كداميك بر ديگري مقدّم بوده است.

حكم مسأله:

در اينجا قانون معلوم التاريخ و مجهول التاريخ حاكم است، در جائي كه دو حادثه داشته باشيم كه يكي معلوم التاريخ و ديگري مجهول التاريخ است، در مجهول التاريخ، استصحاب جاري مي شود، چون در معلوم التّاريخ شكّي نداريم و لذا جاي استصحاب نيست؛ ولي دومي را كه نمي دانيم چه موقع خوانده است، آيا قبل از عقد ديگري است يا بعد از آن؟ اگر قبل از آن باشد عقد وكيل معلوم التاريخ باطل است و اگر بعد از آن باشد، عقد وكيل مجهول التاريخ باطل است. در اينجا استصحاب مي كنيم، كه عقد وكيل مجهول التاريخ خوانده نشده است، تا زماني كه عقد وكيل

______________________________

(1) عوائد الايام، ص 226.

(2) قواعد الفقهيّه، ج 1، ص 323.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 96

معلوم التاريخ خوانده شده

است، پس عقد وكيل مجهول التاريخ بعد بوده و باطل است.

در زمانهاي گذشته كه اصول خيلي رشد نكرده بود (قبل از زمان شيخ انصاري) بعضي از بزرگان فقها حكم به فساد هر دو عقد كرده اند چون مجاري اصول منقّح نبود.

ان قلت: اين اصلي كه شما جاري مي كنيد از دو جهت «اصل مثبت» است:

1- عدم تحقّق عقد روز پنج شنبه، اثبات نمي كند كه عقد روز شنبه واقع شده است، چون اين لازمۀ عقلي است.

قلنا: ما نمي خواهيم بگوئيم كه آن مجهول التاريخ روز شنبه واقع شده بلكه ما مي خواهيم بگوئيم كه روز جمعه عقد مجهول التاريخ نبوده است (يعني آنچه كه ما با آن كار داريم اين است كه جمعه، محل بلا مانع باشد و كاري به لازمۀ عقلي نداريم).

2- سلّمنا، شما مي گوئيد كه زن روز جمعه مزوّجه نبوده و وكيل اوّل هم صيغۀ عقدي را در روز جمعه (معلوم التاريخ) خوانده است پس وقع العقد علي من لم يزوّج، و حال آن كه اين لازمۀ عقلي و اصل مثبت است.

قلنا: اگر ما استصحاب را در موضوع جاري كرديم، حكم مترتّب مي شود و اصل مثبت نيست مثلًا شك داريم اين آب نجس است يا پاك، استصحاب طهارت مي كنيم و مي گوئيم مي شود با آن وضو گرفت، حال نمي توان گفت اين كه شما مي گوئيد وقع الوضوء علي ماء الطاهر، لازمۀ عقلي است، پس اصل مثبت است، چون موضوع و حكم اين بحثها را ندارد و ما نحن فيه هم همين گونه است، موضوع اين است كه زن بلامانع باشد و استصحاب مي گويد بلامانع است، پس موضوع (بلا مانع بودن) به وسيلۀ استصحاب ثابت شد و احكام بر او مترتّب

مي شود. نتيجه اين كه، صورت سوم هم اشكالي ندارد.

صورت چهارم: هر دو مجهول التاريخ است و نمي دانيم وكيل اوّل مقدّم بوده يا دومي ولي احتمال تقارن را هم مي دهيم،

يعني سه احتمال دارد: وكيل اوّل جلوتر باشد يا وكيل دوم و يا هر دو متقارن باشند.

حكم مسأله:

در اينجا نيز حكم بطلان است، چون مجهول التاريخ است و احتمال تقارن هم هست، پس اصالة الفساد مي گويد كه هر دو عقد فاسد است چون تقارن فاسد است و حكم تابع اخص مقدّمتين است.

بعضي گفته اند: اين صورت كه قائل شويم كه در آن واحد دو عقد باشد، فرض نادري است و بهتر است كه اين صورت را به صورت پنجم ملحق كنيم.

81 ادامۀ مسئلۀ 28 … 2/ 12/ 79

صورت پنجم: هر دو مجهول التاريخ و نمي دانيم كداميك بر ديگري مقدّم بوده است،

مثلًا زني به دو نفر وكالت داده، وكيل اوّل عقد او را براي مردي مي خواند و وكيل دوم هم بدون اطّلاع، عقد او را براي مرد ديگري مي خواند، بعداً معلوم مي شود كه عقد اين زن به دو نفر خوانده شده و نمي دانند كدام مقدّم است. به طور مسلّم عقد اين زن خوانده شده، و شوهري دارد امّا شوهرش كيست، معلوم نيست. در اينجا حكم شرعي چيست؟ زن چه كند؟ شوهران چه كنند؟

همۀ اين بحثها فرع بر اين است كه ذات بعل نبودن، شرط واقعي باشد براي صحت عقد، نه شرط علمي.

ان قلت: اين فرع، فرض نادري است خصوصاً در زمان ما و نيازي به بحث ندارد.

قلنا: ما هم قبول داريم كه فرض نادر است، خصوصاً در زمان ما، ولي چون در اين گونه مسائل تعدادي از قواعد اصولي و فقهي پياده مي شود، كه براي آموزش اجتهاد مفيد است، مورد بحث قرار مي گيرد.

در چنين مسائلي پاي علم اجمالي، حق اللّه و حق النّاس در بين است.

اقوال:

اشاره

در مورد اين مسأله از قديم الايّام بين عامّه و خاصّه اقوال متعدّدي بوده است. از جمله مرحوم علّامه در تذكره اقوالي را نقل مي كند.

1- قول شافعي: وُقف الحال إلي أن يتبيّن (يعني زن شوهر نكند و آن مردان هم اين را به عنوان يك زن حساب كنند، مگر اين كه با ميل خودشان طلاق دهند يا يكي طلاق دهد و دومي تجديد عقد كند، يا هر دو از دنيا بروند و يا يكي مرحوم شود و دومي تجديد عقد كند).

2- قول ابو حنيفه، مالك و احمد: حاكم شرع پادرمياني كرده و از طرف هر دو، او را طلاق مي دهد

و مي گويدمن قِبَل زوجها الواقعي طلّقتها ولايةً.

3- قول ديگري از احمد: ميان آنها قرعه بزنيم ميان آنها به اين عنوان كه قرعه به نام هركس درآمد ديگري را وادار به طلاق كنيم و اوّلي را وادار به تجديد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 97

مرحوم علّامه بعد از نقل قول سوّم مي فرمايد: «و لا بأس به» «1»

مرحوم شهيد ثاني در مسالك احتمالاتي داده است كه يكي دخالت حاكم (قول دوم) و قول ديگر اجبارهما علي الطلاق (قول چهارم) است، بعد به صورت اشكال مقدر، اشكالي مي كند و جواب مي دهد كه «و لا يقدح الاجبار في صحة الطلاق. لأنّه بحق» (چون حق اين زن است كه بلاتكليف نماند) و قول سومي هم ايشان دارند كه همان قرعه براي تعيين زوج است و احتياج به طلاق ديگري و تزويج مجدد نيست (قول پنجم). «2»

مرحوم صاحب عروه قول ششمي اضافه مي كند و آن اين كه زوجه حق فسخ دارد، چون گرفتار و در زحمت است و لذا نيازي به حاكم نيست و هر كدام را كه خواست، فسخ مي كند و با هر كدام كه خواست، مجدّداً ازدواج مي كند.

خلاصۀ اقوال:

1- توقّف و احتياط تا زمان تبيّن حال (هذا قول شافعي و حكي عن المبسوط و التحرير).

2- فسخ نكاح از ناحيۀ حاكم (و هو قول العلامة في القواعد بنا بر آنچه كه مرحوم آقاي حكيم «3» نقل مي كند و معظم فقهاء عامه هم اين قول را اختيار كرده اند).

3- فسخ نكاح از ناحيۀ زوجه (مرحوم آقاي حكيم مي فرمايد قائلي به اين قول نيافتيم).

4- حاكم هر دو را مجبور به طلاق كند و اجبار هم به حق است، (صاحب مسالك اين قول را

به عنوان احتمال مطرح كرده است).

5- قرعه براي تعيين اولويّت يعني حاكم دومي را مجبور به طلاق مي كند و به اوّلي مي گويد كه تجديد عقد كند، (قول ديگري از احمد است).

6- تعيين زوج با قرعه، (امام در تحرير الوسيله و مرحوم صاحب عروه و بعضي از شارحين عروه اين قول را اختيار كرده اند).

دليل قول اوّل: [توقّف و احتياط تا زمان تبيّن حال]

قول اوّل احتياط است و در ناحيۀ علم اجمالي و شبهۀ محصوره، احتياط مقتضاي قاعده است. زن احتياط مي كند و شوهر نمي كند، ولي آن دو نفر چه كار كنند؟ ممكن است كه گفته شود آنها هم در ناحيۀ نفقه و مهر احتياط كنند و احتياطاً هر يك نصف آن را بدهند.

ان قلت: نفقه فرع بر تمكين است و اينجا تمكيني نيست، پس نفقه نيست.

قلنا: عدم تمكين دو صورت دارد: 1- به خاطر مانع شرعي. 2-

مانعي ندارد و اختياراً تمكين نمي كند، در صورت دوم نفقه ندارد، ولي در صورت اول كه به خاطر عذر شرعي (نفاس، حيض) تمكين نمي كند، نفقه دارد، در ما نحن فيه هم عدم تمكين به خاطر مانع شرعي است و بايد نفقه داده شود.

ان قلت: چرا ما نحن فيه از قبيل واجدي المني في الثوب المشترك نباشد كه هر يك برائت جاري مي كنند، در اينجا هم هر دو اصالة البراءة جاري كنند (شبهۀ بدويّه است و جاي اصالة البراءة).

قلنا: اصل برائت را نبايد جاري كنند، چون اصل برائت در حقوق اللّٰه (مثل غسل) جاري مي شود، ولي در جائي كه حقّ الناس از بين مي رود، جاي تمسّك به برائت نيست (مثلًا جماعتي تيراندازي مي كردند و به يك نفر خورد و از بين رفت و نمي دانيم تير كداميك بوده است، در

اينجا اگر در هر يك برائت جاري كنند، خون از بين مي رود، و چون حقّ الناس است ديه بين آنها تقسيم مي شود). در ما نحن فيه هم حقّ الناس است و لا يبعد كه جاي برائت نباشد.

تا اينجا بيان شد كه احتياط چه مسئوليّتي براي زن و چه مسئوليّتهائي براي شوهرها دارد و قاعده هم همين را اقتضا مي كند.

يرد عليه:

اوّلا: لا شك انّ هنا الاحتياط ضرريٌّ و حرجيٌّ، در اينجا لا ضرر و لا حرج به ميدان مي آيد و ما نمي توانيم زن را بلاتكليف بگذاريم.

ثانياً: منهاي لا ضرر و لا حرج، از حكمت شارع بعيد است كه اين زن را بلاتكليف بگذارد، بنابراين قول اوّل در مقابل لا ضرر و لا حرج و حكمت شارع مقدّس، محكوم است.

ان قلت: ضرر ناشي از حكم شرع نيست، ضرر ناشي از حكم عقل است، زوجيّت واقعي اين زن كه ضرر ندارد، بلكه حكم عقل به ضرورت احتياط است كه ضرر دارد (در شبهۀ غير محصوره هم گفته مي شود كه اگر احتياط شود ضرر است و اين ضرر از ناحيۀ شارع نيست چون مورد يكي بوده است) لا ضرر هم ناظر به حكم شرع است

(لا ضرر و لا ضرار في الإسلام).

قلنا: درست است كه حكم عقل به وجوب احتياط سبب ضرر شده، ولي سرچشمۀ حكم عقل چيست؟ همان حكم شرع است به بقاء زوجيّت، و شارع اگر حكم خودش را در اينجا بردارد، عقل حكم به احتياط نمي كند، (در اطراف شبهۀ غير محصوره هم همين گونه است، شارع مي گويد اين نجسي كه بين اين هزارتا هست نجس است و عقل هم مي گويد كه همه را كنار بگذار).

______________________________

(1) تذكره، ج

2، ص 598 چاپ قديم.

(2) مسالك، چاپ جديد، ج 7، ص 194.

(3) مستمسك، ذيل مسئلۀ 35 عروه.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 98

82 ادامۀ مسئلۀ 28 … 3/ 12/ 79

دليل قول دوم: [فسخ نكاح از ناحيۀ حاكم]

قول دوم اين بود كه حاكم ولايةً طلاق دهد چون حاكم براي اقامۀ حق و اغاثه ملهوفين و دفع ضرر از مظلومين است و منصب حاكم شرع اين است كه مي تواند دخالت كند و ولايةً از طرف زوجين طلاق دهد. اين طريق خيلي خوب است، لو لا طريق اسهل و اقرب من هذا الطريق.

نكته: آيا لا ضرر فقط نفي احكام ضرريّه مي كند يا اثبات حكم هم مي كند؟

عدّه اي مي گويند لا ضرر فقط نفي احكام ضرري مي كند (لا حكم ضرري في الإسلام) بنابراين لزوم عقد معنون به عنوان ضرري است، لا ضرر لزوم را بر مي دارد و عقد جايز و قابل فسخ مي شود، گفته شده است كه نقش لا ضرر در همين حد است و اثبات حكم نمي كند.

قلنا: لا ضرر هم نفي و هم اثبات حكم مي كند، اتفاقاً پيامبر در حديث «سَمُرة ابن جندب» كه روايت قاعدۀ لا ضرر است، اثبات حكم كرده است. سمرة بن جندب بدون اجازه براي سر زدن به نخل خودش وارد خانۀ شخصي شد، آن شخص به پيامبر شكايت كرد و حضرت فرمود:

سمرة استأذن

، پيامبر با استفاده از لا ضرر اثبات حكم كرد، ولي بعد از عدم قبول سمرة اجازه قطع شجره را صادر كرد و به

فإنّه لا ضرر و لا ضرار في الإسلام

استدلال كرده و اثبات حكم كرد.

پس لا ضرر فقط نفي حكم نمي كند، در ما نحن فيه هم حاكم شرع براي نفي ضرر ولايةً طلاق مي دهد.

دليل قول سوّم: [فسخ نكاح از ناحيۀ زوجه]

قول سوم فسخ نكاح از ناحيۀ زوجه است كه درست به همان دليل لا ضرر است، چون لزوم اين عقد ضرريٌ علي الزوجه و لذا لزوم را شارع نسبت به زوجه برداشته و لازمه اش

جواز فسخ است.

اشكال: اين قول خوب است و فقط يك مشكل دارد و آن اين است كه فسخ زوجه در اسلام فقط در موارد خاصي است (عيوب)، فهذا امرٌ غير معهود، پس زوجه اي كه شوهرش چهار سال است كه مفقود شده، فسخ نمي كند و سراغ حاكم شرع مي رود و اگر بنا بود لا ضرر اجازۀ فسخ دهد در چنين موردي هم بايد اجازۀ فسخ مي داد.

83 ادامۀ مسئلۀ 28 … 7/ 12/ 79

[دليل] قول چهارم: حاكم شرع زوجين را براي دفع ضرر به طلاق مجبور كند،

چون باقي ماندن زن به اين حال ضرر است.

ان قلت: اجبار موجب فساد عقد است.

قلنا: چون اينجا اجبار به حق است، صحيح است.

يرد عليه:

اساس و ركن عقد اين است كه عن طيب نفس و عن جِدٍّ باشد. در اينجا كه اجبار است طيب نفس و جدّيّت نيست و طلاق، يك لقلقۀ لسان است و فقط يك صورت طلاق است بدون معني، و اين كه مي فرمائيد اجبار به حق است، اجبار در عمل خارجي ممكن است؛ ولي اينكه بگوئيم اجباراً طلاق بده مع النّيّة و طيب النّفس، اين امر ذهني است و قابل اجبار نيست (مثل اينكه كسي را مجبور كنيم كه كسي را دوست بدارد) پس در اينجا قوام طلاق حاصل نيست و كالعدم است، پس در مواردي كه در فقه اجبار پيش مي آيد (مثلًا احتكار) حاكم شرع خود، اقدام به فروش اموال محتكر مي كند و نمي گويند كه او را به فروش، مجبور مي كند، پس قول چهارم باطل است.

دليل قول پنجم: [قرعه براي تعيين اولويّت يعني حاكم دومي را مجبور به طلاق مي كند و به اوّلي مي گويد كه تجديد عقد كند]

اين قول مثل قول چهارم است با اين فرق كه ابتداءً قرعه مي زنيم و دوّمي را كه قرعه به نام او درنيامده است، اجبار بر طلاق مي كنيم و اوّلي هم كه قرعه به نامش درآمده، عقد نكاح را تجديد مي كند (اين قول مركب است از قرعه و اجبار و تجديد نكاح).

يرد عليه: در اينجا نيز اشكال قول چهارم وجود دارد كه اجبار در امور خارجيّه قابل تصوّر است و در امور باطنيّه مثل رضايت و طيب نفس معني ندارد.

دليل قول ششم: [تعيين زوج با قرعه]

چون اين زن براي يكي از اين دو مرد است و نمي تواند بلاتكليف بماند و همچنين براي هر دو هم كه نمي تواند باشد، پس قرعه مي زنيم، مانند بچه اي كه از دو نفر به عنوان وطي به شبهه متولد شده و راهي هم براي تعيين نيست، زيرا عنوان قرعه يا

لكلّ امر مشتبه

است (كه در احاديث است) و يالكل امر مشكل است (كه در كلام علما است) هر كدام از اين دو عنوان كه باشد در ما نحن فيه صادق است، پس چون عمومات قرعه شامل اينجا مي شود، قرعه مي زنيم.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 99

يرد عليه:

قرعه دو مشكل دارد:

اشكال اوّل: مرحوم محقق ثاني در جامع المقاصد مي فرمايد:

نكاح مبني بر احتياط است و شوهر را نمي توان با قرعه انتخاب كرد، چون خلاف احتياط است و واقعاً هم مشكل است زيرا تا آخر عمر اين دو شك دارند كه آيا واقعاً زوج و زوجه هستند يا نه. به عبارة اخري شمول عمومات قرعه بر چنين موردي محل شك است و مشكل.

اشكال دوم: موضوع قرعه در اينجا نيست نه اينكه عمومات منصرف است (كه در اشكال اول مي گفتيم) به اين معني كه

در اينجا مشكلي نيست، چون حاكم شرع هست و طلاق مي دهد، اگر بن بست باشد (مثل ولدي كه از وطي به شبهه است) حاكم شرع كاري نمي تواند بكند؛ ولي در ما نحن فيه حاكم مي تواند طلاق دهد پس مشكل و مشتبه نيست.

تا اينجا همۀ اقوال با اشكالاتش بيان شد.

بهترين قول: بهتر از همه در بين اين اقوال، آن است كه اختيار را به حاكم دهيم

(وجه دوم)، جمعي از علماء شيعه و سنّي، اين قول را اختيار كرده اند و حاكم از طرفين مي خواهد زن را طلاق دهند و اگر امتناع كردند حاكم ولايةً طلاق مي دهد. معاصرين غالباً به قرعه تمايل پيدا كرده اند و در حاشيۀ عروه، ما نيز قرعه را انتخاب كرده ايم؛ ولي بهتر اين است كه ولايت حاكم را بپذيريم.

بقي هنا شي ء:

همين مشكلي كه براي زوجه پيدا شد براي زوج هم ممكن است پيدا شود، زوج دو وكيل انتخاب كرده كه براي او همسري انتخاب كنند، يكي اين خواهر و دومي خواهر ديگر را و يا اوّلي مادر و دومي دختر را براي او تزويج كرد و بعد هم مجهول التاريخ شد، همان بحث ها در اينجا هم مي آيد. صاحب عروه اين مسأله را در ذيل مسئلۀ 35 آورده است و حقّش اين بود كه امام هم اين مسأله را در همين جا مطرح مي كردند ولي امام (ره) به عنوان يك مسئلۀ جداگانه در آخر مطرح مي كنند.

[مسألۀ 29 (ادّعاء الزّوجين سبق العقد)]

اشاره

84 مسألۀ 29 (ادّعاء الزّوجين سبق العقد) … 8/ 12/ 79

مسألة 29: لو ادّعي احد الزوجين سبق عقده فان صدّقه الآخر و كذا الزوجة، او صدّقه احدهما و قال الآخر: «لا ادري»، فالزوجة لمدّعي السبق و ان قالَ كلاهما: «لا ادري» فوجوب تمكين الزوجة من المدّعي بل جوازه محلّ تأمّل الّا اذا رجع عدم دراية الرّجل (دومي كه مي گويد لا ادري)

الي الغفلة حين اجراء العقد و احتمل تطبيقه (عقد اوّلي)

علي الصّحيح من باب الاتّفاق (تصادفاً) …

عنوان مسأله:

اشاره

اين مسأله دنبالۀ مسئلۀ 28 است، در آنجا بحث در اين بود كه دو وكيل، بدون اطّلاع از يكديگر، زوجه را شوهر دادند، و هر دو مجهول التاريخ بود، اقوال شش گانه اي در مسأله بود، در اين مسأله بحث در دعواي بر تقدّم و تأخّر است يعني مسأله سابق مقام ثبوت بود و هر دو در مقابل حكم تسليم بودند و فتوي مي خواستند؛ ولي در اين مسأله دنبال فتوي نيستند، بلكه هر يك ادّعا مي كند كه مقدّم بوده است و قضاوت مي خواهند نه فتوي، پس اين بحث در مقام اثبات و قضاوت است.

قبل از ورود به مسأله، سه نكته را متذكّر مي شويم:
نكتۀ اوّل: اين مسأله تماماً بر محور قوانين باب قضا دور مي زند و روايت خاصي ندارد،

پس در اينجا كار ما پياده كردن قواعد كليّه اي است كه در باب قضا مطرح است.

نكتۀ دوم: مسأله دو صورت دارد:

الف) يكي از آنها ادّعاي تقدّم مي كند و ديگري يا ادّعايي ندارد و يا اين كه ديگري را تصديق مي كند.

ب) تداعي است (هر يك ادّعاي تقدّم دارند) هر كدام از اين دو صورت شاخه هائي دارد.

نكتۀ سوم: جمعي از بزرگان از فقهاء متعرّض اين مسأله شده اند ولي همه سراغ شاخۀ دوم (تداعي) رفته اند

و كمتر كسي متعرّض صورت اوّل شده است، از كساني كه اين مسأله را متعرّض شده اند:

مرحوم شيخ طوسي «1»، مرحوم فاضل هندي «2»، در شرح كلام علّامه، مرحوم محقّق ثاني «3»، مرحوم صاحب عروه «4» و شارحين عروه، مثل آقاي حكيم و ديگران در ذيل مسئلۀ 35 عروه اين بحث را مطرح كرده اند.

موضوع بحث:

الف) اگر احدهما (زوج اوّل) ادّعاي سبق كرد، در اين صورت چهار حالت متصوّر است:
اشاره

______________________________

(1) مبسوط، ج 4، ص 182.

(2) كشف اللثام، ج 2، ص 25.

(3) جامع المقاصد، ج 12، ص 182.

(4) عروه، مسئلۀ 35 از مسائل اولياء العقد.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 100

1- زوج دوم و زوجه هر دو او را تصديق مي كنند.

2- احدهما تصديق مي كند و ديگري «لا ادري» مي گويد (يا زوج دوم تصديق مي كند و زوجه مي گويد نمي دانم يا بالعكس).

3- هر دو «لا ادري» مي گويند.

4- زوج دوم تصديق مي كند و زوجه تكذيب مي كند.

حكم صورت اوّل (زوج دوم و زوجه، هر دو تصديق مي كنند):

چون هر دو تصديق كرده اند و دعوايي نيست، پس داخل در

«اقرار العقلاء علي انفسهم جايز»

، است در واقع زن و مردي به زوجيّت اقرار كرده اند.

اشكال:

مرحوم آقاي حكيم در مستمسك در ذيل اين مسأله اشكالي دارد و مي فرمايد: اين اقرار بر ضد ديگري هم هست (مثلًا به زيان ساير ورثه است چون از هم ارث مي برند) و نمي توانيم اقرار او را بپذيريم، پس دليل اين مسأله به بيان ايشان اجماع و سيره است نه قاعدۀ اقرار.

لكن الانصاف:

اين اشكال درست نيست، چون جُلِّ اقرارات در مراحل تاليه نسبت به ديگران آثاري دارد، اگر زيد و عمرو اقرار كردند كه اين خانه را فروختيم يا هبه كرديم و يا … با اينكه اين كار به ضرر ورثه تمام خواهد شد؛ ولي اقرار نافذ است. پس متن اقرار طرفيني است و تبعات بعدي كه در صورتهاي تاليه پيش مي آيد، تأثيري بر نفوذ اقرار ندارد.

نتيجه: دليل اصلي در مسأله، اقرار طرفين است.

حكم صورت دوم (احدهما اقرار مي كند و دومي مي گويد «لا ادري»):

اگر زوجه تصديق كند و دومي بگويد لا ادري، در اين صورت قول زوج قبول مي شود و مشكلي نيست (مثل صورت قبلي)، يا زوجه مي گويد «لا ادري» ولي زوج دوم تصديق مي كند، يعني عقد خودش را باطل مي داند بنابراين عقد اوّل صدر من اهله، وقع في محلّه. در واقع زني كه ذات بعل نبوده وكيل شرعي عقد او را خوانده است و زوجه هم ادّعايي ندارد.

حكم صورت سوم (كلاهما مي گويند «لا ادري»):
اشاره

زوج اوّل مي گويد من سابق بودم و زوجه و زوج دوم. نمي دانند.

مرحوم امام مي فرمايد ترتّب آثار زوجيّت در اينجا مشكل است (فوجوب تمكين الزوجة من المدعي بل جوازه محل تأمّل) چون نمي دانيم اوّلي در محل بلامانع واقع شده يا محل مانع داشته است؟

چون هر دو مجهول التاريخ است، بنابراين اصل فساد است، بعد امام مي فرمايد، الّا اينكه در اين عقد از باب قاعدۀ فراغ اصالة الصحة جاري كنيم (الّا اذا رجع عدم دراية الرجل الي الغفلة حين اجراء العقد و احتمل تطبيقه علي الصحيح من باب الاتفاق).

قاعدۀ فراغ در كجا جاري است؟

در همۀ افعال جاري مي شود (عبادات، معاملات) ولي در قاعدۀ فراغ نزاعي مطرح است، و آن نزاع اين است كه آيا جريان قاعدۀ فراغ در جائي است كه در حين عمل متذكّر باشد يا نه؟ به عنوان مثال با انگشتر وضو گرفتم، شك مي كنم كه بعد از وضو آب زير انگشتر رفته است يا نه؟ احتمال مي دهم كه حين وضو توجه داشته ام و انگشتر را شايد تكان داده ام، كه در اين صورت همه مي گويند وضو صحيح است؛ ولي يك وقت يقين دارم كه انگشتر را تكان نداده ام؛ ولي احتمال مي دهم كه شايد آب خودش زير انگشتر رفته باشد، در اينجا قاعدۀ فراغ جاري نيست.

در ما نحن فيه اگر ما قائل باشيم كه در جريان قاعدۀ فراغ، شرط است كه در حين عمل متذكّر باشد، در اين صورت كسي كه عقد اول را خوانده وكيلي است كه بي خبر است از عقد ديگري، در اينجا اگر عقد هم درست شده، به صورت اتّفاقي درست شده است ولي اگر گفتيم در جريان قاعدۀ فراغ، متذكّر بودن شرط نيست، صحيح است.

يعني در

ما نحن فيه من باب الاحتمال عقد اوّل سابق بوده و در غير ذات بعل بوده است، اگر چنين قاعدۀ فراغي را جاري بدانيم آثار زوجيّت مترتّب مي شود؛ ولي اگر قاعدۀ فراغ را جاري ندانستيم، آثار زوجيّت مترتّب نمي شود.

85 ادامۀ مسألۀ 29 … 9/ 12/ 79

ادامۀ مسئلۀ 29:

و ان صدّقه الآخر (زوج اوّل را زوج دوم تصديق كند)

و لكن كذّبته الزّوجه، كانت الدعويٰ بين الزّوجة و كلا الزّوجين، فالزّوج الاوّل يدّعي زوجيتها و صحّة عقده و هي تنكر زوجيّته و تدّعي فساد عقده، و تنعكس الدعويٰ بينها و بين الزوج الثّاني، حيث انّه (زوج ثاني)

يدّعي فساد عقده و هي تدّعي صحّته،

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 101

ففي الدعوي الاولي تكون هي المدّعية و الزوج هو المنكر، و في الثانية بالعكس، فان أقامت البيّنة علي فساد الاوّل، المستلزم لصحّة الثّاني حكم لها بزوجيّتها للثّاني دون الاوّل، و ان اقام الزّوج الثّاني بيّنة علي فساد عقده (پس عقد اوّلي خود به خود درست مي شود)

يحكم بعدم زوجيّتها له و ثبوتها للاوّل …

حكم صورت چهارم (صدّقه الآخر و لكن كذّبته الزوجة):

زوج دوم، زوج اوّل را تصديق مي كند؛ ولي زوجه تكذيب مي كند، پس در اينجا دو ادّعا مطرح است، يعني يك دعواي سه گانه اي پيدا شده است (زوج اوّل، زوج دوم و زوجه) كه منحل به دو دعويٰ مي شود، يك دعويٰ بين زوجه و زوج اوّل و يك دعويٰ بين زوجه و زوج دوم. زوجه نسبت به زوج اوّل مي گويد: دروغ مي گوئي و نسبت به زوج دوّم مي گويد: همسر تو هستم. حال كه دو دعويٰ در اينجاست بايد سراغ قواعد باب دعوي برويم كه قاعده اي داريم به نام

البيّنة علي المدّعي و اليمين علي من انكر

، طبق اين قاعده، بايد

مدّعي و منكر را پيدا كنيم، كه اگر مدّعي بيّنه نداشت منكر قسم بخورد.

براي تشخيص مدّعي و منكر بحث مفصّلي مطرح است، ولي فعلًا فرض را بر اين مي گيريم كه كسي كه قولش موافق اصل است، منكر است و كسي كه مخالف اصل است، مدّعي است. اصل در عقد وكيلها صحّت است، پس در اين دو دعويٰ هركس طرفدار صحّت بود منكر است و هركس مخالف صحّت بود (يعني مدعي فساد بود) مدعي است و بايد بيّنه بياورد. در دعواي اوّل (بين زوجه و زوج اوّل) كه زوج اوّل مي گويد عقد من صحيح است، قولش مطابق اصل است و بيّنه اي از او نمي خواهيم؛ ولي زوجه مي گويد عقد فاسد بوده است و مدّعي است، پس بايد بيّنه بياورد، اگر بيّنه آورد، قول او مقدّم است و اگر بيّنه نياورد، زوج اوّل قسم مي خورد و حق با اوست و زوجه، زنِ شوهر اوّل خواهد بود، و امّا در دعواي دوم، زوج دوم مدّعي فساد است، پس مدّعي است و بايد بيّنه بياورد، و زن مي گويد صحيح است و چون ادّعاي صحّت مي كند، قولش مطابق با اصل است و اگر زوج دوم بيّنه نياورد، قسم مي خورد و اگر شوهر دوّم بيّنه آورد، در اين صورت زوجه، زن شوهر اوّل است تا اينجا تكليف اين دعويٰ روشن شد:

ادامۀ مسئلۀ 29:

و ان لم تكن بيّنة يتوجّه الحلف الي الزّوج الاوّل في الدعوي الاولي و الي الزوجة في الدعوي الثانية، فان حلف الزوج الاوّل و نكلت الزوجة تثبت زوجيّتها للاوّل، و إن كان العكس بأن حلفت هي دونه حكم بزوجيّتها للثاني، و ان حلفا معاً فالمرجع هي القرعة، …

اگر هر دو

بيّنه اقامه كنند، از قبيل تداعي است (امام اين فرع را ذكر نمي كند). و به همان بحث قبل (مسئلۀ 28) برمي گردد كه يكي از آن شش وجه را حاكم مي كنيم.

حال اگر هيچ يك بيّنه نياورد، در اين صورت منكر اوّلي كه زوج بود، قسم مي خورد و اگر زوجه كه در دعواي دوم منكر بود قسم نخورد، زوجه، زنِ شوهر اوّل است؛ ولي اگر اوّلي قسم نخورد و زوجه قسم خورد، زوجه متعلّق به زوج دوم مي شود، چون قولش موافق اصل است و بيّنه هم نيست.

صورت ديگر اين است كه هر دو قسم مي خورند كه عقدشان صحيح بوده كه در اين صورت باز تساقط مي شود و به مسئلۀ قبل (مسئلۀ 28) برمي گردد كه باز يكي از وجوه ششگانه حاكم است.

86 ادامۀ مسئلۀ 29 … 10/ 12/ 79

ادامۀ مسئلۀ 29:

و ان حلفا معا (مدّعي اوّل و دوّم بيّنه نداشتند، منكرها قسم مي خورند)

فالمرجع هي القرعة (چون قسم ها مثل بيّنه ها تعارض كرده، ساقط مي شوند و علم اجمالي داريم و مرجع علم اجمالي به عقيدۀ امام (ره) قرعه است ولي ما گفتيم كه مرجع حاكم شرع است)،

هذا اذا كان مصبّ الدعوي صحة العقد و فساده لا السبق و عدمه أو السبق و اللحوق أو الزوجيّة و عدمها، و بالجملة الميزان في تشخيص المدّعي و المنكر غالباً مصبّ الدعوي …

براي روشن شدن اين عبارت امام (ره)، بايد دو قاعده از قواعد باب دعاوي را بيان كنيم:

الف) ما المعيار و الميزان في معرفة المدّعي و المنكر؟ (مدّعي و منكر را چگونه بشناسيم؟)

در عبارات بزرگان پنج تعبير براي شناخت مدّعي و منكر ديده مي شود:

1- من كان قوله موافقا للاصل فهو المنكر و من

كان مخالفاً للاصل فهو المدّعي مثلًا خانه در دست من است شما ادّعاي مالكيّت خانه را مي كنيد، اصالة اليد مي گويد خانه براي من است و شما كه قولتان مخالف اصل است مدّعي هستيد بايد بيّنه بياوريد.

2- من كان قوله موافقاً للظاهر فهو المنكر و من كان مخالفاً للظاهر فهو المدّعي ظاهرِ حالِ ذو اليد مالكيّت است و اگر كسي در مقابل او ادّعائي كند، مخالف ظاهر حال است و مدّعي است و كسي كه موافق ظاهر حال است، منكر است.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 102

3- المدّعي مَن لو تَرَك تُرِك مدعي كسي است كه اگر دعويٰ را رها كند كاري به او ندارند مثلًا در مقابل ذو اليد ادّعاي مالكيّت مي كند، اگر از ادّعاي خودش دست بردارد ما هم با او كاري نداريم.

4- المدّعي من يَدّعي امراً خفيّاً، و المنكر من يدّعي امراً جليّاً، ادّعا مي كند كه اين خانه به وسيلۀ سرقت، غصب … كه از امور خفيّه است گرفته شده.

5- المدّعي من يدعي شيئاً علي الغير، و يكون ملزماً باثباته عند العقلاء كأن يدّعي شيئاً من مال او فائدة او شبه ذلك.

جمعي از بزرگان متأخّرين مانند صاحب جواهر و آية اللّٰه خوئي «1» مي فرمايند: ما در مورد مدعي و منكر كه در روايات آمده

(البيّنة علي المدّعي و اليمين علي من انكر)

حقيقت شرعيّه اي نداريم (مثل صلاة و حج)، بنابراين سراغ لغت و عرف مي رويم.

مدّعي در لغت كسي است كه ادّعاي چيزي مي كند و نزد عقلا ملزم به اثبات آن است و منكر كسي است كه حقّي يا ديني يا چيزي را نفي مي كند.

تصوّر ما اين است، كساني كه معنائي را براي مدّعي و منكر ذكر كرده اند، همين مطلب

در ذهنشان بوده و توضيح بيشتري داده اند نه اينكه معناي معارضي با معاني ديگر گفته باشند، لذا تصور نمي كنيم كه در اينجا دعوائي باشد و در واقع نزاع لفظي است و بر فرض هم دعوائي در بين اين اقوال پنج گانه باشد، حق با قول پنجم است (معناي عرفي و لغوي)، كه اين معنا با چهار احتمال ديگر هم مي سازد، پس حقيقت مدعي و منكر يك معني عرفي است قبل از اين كه شارع

«البينة علي المدّعي و اليمين علي من انكر»

را گفته باشد.

ب) ما المراد من «مصبّ الدّعويٰ» و «طرح الدّعويٰ»؟:

مصبّ دعوي به معني مآل و نتيجه و عصاره است (محلّ پذيرش دعوي) در ما نحن فيه مصبِّ دعويٰ صحّة و فساد بود كه به هر عبارتي دعويٰ را طرح كنند، مصبّ دعويٰ صحة و فساد است. طرح دعوي آن عبارتي است كه دعويٰ با آن عبارت عنوان مي شود، مثلًا بنده بگويم عقد من اوّل بود، ديگري بگويد عقد من اوّل بود اين طرح دعوي است، ولي منظور از اوّل و دوم، صحت و فساد عقد است، اگر چه دعوي در لباس سبق و لحوق طرح مي شود؛ ولي مصبّ دعوي و نتيجه، صحّت و فساد عقد است. اگر ما بخواهيم به طرح دعوي نگاه كنيم شايد چهرۀ مسأله عوض شود، چون سبق و لحوق هر دو حادث است و هيچ يك موافق اصل نيست؛ ولي اگر مصبّ دعوي معيار باشد، كسي كه ادّعاي صحّت مي كند، مطابق اصل و ظاهر بوده و ادّعاي امر خفي نكرده است.

________________________________________

شيرازي، ناصر مكارم، كتاب النكاح (مكارم)، 6 جلد، انتشارات مدرسه امام علي بن ابي طالب عليه السلام، قم - ايران، اول،

1424 ه ق كتاب النكاح (مكارم)؛ ج 2، ص: 102

آيا در مقام قضاوت، قاضي بايد به طرح دعوي نگاه كند يا به نتيجه و مصبّ؟ مسلّماً عقلا به مصبّ دعويٰ نگاه مي كنند، چون با عوض شدن الفاظ شكل دعويٰ عوض شده و منكر و مدّعي جايشان عوض مي شود. در ما نحن فيه اگر مصبّ را مدّ نظر قرار دهيم، دعوي در صحّت و فساد است، امام (ره) در اينجا اين مسأله را مطرح مي كند و مي فرمايد اين بحثها در صورتي است كه به مصبّ دعوي نگاه كنيم ولي اگر الفاظ و عبارات را مدّ نظر قرار دهيم، حكم تفاوت مي كند.

87 ادامۀ مسئلۀ 29 … 14/ 12/ 79

ان قلت: اين مسأله را دنبالۀ مسئلۀ 28 دانستيد در حالي كه در اين مسأله، اسمي از وكيلين نيست، بلكه زوجين هستند، كه هر كدام ادّعاي تقدّم مي كنند؟

قلنا: اوّلًااين پيوند در كلام علما هم وجود دارد، مرحوم شيخ طوسي در مبسوط و محقّق ثاني در جامع المقاصد، و صاحب عروه هم در ذيل مسئلۀ 35 اين مطلب را ذكر كرده اند، پس و لو در عبارت امام پيوندي بين دو مسأله نبود؛ ولي متقدّمين و متأخّرين علما، اين دو مسأله را به هم پيوند داده اند.

ثانياًسلّمنا كه دو مسأله را از هم جدا كنيم، ولي از نظر قاضي فرقي نمي كند، چون مسأله در مجهولي التاريخ است و زوجين مدّعي هستند، پس قواعد مجهولي التاريخ پياده مي شود، مگر اين كه بيّنه اقامه كنند.

ان قلت: چرا قائل به قرعه شديد، در حالي كه احتمال تقارن هم هست و اگر تقارن باشد، حكم بطلان است و در صورتي كه احتمال بطلان هست، نمي توان زوجه را

به يكي از دو طرف دعويٰ داد.

قلنا: بحث ما در صورت عدم تقارن است، چون در بحث قبل بيان كرديم كه در صورت تقارن قرعه نيست و لذا بحث را جائي برديم كه يقين به تقديم و تأخير داريم، پس مسئلۀ 29 جائي است كه يقين به تقديم و تأخير داريم.

ان قلت: گفتيد نصّي در اين مسأله وارد نشده است؛ ولي ما دو روايت «2» داريم كه در مورد تعارض است.

قلنا: اين دو روايت ناظر به شاخۀ كوچكي از مسأله است و در روايت هم چيزي غير از اين قواعدي كه گفتيم، نيست.

______________________________

(1) مباني تكملة المنهاج.

(2) ح 2، باب 7 و ح 3، باب 23 از ابواب عقد نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 103

ادامۀ مسئلۀ 29:

… و ان ادّعي كل من الزّوجين سبق عقده فان قالت الزوجة: «لا أدري» تكون الدعويٰ بين الزّوجين، فإن أقام احدهما بيّنة دون الآخر حكم له و كانت الزوجة له، و إن أقام كل منهما بيّنة تعارضت البينتان فيرجع الي القرعة فيحكم بزوجيّة من وقعت عليه، و ان لم تكن بيّنة يتوجّه الحلف اليهما، فان حلف احدهما حكم له، و ان حلفا أو نكلا يرجع الي القرعة، و ان صدّقت المرأة أحدهما كان احد طرفي الدعويٰ من لم تصدّقه الزوجة، و الطرف الآخر الزوج الآخر مع الزوجة، فمع اقامة البيّنة من احد الطرفين أو من كليهما الحكم كما مرّ، و امّا مع عدمها و انتهاء الامر الي الحلف فان حلف من لم تصدّقه الزوجة يحكم له علي كل من الزوجة و الزوج الآخر، و امّا مع حلف من صدّقته (زوجي كه زوجه با اوست)

فلا يترتّب علي حلفه رفع دعوي الزوج

الآخر علي الزوجة بل لا بدّ من حلفها ايضاً.

مسأله داراي دو صورت بود، يكي اينكه احدهما ادّعاي تقدّم مي كرد كه بحث آن بيان شد (صورت الف) و امّا صورت دوم:

ب) كلاهما ادّعاي تقدّم دارند (تداعي)،
اشاره

يعني زيد مي گويد عقد من مقدّم بوده و عمرو مي گويد عقد من مقدّم بوده است. در كلمات قدما و اكثر متأخّرين اين فرع است كه مطرح شده.

اين صورت دو حالت دارد:

حالت اوّل: زوجه كنار ايستاده و «لا ادري» مي گويد.

حالت دوم: زوجه هم داخل در دعوي است و حق را به يكي از طرفين مي دهد.

حالت اوّل (زوجه «لا ادري» مي گويد):

در اينجا شكل مسأله اين است كه زوجين هر دو مدّعي و منكر هستند، چون دو ادّعا (ادّعاي زوجيّت و انكار زوجيّت ديگري) است. طبق قاعدۀ

«البيّنة علي المدّعي و اليمين علي من انكر»

هر كدام اقامۀ بيّنه كنند، حق با اوست و اگر هر دو بيّنه آوردند «تعارضا تساقطا»، سراغ احتمالات شش گانه اي كه در مسئلۀ قبل بود، مي رويم كه قائلين به قرعه، قرعه را انتخاب مي كنند و ما هم قائل به دخالت حاكم شرع هستيم.

امّا اگر هيچ كدام بيّنه نداشتند، سراغ

«اليمين علي من انكر»

مي رويم، يا يكي قسم مي خورد و ديگري قسم نمي خورد (نكول) در اينجا حق را به كسي مي دهيم كه قسم مي خورد، يا اگر هر دو قسم خوردند، تساقطا، و قاضي چون علم اجمالي دارد كه زوجه براي يكي از اين دو زوج است به يكي از وجوه شش گانه، تكليف زن را روشن مي كند.

حالت دوّم (زن هم در دعوي داخل شود):

در اين صورت دعوي داراي سه طرف است يك طرف دعوي دو نفر است (زوجه با يكي از دو زوج) و طرف ديگر دعوي يك نفر است (زوج ديگر)، باز سراغ قواعد باب دعوي مي رويم، اگر آن طرف دعويٰ كه يك نفر است، اقامۀ بيّنه كرد، حق را به او مي دهيم، ولي اگر طرف ديگر كه دو نفر هستند، اقامۀ بيّنه كردند، (چه يكي بيّنه اقامه كند يا هر دو اقامه كنند) حق را به آن دو مي دهيم.

اگر هر دو طرف دعوي بيّنه بياورند، تعارضا تساقطا (در آن طرف دعوي كه دو نفر هستند، چه هر دو نفر اقامۀ بيّنه كنند يا اينكه يك نفر اقامۀ بيّنه كند)، باز سراغ همان وجوه ششگانه در مسئلۀ 28 مي رويم و امّا اگر نوبت

به قسم برسد، اگر آن طرف دعوي كه يك نفر است قسم بخورد و طرف ديگر كه دو نفر است قسم نخورند (نكول) تكليف روشن است و حق را به او مي دهيم، و امّا اگر اين طرف دعوي كه يك نفر است نكول كرد، و طرف ديگر كه دو نفر هستند خواستند قسم بخورند، امام مي فرمايد، هر دو (زوجِ ديگر و زوجه) بايد قسم بخورند، كأنّ دو ادّعا است، يك ادّعا آن يك نفر با زوج دارد كه آن ادّعا با قسم زوج تمام مي شود، ادّعايي ديگر هم با زوجه دارد، كه با قسم زوج ديگر تمام نمي شود، مگر اينكه زوجه خودش قسم بخورد.

ان قلت: چرا در بيّنه يك بيّنه را از دو نفر قبول مي كنيد؛ ولي در قسم، يك قسم را كافي نمي دانيد، اگر در بيّنه، يكي را كافي مي دانيد در قسم هم كافي بدانيد.

قلنا: بيّنه اماره است و با آمدن آن تكليف زوج و زوجه روشن مي شود و چون بيّنه اماره است، لوازم بيّنه هم حجت است (طريق الي الواقع)، امّا حلف، اماره نيست و شبيه اصل است و لذا لوازم آن حجّت نيست، پس وقتي يكي قسم خورد، دوّمي هم بايد قسم بخورد.

و لكن الانصاف: اين مسأله خالي از اشكال نيست، همانگونه كه يك بيّنه كافي بود، در حلف هم يكي كافي است، نه به خاطر اين كه بيّنه اماره است و حلف اماره نيست؛ بلكه به خاطر اين است كه در اينجا يك مسأله، بيشتر نيست، چون وقتي يكي قسم خورد كه اين زن، زوجۀ من است، اين زن، زوجۀ اوست و دو دعوي نيست، لانّ الزّوجيّة امرٌ بسيطكه دو پايه

دارد و قسم خوردن بر يك امر بسيط است، زيرا ممكن نيست كه اين مرد زوج باشد و زوجه نداشته باشد، پس زوج كه شد، زوجه هم دارد و از قبيل متضايفيني است كه دو چيز نيست، بلكه رابطۀ بين دو چيز است. به عبارة ديگر اگر مال مشتركي باشد كه هر يك ادعاي سه دانگ آن را دارند، در اينجا بايد

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 104

هر دو قسم بخورند، چون دو چيز است ولي زوجيّت يك چيز بيشتر نيست.

نتيجه: قسم خوردن زوج و زوجه اي را كه در يك طرف دعوي هستند نمي پذيريم؛ ولي بقيّۀ مسأله را قبول داريم.

[مسألة 30: لو زوّج احد الوكيلين عن الرجل له امرأة و الآخر بنتها]

اشاره

88 مسئلۀ 30 (تزويج أحد الوكيلين عن الرجل له امرأة) … 15/ 12/ 79

مسألة 30: لو زوّج احد الوكيلين عن الرجل له امرأة و الآخر بنتها صحّ السّابق و لغا اللاحق، و مع التقارن بطلا معاً، و ان لم يعلم السابق فان علم تاريخ احدهما حكم بصحته (معلوم التاريخ)

دون الآخر، و ان جهل تاريخهما فإن احتمل تقارنهما يحكم ببطلان كليهما، و ان علم بعدم التقارن فقد علم بصحة احد العقدين و بطلان احدهما، فلا يجوز للزوج مقاربة واحدة منهما، كما انّه لا يجوز لهما التمكين منه، نعم يجوز له النظر الي الام و لا يجب عليها التّستر عنه للعلم بانّه امّا زوجها او زوج بنتها، و امّا البنت فحيث انه لم يحرز زوجيّتها و بنت الزوجة انّما يحل النظر اليها ان دخل بالام و المفروض عدمه فلم يحرز ما هو سبب لحلّية النظر اليها، و يجب عليها التستر عنه، نعم، لو فرض الدخول بالام و لو بالشبهة كان حالها حال الام.

عنوان مسأله:

اين مسأله، با مسئلۀ 28 و 29 در ارتباط است در واقع عكس مسئلۀ 28 است، در مسئلۀ 28 گفتيم كه زوجه وكالت به دو نفر داده و آنها بي خبر از يكديگر هر كدام همسري براي او انتخاب كرده اند، اين مسأله در مورد زوج است كه به دو وكيل وكالت داد، و بي اطّلاع از يكديگر دو همسر كه جمع بين آنها ممكن نيست براي او عقد كردند، در مسئلۀ 28 زوجه معيّن و زوجين مختلف بودند، در اين مسأله، زوج معيّن، و زوجه مختلف است، مثلًا يكي مادر و ديگري دختر است و يا دو خواهر هستند. البته اين مسأله به طور نادر اتفاق

مي افتد؛ ولي چون احكامي مربوط به دعاوي و باب قضا در آن است، براي بحث از قواعد فقهي مفيد است.

همان تقسيمهائي كه در مسئلۀ 28 و 29 بود، در اينجا هم هست؛ ولي در مواردي، به خاطر تفاوت احكام زوج و زوجه، تفاوت مي كند.

مسأله سه حالت دارد:

اشاره

1- معلومي التاريخ. 2- احدهما معلوم. 3- مجهولي التاريخ.

حكم حالت اوّل (معلوم التّاريخ):

هر كدام كه مقدّم باشد صحيح است و اگر مقارن بودند، چون ترجيح بلامرجح جايز نيست و هر دو هم، نمي تواند صحيح باشد، پس هر دو باطل است.

حكم حالت دوم (احدهما معلوم التاريخ):

معلوم التاريخ صحيح است، چون استصحاب عدم مجهول التاريخ تا زمان صدور معلوم التاريخ جاري مي شود، مثلًا عقدام، معلوم التاريخ و روز شنبه است؛ ولي عقد بنت معلوم نيست كه جمعه بوده يا يكشنبه، استصحاب مي گويد كه عقد بنت تا زماني كه عقدام واقع شود، واقع نشده. استصحاب مي گويد عقدام در محل بلا مانع واقع شده است، و با لوازم آن (تأخّر عقد بنت) كاري نداريم كه اصل مثبت باشد، بلكه مي خواهيم بگوئيم كه عقد دختر قبلًا يا مقارن عقد مادر واقع نشده است.

استثنا: اگر قطع داشته باشيم كه هر دو مقارن هستند، هر دو باطل است.

حكم حالت سوم (مجهولي التاريخ):
اشاره

دو احتمال دارد:

الف) احتمال مقارنت مي دهيم.

ب) يقين به عدم مقارنت داريم يعني يكي مقدم و ديگري مؤخّر است.

الف) در صورت اوّل كه احتمال مقارنت مي دهيم هر دو فاسد است و فرقي نمي كند كه در هر دو طرف استصحاب را جاري بدانيم و بعداً هر دو استصحاب تعارضا تساقطا، و يا اينكه اصلًا استصحاب را در مجهولي التّاريخ جاري ندانيم، در هر دو صورت فرقي نمي كند.

ب) اگر علم داريم كه احدهما مقدّم و ديگري مؤخّر است (يا مادر مقدم بوده يا دختر) در اينجا بايد به مقتضاي علم اجمالي عمل كرد.

وظيفۀ شوهر چيست؟

مقتضاي علم اجمالي احتياط است كه شوهر با هيچ يك مقاربت نمي تواند بكند چون علم اجمالي و دوران امر بين وجوب و حرمت است

وظيفۀ زنها چيست؟

براي زنها هم تمكين جايز نيست، چون نكاح مردّد است و نكاحِ هيچ يك ثابت نيست.

آيا نگاه كردن زوج به مادر و دختر جايز است؟

به مادر مي تواند نگاه كند چون يا زوجه و يا ام الزّوجۀ اوست، در

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص:

105

اينجا از علم اجمالي، علم تفصيلي به جواز نظر و محرميّت متولّد مي شود. البتّه نگاهي كه مي كند اوّلًا نگاه شهوت آلود نمي تواند بكند، بلكه نگاهي كه به محرم مي توان كرد جايز است، و ثانياً نگاه به تمام بدن هم نمي تواند بكند و فقط به مقدار متعارف مي تواند نگاه كند (امام اين شرط را نمي فرمايند).

امّا نگاه به دختر جايز نيست، چون اگر همسرش باشد، جايز است؛ ولي اگر ربيبه باشد، نگاه كردن به او وقتي جايز است كه دخول به ام صورت بگيرد، امام استثنائي مي زند، مگر آن جائي كه وطي به شبهه اي صورت گرفته باشد، يكي از دو عقد را خبر دادند و او قبل از باخبر شدن از دومي، با مادر مقاربت كرد (وطي به شبهه) در اينجا نگاه كردن به دختر جايز است، چون دختر يا همسر است يا ربيبه اي است كه دخول به ام هم صورت گرفته است.

تا اينجا مطلب امام تمام است؛ ولي سؤالات زيادي باقي مانده است:

1- بحث قرعه كه در مسئلۀ قبل مطرح بود آيا در اينجا هم هست؟

2- زنها چه كار كنند، مي توانند شوهر كنند؟ آيا مثل واجدي المني في الثوب المشترك است كه هر يك بتوانند شوهر كنند؟

3- آيا حاكم شرع مي تواند پادرمياني كند؟

4- آيا نفقه و مهريّه بدهد؟ اگر بدهد به كداميك بدهد؟ آيا جاي تنصيف است؟

5- چرا مسئلۀ دعاوي در اينجا مطرح نشده است؟

89 ادامۀ مسئلۀ 30 … 17/ 12/ 79

بقي هنا امورٌ:
الامر الاوّل: اين دو زن كه يقين داريم احدهما زوجه است، منتهي مجهولي التاريخ هستند (مقارن هم نيستند) تكليف اين دو اگر بخواهند ازدواج كنند چيست؟

آيا هر كدام آزاد است يا اين كه بايد صبر كنند تا تكليفشان روشن شود؟

در اينجا علم اجمالي هست ولي يكي از دو طرف علم اجمالي خارج از محل ابتلاء است، يعني تكليف بنت به

مادر مربوط نيست و تكليف مادر هم به بنت مربوط نيست (مثل واجدي المني في الثوب المشترك كه يقين دارند بر احدهما غسل واجب است؛ ولي گفته شده كه احتياط، واجب نيست، چون خطاب به دو نفر است و تكليف هر يك در غسل و نماز ربطي به ديگري ندارد). هرجا علم اجمالي مردّد بين دو نفر شد، احتياط بر هيچ يك واجب نيست و هر يك اصالة البراءة و استصحاب طهارت جاري مي كند، بلا معارض.

در ما نحن فيه مقتضاي قاعده اين است كه اين دو را آزاد بگذاريم؛ ولي تنها فرقي كه دارد اين است كه بناء شارع مقدس در باب نكاح بر احتياط است، حتي گاهي در شبهۀ بدوي هم بنا بر احتياط است و در اينجا هم شارع راضي نمي شود كه قبل از اقدام بر طلاق، هر دو ازدواج كنند، بنابراين الاحوط لو لا الاقويٰ عدم جواز نكاح كل واحدة منهما.

الامر الثاني: اگر احتياط كنند و هيچ يك ازدواج نكنند، به عسر و حرج مي افتند، در اين صورت چه كنند؟

ابتدا به زوج مي گوئيم كه طلاق بدهد، اگر قبول نكرد يكي از وجوه شش گانه حاكم است كه ما در وجوه شش گانه قائل به دخالت حاكم شديم.

الامر الثالث: آيا شوهر مهر المسمّي را بايد بدهد، چه طلاق دهد و چه ندهد

(مهر المسمي بمجرد عقد، واجب مي شود و با طلاق قبل از دخول تنصيف مي شود)؟

قاعدتاً بايد مهر بدهد.

به كداميك مهر بدهد، آيا به يكي بدهد يا تنصيف كند؟

مهر تابع واقع است و علم لازم نيست، طبق قاعدۀ عدل و انصاف، در جائي كه مردّد است كه به كداميك از دو نفر بدهكار است، در اينجا هم به هر يك از دو نفر نصف مي دهند.

بله اگر آنهائي كه عقد خوانده اند در ثبت كردن تاريخ كوتاهي كرده باشند، در اين صورت زوج مي تواند يقۀ وكيلين را بگيرد و هر يك نصف مهر را بدهند، چون ضرر از ناحيۀ وكيلين دامن اين شخص را گرفته است.

آيا نفقه بدهد؟ و اگر بدهد به كداميك بدهد؟

نفقه فرع بر تمكين است و اينها مي گويند اگر شرع اجازه دهد، تمكين مي كنيم و شارع به زوج هم اجازۀ مقاربت نمي دهد، پس نفقه بايد بدهد خصوصاً اگر بگوئيم كه اين دو زن بايد صبر كنند، حتّي ما مي گوئيم لا يبعد كه بايد دو نفقه بدهد، چون به واسطۀ لجاجت زوج است كه هر دو زن گرفتارند و لذا نفقۀ هر دو را بايد بدهد.

الامر الرابع: مسائل تداعي كه در مسئلۀ 29 گفته شد، آيا اينجا هم تصوّر دارد؟

در اينجا نيز همان دعاوي تصوّر مي شود، منتهي در ناحيۀ زوجه ها، مثلًا مادر ادّعاي سبق مي كند و يا دختر ادّعاي سبق مي كند، گاهي يكي ادّعا مي كند ديگري «لا ادري» مي گويد، گاهي شوهر با

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 106

يكي همراه مي شود، تعارض بيّنتين، تعارض حلفين، … تمام آن بحثها در اينجا هم مي آيد، منتهي آنجا زوجين بر سر يك زوجه دعويٰ داشتند، در اينجا دو زوجه بر يك زوج دعوي دارند، و چه خوب بود كه امام (ره) همان بحثها را در

اينجا هم مي فرمودند.

90 ادامۀ مسئلۀ 30 و فصلٌ في اسباب التحريم … 20/ 12/ 79

الامر الخامس: مسئلۀ 28 و 29 و 30 در مورد وكيلين و وليّين است.

در موردي كه دو عقد تقارن پيدا كند، به حسب قواعد، كلاهما باطل است. مثلًا دو وكيل، زن را بدون اطّلاع از يكديگر به عقد دو نفر درآوردند، و يا وكيل اوّلِ زيد، عقد مادر و وكيل دوم كه بي خبر از عقد اوّل بوده، عقد دختر را براي او خوانده و يا وكيل واحد در مجلس واحد و عقد واحد، دو عقد متضاد خوانده، كه بيان شد علي القاعده هر دو باطل است. در اينجا دو حديث داريم كه مي گويد مخيّر است بين انتخاب احدهما:

* محمّد بن علي بن الحسين بابويه

(صدوق)

باسناده عن ابن ابي عمير، عن جميل بن درّاج، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام في رجلٍ تزوّج اختين في عقدة واحدةٍ قال: يمسك ايّتهما شاء و يُخلّي سبيل الاخريٰ، و قال: في رجلٍ تزوّج خمساً في عقدةٍ واحدة، قال: يخلّي سبيل أيتهنّ شاء «1».

سند حديث معتبر است و دلالت حديث بر خلاف آنچه كه ظاهر است، صريح نيست چون ممكن است

«يخلّي سبيل ايّتهنّ شاء»

اشاره به اين باشد كه به عقد جديد يكي را انتخاب كند و ديگري كنار بگذارد.

* … عن ابن ابي عمير، عن جميل بن درّاج، عن بعض اصحابه، عن احدهما عليه السلام انّه قال في رجل تزوّج اختين في عقدةٍ واحدة قال: هو بالخيار يُمسك ايّتهما شاء و يخلّي سبيل الاخري «2».

اوّلًا: سند اين حديث معتبر نيست چون عن بعض اصحابه دارد، پس مرسل است.

ثانياً: احتمال مي دهيم كه اين دو روايت يك روايت بوده و حديث قبلي هم در واقع عن بعض اصحابه بوده است. در

جائي كه زائد با ناقص در عبارات تعارض داشته باشد، زائد مقدّم است، چون در ناقص احتمال از قلم افتادن هست ولي اين كه احتمالًا چيزي اضافه شده باشد، كم است. اگر بخواهيم در ما نحن فيه به اين قاعده تمسّك كنيم، علاوه بر سند، دلالت هم جاي اشكال دارد، و سند هم خالي از دغدغه نيست و اين كه آقاي خوئي سند را هم جزماً صحيح مي داند، خالي از اشكال نيست.

مشكل مهمّ اين روايت اين است كه اين روايات از ناحيۀ اصحاب مفتيٰ به نيست و ظاهراً مشهور نيز به متن اين احاديث فتويٰ نداده اند، و با اعراض مشهور (مضافاً به اشكالي كه بيان شد) اين حديث مشكل دارد. آقاي خوئي كه اعراض مشهور را نمي پذيرند، در عقد اختين «3»، به اين مسأله فتوي داده اند، ولي طبق مبناي ما درست نيست چون ما طبق مبناي مشهور در خبر واحد، اعراض مشهور را معتبر مي دانيم مضافاً كه سند و دلالت هم خالي از اشكال نيست.

اضف الي ذلك: حاجي نوري حديثي از دعائم الاسلام نقل مي كند كه قويّاً حكم به بطلان مي كند. اين روايت و لو سندش دعائم الاسلام است ولي مؤيّد خوبي است

* دعائم الاسلام: عن جعفر بن محمّد عليه السلام، انّه سئل عن رجلٍ تزوّج اختين او خمس نسوة في عقدة واحدة، قال: … فان لم يعلم من بدأ باسمائهنّ منهنّ بطل النكاح كلّه «4».

صاحب قواعد قائل به بطلان است و اين روايت هم مؤيّد بر بطلان است.

نتيجه:

اگر بخواهيم يك قاعدۀ مسلّم را به خاطر يك روايت شاذ كنار بگذاريم و قائل به تخيير شويم، خلاف احتياط است، در حالي كه به سادگي مي توان

صيغه را تكرار كرد.

تمّ الكلام في باب عقد النّكاح

فصلٌ في اسباب التّحريم

اشاره

در اين باب اسباب تحريم (زنان حلال و حرام) را بررسي مي كنيم. اسباب تحريم را مختلف ذكر كرده اند.

الف: امام (ره): هشت سبب

اسباب التحريم اعني ما بسببه يحرم و لا يصحّ تزويج الرجل بالمرأة و لا يقع الزّواج بينهما، و هي امورٌ: النسب و الرضاع و المصاهرة و ما يلحق بها و الكفر (ازدواج با زن كافرۀ غير كتابي و در

______________________________

(1) ح 1، باب 25 من ابواب ما يحرم بالمصاهرة.

(2) ح 2، باب 25 من ابواب ما يحرم بالمصاهرة.

(3) مستند العروة، باب محرّمات بالمصاهرة، ذيل مسئلۀ 44.

(4) مستدرك الوسائل، ج 14، ح 1، باب 25 از ابواب مصاهرة.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 107

كتابي هم ازدواج دائم حرام است و يا در صورت ارتداد عقد خودبخود باطل مي شود)

و عدم الكفاءة (ممكن است مراد، عدم كفائت عرفي باشد ولي كفائۀ عرفي شرط نيست، مگر اينكه بگوئيم وليّ در حال صغر وقتي مي خواهد عقد كند، علاوه بر كفائت شرعي (اسلام) كفائت عرفي را هم در نظر بگيرد و احتمالات ديگري هم ممكن است)

و استيفاء العدد (خامسة)

و الاعتداد (در عدّه)

و الاحرام (در حال احرام).

ب: مرحوم محقّق در شرايع: شش سبب

اسباب التحريم و هي ستة: النسب و الرضاع و المصاهرة و استيفاء العدد و اللعان و الكفر «1»

بين اين شش مورد و هشت موردي كه امام بيان كرده است، عموم خصوص من وجه است يعني بعضي اسباب را شرايع دارد كه در تحرير نيست و بعضي اسباب در تحرير است كه در شرايع نيست.

مرحوم صاحب مسالك در شرح عبارت شرايع از محقق دفاع مي كند و مي گويد:

حصر المحرّمات في ستة بحسب ما اقتضاه المقام و الّا فالاسباب اكثر من ذلك مذكورةٌ في تضاعيف الكتاب «2» (اثناء كتاب شرايع).

ج: صاحب جواهر «3»: بيست و يك سبب

1- نسب. 2- رضاع. 3- مصاهرة. 4 و 5- نظر و لمس (در جائي كه پدر امه اي داشته باشد و به او نظر كند يا بدن او را از روي شهوت لمس كند، سبب تحريم او بر پسر مي شود يعني منظورة و ملموسة الاب تحرم علي الابن). 6- الزنا بها (مثل زنا به ذات بعل، سبب حرمت ابدي مي شود). 7- زنا بغيرها (به زني كه زنا كرده، سبب مي شود دختر حرام شود كه محل بحث است؛ ولي در زنا به عمه و خاله روايت داريم). 8- الايقاب (لواط كه سبب حرمت ابدي سه كس مي شود، خواهر و مادر و دختر موطوئه). 9- الافضاء (كسي كه دختري را افضاء كند و لو معقوده اش باشد سبب حرمت ابدي مي شود). 10- الكفر. 11- عدم الكفاءة. 12- الرّق (ازدواج با كنيز براي آزاد حرام است الّا بشرطين: پولي ندارد كه زن آزاد و حر بگيرد و يا خوف وقوع در گناه را دارد.)

91 فصلٌ في اسباب التحريم … 21/ 12/ 79

13- تبعيض السبب (امه اي است مشترك در بين دو نفر كه احد

الموالي عقد او را اجازه مي دهد و مولاي ديگر اجازه نمي دهد و ممكن است اشاره به عقد دختر خواهر و دختر برادر باشد كه بدون اجازۀ عمه و خاله باطل است به اين بيان كه، اگر زوج بخواهد با دختر برادر يا دختر خواهرِ زوجۀ خود ازدواج كند اذن زن در اينجا شرط است، پس رضايت مرد و آن دختر جزء سبب است و جزء ديگر رضايت زوجه (عمه و خاله) است كه اگر رضايت آن حاصل نشود، عقد باطل است، و يا نسبت به باكرۀ رشيده، آنهائي كه اجازۀ ولي را شرط مي دانند اگر اجازۀ يكي از آن دو [دختر و ولي] باشد، تبعيض سبب است).

14- استيفاء العدد. 15- الاحصان (زن شوهردار). 16- اللعان (اگر مردي به زن خود نسبت زنا دهد و نفي ولد از خودش كند و شاهدي هم نداشته باشد ملاعنه مي شود، مرد پنج بار قسم مي خورد زن هم پنج بار قسم مي خورد، سپس زن و مرد بر هم حرام ابدي مي شوند). 17- قذف الصّماء و الخَرساء (اگر به زني كه كر و لال است، نسبت زنا دهد، زن بر شوهر حرام ابدي مي شود). 18- الطلاق (طلاق سوم سبب حرمت مي شود بدون محلّل، و طلاق نهم سبب حرمت ابدي مي شود). 19- الاعتداد (كون المرأة في عدّة الغير). 20-

الاحرام (نكاح زن و مرد در حال احرام حرام است و اگر عالماً و عامداً باشد حرمت ابدي دارد). 21- التعظيم (نساء النبي صلي الله عليه و آله به خاطر احترام حضرت براي ديگران حرام بودند).

ظاهراً موارد ديگري هم غير از اين موارد وجود دارد.

ان قلت: چرا قرآن زنان پيامبر را از ازدواج كردن

محروم كرد از جمله عايشه كه در زمان رحلت پيامبر حدوداً بيست ساله بود.

قلنا: كسي كه چنين سخني مي گويد از دو نكته آگاهي ندارد:

اوّلًازنان پيامبر با آغوش باز از اين مسأله استقبال كرده و در بين مؤمنين عظمت خاصي پيدا كردند و به عنوان «امّهات المؤمنين» خوانده مي شدند و در هيچ جا ديده نشده است كه از اين حكم الهي گلايه اي داشته باشند، پس وقتي خود، افتخار بدانند و راضي باشند، نمي توانيد از آنها دفاع كنيد. اين سخن را كسي مي گويد كه زن را فقط در مورد علايق جنسي بشناسد و شخصيّت او را در علايق جنسي بداند.

ثانياً: بعضي انسانها در يك شرايط اجتماعي قرار مي گيرند كه بايد از خود فداكاري نشان بدهند. اگر زنان پيامبر آزاد بودند كه ازدواج كنند، مورد بهره برداري سوء افراد ديگر قرار مي گرفتند كه

______________________________

(1) ج 2، ص 506.

(2) ج 7، ص 198.

(3) ج 29، ص 237.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 108

سبب مي شد، احترام پيامبر از بين برود و مفسده اي در درون جامعۀ اسلامي ايجاد گردد، و لذا بايد براي حفظ حرمت پيامبر و حفظ حريم جامعۀ اسلامي چنين فداكاري داشته باشند. در جائي كه شوهر مرحوم مي شود و زن براي بزرگ كردن بچّه هاي خود شوهر نمي كند و فداكاري مي كند، و عقلا او را مدح مي كنند، پس در اينجا كه همسر پيامبر به خاطر حفظ جامعه فداكاري مي كند، قطعاً پسنديده و مورد ستايش است.

القول في النسب

اشاره

يحرم بالنسب سبعة اصناف من النساء علي سبعة اصناف من الرجال: الام

[اول از صنوف هفت گانه مادر است]

اشاره

(مادر كه در اينجا گفته مي شود دامنه اش وسيع است و شامل مادر، مادرِ مادر، مادرِ پدر، مادرِ مادر، مادرِ مادرِ پدر، … و خلاصه هركس كه انسان از او با واسطه يا بي واسطه تولّد يافته است مي شود).

بما شملت الجدّات عاليات و سافلات، لابٍ كنّ أو لأمٍ، فتحرم المرأة علي ابنها و علي ابن ابنها و ابن ابن ابنها و علي ابن بنتها و ابن بنت بنتها و ابن بنت ابنها و هكذا، و بالجملة تحرم علي كلّ ذكر ينتمي اليها بالولادة، سواءٌ كان بلا واسطة او بواسطة او وسائط، و سواءٌ كانت الوسائط ذكوراً او اناثاً او بالاختلاف.

صاحب مسالك و صاحب جواهر تعبير خوبي دارند:

«كلّ امرأة ولدتك بالواسطة أو بلا واسطة»

اين مسأله از مسلّمات است و بقدري مسلّم است كه در مسأله، ذكر اقوال نمي كنند، ولي بحث اين است كه مدرك اين حكم غير از اين تسلّم چيست؟ بعضي به آيۀ: «حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهٰاتُكُمْ … » «1» تمسّك كرده اند. منتهي بحث در اين است كه آيا امّهات در آيه شامل همۀ اينها مي شود يا نه امّهات همان مادر بلاواسطه است و بقيّه جدّه هستند، آيه شامل جدّات نمي شود و حكم جدّات از سيره و روايات استفاده مي شود. صاحب جواهر مي فرمايد آيه عام است و «أُمَّهٰاتُكُمْ» در آيه شامل تمام زناني كه در مسير ولادت هستند مي شود، البتّه كلام ايشان خالي از اشكال نيست.

92 القول في النسب … 22/ 12/ 79

مرحوم نراقي بعد از ذكر محرّمات نسبي مي فرمايد:

و تحريم هؤلاء مجمع عليه بين الامّة، بل عليه الضرورة الدينيّة، و مصرّح به في الجملة في

الكتاب و السنة «2» (در كتاب و سنت به جهت وضوح، مسأله اجمالًا مطرح شده و شاخ و برگها نيامده است)

صاحب رياض بعد از انكار دلالت آيۀ 23 سورۀ نساء بر عموم، چنين مي فرمايد: «فاذاً الحجّة التامة اجماع الامة» «3»

از اين عبارات معلوم مي شود كه اين مسأله از مسائلي است كه در بين شيعه و سنّي اجماعي است.

آيا مي توان از آيۀ شريفۀ سورۀ نساء «4» اين عموميّت را استفاده كرد؟

بعضي مثل صاحب جواهر مي فرمايند كه آيه دلالتش جامع است و بعضي ديگر مثل محقق نراقي مي گويند كه آيه دلالتش اجمالي است و لو لا الاجماع نمي توانيم بر تمام موارد به آيه استدلال كنيم.

خلاصۀ بيان صاحب جواهر چنين است:

ما قبول داريم كه «امّ» در غير مادر بلاواسطه مجاز بوده و «امّ مع الواسطه» اسمش «جدّه» است منتهي مي فرمايد: فمجاز الا أنه مراد في خصوص الآية «5» و چهار قرينه ذكر مي كند:

قرينۀ اوّل: اجماع المفسّرين علي عموميّة معني الآية

قرينۀ دوم: آيۀ 24 مي فرمايد «وَ أُحِلَّ لَكُمْ مٰا وَرٰاءَ ذٰلِكُمْ» آيه هفت صنف محارم نسبي، محارم رضاعي و محارم سببي را مي شمارد بعد مي فرمايد كه غير از اينها حلال است، صاحب جواهر مي فرمايد اگر ما آيه را منحصر به مادر بلاواسطه بدانيم پس بايد غير مادر بلاواسطه (مثل دختر و عمّه و خاله … كه عام است و مع الواسطه و بلاواسطه را شامل مي شود) از «أُحِلَّ لَكُمْ مٰا وَرٰاءَ ذٰلِكُمْ» استثنا شود و اين از موارد تخصيص اكثر و قبيح است (اين عبارت مضمون بيان صاحب جواهر است) پس مي گوئيم آن عناوين سبعه عام است يعني امّهات، اعم از با واسطه و بي واسطه و بنات، اعم از

بلاواسطه و با واسطه … است.

قرينۀ سوم: هر انساني يك مادر دارد پس چرا «امّهاتكم» در آيه جمع آمده است؟ لا بد مراد از امّهات مادرهاي با واسطه هم مي باشد.

حال كه در «امّ» قائل شديم كه مع الواسطه هم داخل است، بنات و خالات هم با اتّحاد سياق شامل با واسطه مي شود، اگر چه در ناحيۀ عمّات و خالات و بنات تعدّد تصوّر مي شود.

ان قلت: شايد صيغۀ جمع به خاطر تعدّد مخاطبين است.

قلنا: اين خلاف ظاهر است، ظاهر اين است كه صيغۀ جمع به

______________________________

(1) آيۀ 23، سورۀ نساء.

(2) مستند نراقي، ج 16، ص 220.

(3) رياض، ج 2، ص 85.

(4) آيۀ 23، سورۀ نساء.

(5) جواهر، ج 29، ص 240.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 109

خاطر تعدّد مادر است، عبارت جواهر چنين است: لانّ خطاب الجماعة للعموم، و مقتضاه ثبوت الحكم لكل واحد دون المجموع.

قرينۀ چهارم: احاديثي كه در تفسير آيه آمده است آيه را عام مي داند، البتّه احاديث كاري به مسئلۀ حرمت نكاح ندارد و مي خواهد ثابت كند كه امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام ابن رسول اللّٰه صلي الله عليه و آله بودند، چون مخالفيني معتقد بودند كه پسرِ دختر، پسر نيست، ائمه استدلال كردند كه اينها «ابن حقيقي» هستند چون زنان پيامبر، اگر بر امّت حرام نمي شدند، نمي توانستند با امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام ازدواج كنند، و هكذا اگر پيامبر زنده مي ماند، نمي توانست زنان مطلّقۀ امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام را تزويج كند، چون قرآن مي فرمايد «وَ لٰا تَنْكِحُوا مٰا نَكَحَ آبٰاؤُكُمْ مِنَ النِّسٰاءِ» «1» و «وَ حَلٰائِلُ أَبْنٰائِكُمُ» «2» پس شما كه نمي توانيد

بگوئيد كه زنان اينها بر پيامبر حلال است، چگونه مي گوئيد كه اينها پسر حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله نيستند، پس از اينجا معلوم مي شود كه آيه آباء با واسطه و ابناء با واسطه را مي گيرد، پس امّهات هم در آيه امهات با واسطه را شامل مي شود.

* عن محمّد بن مسلم عن احدهما عليه السلام انّه قال: لو لم تحرم علي الناس ازواج النبي صلي الله عليه و آله لقول اللّٰه عزّ و جلّ: «وَ مٰا كٰانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللّٰهِ وَ لٰا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْوٰاجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً». حُرِمْنَ علي الحسن و الحسين بقول اللّٰه عزّ و جلّ: «وَ لٰا تَنْكِحُوا مٰا نَكَحَ آبٰاؤُكُمْ مِنَ النِّسٰاءِ» و لا يصح للرجل أن ينكح امرأة جدّه «3».

* … عن ابي الجارود عن ابي جعفر عليه السلام في احتجاجه علي انّ الحسن و الحسين عليه السلام ابنا رسول اللّٰه صلي الله عليه و آله قال انّ اللّٰه يقول: «حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهٰاتُكُمْ وَ بَنٰاتُكُمْ وَ أَخَوٰاتُكُمْ» الي قوله «وَ حَلٰائِلُ أَبْنٰائِكُمُ الَّذِينَ مِنْ أَصْلٰابِكُمْ». فسلهم هل يحلّ لرسول اللّٰه صلي الله عليه و آله نكاح حليلتيهما فان قالوا نعم كذبوا و ان قالوا لا فهما و اللّٰه ولداه لصلبه و ما حرما عليه الا للصلب. «4»

ظاهر كلام صاحب جواهر اين است كه اين روايات نشان مي دهد كه امهات و ابناء و بنات عام است. صاحب جواهر در آخر مي فرمايد كه من تعجّب مي كنم از كساني كه عموميّت آيه را، با وجود قرائن انكار كرده اند، هذا تمام كلامه ببيان منّا.

بخشهائي از كلام ايشان قابل مناقشه است:

اوّلًااين كه فرمودند اجماع مفسّرين داريم، اگر بر فرض هم باشد

حجّيّتي در باب احكام ندارد و فقط مؤيّد است.

ثانياًدر مورد قرينۀ سومي كه فرمودند هر كسي يك مادر دارد و جمع بودن صيغه به جهت جمع بودن مخاطبين نمي باشد، بايد بگوئيم چون مخاطب جمع است صيغۀ جمع به كار رفته است و آيات زيادي داريم كه به جهت جمع بودن مخاطبين صيغۀ جمع به كار رفته است، مثلًا در آيات زيادي است كه «أَلْسِنَتُكُمُ» * به صورت جمع استعمال شده است (در قرآن سه بار ألسنتكم و شش بار ألسنتهم وجود دارد) هر انساني هم يك زبان بيشتر ندارد و در اينجا جمع بستن به جهت تعدّد مخاطبين است و در «افواه» هم همينطور است (در قرآن در دو مورد افواهكم ده مورد افواههم وجود دارد) در حالي كه هركس يك دهان دارد پس به جهت تعدّد مخاطبين است كه جمع استفاده شده است و در حدود بيست مورد داريم كه به اعتبار تعدّد مخاطبين، صيغۀ جمع استعمال شده است، پس اينكه صاحب جواهر مي فرمايند، خلاف ظاهر است، درست نيست.

امّا در مورد روايات بايد گفت كه، سند روايت دوم، ابي الجارود (زياد بن المنذر) است كه روايات زيادي در مذمّت او وارد شده، حتّي برخي از طوائف منحرفه به نام جاروديّه و يا سرحوبيّه به او منتسب هستند، پس روايت دوم از نظر سند مشكل دارد ولي روايت اوّل سندش معتبر است و در اين حديث امام به آباء و ابناء استدلال مي كند كه مع الواسطه را هم شامل مي شود، وقتي آباء و ابناء با واسطه در آيۀ 23 وارد باشد امهات و بنات مع الواسطه هم بايد در آيه وارد باشد.

93 القول في النسب

… 23/ 12/ 79

قرينۀ ديگري هم ما اضافه مي كنيم و آن اين كه امام عليه السلام به عنوان تعبّدِ امامت به اين آيه استدلال نمي كند، بلكه در مقابل مخالفين استدلال مي كند، يعني همه از آيه، عموميّت را مي فهمند، نه تنها كساني كه اطاعت امام عليه السلام را واجب مي دانند، بلكه مخالفين هم نمي توانند انكار كنند. به عبارت ديگر، ارتكاز ذهن در مسئلۀ محرّماتِ نكاح، عموميّت است به خلاف ابواب ديگر، بعنوان مثال اگر كسي وصيّت كند كه به دخترم يا مادرم اين مبلغ را بدهيد، وصيّت او، مادرِ مادر يا دخترِ دختر را نمي گيرد، بنابراين شكي نيست كه ارتكاز ذهن در موارد ديگر بلاواسطه است؛ ولي در باب نكاح، ارتكاز ذهن عموميّت است، يعني در امر نكاح يك نوع ارتكاز

______________________________

(1) آيۀ 22، سورۀ نساء.

(2) آيۀ 23، سورۀ نساء.

(3) ح 1، باب 2 از ابواب محرّمات بالمصاهرة.

(4) ح 12، باب 2، از ابواب محرّمات بالمصاهرة.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 110

ذهني عرفي بر تسرّي است و امام عليه السلام هم به آن استدلال مي فرمايد، بنابراين تعميم در آيۀ شريفه واقعيّت دارد و حق با صاحب جواهر است.

بقي هنا امران:

الامر الاوّل: آيا از نظر قواعد اصولي و ادبي، ارادۀ اعم، از لفظ امّ و بنت ممكن است،

به اين صورت كه استعمال لفظ در اكثر از معني واحد باشد يعني جمع بين معني حقيقي (امّ بلاواسطه) و مجازي (امّ مع الواسطه) شده باشد يا اين كه بگوئيم كه قدرِ جامعي (كساني كه در طريق ولادت قرار گرفته باشند) بين معني حقيقي و مجازي است و لفظ در آن استفاده شده است.

ما هر دو را جايز مي دانيم (هم استعمال لفظ در اكثر از معناي واحد و هم در قدر جامع) و در بحث استعمال لفظ مشترك در اكثر

معنا «1» گفتيم كه هيچ مشكلي ندارد و مشكلاتي كه گفته شده خيالات است و اشعار كثيره اي از عرب داريم كه لفظ در معاني متعدد به كار رفته است، البتّه راه دوم بهتر است كه معني واحد جامع باشد (ولادت بلاواسطه و مع الواسطه را شامل شود) پس از اين جهت مشكلي نداريم.

الامر الثاني: نكته اي كه در تحرير به آن اشاره نشده است [مقابل اين اصناف سبعۀ محرّمه من النساء، اصناف سبعۀ محرمۀ من الرجال داريم]
اشاره

ولي بسياري از فقهاء (مثل صاحب جواهر و صاحب شرايع) به آن اشاره كرده اند، اين است كه مقابل اين اصناف سبعۀ محرّمه من النساء، اصناف سبعۀ محرمۀ من الرجال داريم، وقتي مادرِ من بر من حرام شد، من هم به مادر خود حرام هستم به عبارت ديگر خطاب آيه كه مي فرمايد: «حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ … » همين آيه با تغيير خطاب «حُرِّمَ عليكنَّ أبناؤكُنَّ … » مي شود.

پس كما اين كه سبعۀ من النّساء براي رجال حرام است، سبعۀ من الرجال هم بر نساء حرام است.

در آيۀ: «قُلْ لِلْمُؤْمِنٰاتِ يَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصٰارِهِنَّ … ». «2» آباء و ابناء و اخوان، جاي امّهات و بنات و اخوات را گرفته است، يعني مردان جانشين زناني كه در سورۀ نساء آمده بود، شده است، به عبارت ديگر در اينجا مخاطب زنان هستند و در آنجا مخاطب مردان بودند.

سؤال: در سورۀ نساء هفت قسم از مردان ذكر شده است؛ ولي در سورۀ نور، پنج دسته: 1- آبائهن. 2- ابنائهن. 3- اخوانهنّ. 4-

بني اخوانهنّ. 5- بني اخواتهن. عمّات و خالات كه در سورۀ نساء بود، مردانِ مقابل آن (عمو و دائي) در اينجا نيست، چرا آن دو ذكر نشده است؟

آن دو عنواني كه در اينجا ذكر نشده است، به دلالت التزاميّه از دو تا از عناوين مذكور فهميده مي شود،

يعني وقتي آيه مي گويد بني اخوانهنّ به خاطر نسبتي كه برادر با خواهر دارد، دختر خواهر (خواهرزاده) را هم نسبت به برادر (دائي) شامل مي شود. و وقتي آيه عمه را نسبت به پسر برادر شامل شود، عمو را هم با دختر مقابلش (دخترِ برادر) شامل مي شود.

94 القول في النسب … 27/ 12/ 79

دليل:
1- ملازمۀ عرفيّه:

وقتي مادر بر پسر حرام باشد، پسر هم بر مادر حرام است. در سورۀ نور آيۀ 31، همين اصناف ذكر شده اند و فقط اعمام و اخوال ذكر نشده است. پس دليل بر حرمت هفت صنف از رجال، ملازمۀ آن با حرمت هفت صنف از نساء است.

2- ملازمۀ عقليّه:

بعضي گفته اند كه دليل آن تلازم عقلي است لِانَّ الزّوجيّة امرٌ بسيط غير قابلٍ للتّجزيةيا حلال است يا حرام و امر بسيط ابعاض ندارد.

صاحب جواهر به اين دليل ايراد مي كند و مي فرمايد منظور از زوجيّت، اگر انشاء است، إنشاء بسيط نيست بلكه مركب از ايجاب و قبول است و اگر منظور وطي است (كه از آثار زوجيّت است) آن هم مركب است از فعل قائم بالواطي و فعل قائم بالموطوئه، و مانعي ندارد كه يكي حرام و يكي حلال باشد. پس اين دليل تمام نيست و لذا در باب بيع وقت النداء (إِذٰا نُودِيَ لِلصَّلٰاةِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِليٰ ذِكْرِ اللّٰهِ وَ ذَرُوا الْبَيْعَ … ) «3» گفته شده براي كسي كه اقامۀ نماز جمعه بر او واجب است (حاضر) بيع حرام است و براي كسي كه اقامۀ نماز جمعه بر او واجب نيست (مسافر) حلال است، پس يك معامله نسبت به يكي (مسافر) حلال و نسبت به ديگري (حاضر) حرام است.

قلنا: كلام صاحب جواهر درست نيست و در اينجا دو چيز با هم مخلوط شده است، حكم تكليفي و حكم وضعي، به عبارت ديگر ما يك بيع سببي داريم و يك بيع مسبّبي، همينطور در نكاح، (عقد سببي و مسببي از زمان شيخ انصاري مرسوم شد)، بيع سببي، انشاء ايجاب و قبول و بيع مسبّبي، نقل و

انتقال است، در نكاح هم يك انشاءِ زوّجت و قبلتُ است و يك علقۀ زوجيّت، كه اين علقۀ زوجيّت امر بسيط است و صحّت نكاح يعني همان علقۀ زوجيّت. در

______________________________

(1) أنوار الأصول، ج 1، ص 146 الي 154.

(2) آيۀ 30، سورۀ نور.

(3) آيۀ 9، سورۀ جمعه.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 111

بيع مسبّبي هم نقل و انتقال بسيط است چون ممكن نيست از ملك من خارج شود و در ملك ديگري داخل نشود. در ما نحن فيه ممكن نيست كه علقه را تجزيه كنيم، اگر هست در هر دو طرف هست و اگر نيست در هيچ كدام نيست، و امّا بيع وقت النداء كه مي گوئيم حرام است، از نظر تكليفي قابل تجزيه است نه از نظر وضعي كه براي مسافر و مجاور، هر دو صحيح است. در نكاح هم بحث در حكم وضعي (عدم حصول علقۀ زوجيّت) است يعني وقتي با آن زن نمي تواند ازدواج كند، آن زن هم با آن مرد نمي تواند ازدواج كند.

ان قلت: با اين كه اين تلازم بين محرّمات سبعه از ناحيۀ رجال و محرّمات سبعۀ از ناحيۀ نساء وجود دارد، چرا در سورۀ نساء هفت صنف ذكر شده است ولي در سورۀ نور، آيۀ حجاب، پنج صنف؟

قلنا: اينها با هم تلازم دارند، چون وقتي دختر برادر بر كسي حرام باشد، او نيز كه عمويش است بر آن دختر حرام است و وقتي دختر خواهر بر كسي حرام باشد او نيز كه دائي اش است بر آن دختر حرام است، بنابراين دائي و عمو، با بنت الاخ و بنت الاخت تلازم دارد.

ان قلت: اگر اين ملازمه هست چرا خداوند در سورۀ نساء به

همان پنج مورد قناعت نكرده است تا دو مورد ديگر (عماتكم و خالاتكم) با ملازمه معلوم شود؟

قلنا: لعل سرّ آن اين است كه نكاح امر مهمّي است و بايد به اين امر مهم تصريح شود و به ملازمه قناعت نشود تا بهانه به دست كسي نيفتد.

بحث «امّ» از صنوف هفت گانه روشن شد،

و امّا بقيّۀ صنوف:

اشاره

«بنت» كه حرام باشد، بنت بنت و بنت ابن، بنت بنت ابن، بنت بنت بنت و همينطور شاخه هاي ديگر آن تا آخر حرام هستند.

«بنات الاخ» هم كه حرام باشد، بنت ابن اخ و بنت بنت اخ و همينطور شاخه هاي ديگر آن تا آخر حرام هستند.

«بنات الاخت» كه حرام باشد، بنت بنت الاخت و بنت ابن الاخت و همينطور شاخه هاي ديگر آن تا آخر حرام هستند (فرق نمي كند كه اخت يا اخ، ابويني، ابي، يا امّي باشند و تمام دختران آنها حرام است، خواه مع الواسطه يا بلاواسطه).

«عمه» كه حرام باشد، عمّۀ پدر و مادر، عمّۀ جدّ پدري، عمّۀ جدّ مادري، عمّۀ جدّ ابويني … همه حرام هستند.

«خاله» كه حرام باشد، خالۀ پدر و مادر، خالۀ جدّ پدري، خالۀ جدّ مادري و خالۀ جدّ ابويني … همه حرام هستند.

تمام اين اصناف با تمام شاخ و برگهايش مثل «امّ» هستند.

دليل:

دليل ما در اين پنج طايفه همان مطالبي است كه در ناحيۀ «امّ» گفته شد.

1- اجماع

2- ضرورت دين

3- آيۀ 23 سورۀ نساء با استفاده از دو قرينه، يكي رواياتي كه در مورد ابناءِ رسول اللّٰه صلي الله عليه و آله وارد شده و ديگري آيۀ 24 سورۀ نساء «وَ أُحِلَّ لَكُمْ مٰا وَرٰاءَ ذٰلِكُمْ» كه اگر اين موارد را وارد نكنيم، آيۀ قبلي تخصيص مي خورد و حال آن كه تخصيص اكثر قبيح است.

«اخت»، خواهر انسان بر انسان حرام است (خواهر ابي، امّي، و ابويني) ولي خواهرِ خواهر نداريم. در شش طايفۀ قبلي سافلات و عاليات داشتيم ولي در خواهر، سافلات و عاليات نداريم.

بقي هنا شي ء:

براي محرمات سبعۀ نسبي به رواياتي استدلال شده است (ما روي قرآن و اجماع و ضرورت دين تكيه كرديم) كه اين روايات در پنج باب وارد شده است (ابواب ما يحرم بالنسب، باب 1 در تحريم امّ، باب 2 در تحريم بنت، باب 3 در تحريم اخت، باب 4 در تحريم عمه و خاله و باب 5 در تحريم بنت الاخ و بنت الاخت)، تحريم تمام اصناف سبعه در اين پنج باب آمده است.

استدلال به اين روايات خوب، ولي قليل الفائده است، چون:

اوّلًا: بسياري از روايات متن آيه را ذكر كرده و چيز اضافه اي ندارد يعني دليل مستقلي نمي شود، حتّي حكم «يحرم» هم ندارد، پس فقط تأكيد است.

ثانياً: بقيۀ روايات هم فقط اصناف سبعۀ بلاواسطه را مي گويد، در حالي كه قرينۀ بر عموميّت در روايات نيست، بخلاف آيه كه قرينه داشت (أُحِلَّ لَكُمْ مٰا وَرٰاءَ ذٰلِكُمْ). اصناف سبعۀ بلاواسطه از واضحات است و مشكل در مورد مع الواسطه است، در حالي كه

فقط يك روايت تصريح به مع الواسطه دارد كه اين روايت در مورد بنت است.

* … عن هاني بن محمد بن محمود، عن أبيه رفعه الي ابي الحسن موسي بن جعفر عليه السلام انّه قال للرشيد في حديث يا امير المؤمنين

(از باب تقيّه)

لو انّ النّبي نُشر

(پيامبر زنده شود)

فخطب اليك كريمتك

(دختر تو را)

هل كنت تجيبه؟ فقال وَ لِمَ لا اجيبه؟ فقال أبو الحسن عليه السلام: و لكنّه لا يخطب اليّ و لا اجيبه، قال: وَ لِمَ؟ قال: لانَّه

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 112

وَلَدَني و لَم يَلدك. «1»

اين روايت از نظر دلالت خوب؛ ولي مشكل سندي دارد (مرفوعه)، البتّه به عنوان مؤيّد خوب است.

[مسألة 1: لا تحرم عمّة العمّة و لا خالة الخالة ما لم تدخلا في عنواني العمّة و الخالة و لو بالواسطة]

اشاره

95 مسئلۀ 1 (في تحريم العمّة) … 28/ 12/ 79

مسألة 1: لا تحرم عمّة العمّة و لا خالة الخالة ما لم تدخلا في عنواني العمّة و الخالة و لو بالواسطة، و هما قد تدخلان فيهما فتحرمان، كما اذا كانت عمتك اختاً لابيك لاب و ام أو لاب، و لأبي ابيك اخت لاب أو امّ اولهما فهذه عمّة لعمّتك بلا واسطة، و عمّة لك معها، و كما اذا كانت خالتك اختاً لامّك لأمّها او لامّها و أبيها و كانت لامّ امّك اخت فهي خالة لخالتك بلا واسطة، و خالة لك معها، و قد لا تدخلان فيهما فلا تحرمان، كما اذا كانت عمّتك اختا لابيك لامّه لا لابيه و كانت لأبي الاخت اخت فالاخت الثانية عمّة لعمّتك و ليس بينك و بينها نسب اصلا، و كما اذا كانت خالتك اختا لامّك لابيها لا لامّها و كانت لامّ الاخت اخت فهي خالة لخالتك و ليست خالتك و لو مع الواسطة، و كذلك اخت الاخ أو الاخت

انّما تحرم اذا كانت أختا لا مطلقا، فلو كان لك اخ او اخت لابيك و كانت لامّها بنت من زوج آخر فهي اخت لاخيك أو أختك و ليست اختا لك لا من طرف ابيك و لا من طرف امّك فلا تحرم عليك.

عنوان مسأله:

در اين مسأله دو مطلب مهم وجود دارد، يكي راجع به خواهرِ خواهر و ديگري راجع به عمّۀ عمّه و خالۀ خاله است كه اينها گاهي بر انسان حرام مي شوند و گاهي نه، مرحوم امام ابتدا عمّۀ عمّه و خالۀ خاله را بيان كرده است بعد خواهرِ خواهر را.

خواهرِ خواهر در كجا حرام است؟ خواهرِ خواهر در جائي كه همه ابويني و يا ابي و يا امّي باشند، حرام خواهد بود. امّا اگر فاطمه كه با زيد خواهر ابي است، با زينب خواهر امّي باشد، زينب خواهر فاطمه است؛ ولي خواهر زيد نيست. چون نه پدرشان يكي است و نه مادرشان و با هم هيچ اشتراك نسبي ندارند. در اينجا نكاح خواهرِ خواهر بر زيد حرام نيست.

دليل:

حديث خوبي در اين باره داريم:

* … عن ابي جرير القمي

(زكريا بن ادريس و يا زكريا بن عبد الصمد كه هر دو را تأييد كرده اند و مي شود به آن اعتماد كرد، رجال قبلي سند هم خوب است و بعيد نيست كه حديث معتبر باشد)

قال: سألت أبا الحسن موسي عليه السلام أُزوّج أخي من امّي أختي من أبي؟

فقال أبو الحسن عليه السلام زوّج ايّاها ايّاه أو زوّج ايّاه ايّاها «2»

(ظاهراً ترديد از راوي است).

روايت ديگري هم داريم كه امام مي فرمايد:

«ما احبّ له ذلك» «3»

كه ظاهراً حمل بر كراهت مي شود چون ممكن است كه مردم اشتباه كنند و فكر كنند كه نكاح اخت جايز است.

و من هنا يظهر الحال في العمّة و الخالة:

پدر زيد خواهري دارد به نام فاطمه كه از ناحيۀ مادر، خواهر اوست (خواهر مادري) و عمّۀ زيد است. فاطمه پدري دارد به نام بكر كه هيچ ربطي

به زيد ندارد، زيرا پدر زيد و عمّۀ زيد فقط از ناحيۀ مادر با يكديگر ارتباط دارند و از پدر جدا هستند. بكر خواهري دارد به نام زينب كه عمّۀ فاطمه است، فاطمه هم عمّۀ زيد است. پس زينب عمّۀ عمّۀ زيد است ولي عمّۀ زيد نيست چون رابطۀ زينب از طريق بكر است كه پدر عمّۀ زيد است، كه هيچ ارتباطي به زيد ندارد.

خاله هم همينطور است.

[مسألۀ 2 (النسب الشرعي و غير الشرعي)]

اشاره

96 مسئلۀ 2 (النسب الشرعي و غير الشرعي) … 25/ 1/ 80

دو مسئلۀ مهم و محلّ ابتلاء در ذيل مسئلۀ محرمات نسبيّه باقي مانده است:

1- فرزندان نامشروع (ولد الزّنا) در باب نكاح و بالمناسبة در بقيّۀ بابها.

2- احكام ولد شبهه.

امام (ره) وقتي وارد بحث اوّل (ولد الزّنا) مي شود مانند ديگران (صاحب جواهر، صاحب مسالك، جامع المقاصد، صاحب رياض، علّامه در تذكره) ابتدا نَسَب را تعريف مي كنند، و پس از آن وارد بحث نسب نامشروع مي شوند و احكام آن را بيان مي كنند.

مسألة 2: النسب إمّا شرعيٌ (قسم اوّل)

و هو ما كان بسبب وطءٍ حلالٍ ذاتاً بسببٍ شرعي من نكاحٍ أو ملك يمين أو تحليلٍ (تحليلِ ملك يمين براي غير مالك)

و ان حَرُمَ لعارضٍ من حيضٍ أو صيام أو اعتكاف أو إحرام أو نحوها، و يلحق به وطء الشبهة. (امام (ره) «يلحق» مي گويند چون وطي به شبهه وطي بدون عقد است، ولي

______________________________

(1) ح 3، باب 2 از ابواب ما يحرم بالنسب.

(2) ح 1، باب 6 از ابواب ما يحرم بالنسب.

(3) ح 4، باب 6 از ابواب ما يحرم بالنسب.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 113

جهلًا وطي واقع شده پس نكاح حقيقي نيست؛ و زنا هم نيست، بلكه ملحق به نكاح

است)

و إمّا غير شرعي (قسم دوم)

، و هو ما حصل بالسفاح و الزنا و الاحكام المترتّبة علي النسب الثابتة في الشرع من التوارث و غيره و ان اختصّت بالاوّل (نسب مشروع)

، لكن الظاهر بل المقطوع انّ موضوع حرمة النكاح اعم، فيعمّ غير الشرعي، فلو زنا بامرأة فولدت منه ذكراً و أنثي حرمت المزاوجة بينهما، و كذا بين كل منهما و بين اولاد الزاني و الزانية الحاصلين بالنكاح الصحيح أو بالزنا بامرأة اخري، و كذا حرمت الزانية و أمّها و أمّ الزّاني و اختهنّ علي الذكر، و حرمت الانثي علي الزاني و أبيه و أجداده و إخوته و أعمامه.

تعريف نسب شرعي:

اشاره

آنچه ناشي از وطي حلال باشد (اين معني را خيلي از بزرگان گفته اند) و مهم اين است كه ذاتاً حلال باشد و اگر چه عارضاً حرام باشد، يعني اگر در بعضي از موارد (مانند احرام)، وطي عارضاً حرام باشد، در اين صورت اگر فرزندي منعقد شود، فرزند نامشروع نيست و لو عمل حرام بوده است، بلكه فرزند مشروع است و ارث مي برد.

دليل:

اوّلا: اين معنا تقريباً اجماعي و مسلّم است.

ثانياً: حقيقتاً صدق نَسَب مي كند يعني فرزند مشروع است و انعقاد نطفه نامشروع نبوده، بلكه عمل نامشروع است، به عبارت ديگر در حال صيام و اعتكاف و احرام … زوجيّت باقي است، بنابراين ولد از نطفۀ زوج و زوجه است، و زوجيّت با اين عوارض بهم نمي خورد، يعني اگر در حال صيام نطفه را با وسيله اي غير از مواقعه در رحم زن بگذارند، تركيب نطفۀ آنها حرام نيست، بلكه مواقعه حرام است، به تعبير ديگر مقدّمات، كه وطي باشد حرام بوده ولي ذي المقدّمة حلال است (مثل صحّت حج با مركب غصبي).

احكام ولد نامشروع:

1- ولايت (مربوط به اموال). 2- حضانت (نگهداري و پرورش).

3- ارث. 4- نفقه.

5- عدم قصاص والد به واسطۀ قتل ولد.

6- عاقله (در قتل خطائي، نزديكان پدر ديه را تقسيم مي كنند و مي پردازند.)

7- عتق در موارد خاص (مثلًا اگر پسري پدرش را كه بَرده است بخرد فوراً آزاد مي شود).

8- نگاه كردن به محارم.

آيا همۀ اين احكام شامل فرزند نامشروع مي شود، يا فقط مخصوص فرزند مشروع است و يا اينكه قائل به تفصيل مي شويم؟

معروف اين است كه فقط احكام نكاح جاري است و بقيۀ احكام جاري نيست.

اقوال:

مرحوم محقق ثاني مي فرمايد:

و امّا الزّنا، و هو: الوطي الّذي ليس بمستحقّ شرعاً مع العلم بالتحريم (وطي به شبهه خارج مي شود)، فلا يثبت به النسب اجماعاً، لكن اجمع اصحابنا علي انّ التحريم المتعلّق بالنسب يثبت مع الزنا اذا تولّد به ولد. «1» سپس مي فرمايند: عنوان ولد صادق است و چون صدق عنوان مي كند بايد احكام حرمت نكاح جاري شود، و بلافاصله اشكال مي كند كه اگر صدق عنوان كافي است؛ پس بايد تمام احكام را شامل شود (مثلًا احكام ارث) بعد در ذيل كلامشان دچار يك اضطراب در سخن مي شوند و اين گونه ادامه مي دهند كه نكاح چون امر مهمّي است، جايز نيست و شارع به امر فروج و تحقّق ولد اهمّيّت داده و احتياط مي كند.

مرحوم علّامه مي فرمايد:

البنت المخلوقة من الزنا يحرم علي الزاني وطؤها و كذا علي ابنه و أبيه و جدّه و بالجملة حكمها في تحريم الوطء في حكم البنت عن عقدٍ صحيح، عند علمائنا اجمع و به قال ابو حنيفه لقوله تعالي «وَ بَنٰاتُكُمْ» و حقيقة البنتة الموجودة فيها فإن البنت هي المتكونة من مني الرجل و نفيها

عنه شرعاً لا يوجب نفيها حقيقةً لانّ المنفي في الشرع هو تعلق الاحكام الشّرعيّة من الميراث و شبهه … و قال الشافعي لا تحرم بل يكره و به قال مالك … و العجب إنّهم اتفقوا علي انّها ان وَلَدَتْ ابناً حرم عليه ان ينكحها فما الفرق «2»؟ (اگر پسر نمي تواند با مادر ازدواج كند، پدر هم با دختر نمي تواند ازدواج كند و كأنّ در مادر و پسر ديده اند كه كار ناجور شده است، لذا استثنا نكرده اند.)

مرحوم شيخ «3» كلام اصحاب و موافقت ابو حنيفه و مخالفت شافعي را نقل مي كند، سپس استدلال كرده و صدق بنت (علّامه) و احتياط (محقّق) را در استدلال به هم ضميمه مي كند.

______________________________

(1) جامع المقاصد، ج 12، ص 190.

(2) تذكرة، ج 2، ص 613.

(3) خلاف، كتاب النكاح، مسئلۀ 83.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 114

97 ادامۀ مسئلۀ 2 … 26/ 1/ 80

دليل حرمت نكاح:

اشاره

در ولد الزنا در تمام محرّمات نسبيّه حرمت نكاح هست، در اينجا چند دليل مي توان اقامه كرد:

1- اجماع:

در اين مسأله مخالفي نيست و همه آن را پذيرفته اند يا فتوي داده اند و يا احتياط كرده اند و اگر دست ما به دليل ديگري نرسد (كما اينكه گفته شده است) اجماع محكم و كاشف از قول معصوم مي شود و مدركي نخواهد بود.

2- صدق عناوين بر ولد نامشروع:

عناويني كه در قرآن مجيد آمده است «حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهٰاتُكُمْ … »

همۀ اين عناوين صدق مي كند و حقيقت شرعيّه اي هم در باب نكاح نيست كه بگوئيم مثلًا بنت مانند صلاة از معني لغوي به معني شرعي منتقل شده است، و در كلماتي كه از علما و فقها بيان شد روي اين حكم و استدلال تأكيد كرده اند ولي اين استدلال اشكال مهمي دارد كه محقق ثاني در جامع المقاصد چنين بيان كرده بود:

اگر شما قائل به صدق عناوين هستيد، همين حرف را در باب ارث هم بگوئيد چون قرآن مي گويد «وَ لِأَبَوَيْهِ لِكُلِّ وٰاحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ» و اين عناوين بر ولد نامشروع هم صادق است، پس بايد در تمام ابواب بگوئيم كه احكام جاري است.

پس اين تفصيل نادرست است و دليل دوم اشكال دارد و جوابي در مقابل اين نقض نداريم.

3- احتياط:

در ذيل كلام محقق ثاني و در كلام شيخ طوسي چنين بود «النكاح مبنيٌ علي الاحتياط» چون مبناي شارع در نكاح بر احتياط است، مي گوئيم حرام است و احكام نكاح در ولد نامشروع جاري است؛ ولي بناي ارث بر احتياط نيست.

اين دليل هم قابل خدشه است، زيرا بناء نكاح بر احتياط، به عنوان مؤيد خوب است، چون شارع مقدس در نكاح هرجا كه شك شد احتياط جاري نمي كند در حالي كه در خيلي از موارد برائت هم ممكن است جاري شود پس به عنوان دليل مشكل است.

4- روايت:

صاحب جواهر به روايتي استناد فرموده است كه در مورد اين مسأله نيست ولي به تناسب از آن استفاده مي كنند.

* … عن عمّار، عن ابن توبة عن زرارة قال: سئل أبو عبد اللّٰه عليه السلام:

ابتداي نسل انسان در زمين چگونه كثرت پيدا كرد، آيا دختران آدم با پسران آدم ازدواج كردند (همانگونه كه اهل تسنن مي گويند) امام تعجب كرده و فرمود سبحان اللّٰه خداوند چگونه اجازه مي دهد چنين نكاح فاسدي را، و حال آنكه انبياء و اولياء صالح همه نسلشان به آنها برمي گردد. امام در ذيل اين روايت فرمود: قباحت اين مسأله به قدري زياد است كه من شنيده ام در بعضي از گلّه هاي گوسفندان وقتي دو گوسفند نر و ماده كه از يك مادر هستند، با هم آميزش كردند و آن نر بعداً فهميد، خودش را كشت، چگونه است كه حيوانات قباحت اين مسأله را مي فهمند ولي انسانها نمي فهمند «1».

آيا خواهر و برادر بودن حيوانات لغوي است يا شرعي؟

مسلّماً لغوي است زيرا بين گوسفندان نكاحي نبوده، پس توالد و تناسل لغوي بوده است. از اينجا معلوم مي شود كه

مجرّد توالد و تناسل لغوي براي حرمت كافي است، پس موضوع لغوي است و مسئلۀ عقد شرعي معيار نيست.

اين دليل نيز قابل خدشه است، هم سنداً و هم دلالتاً، امّا سندش اشكال دارد چون «ابن توبه» مجهول الحال است و حتّي اسم او نيز معلوم نيست، امّا اشكال دلالي اين است كه خلاف وجدان است، چون در خارج مي بينيم كه توالد و تناسل گوسفندان از همان نرهاي گلّه است و از جاي ديگر گوسفند نر نمي آورند، پس اين روايت خلاف وجدان و احتمال كذب آن زياد است.

5- تناسب حكم و موضوع: (و لعلّه احسن من الجميع)

دليل اين تفصيل تناسب حكم و موضوع است، يعني اين احكام با توجه به موضوعاتشان ممكن است اشكال مختلف به خود بگيرند، وقتي كه در باب نكاح، اب وام گفته مي شود، به تناسب حكم سراغ معناي لغوي مي رويم ولي در باب ارث سراغ معناي شرعي مي رويم.

توضيح ذلك: وقتي شارع مي گويد كه فرزندان از پدر و مادر ارث مي برند، ارث يك مسئلۀ حقوقي است و ظاهر اين است كه پدر و مادر بايد قانوني باشند، امّا مسئلۀ حرمت محارم يك مسئلۀ طبيعي خارجي است و بر اين اساس است كه از چه نطفه اي متولّد شده است، حتّي كساني كه دين و مذهب ندارند اين چيزها را بر خود تحريم مي كنند، اينها بر اثر ضررهاي جسماني و اخلاقي است و اين تولّد چه قانوني باشد و چه غير قانوني باشد اثر جسماني هست، يا اگر از نظر اخلاقي قبحي داشته باشد به خاطر جنبه هاي جسماني است و

______________________________

(1) وسايل، ج 14، ح 4، باب 3 از محرّمات نسبيّه.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 115

شاهد آن اين است كه اگر بچه از يك

زن بيگانه بيست و چهار ساعت شير بخورد بر او حرام است، پس چگونه فرزندي كه 9 ماه در شكم او بوده و از او بوجود آمده بر او حرام نباشد، آيا مي شود باور كرد كه شارعي كه آن را سبب تحريم مي داند اين يكي را حلال بداند و لذا در مسئلۀ مادرِ جانشين (مادر كرايه اي)، يعني آن موردي كه نطفۀ مرد و زني در خارج رحم تركيب شده و بعد از تركيب چون مادر اصلي رحمش ضعيف است، در رحم فرد ثالثي كاشته مي شود و پرورش پيدا مي كند، قائل به محرميّت هستيم و مي گوئيم بچّه نمي تواند با مادر جانشين ازدواج كند. (اولويّت نسبت به رضاع)

در ما نحن فيه كه هم نطفه و هم پرورش از اوست، به طريق اولي حرام است. حتّي آنهائي كه قائل به حليّت هستند در پسر ولد الزنا نسبت به مادر، به واسطۀ همين تناسب حكم با موضوع جرأت نكرده اند كه آن را جايز بدانند.

خلاصه: در يك جا معناي لغوي را كافي مي دانيم، زيرا مسائل جسماني مطرح است و در جائي ديگر معناي شرعي را كافي مي دانيم چون مسائل حقوقي و قانوني مطرح است، و اين تفصيل در اعماق جان علماء بوده و لو بيان نكرده اند و اگر هم بيان نكرده اند لعلّ در ذهنشان بوده است..

98 ادامۀ مسئلۀ 2 … 27/ 1/ 80

بقي هنا امورٌ:

الامر الاوّل: توارث

در ولد الزنا ارث نيست، نه از پدر و مادر و نه از بستگان ديگر.

اين مسأله از مسلّمات و اجماعي است، گرچه بحث آن در باب ارث مطرح است؛ ولي براي تكميل بحث به آن اشاره اي مي كنيم.

مرحوم صاحب جواهر تعبيري دارد كه بسيار گويا است: [عدم الارث]

بلا خلاف أجده فيه بل الاجماع بقسميه (منقول، محصّل) عليه. «1»

ولي در بعضي از فروع اين مسأله مخالفيني و لو شاذ وجود دارد، از جمله مرحوم صدوق، ابي الصلاح حلبي و أبو علي كه همگي از قدماء اصحاب هستند و گفته اند: ولد نامشروع از پدر و بستگان پدري ارث نمي برد؛ ولي از مادر و بستگان مادري ارث مي برد.

تصوّر ما اين است كه اينها در كل مسأله قائل به توارث هستند ولي چون پدران، غالباً در فرزندان نامشروع، ناشناخته اند، از آن جهت ارث از پدر و بستگان پدري را نگفته اند.

دليل بر اين مسأله روايات زيادي است كه با صراحت مي فرمايد ولد نامشروع ارث نمي برد از جمله، روايت صحيحۀ حلبي:

* … عن الحلبي، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: ايّما رجل وقع علي وليدة

(كنيز)

قومٍ حراماً ثم اشتراها فادعي ولدها فانّه لا يورث منه شي ء، فانّ رسول اللّٰه صلي الله عليه و آله قال: الولد للفراش و للعاهر

(الزاني)

الحجر و لا يورث ولد الزنا الّا رجل يدّعي ابن وليدته «2»

(احتمالًا ذيل روايت به اين معني باشد كه مولي مي گويد اين كنيز من بوده و با من زندگي مي كرده و اگر كسي با آن عمل نامشروع انجام داده و مردّد است كه ولد از مولاست يا از شخصي فاجر، وقتي مولي ادّعا كند كه مال من است ولد براي اوست).

امثال اين روايت متعدد است، صاحب جواهر مي فرمايد:

المعتبرة المستفيضة «3».

پس فرزندان نامشروع نه از پدر ارث مي برند و نه از مادر و معارض شاذ به مسأله ضرر نمي زند، چون شهرت قويّه بر خلاف آن است.

ارث اين افراد به چه كسي مي رسد (خودش نامشروع است؛ ولي فرزندان و همسر او مشروع

هستند)؟

اگر زن و فرزنداني داشته باشد به آنها مي رسد و اگر نداشته باشد به امام و بيت المال مي رسد و در زمان ما زير نظر حاكم شرع در موارد مورد نياز مصرف مي شود.

الامر الثّاني: حرمت نظر

وقتي قائل شديم كه محارم نسبيّه در فرزند نامشروع هست، آيا مي تواند به مادر، خواهر … نگاه كند؟ يا فقط حرمت نكاح است؟

در كلمات فقهاء بعضي متعرّض آن شده اند و ظاهر كلماتشان اين است كه نظر جايز نيست، از جمله مرحوم صاحب رياض بعد از آنكه اجماع بر حرمت نكاح را ذكر مي كند مي فرمايد:

و هو الحجّة (اجماع) دون صدق النسبة في العرف و اللّغة لعدم الاكتفاء بها بمجرّدها في الشريعة مع استلزامها ثبوت الاحكام الواقعية كحل النظر (هيچ كس قائل به آن نيست) … و غير ذلك من توابع النسب … و لو احتيط في الجميع كان اولي. «4»

و لصاحب الجواهر كلام يأتي في الامر الثّالث.

و لكن الانصاف: حق اين است كه ببينيم دليل ما چيست؟ اگر

______________________________

(1) جواهر، ج 39، ص 274.

(2) وسائل، ج 17، احكام ارث، احكام ولد ملاعنه، ح 1، باب 8.

(3) جواهر، ج 39، ص 275.

(4) رياض، ج 2، ص 85.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 116

دليل، اجماعِ تعبّدي باشد حق با صاحب رياض است، چون اجماع منحصر است به نكاح و لا يشمل النظر، و اگر معيار دليل احتياط باشد (كه بعضي گفته اند) بازهم منحصر به نكاح است و لا يجوز النظر، امّا اگر دليل اوّلًا تناسب حكم موضوع و ثانياً اولويّت نسبت به رضاع باشد، تمام احكام محرميّت جاري مي شود، وقتي بچۀ رضاعي كه 24 ساعت شير خورده نگاه كردن او به مادر و خواهر رضاعيش جايز است، بطريق

اولي براي ولد نامشروع كه 9 ماه در شكم مادر بوده، نگاه كردن حلال خواهد بود. به تعبير ديگر مسئلۀ حليّت نظر يك مسئلۀ جسماني است نه مسئلۀ حقوقي.

پس اگر به دليل خامس تمسّك كرديم و قائل به حرمت نكاح شديم، در اين صورت حليّت نظر هست و صاحب جواهر ملازمۀ بين حرمت و جواز نظر را در اين مسأله پذيرفته است.

الامر الثالث: دامنۀ محرّمات نكاح

آيا محرّمات نكاح منحصر به همان نسبي است (هفت طائفه) يا مصاهرات را هم شامل مي شود؟ يعني اگر دختر نامشروع داراي شوهري شود آيا اين شوهر با مادرزنش محرم است؟ آيا با مادر زن مي تواند ازدواج كند؟ همچنين اگر ولد نامشروع بزرگ شد و زاني همسري داشت و طلاق داد آيا ولد نامشروع با زنِ پدر مي تواند ازدواج كند؟ اگر خواهري داشت آيا جمعِ بين الاختين هم در اينجا صادق است؟

ظاهر كلام امام اين است كه مصاهرات مشكلي ندارد، چون امام عناوين نسبي را فرموده اند و سببي را نفرموده اند. در كلام قوم هم بيشتر، عناوين نسبي مطرح است. مرحوم صاحب جواهر در اين مورد مطلبي فرموده اند:

«لا ينبغي التأمل في انّ المتّجه عدم لحوق حكم النسب في غير النكاح، بل ستعرف قوّة عدم جريان حكمه فيه ايضاً في المصاهرات فضلًا عن غير النكاح، بل قد يتوقّف في جواز النظر بالنسبة الي من حُرِم نكاحه مما عرفت. لكنّ الانصاف عدم خلوّ الحلّ (حليّت نظر) من قوّة بدعوي ظهور التلازم بين الحكمين هنا (اگر نكاح حرام است، نظر حلال است)، خصوصاً بعد ظهور اتحادهما في المناط. «1»

پس اگر معيار دليل پنجم باشد (كه رابطۀ جسماني كامل با مادر دارد) مصاهرات را هم شامل مي شود، و ولد

نامشروع نمي تواند زنِ مطلقۀ پدر را بگيرد و تمام آن احكام جاري مي شود، بنابراين هم در نسبيّات و هم در سببيّات، بلكه بالاتر احكام رضاع هم در اينجا (ولد نامشروع) هست. مثلًا مادر كه ولد نامشروع دارد يك ولد رضاعي هم دارد، اين احكام نسبت به آن ولد رضاعي هم هست، البته در رضاع كسي را نديده ايم كه بحث كند.

99 ادامۀ مسئلۀ 2 … 28/ 1/ 80

الامر الرابع: نفقه و حضانت و ولايت

آيا نسب بريده شده و حكومت اسلامي و بيت المال بايد نفقۀ ولد حرام را بدهد و يا بر عهدۀ پدر و مادر اوست و هكذا حضانت و ولايت او؟

چيزي در اين مورد نديده ايم الّا جمله اي كه ابن قدامه دارد و آن هم فقط در مورد نفقه است:

يحرم علي الرجل نكاح بنته من الزنا و اخته و بنت ابنه و بنت بنته و بنت اخيه و اخته من الزنا و هو قول عامّة الفقهاء (اكثريّت فقهاء اهل سنّت) و قال مالك و الشافعي في المشهور من مذهبه يجوز ذلك كلّه … و لا يجري التوارث بينهما … و لا تلزمه نفقتها «2».

در اين مسأله روايتي نداريم و اقوالي هم نيست؛ ولي ظاهر اطلاق كلمات علما اين است كه ولد نامشروع، نفقه و حضانت و ولايت ندارد.

لكن الانصاف: سيرۀ عقلا بر اين است كه پدر و مادر را بر حضانت و نفقه، ملزم مي كنند و اگر بگوئيم اين سيره تا عصر پيغمبر و ائمه بوده، لا يبعد كه اين سيره دليل و حجّت شود بر وجوب نفقه بر پدر و مادر، بنابراين الاحوط لو لا الاقوي وجوب نفقته علي ابويه و كذا حضانته.

الامر الخامس: ساير احكام

آيا احكام ولايت، احكام عاقله، احكام من ينعتق عليه، احكام عدم قصاص والد بر ولد، احكام عدم قبول شهادت ولد بر عليه والد، و همچنين احكام تجهيزات و دفن ميت و … در ولد نامشروع جاري است؟

در اين مسأله هم نه كلامي از فقهاء وجود دارد و نه روايتي، بايد ديد مقتضي اصل چيست؟

در مورد ولايت اصل عدم ولاية احد علي احداست، مگر اين كه ثابت شود.

در باب قصاص، اصل قصاص است و عدم قصاص

دليل مي خواهد.

______________________________

(1) جواهر، ج 29، ص 259.

(2) مغني، ج 7، ص 485.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 117

در باب عاقله" لٰا تَزِرُ وٰازِرَةٌ وِزْرَ أُخْريٰ" «1» * داريم.

در باب شهادت، هر كسي كه عادل است شهادتش پذيرفته مي شود و اصل قبول شهادت است.

پس مقتضاي اصل، نفي احكام با قيد است، و اگر كسي قائل به ثبوت ساير احكام شود بايد دليل بياورد.

نتيجه: غير از حرمت نكاح، نظر، نفقه و حضانت، بقيه احكام از ولد الزنا منتفي است و چون دليلي بر اثبات آن نداريم نمي توانيم آنها را جاري كنيم.

مرحوم مامقاني (از بزرگان علماء نجف و نويسندۀ كتاب تنقيح المقال في علم الرجال) در كتاب مناهج المتّقين مي فرمايند:

و الاقوي اتّحاد ولد الزنا و ولد الحلال في جميع احكام النسب عدا الارث فانّه لا ارث بين ولد الزنا و اقاربه للنص الخاص و امّا فيما عداه فالمرجع اطلاق الادلة لصدق الابن و الاخ و نحوهما لغةً و عرفاً.

آيا اين فتواي شاذ، صحيح است؟

غير از ايشان كسي اين سخن را نگفته است و اصلًا متعرّض اين مسأله نشده اند و اين مطلب صحيح نيست، گرچه در بدو نظر تمسك به صدق عرفي و عمومات و اطلاقات است، ولي مي دانيم كه در مسأله ولد حرام، اصل منقلب شده و هيچ يك از آثار نبايد مترتّب شود، چون شارع گفته است اين ولد، ولد قانوني و شرعي نيست و

الولد للفراش

(نكاح صحيح)

و للعاهر الحجر،

پس اين جمله بر تمام اطلاقات ادلّه حكومت مي كند يعني هركجا كه شارع فرمود: أبناؤكم، آباؤكم … مراد نسب صحيح (ولد شرعي) است.

ان قلت: عبارت

«الولد للفراش و للعاهر الحجر»

براي جائي است كه شك داشته باشيم، يعني ندانيم كه نطفه براي

همسر است يا عاهر به عبارت ديگر مربوط به مقام اثبات و شك است كه در اين صورت شارع فراش را مقدّم كرده است. پس اين عبارت اصل اولي را منقلب نمي كند.

قلنا: امام صادق عليه السلام در صحيحۀ حلبي به اين روايت براي مقام ثبوت استدلال كرده؛ ولي آنجائي هم كه يقين داريم ولد براي عاهر است باز امام استدلال به قول پيامبر مي كند و بعد مي فرمايد

و لا يورث ولد الزنا …

به اين معني كه از قبيل قياس منصوص العلّة است (چرا ارث نمي برد؟ چون پيامبر فرموده الولد للفراش) و ارث براي جائي است كه ولد از نكاح صحيح باشد، پس اين كه ارث نمي برد چون علي القاعده است و شارع اصل اولي را عدم اجراي حكم قرار داده.

بنابراين اصل اين است كه هيچ حكمي جاري نشود مگر مواردي كه استثناء شده. مرحوم مامقاني اصل را اين گونه معني مي كند كه تمام احكام جاري است الّا ما خرج بالدليل ما مي گوئيم هيچ يك از احكام جاري نمي شود الّا ما خرج بالدليل.

در مسأله نكاح گفتيم بخاطر اولويت و تلازم حكم و موضوع نكاح فقط مربوط به فرزند قانوني نيست، فعلي هذا نكاح و آنچه كه از لوازم نكاح است (مانند نكاح با مصاهرات و رضاع) بالملازمه و اولويّت در ولد نامشروع هست.

در مسأله نفقه و حضانت به سيره تمسك كرديم و اينكه سيرۀ عقلا بر اين است كه پدر و مادر را در مقابل ولد، مسئول مي دانند پس اصل (فرزند نيست) منقلب شده است الّا ما خرج بالدليل يعني بقيّۀ احكام مثل ولايت، قصاص، ارث، عاقله.. داخل در عنوان «الولد للفراش» است و ولد غير شرعي

حكمي ندارد.

100 ادامۀ مسئلۀ 2 … 29/ 1/ 80

الامر السادس: نكاح فرزندان آدم
اشاره

آيا حرمت نكاح اخوه مع اخوات از زمان حضرت آدم بوده يا در عصر اوّل مباح بوده است؟

صاحب وسايل در مسئلۀ محرّمات نسبيّه عنواني دارد و مي فرمايد: تحريم اخت هميشه بوده است، حال اگر قائل به تحريم نكاح اخوه و اخوات از روز اوّل شويم، مسئلۀ تكاثر و توليد مثل فرزندان آدم معمّا مي شود، چون در آن زمان غير از اخوه و اخوات كسي نبود پس فرزندان طبقۀ بعدي از چه متولّد شدند؟

در اينجا مفسرين، علماء كلام و محدّثين بحث مفصّلي دارند و عمدتاً سه نظر بيان شده است:

نظريّۀ اوّل: در عصر اوّل به خاطر ضرورت ها، نكاح اخوه و اخوات حلال بوده و بعداً بلافاصله ممنوع شد

(بعضي از معاصرين به اين نظر تمايل دارند).

نظريّۀ دوم: به طور قطع ممنوع بوده است،

به دليل روايات متعدّدي كه در اين زمينه است و افزايش نسل از طريق حوريان بهشتي يا جنّيان كه با فرزندان آدم ازدواج كردند، حاصل شد.

نظريّۀ سوم: آدم، اوّلين انسان روي زمين نبود

و همانگونه كه كتب تاريخي و آثار يافت شده نشان مي دهد، قبل از او انسانهاي ديگري هم بودند و در موقع خلقت آدم، تمام نسل انسانهاي پيشين

______________________________

(1) آيۀ 18 سورۀ فاطر.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 118

منقرض نشده بودند، و بقاياي نسلهاي پيشين با فرزندان آدم ازدواج كردند و ازدواج از اينجا سر گرفت.

بررسي نظريّات:
طرفداران نظريّۀ اوّل براي اثبات مدّعاي خود به آيات قرآن و روايات استدلال مي كنند:
آيات:

آيۀ اوّل: «يٰا أَيُّهَا النّٰاسُ إِنّٰا خَلَقْنٰاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثيٰ وَ جَعَلْنٰاكُمْ شُعُوباً وَ قَبٰائِلَ لِتَعٰارَفُوا» «1» منظور از «ذَكَرٍ وَ أُنْثيٰ» در آيه با توجه به قرائن، آدم و حوّا است و «شعوب» و قبائل ديگر از اين آدم و حوّا بوده است و ظاهر آيه نشان مي دهد كه پاي نسلهاي ديگر يا حوريّه و جن در كار نيست، زيرا خلاف ظاهر آيه است.

آيۀ دوم: «يٰا أَيُّهَا النّٰاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ وٰاحِدَةٍ (آدم) وَ خَلَقَ مِنْهٰا زَوْجَهٰا (منها حال آيا از دندۀ آدم يا از باقيماندۀ گِل آدم) وَ بَثَّ مِنْهُمٰا رِجٰالًا كَثِيراً وَ نِسٰاءً. «2»

«بَثَّ» به معني «منتشر ساخت» مي باشد، پس نسلها در طبقات مختلف از آدم و حوا بوجود آمده است، يعني تمام فرزندان آدم از يك پدر و مادر بوده اند و اگر پاي ثالثي در كار بود، قرآن آن را مي فرمود، پس ظهور بدوي اين است كه نكاحي بين فرزندان آدم انجام شده است.

ان قلت: شايد منظور آيه، فرزندان خود آدم است (فرزندان بلافصل آدم) چون در روايتي داريم كه حضرت آدم عليه السلام بيست پسر و بيست دختر داشته است.

قلنا:

اوّلًا: اينكه فرزندان آدم زياد بوده ثابت نيست و حتّي از برخي روايات استفاده مي شود كه فرزندان آدم، چهار يا هشت تا بوده است.

ثانياً:

با هدف آيۀ سازگار نيست چون هدف اين آيه همان هدف آيۀ سورۀ حجرات است كه مي گفت همۀ شما از نفس واحدي هستيد و فضيلت شما به تقوي است، اگر اين دو آيه را شبيه هم بدانيم و هر دو يك هدف داشته باشند روشن مي شود كه رجال و نساء اشاره به فرزندان بلافصل و مع الفصل حضرت آدم است.

101 ادامۀ مسئلۀ 2 … 1/ 2/ 80

روايات:

رواياتي هم در اين زمينه نقل شده است كه فرزندان آدم با هم ازدواج كرده اند و تحريم بعداً نازل شده است، و عمدتاً دو روايت است (قرب الاسناد و احتجاج)

* … عن البزنطي قال سألت الرضا عليه السلام عن الناس: كيف تناسلوا من آدم عليه السلام؟ فقال: حملت حوّاء، هابيل و اختاً له في بطنٍ، ثم حملت في البطن الثاني قابيل و اختاً له في بطن، فزوّج هابيل التي مع قابيل و تزوّج قابيل التي مع هابيل، ثم حدث التحريم بعد ذلك «3».

* عن الثمالي قال: سمعت علي بن الحسين عليه السلام يحدّث رجلًا من قريش قال: … فوُلِد له

(ايّ لآدم)

في كل بطنٍ ذكرٌ و انثي، فأوّل بطنٍ ولدتْ حوّاء هابيل و معه جارية يقال لها اقليما، قال: و ولدت في البطن الثاني، قابيل و معه جارية يقال لها لوزا، و كانت لوزا اجمل بنات آدم …

در ادامه مي فرمايد كه اينها بزرگ شدند و موقع ازدواجشان رسيد، و آدم عليه السلام ترسيد كه فتنه اي برپا شود، چون همزاد قابيل زيبا بود و قابيل نمي خواست او را از دست بدهد، آدم عليه السلام تصميم به قرعه گرفت، (معناي قرعه اين است كه حتّي اگر همزاد هر يك هم، قرعه

به نام او در مي آمد به او داده مي شد)، طبق قرعه همزاد قابيل به نام هابيل درآمد (يكي از عوامل حسادت قابيل هم همين مورد عنوان شده است).

قال: فخرج سهم هابيل علي لوزا اخت قابيل و سهم قابيل علي اقليما اخت هابيل، قال: فزوّجها علي ما خرج لهما من عند اللّٰه

(نشان مي دهد كه قرعه در بسياري از موارد كاشفيّت دارد)

، قال: ثمّ حرّم اللّٰه نكاح الاخوات بعد ذلك، فقال له القُرشي فاولداهما؟ قال: نعم، فقال القُرَشي: فهذا فعل المجوس اليوم، قال:

فقال علي بن الحسين عليه السلام: انّ المجوس، انّما فعلوا ذلك بعد التحريم من اللّٰه. ثمّ قال علي بن الحسين عليه السلام: لا تُنكِر هذا أ ليس اللّٰه قد خلق زوجة آدم منه ثم احلّها له؟ فكان ذلك شريعةً من شرائعهم، ثم انزل اللّٰه التحريم بعد ذلك «4».

مرحوم علّامۀ مجلسي بعد از نقل اين دو روايت مي فرمايد:

بيانٌ: «هذان الخبران محمولان علي التقيّة لاشتهار ذلك بين العامّة».

در مستدرك هم روايتي به همين مضامين موجود است.

مرحوم علّامۀ طباطبائي ذيل آيۀ مورد بحث مي فرمايد:

«اقول و هذا الّذي ورد في الحديث هو الموافق لظاهر الكتاب و الاعتبار (دليل عقل يعني كأنّ حوريّه و جن تناسبي با انسان ندارد كه بتوانند با انسان ازدواج كنند) و هناك روايات اخر تعارضها و هي

______________________________

(1) آيۀ 13، سورۀ حجرات.

(2) آيۀ 1، سورۀ نساء.

(3) بحار، ج 11، ص 226، ح 5.

(4) بحار، ج 11، ص 225، ح 4.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 119

تدلّ علي انّهم تزوّجوا بمَن نزل اليهم من الحور و الجانّ و قد عرفت الحق في ذلك «1».

دليل قول دوّم: روايات كثيره اي دلالت بر اين قول دارد

و ان تفاوتت ألسنتها.

گروه اوّل: دسته اي از روايات مي گويد نكاح اخوة و اخوات قبيح

است و خدا اوليائش را از اين امر قبيح به وجود نمي آورد؛ ولي چگونگي ازدياد نسل را بيان نمي كند.

* … عن ابن توبه

(مجهول الحال)

عن زرارة قال: سئل أبو عبد اللّٰه عليه السلام كيف بدو النسل فانّ عندنا اناساً يقولون ان اللّٰه اوحي الي آدم ان يزوّج بناته من بنيه و انّ اصل هذا الخلق من الاخوة و الاخوات قال أبو عبد اللّٰه عليه السلام: سبحان اللّٰه و تعالي عن ذلك علوّاً كبيراً يقولون من يقول هذا انّ اللّٰه جعل اصل صفوة خلقه و احبائه و انبيائه و رسله و المؤمنين و المؤمنات من حرام و لم يكن له من القدرة ما يخلقهم من الحلال و قد أخذ ميثاقهم علي الحلال و الطهر الطاهر الطّيّب و اللّٰه لقد نبّئت ان بعض البهائم … «2»

بحث سندي و دلالي اين حديث قبلًا بيان شد و بيان شد كه مضمون روايت خلاف وجدان است.

* … عمّن سمع زرارة يقول و ذكر مثله

(روايت قبلي است با سند ديگر)

و زاد … ان كتب اللّٰه كلّها في ما جريٰ فيه القلم في كلها تحريم الاخوات علي الاخوة، مع ما حرّم. الحديث «3».

* … عن الاصبغ ابن نباتة، عن امير المؤمنين عليه السلام في حديث ان الاشعث قال له: كيف يؤخذ من المجوس الجزية و لم ينزل عليهم كتاب و لم يبعث اليهم نبي؟ فقال: بلي يا اشعث قد انزل اللّٰه عليهم كتاباً و بعث اليهم نبيّاً و كان لهم مَلِك سكر ذات ليلة فدعا بابنته الي فراشه فارتكبها فلمّا اصبح تسامع به قومه فاجتمعوا الي بابه و قالوا: اخرج نطهّرك و نقم عليك الحد فقال: هل علمتم ان اللّٰه لم يخلق خلقاً

اكرم عليه من ابينا آدم و حوّا؟ قالوا: صدقت قال: أ ليس قد زوّج بنيه من بناته و بناته من بنيه؟ قالوا: صدقت هذا هو الدّين فتعاقدوا علي ذلك فمحي اللّٰه العلم من صدورهم و رفع عنهم الكتاب فهم الكفرة يدخلون النّار بلا حساب، و المنافقون أسوأ حالًا منهم. «4»

اين روايات قبح و ممنوعيت اين كار را بيان مي كند؛ ولي چگونگي افزايش نسل را بيان نمي كند.

گروه دوّم: دسته اي از روايات مي گويد كه با حوريه ازدواج كردند. «5»

گروه سوّم: دسته اي از روايات مي گويد كه با جنّيه ازدواج كردند. «6»

گروه چهارم: دسته اي از روايات مي گويد كه هم با حوريّه و هم با جنّيه ازدواج كرده اند. «7»

102 ادامۀ مسئلۀ 2 … 2/ 2/ 80

اين روايات متضافر و متعدد هستند و در كتب روائي و تفسير نقل شده و به حدي است كه علماء اهل سنت هم روايات ما را از طرق شيعه نقل كرده اند، از جمله تفسير المنار در ذيل آيۀ «وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ … » «8» رواياتي را نقل مي كند، پس اين نظر در بين شيعه معروف بوده است و اهل سنّت هم مي دانستند.

ولي اين روايات، علي رغم تكاثر و تضافر خالي از اشكال نيست.

اشكال اوّل: آيا ممكن است فرزندان آدم با حوريه اي ازدواج كنند كه «جسمٌ نوري» و يا جنّيّه اي كه «جسمٌ ناري» در حالي كه از نظر جنس مخالف هم هستند.

ان قلت: دربارۀ قيامت چه مي گوئيد كه معاد جسماني است و انسانها همسراني از حوريّه هم دارند هرچه در آنجا مي گوئيد در ما نحن فيه هم بگوئيد.

قلنا: ممكن است انسان از غير همجنس براي لذت جسماني استفاده كند؛ ولي فرزندي متولد نمي شود،

پس انسان كه جسمي ترابي است در بهشت از حوريّه براي لذات جسماني استفاده مي كند ولي تولّد فرزند بعيد مي باشد و حال آنكه فرض ما در اينجا تولّد فرزندان است.

اشكال دوم: اين روايات با هم متعارض هستند بعضي مي گويند صرفاً با حوريّه، بعضي مي گويند صرفاً با جنّيه و بعضي مي گويند با هر دو ازدواج كردند.

اللّٰهم الّا ان يقال: روايتي كه مي گويد حوريّه، ساكت است از جنّيّه و يا روايتي كه مي گويد جنّيّه ساكت است از حوريّه.

اشكال سوم: بعضي از اين روايات خلاف وجدان و آن چيزي است كه ما عيناً در خارج مي بينيم.

______________________________

(1) تفسير الميزان، ج 4، ص 147.

(2) ح 4، باب 3 از ابواب محرّمات نسبيّه.

(3) ح 5، باب 3 از ابواب محرّمات نسبيّه.

(4) ح 3، باب 3 از ابواب محرّمات نسبيّه.

(5) ح 1، باب 3 از ابواب محرّمات نسبيّه.

(6) ح 6، باب 3 از ابواب محرّمات نسبيّه.

(7) تفسير برهان، ذيل آيۀ 1 سورۀ نساء.

(8) ج 4، ذيل آيۀ 27 سورۀ مائده.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 120

اقوال عامّه:

چند دسته از عامه (مفسّران و مورّخان و فقهاء) متعرّض اين مسأله شده اند مفسّران در ذيل آيۀ «وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبٰا قُرْبٰاناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمٰا … » «1» اين بحث را مطرح كرده اند.

چون آنها معتقدند به اينكه فرزندان آدم دوقلو به دنيا آمده اند و داستان همزاد قابيل كه زيباتر از همزاد هابيل بود و اينكه يكي از عوامل قتل هابيل حسادتي بود كه قابيل از اين كار داشت، بنابراين در ذيل اين آيه روايات مربوط به ازدواج فرزندان آدم را نقل كرده اند.

از جمله زمخشري در كشّاف «2» و از بين مورّخين ابن

اثير در الكامل «3» و طبري در تاريخ طبري «4» و مسعودي در مروج الذهب «5» به اين مسأله پرداخته اند. ابن اثير بعد از نقل قصّۀ هابيل و قابيل بيان مفصّلي دارد و ازدواج با يكديگر را ترجيح مي دهد.

طبري در تاريخش از افراد متعدّد نقل مي كند.

مسعودي مي گويد كه آدم عليه السلام كوشش كرد كه اينها با همزاد خود ازدواج نكنند ولي چون موضع اضطرار بود و راهي نداشت، هر يك با همزاد ديگري ازدواج كرد.

اهل سنت در بعضي كتابهاي فقهيشان مانند مبسوط سرخسي و در بعضي از كتابهاي حديث مانند سنن بيهقي به اين مسأله اشاره دارند. ابن ابي الحديد هم در شرح نهج البلاغه اشاره اي به آن دارد.

نكتۀ جالب توجّه اين است كه در هيچ يك از اين منابع، حديثي از پيامبر وجود ندارد، بلكه روايات را از صحابه و يا مفسّرين يا مورّخين نقل كرده اند و مستند به پيامبر نيست، بر خلاف ما كه روايات ما مستند به معصوم عليه السلام است. احتمال دارد كه ريشۀ اين مسأله (ازدواج فرزندان آدم با يكديگر) از عهدين (تورات و انجيل) باشد.

بنابراين قول مرحوم علّامۀ مجلسي كه مي فرمود مشهور بين عامه قول اول است درست است.

بررسي قول اوّل و دوم:

قول اوّل دو روايت داشت كه دلالتش صريح بود، امّا سندش غير معتبر؛ ولي ظاهراً موافق كتاب اللّٰه و در قول دوم روايات متضافر و بعضي صحيح السند، موافق با شهرت و مخالف عامّه؛ ولي مخالف ظاهر كتاب اللّٰه بود.

بين اين دو قول چه كنيم؟ آيا ظاهر كتاب را بگيريم يا شهرت را.

در اينجا لا يبعد كه كسي بگويد، چون از آن مواردي است كه يُرَدُّ علمه الي اهله و از احكام

عمليّه اي نيست كه مبتليٰ به باشد، لذا توقّف مي كنيم و اگر در اين مورد سؤال شود، اينطور نيست كه جوابي نداشته باشيم، بلكه مي گوئيم دو دسته روايت نقل شده است و هر دو قول را نقل مي كنيم. ممكن است كسي بگويد قول دوم قوي تر است و لذا خيلي ها به آن تمايل دارند؛ ولي لو لا مخالفت ظاهر كتاب قول دوم ترجيح دارد.

تا اينجا دو قول معروف را مطرح كرديم و قائل به توقّف شديم.

قول سوم: نكاح ابناء آدم با نسل ديگري از انسان بوده است

منتهي انسانهائي كه قبل از آدم بوده و منقرض نشده بودند. براي اين مطلب سه قرينه ذكر شده است.

1- اقوال مورّخين از جمله ناسخ التواريخ كه مي نويسند، قبل از آدم انسانها و تمدّنها و سلاطين متعدّدي بوده اند، و شايد قرآن هم در آيۀ «قٰالُوا أَ تَجْعَلُ فِيهٰا مَنْ يُفْسِدُ فِيهٰا وَ يَسْفِكُ الدِّمٰاءَ» «6» به اين مسأله اشاره داشته باشد، زيرا اگر انساني قبل از آدم نبود، ملائكه از كجا مي دانستند كه او خون ريز است؟

2- علم امروز مي گويد كه انسانها از ميليونها سال پيش وجود داشتند درحالي كه هبوط آدم را به چند هزار سال قبل برمي گردانند.

3- روايات متعدّدي داريم كه مي گويد قبل از آدم، انسانهائي بوده اند از جمله رواياتي است كه مرحوم صدوق در كتاب توحيد و كتاب خصال دارد.

در خصال از امام باقر عليه السلام نقل مي كند:

* بلي و اللّٰه لقد خلق اللّٰه تبارك و تعالي الف الف عالم و الف الف آدم أنت في آخر تلك العوالم و اولئك الآدميّين «7».

در توحيد صدوق «8» نيز مطلب نقل شده است.

صاحب تفسير المنار همين روايت صدوق و روايت ديگري را از امام صادق عليه السلام نقل كرده است:

* إنّ للّٰه تعالي

اثني عشر الف عالم كل عالم منهم اكبر من سبع سماوات و سبع ارضين ما يري عالم منهم أنّ للّه عزّ و جلّ عالماً غيرهم «9».

بنابراين مطابق اين نظريّه قبل از آدم انسانهائي بوده اند و ما اوّلين

______________________________

(1) آيۀ 27، سورۀ مائده.

(2) كشاف، ج 1، ص 624.

________________________________________

شيرازي، ناصر مكارم، كتاب النكاح (مكارم)، 6 جلد، انتشارات مدرسه امام علي بن ابي طالب عليه السلام، قم - ايران، اول، 1424 ه ق كتاب النكاح (مكارم)؛ ج 2، ص: 120

(3) الكامل، ج 1، ص 541.

(4) تاريخ طبري، ج 1، ص 92.

(5) مروج الذهب، ج 1، ص 31.

(6) آيۀ 30، سورۀ بقره.

(7) آخرين حديث كتاب خصال.

(8) ح 2، باب 38.

(9) تفسير المنار، ج 4، ص 325.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 121

انسان روي زمين نيستيم و دليلي نداريم كه تمام انسانهائي كه قبل از آدم بوده اند منقرض شده باشند. بنابراين ممكن است ازدواج فرزندان آدم با بقاياي انسانهاي پيشين صورت گرفته باشد، البتّه دليلي بر اين مطلب نداريم ولي قول سوم مشكل ازدواج حوريه با انسان را كه تولّد فرزند از آن ممكن نبود، حل مي كند؛ ولي مشكل مخالفت ظاهر كتاب اللّٰه كه در قول دوم بود در قول سوم هم بقوّت خويش باقي است.

ان قلت: آدم اوّلين انسان روي زمين نبوده و قبل از او انسانهاي ديگري بوده اند، اين مطلب با جمله اي كه حضرت علي عليه السلام در خطبۀ اشباح دارد نمي سازد:

فلمّا مهّد ارضه و انفذ امره، اختار آدم خيرةً من خلقه و جعله اوّل جبلّته «1».

قلنا: اگر به معني «جبلّة» مراجعه شود جواب روشن مي شود، كوه و جمعيّت هاي زياد را «جبلّة» مي گويند، معني ديگر جبلّة طبيعت (فطرت) است و فطرت

انسان هم مانند كوه قابل جابجائي نيست.

جبلّة به معناي انسان برجسته هم آمده است و منافات ندارد كه انسانهاي ديگري قبل از آدم بوده اند ولي انسان برجسته نبودند.

هذا غاية ما في الباب و ما اصراري در انتخاب يكي از اقوال نداريم چون مربوط به شريعت نيست و نيازي به فتويٰ ندارد و توقّف مي كنيم.

[مسألۀ 3 (وطء الشبهة)]

اشاره

103 مسئلۀ 3 (وطء الشبهة) … 3/ 2/ 80

مسألة 3: المراد بوطء الشبهة الوطء الّذي ليس بمستحق مع عدم العلم بالتحريم، كما اذا وطاء اجنبيّة باعتقاد أنّها زوجته، أو مع عدم الطريق المعتبر عليه بل أو الاصل كذلك، و مع ذلك فالمسألة محل اشكال (صورت دوم كه شك دارد محل اشكال است كه آيا وطي به شبهه است يا نه)

و يلحق به (وطي به شبهه)

وطء المجنون و النائم و شبههما (اي غير بالغ)

دون السكران اذا كان سكره بشرب المسكر عن عمدٍ و عصيان.

عنوان مسأله:

اين مسأله در مورد وطي به شبهه است كه مسئلۀ بسيار مهمّي است و در همه جاي فقه با مسئلۀ ولد شبهه برخورد مي كنيم. مرحوم امام در اين مسأله سراغ مصداق وطي به شبهه مي رود، چون حكم آن را در مسئلۀ قبل با يك كلمه بيان كردند (و يلحق به ولد الشبهه) و در اينجا بحث صغروي مي كنند؛ ولي ما هم كبروي بحث مي كنيم و هم صغروي.

صور مسأله:

اشاره

مرحوم امام (ره) چهار صورت را متذكّر شده اند:

1- آنجائي كه علم دارد. 2- مجنون و نائم و صغير. 3- جائي كه شك به زوجيّت داشته باشد و وطي كند. 4- سكراني كه عمداً مست شده است.

مرحوم امام دو صورت اوّل را از مصاديق مسلّم وطي به شبهه گرفته اند؛ ولي دو مورد آخر را از موارد مشكوك برشمرده اند.

المسألة في مقامين:

در مسأله در دو مقام بحث مي كنيم:

مقام اوّل: وطء الشبهة يلحق بالنسب (كبري)
اشاره

فقهاء در مورد حكم، مسأله را مسلّم گرفته اند، (ارسلوه ارسال المسلّمات) صاحب جواهر در مورد وطي به شبهه حدوداً دوازده صفحه صحبت مي كند كه فقط يك خط در مورد كبري و بقيه در مورد صغري است، عبارت جواهر چنين است:

و كذا يثبت النسب مع الشبهة اجماعاً بقسميه «2»

مرحوم آقاي حكيم در مستمسك ذيل كلام صاحب عروة جملۀ كوتاهي در مورد حكم مسأله بيان مي كند و سپس شش صفحه در مورد موضوع وطي به شبهه بحث مي كند.

مرحوم شهيد ثاني در مسالك خيلي كوتاه تر از صاحب جواهر حكم را بيان مي كند و مي فرمايد:

و يلحق به وطء الشبهة و المراد به … «3»

ادلّه:

دلايل اين مسأله چيست؟

1- اجماع.

2- شمول عمومات.

3- عدم شمول روايات.

ولدي از وطي شبهه متولد شده است عنوان ولد بر او صادق است و ولد حرام هم نيست، پس عناوين شامل او مي شود.

ما در فرزند نامشروع روايت داريم كه شارع نسب را قبول نكرده،

(الولد للفراش و للعاهر الحجر)

؛ ولي در مورد وطي شبهه چنين گفته نشده است و عموماتي كه در تمام ابواب داريم شامل وطي به شبهه مي شود و روايات نافيه مخصوص زناست.

______________________________

(1) خطبۀ 91 نهج البلاغه.

(2) ج 29، ص 244.

(3) مسالك، ج 7، ص 202.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 122

مقام دوم: ما الوطء بالشبهة؟ (صغري)
اشاره

در موضوع مسأله بحث زيادي مطرح است. موارد مسلّمي دارد كه همه آن را قبول دارند و موارد مشكوكي هم دارد كه محلّ دعوا است.

موارد وطي شبهه:

مجموعۀ آن ده مورد است:

1- اذا وطء امرأة مع اعتقادٍ قطعي انّها امرأته.

2- اذا وطئها مع قيام دليل شرعي معتبر (مثلًا دو شاهد عادل شهادت دادند كه صيغه خوانده شده است و وطي حاصل شد، ولي بعداً معلوم شد كه عقد خوانده نشده بود).

3- اذا وطئها مع قيام اصل شرعي كالاستصحاب (مثلًا در عدّۀ رجعي فكر مي كرد كه عدّه اش تمام نشده است، بمقتضاي استصحاب رجوع نموده و وطي كرد، ولي بعداً معلوم شد كه عدّه تمام شده).

4- اذا وطئها مع الظّنّ غير المعتبر (مثلًا گمان مي كرد كه عقد خوانده شده و وطي كرد. اين ظن غير معتبر است كه بعضي آن را وطي به شبهه مي دانند و بعضي نمي دانند).

5- اذا وطئها مع الشك أو الوهم (مثلًا وطي كرده در حالي كه شك داشته يا احتمال مي داده كه زوجۀ اوست).

6- اذا وطء امرأة يعلم حرمتها عليه اكراهاً و جبراً (مثلًا مردي زني را تهديد كند و وطي كند، از ناحيۀ زوج زنا به عنف است ولي از ناحيۀ زوجه وطي به شبهه است يا شخص ثالثي زن و مردي را وادار به وطي كند).

7- اذا واقعها اضطراراً (حديثي در كتاب حدود داشتيم كه زني متّهم به زنا با مردي بود كه از باب اضطرار زن راضي به وطي شده بود).

8- اذا واقعها في حال الجنون أو في حال الصغر، (حالي كه مكلّف نيست).

9- اذا واقعها في حال النّوم (ذاتاً مكلّف است ولي موقّتاً حالت نوم دارد كه تكليف را برمي دارد).

10- اذا

واقعها في حال السكردو صورت دارد، يكي عمدي و ديگري غير عمدي است (اين شاخه از مسأله ملحق به وطي به شبهه است).

البتّه همۀ اين موارد را مي توان در چند عنوان خلاصه كرد:

1- عنواني كه حجّت شرعي دارد (يقين، اصل يا دليل شرعي).

2- عنواني كه احتمال حجّت شرعي مي دهد (ظن، شك، وهم).

3- غير مكلّف (غير بالغ، نائم، مجنون، سكران).

4- اضطرار، اكراه و اجبار.

104 ادامۀ مسئلۀ 3 … 4/ 2/ 80

تعريف وطي به شبهه:

مرحوم صاحب جواهر از افراد مختلف براي وطي به شبهه سه تعريف نقل مي كند:

تعريف اوّل:

انّه (وطي به شبهه) الوطء الذي ليس بمستحقّ في نفس الامر مع اعتقاد فاعله الاستحقاق او صدوره عنه بجهالة مغتفرةٍ في الشرع (جاهل قاصر) او مع ارتفاع التكليف (مكره، نائم، مجنون، مضطر) بسبب غير محرّم (سكران عن عمد) «1».

تعريف دوم:

انّه الوطء الذي ليس بمستحق مع ظن الاستحقاق «2» (كه تمام احكام ظن را ظاهراً شامل مي شود، امّا مواردي مثل اجبار و اضطرار و اكراه و نائم داخل در مسأله نيست).

تعريف سوم:

الوطء الّذي ليس بمستحقّ مع عدم العلم بالتحريم «3» (عدم العلم، شك و وهم را هم شامل مي شود).

اين تعاريف بعضي ظن و بعضي عدم العلم و بعضي تمام موارد را شامل مي شود. در برابر تمام اين تعاريف سؤالي مطرح است. مأخذ اين تعاريف كجاست؟

آيا معني لغوي شبهه است يا معني شرعي؟ اينها ادّعاهائي بدون دليل است و عقيدۀ ما اين است كه از راه خوبي به مسئلۀ وطي به شبهه وارد نشده اند. كلمۀ وطي به شبهه در هيچ روايتي نيست بلكه در معاقد اجماعات است، و بيان خواهيم كرد كه ظاهراً اجماع مدركي است و به درد ما نمي خورد، البتّه حديث

مرسله اي كه در آن لفظ وطي به شبهه آمده است و فقط دو مورد از ده مورد را شامل مي شود، وجود دارد:

* و رواه علي بن ابراهيم في تفسيره مرسلًا الّا انّه قال: ستّة نفر،

شش نفر را نزد عمر بردند، عمر دستور داد كه همه را حد بزنند، علي عليه السلام حاضر بود و فرمود كه اين حد درست نيست و دستور داد

______________________________

(1) جواهر، ج 29، ص 244.

(2) جواهر، ج 29، ص 248.

(3) جواهر، ج 29، ص 248.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 123

يكي را رجم كردند، ديگري را حد زدند و ديگري را نصف حد زدند، چهارمي را معاف كرد و پنجمي را فرمود تعزير كنيد. حضرت تك تك موارد را توضيح داده و در مورد پنجمي فرمود:

ثمّ قال: و امّا الخامس فكان ذلك عنه بالشبهة فعزّرناه و ادّبناه. «1»

منظور از شبهه چيست؟ در روايت تفسيري در مورد آن نشده است، احتمالًا مربوط به جائي است كه شخص مقصّر بوده (صورت ظنّ و شك) كه حدّ زنا ندارد ولي تعزير و تأديب دارد، و الّا اگر قاصر بود، تعزير نداشت. اگر اين حديث سندي داشت في الجمله مشكل را حل مي كرد، البتّه فقط در موارد محدود.

پس كاري با تفسير كلمۀ وطي به شبهه نداريم، چون وقتي به دنبال تفسير كلمه مي رويم كه يا در آيه باشد يا در روايت يا در معقدِ اجماعِ تعبّدي؛ ولي هيچ يك در اينجا نيست پس تفسير وطي به شبهه را كنار مي گذاريم.

ان قلت: اگر چنين است چرا كلمۀ وطي به شبهه را مرتّباً تكرار مي كنيد؟

قلنا: منظور ما از وطي به شبهه همان عناوين عشره است. و اين لفظ بار

فقهي ندارد. كليد حل مسأله اين است كه احكامي را كه دربارۀ نسب صحيح و زنا هست، در نظر بگيريم و ببينيم احكام اين عناوين عشره با احكام نكاح صحيح مطابق است يا با احكام زنا.

طريقۀ ورود به مسأله:
اشاره

زنا و نكاح احكامي دارد و براي ملحق كردن وطي به شبهه به نكاح، بايد اين احكام را بررسي كنيم.

تفاوت بين نكاح و زنا:

چهار فرق است كه بين زنا و نكاح بيان كرده اند:

1- حد: زنا حد دارد و نكاح حد ندارد.

2- مهر: زنا مهر ندارد ولي نكاح مهر دارد.

3- عدّه: زنا عدّه ندارد (البته محل بحث است كه بعضي عدّۀ آن را يك حيض مي دانند) ولي نكاح عدّه دارد.

4- نسب: زنا نسب درست نمي كند (للعاهر الحجر) ولي نكاح نسب دارد.

105 ادامۀ مسئلۀ 3 … 5/ 2/ 80

راه بررسي:
اشاره

اكنون كه مي خواهيم بگوئيم وطي به شبهه ملحق به نكاح است بايد ببينيم در چند مورد از اين احكام ملحق به نكاح است؟

براي بررسي اين احكام در مورد وطي به شبهه دو راه داريم:

1- از طريق قاعده. 2- از طريق روايات خاصّۀ پراكنده، كه في الجمله مسأله را بيان مي كند.

1- از طريق قاعده:
اشاره

هل وطء الشبهة بحكم العقد في جميع هذه الاحكام الاربعة؟

در اينجا چهار حكم عمده داريم:
1- حد:

وطي به شبهه ملحق به نكاح است و حد ندارد مگر آنجائي كه حجّت شرعيّه نداشته است مثلًا احتمال مي داد كه شوهرش مرده و شوهر كرد، در اينجا استصحاب مي گويد كه شوهر نمرده است و حجّت شرعي ندارد، پس اگر معلوم شد كه شوهر زنده است، زن را حد مي زنيم و يا مثلًا مست عصياني عمدي كه مي دانست اگر مست شود سراغ اين موارد مي رود، معذور نيست پس قاعده اقتضا مي كند كه در تمام مواردي كه معذور است حدّ شرعي ندارد (وطء الشبهه ملحق بالنكاح في الموارد التي هو معذور بمقتضي القواعد).

2- مهر:

روايت مي گويد:

لا مهر لبغيٍّ

، امّا كسي كه خطائي كرده و در خطايش معذور بوده، محترم است و بغيّ نيست و لذا بايد مهريّه بدهد (مهر المثل) و در مواردي كه معذور نيست مهر ندارد و عنوان بغي صدق مي كند.

3- عدّه:
اشاره

علما اجماع دارند كه در موارد وطي به شبهه عدّه هست. صاحب جواهر مي فرمايد: لا خلاف فيه و لا اشكال «2»، دليل مسأله غير از اجماع روشن است، چون اگر نطفه اي منعقد شود حلال و محترم است و لذا عدّه دارد و امّا در مواردي كه معذور نبود حكم زنا دارد.

آيا زنا عدّه دارد؟

اين مسأله محلّ بحث است، مرحوم صاحب عروه «3» در اين باره بحثي دارد. ايشان مي فرمايد رواياتي داريم كه مي گويد بايد عدّه نگه دارد: «و الاحوط الاولي ان يكون بعد استبراء رحمها بحيضةٍ من مائه». (يك بار حائض شود براي او كافي است) ايشان مي خواهد بفرمايد كه عدّه مستحبّ است و يا بدون عدّه كراهت دارد ولي ما قائل به احتياط هستيم.

مرحوم شهيد ثاني مي فرمايد: اگر عدّه نگه ندارد و فرزندي متولد شود معلوم نيست كه از اوست يا نه.

______________________________

(1) وسائل، ج 18، ح 17، باب 1 از ابواب حدّ زنا.

(2) جواهر، ج 32، ص 246.

(3) عروه، احكام نكاح، فصل 4، مسئلۀ 17، ص 823.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 124

بحث ما در عدّۀ زنا نيست، بلكه در عدّۀ وطي به شبهه است كه گفتيم مثل عدّۀ زنان مزوّجه است و لذا بحث عدّۀ زانيه در جاي خودش بحث خواهد شد.

4- نسب:

المشهور الحاق النسب في جميع احكام، حتّي الارث، ما در مسئلۀ نكاح، زنا را به نسب ملحق كرديم؛ پس وطي به شبهه را هم ملحق مي كنيم و

«للعاهر الحجر»

در اينجا جاري نيست، چون اب و ابن وام … صادق است و شارع نفي نسب نكرده است، پس ولد شبهه ملحق به ولد نكاح است، در حضانت، ارث، نكاح، … البتّه در مواردي كه معذور است تمام احكام نكاح جاري است و در جائي كه معذور نيست احكام زنا جاري مي شود.

نتيجه:

طبق قاعده در بررسي احكام، وطي به شبهه به نكاح ملحق مي شود، به شرط اينكه معذور باشد.

جمع بندي:

تعاريف را كنار گذاشتيم و گفتيم مشكلي را حل نمي كند چون در كتاب و سنّت وطي به شبهه نداريم پس بايد سراغ احكام برويم و از طريق قاعده وارد شويم كه علي القاعده در آنجائي كه معذور است، ملحق به نكاح مي شود.

106 ادامۀ مسئلۀ 3 … 8/ 2/ 80

2- روايات خاصّه:

در اين روايات كلمۀ وطي به شبهه نيست، ما هستيم و مصاديق آن، و حتّي تمام احكام هم در يك روايت بيان نشده است، بلكه در روايات يا بيان حكم عدّه، يا مهريّه، يا حكم ولد و يا عدم حد شده است. اسناد بعضي از اين روايات، معتبر، و بعضي مشكل دارد؛ ولي اگر اين روايات را كنار هم بگذاريم شايد بتوانيم يك قانون كلّي كه در كلمات علماء آمده و از قواعد استفاده كرديم، از آن استخراج كنيم.

از طرف ديگر، تمام مصاديق شبهه در اين روايات نيست، بلكه غالباً مسئلۀ جهل است، و گاهي جنون. اين روايات عمدتاً در سه باب آمده است:

* … عن زرارة، عن ابي جعفر عليه السلام قال: اذا نعي الرجل الي اهله أو خبّروها انّه طلّقها فاعتدّت ثم تزوّجت فجاء زوجها بعد، فانّ الاوّل احقّ بها من هذا الرجل، دخل بها او لم يدخل بها

(زوج اوّل)

، و لها من الآخر المهر بما استحلّ من فرجها، قال: و ليس للآخر ان يتزوّجها ابداً «1»

(چون ازدواج به ذات بعل عن جهلٍ مع الدخول است).

در روايت فقط مسئلۀ مهر بيان شده است و در مورد ولد و عدّه صحبتي نيست، منتهي بحث در اين است كه آيا اين روايت معذور و غير معذور را شامل مي شود (عام) يا مواردي را شامل مي شود كه

دليل شرعي داشته باشد (خاص)؟

ظاهراً شامل جائي است كه دليل شرعي دارد و معذور است، پس اين روايت از دو جهت محدود است، از جهت حكم فقط شامل حكم مهر است و از نظر مورد هم شامل موردي است كه دليل و حجت شرعي دارد.

* … عن محمّد بن مسلم، عن ابي جعفر عليه السلام قال: سألته عن رجلين شهدا علي رجلٍ غايب عند امرأته انّه طلّقها فاعتدّت المرأة و تزوّجت ثمّ انّ الزوج الغائب قدم فزعم

(اي علم)

انّه لم يطلّقها فاكذب نفسه احد الشّاهدين، فقال: لا سبيل للاخير عليها

(چون نكاح به ذات بعل است)

و يؤخذ الصداق من الذي شهد فيردّ علي الاخير، و الاوّل املك بها و تعتدّ من الاخير و لا يقرّبها الاوّل حتّي تنقضي عدّتها «2».

در اين روايت حكم مهريّه و عدّه بيان شده است و معلوم مي شود كه مهريّه ثابت است و زن بايد عدّه نگه دارد و مورد روايت در جائي است كه شخص از طريق معتبر اقدام كرده است.

* … عن محمّد بن قيس قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن رجل حسب اهله انّه قد مات او قتل فنكحت امرأته و تزوّجت سرّيته

(كنيزش)

و ولدت كل واحد منهما من زوجها فجاء زوجها الاوّل و مولي السّريه، قال: فقال: يأخذ امرأته فهو احقّ بها و يأخذ سرّيته و ولدها

(چون از كنيز او استيلاد شده است)

أو يأخذ

(مولي)

رضا من ثمنه «3»

(اي ولد).

ذيل روايت به اين معني است كه مولي ثمن ولد را از شوهر كنيز مي گيرد؛ ولي ما قاعده اي داريم كه ولدِ شخص حرّ نمي تواند عبد باشد، پس در ما نحن فيه، حدّ اكثر اين است كه وطي به شبهه بوده، و چون

ولد، حر شده است (در واقع منفعت مولي فوت شده است) مولي بايد ثمن بچّه را (اگر عبد بود چه قيمتي داشت) بگيرد. پس مولي ولد را به عنوان گروگان براي اخذ ثمن نگه مي دارد.

طبق اين تفصيل ولد، مال شوهر كنيز مي شود. پس از اين روايت فقط حكم الحاق ولد استفاده مي شود.

* … عن زرارة، عن ابي جعفر عليه السلام قال: اذا نعي الرجل الي اهله او خبّروها انّه قد طلّقها فاعتدّت ثم تزوّجت فجاء زوجها الاوّل، قال:

______________________________

(1) ح 1، باب 37 از ابواب عدد.

(2) ح 2، باب 37 از ابواب عدد.

(3) ح 3، باب 37 از ابواب عدد.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 125

الاوّل احقّ بها من الآخر دخل بها او لم يدخل بها، و لها من الآخر المهر بما استحلّ من فرجها «1»

(اين روايت در واقع همان روايت قبلي زرارة است).

* … عن ابي بصير و غيره، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام انّه قال في شاهدين شهدا علي امرأة بانّ زوجها طلّقها أو مات عنها فتزوّجت ثم جاء زوجها، قال: يضربان الحدّ

(به معني تعزير است چون در اين مورد حد نداريم)

و يضمّنان الصداق للزوج بما غرّاه ثم تعتدّ و ترجع الي زوجها الاوّل «2».

اين روايت حكم صداق و مهر را بيان مي كند و مورد هم در جائي است كه طريق معتبر دارد.

* … عن ابن بكير او عن ابي العباس، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام في المرأة تزوّج في عدّتها، قال: يفرّق بينهما و تعتدّ عدّة واحدة منهما جميعاً «3»

(ممكن است طريق شرعي داشته باشد يا احتمال مي داده است؛ ولي تعمّد محض را شامل نمي شود).

شاهد در اين است كه مقدار باقي ماندۀ از

عدّۀ زوج اوّل با عدّۀ وطي به شبهه تداخل مي كند، پس وطي به شبهه عدّه دارد، منتهي از نظر مورد، احتمال دارد كه عام باشد و جائي را هم كه دليل معتبر شرعي ندارد شامل شود.

107 ادامۀ مسئلۀ 3 … 9/ 2/ 80

* … عن زرارة، قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن امرأة نُعي اليها زوجها فاعتدّت

(عدّۀ وفات)

فتزوّجت فجاء زوجها الاوّل ففارقها و فارقها الآخر، كم تعتدّ للنّاس؟ قال: بثلاثة قروء

(حيض)

و انّما يستبرأ رحمها بثلاثة قروء، تحلّها للنّاس كلّهم، قال زرارة: و ذلك أنّ اناساً

(فقهاء عامّه)

قالوا: تعتدّ عدّتين لكل واحدةٍ عدّة، فأبي ذلك أبو جعفر عليه السلام و قال: تعتدّ ثلاثة قروء فتحلّ للرجال «4».

نكاتي از اين حديث استفاده مي شود:

نكتۀ اوّل: روايت مي گويد عدّۀ واحده بجا مي آورد. آيا اين عدّه مربوط به شوهر اوّل است يا شوهر دوم؟ روايت دو احتمال دارد:

1- عدّه براي شوهر اوّل است و دومي كه وطي به شبهه است، عدّه نمي خواهد (شاهدي بر بحث ما نيست).

2- ادغام دو عدّه (وطي به شبهه و طلاق) كه اگر چنين باشد، شاهد براي بحث ما است.

و لكنّ الإنصاف: ظاهراً تداخل عدّتين است، چون راوي مي گويد كه اهل سنّت دو عدّه قائل هستند و امام مي فرمايد دو عدّه متداخل هستند.

نكتۀ دوم: اهل سنّت هم مسئلۀ وطي به شبهه را مثل نكاح مي دانند بلكه شديدتر، به طوري كه دو عدّه قائلند، يك عدّه براي طلاق شوهر اوّل و يك عدّه براي وطي به شبهه از شوهر دوم.

نكتۀ سوم: آيا اين زن از طريق معتبر باخبر شده يا اينكه اعم از طريق معتبر و غير معتبر؟ اگر بگوئيم مراد عام است (طريق معتبر و غير

معتبر)، بسياري از شقوق مسأله را شامل مي شود و اگر بگوئيم خاصّ است، فقط شامل طرق معتبر مي شود. روايت از اين جهت در مقام بيان نيست و بعيد نيست كه بگوئيم مراد خاصّ است.

* … عن يونس عن بعض اصحابه

(حديث مرسله است)

في امرأة نعي اليها زوجها فتزوّجت ثم قدم زوجها الاوّل فطلّقها و طلّقها الآخر

(دومي كه طلاق لازم ندارد، پس منظور طلاق لغوي به معني رها كردن است)

، فقال ابراهيم النخعي: عليها ان تعتدّ عدّتين، فحملها زرارة الي ابي جعفر عليه السلام فقال: عليها عدّة واحدة. «5»

* … عن جميل عن بعض اصحابه

(روايت مرسله است)،

عن احدهما

(امام باقر يا امام صادق) عليه السلام

في المرأة تزوّج في عدّتها قال:

يفرّق بينهما و تعتدّ عدّة واحدة منهما جميعاً

(صراحت دارد كه عدّه براي هر دو است، هم وطي به شبهه و هم عدّه اي كه در آن بوده است)

و ان جاءت بولد لستّة أشهر أو اكثر فهو للاخير و ان جاءت بولد للاقل من ستّة اشهر فهو للاوّل. «6»

ظاهراً نكته اش اين است كه فراش موجود فعلي، دوّمي است، و ولد شبهه حكم فراش دارد، اگر شش ماه يا بيشتر باشد كه به دومي بخورد، دومي مقدّم است، امّا اگر به فراش دوّم نخورد (مثلًا پنج ماهه ولدي آورد) معلوم مي شود كه براي فراش اوّل است. روايت صريحاً ولد را منتسب مي داند و تمام احكام ولد را در وطي شبهه جاري مي داند.

تا اينجا نُه حديث بيان شد كه بعضي حكم عده، بعضي حكم مهر و بعضي حكم ولد را بيان مي كرد، دو حديث ديگر هم داريم كه در باب شبهه به معني اشتباه نيست، بلكه براي اكراه و اجباري است كه از مصاديق

وطي به شبهه قرار داديم.

______________________________

(1) ح 4، باب 37 از ابواب عدد.

(2) ح 5، باب 37 از ابواب عدد.

(3) ح 6، باب 37 از ابواب عدد.

(4) ح 1، باب 38 از ابواب عدد.

(5) ح 2، باب 38 از ابواب عدد.

(6) ح 14، باب 17 از ابواب مصاهرات.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 126

* … عن محمّد بن عمرو بن سعيد، عن بعض اصحابنا

(حديث مرسله است ولي معمول بها است)

قال: أتت امرأة الي عمر فقالت: يا امير المؤمنين انّي فجرت فاقم فيّ حدّ اللّٰه، فأمر برجمها و كان علي عليه السلام حاضراً فقال له: سلها كيف فجرتِ؟ قالت: كنت في فلاة من الارض فأصابني عطش شديد، فرفعت لي خيمة فأتيتها فأصبت رجلا اعرابياً، فسألته الماء فأبي عليّ أن يسقيني الّا ان امكنّه من نفسي، فولّيت منه هاربة، فاشتدّ بي العطش حتّي غارت عيناي و ذهب لساني، فلمّا بلغ منّي

(در آستانۀ مرگ قرار گرفتم)

أتيته فسقاني و وقع عليّ، فقال له عليٌّ عليه السلام: هذه الّتي قال اللّٰه عزّ و جلّ:

«فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ بٰاغٍ وَ لٰا عٰادٍ» * هذه غير باغية و لا عادية اليه فخلِّ سبيلها

(بگذار برود)

، فقال عمر: لو لا علي لهلك عمر. «1»

در اينجا تنها حكم عدم حدّ است، پس وقتي حدّي نباشد، زنا نيست و وقتي زنا نبود بالملازمه نسب، و مهر و عدّه هست.

* محمّد بن محمّد المفيد في الارشاد

(سند ندارد)

قال: روي العامة و الخاصّة

(حديثي است مشهور بين شيعه و اهل سنّت كه شهرتش قابل توجه است)

انّ امرأة شهد عليها الشهود انّهم وجدوها في بعض مياه العرب مع رجل يطأها و ليس ببعل لها، فأمر عمر برجمها، و كانت ذات بعل

(رجم زن شوهردار در

جائي است كه همسرش صبح و شام با اوست؛ ولي زني كه در بيابان است شرايط رجم را ندارد)

فقالت: اللّٰهم انّك تعلم أنّي بريّةٌ، فغضب عمر و قال: و تجرح

(تُكَذِّبُ)

الشهود ايضاً؟! فقال امير المؤمنين عليه السلام: ردّوها و اسألوها فلعلّ لها عذراً، فردت و سُئلت عن حالها، فقالت: كان لاهلي ابل فخرجت مع ابل اهلي و حملت معي ماء و لم يكن في ابلي لبن، و خرج معي خليطنا و كان في ابلٍ له، فنفد مائي فاستسقيته فأبي أن يسقيني حتّي امكّنه من نفسي فأبيت، فلمّا كادت نفسي أن تخرج امكنته من نفسي كرهاً، فقال امير المؤمنين عليه السلام: اللّٰه اكبر «فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ بٰاغٍ وَ لٰا عٰادٍ فَلٰا إِثْمَ» فلمّا سمع عمر ذلك خلّي سبيلها. «2»

جمع بندي: مجموعاً يازده روايت نقل كرديم. بعضي در مورد اكراه، بعضي در مورد يقين و بعضي در مورد ظنّ است، بعضي حكم نسب، بعضي حكم حد و بعضي حكم مهر را بيان مي كند. اگر همه را به هم ضميمه كنيم و از مورد، الغاء خصوصيت كنيم از مجموع، يك قاعدۀ كليّه استخراج مي شود.

لا يبعد، در تمام مواردي كه وطي به شبهۀ معذور است (هشت مورد از ده مورد) احكام عقد صحيح جاري است (مهر، نسب، عده، و عدم حد)

اضف الي ذلك: اگر مقتضاي قاعده را به آن ضميمه كنيم ديگر اشكالي در مسأله باقي نمي ماند و نياز به الاحوط نيست و احكام نكاح صحيح جاري مي گردد.

108 ادامۀ مسئلۀ 3 … 10/ 2/ 80

بقي هنا امورٌ:

الامر الاوّل: در وطي به شبهه نسبت به مواردي كه شخص معذور نيست چه حكمي جاري مي كنيم؟

آيا احكام زنا جاري مي شود؟ بعنوان مثال اگر زن، ظنّي پيدا كند كه شوهرش از دنيا رفته يا او را طلاق داده و با اين ظن،

شوهر كند، ولي بعداً معلوم شود كه شوهرش نمرده يا او را طلاق نداده، امر او چگونه است؟

مرحوم صاحب جواهر «3» اين مسأله را در جواهر مطرح و حقّ مسأله را ادا كرده است.

اين مسأله شقوقي دارد:

1- ظنّ معتبر باشد (دو شاهد عادل)، در اين صورت بلا اشكال داخل در وطي به شبهه بوده و ولد ملحق به نسب صحيح و تمام احكام نكاح ثابت است.

2- ظنّ غير معتبر باشد كه دو حالت دارد:

الف) مي داند ظنّ غير معتبر است و به ظنِّ غير معتبر نبايد اعتنا كرد (عالمٌ بالحكم و الموضوع)، در اين صورت اگر ازدواج كند زناست و تمام احكام زنا جاري مي شود.

ب) نمي داند كه شرعاً اين كار جايز نيست و لو قادر بر فحص هم بوده ولي سؤال نكرده است (جاهل قاصر يا جاهل مقصّر)، ظاهر كلام علما اين است كه اين قسم را داخل در وطي شبهه دانسته و آن را زنا نمي دانند، اطلاق بعضي از روايات هم اين مورد را شامل مي شود.

صاحب جواهر در اينجا شاهد خوبي مي آورد و مي فرمايد:

بسياري از مذاهب باطله نكاحهائي دارند كه در شرع اسلام باطل است (مثلًا نكاح با امهات و اخوات در مذهب مجوس) فقهاء اينها را ملحق به نسب صحيح دانسته اند، با اينكه مقصّر بوده و دنبال مسأله نرفته است تا آن را بياموزد، پس اين دليل مي شود كه در صورت مقصّر بودن هم، وطي به شبهه است. همچنين حديث

«لكل قومٍ نكاح»

هم شاهد ديگري است. حتّي در ميان مسلمين گاه مطلّقۀ ثلاث

______________________________

(1) وسايل، ج 18، ح 7، باب 18 از ابواب حدّ زنا.

(2) ح 8، باب 18 از ابواب حدّ زنا.

(3) ج 29، ص

256.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 127

در مجلس واحد و يا كسي كه طواف نساء نكرده است، نكاح مي كند، در عين اينكه باطل است و مي توانسته است بپرسد؛ ولي با اين حال فرزندان او را ولد الزنا نمي دانيم، بلكه نسب آنها صحيح است.

امام (ره) در كلام خود در اين قسمت چنين مي فرمايد:

كما اذا وطأ اجنبيّة باعتقاد انّها زوجته، او مع عدم الطريق المعتبر عليه بل أو الاصل كذلك (كه امام اين را وطي به شبهه مي داند)

و مع ذلك فالمسألة محل اشكال، چون راهي داشته و دنبال راه نرفته است مسئول است و مجازات دارد. ولي ظاهر اطلاقات ادلّه و كلمات علماء اين است كه صدق زنا نمي كند پس ما بر خلاف امام مثل صاحب جواهر مي گوئيم كه لا اشكال فيه.

الامر الثاني: هل فرق بين الاعمي و غيره في وطي الشبهه؟

مشهور و معروف، عدم فرق است مرحوم صاحب جواهر مي فرمايد:

فلا فرق في حكم الشبهة بين الاعمّي و غيره «1» خلافا للشيخين (شيخ مفيد و شيخ طوسي) و ابن البراج كه قائل شده اند به اين كه ميان اعمي و غير اعمي فرق است و گفته اند كه اگر اعمي ادّعاي وطي به شبهه كند قبول نمي شود، ولي از غير اعمي قبول مي شود، چون اعمي مي فهمد كه نبايد مبتليٰ به شبهه شود و بايد احتياط كند (مثل اينكه بينا در جوي آب مي افتد ولي اعمي نبايد بيافتد چون احتياط مي كند).

لانه يجب عليه التحفظ و مع التحفّظ لا يقبل الشبهة منه.

علّت ديگر اينكه اگر ما اعمي را معذور بدانيم هر اعمائي كه زنا كند بهانه مي آورد كه من نديدم (و كان ذريعة الي الزنا)

پس نكتۀ مهم اين است كه خلط ميان مقام ثبوت و اثبات شده است، ما در مقام ثبوت

بحث مي كنيم ولي اعمي در مقام اثباتي است، يعني اگر به يقين بدانيم كه اعمي اشتباه كرده، وطي به شبهه ثابت است و فرقي بين اعمي و غير اعمي نيست و اگر فرقي هم باشد در مقام اثبات (مقام پذيرش دعواي شبهه و عدم پذيرش آن) است، نه در مقام ثبوت.

الامر الثّالث: اگر در حال مستي مواقعه انجام گيرد آيا احكام زنا دارد؟

مستي دو گونه است:

الف) جاهلًا، اكراهاً و اجباراً بوده است كه در اين صورت معذور است و هر عمل خلافي انجام دهد، حدّي بر او جاري نمي شود.

ب) عالماً و عامداً بوده، مرحوم صاحب جواهر اين مسأله را عنوان كرده و مي فرمايد، احكام زنا جاري مي شود چون سكرانِ متعمّد به حكم صاحي (هوشيار) است و هر جنايتي بكند مجازات مي شود:

و لا يخفي علي من احاط بالنصوص الواردة في تحريم الخمر و كل مسكر انّها ظاهرة او صريحة في ان السكران في افعاله بمنزلة الصاحي في افعاله، فيترتّب ما يترتّب عليه من قَوَد (قصاص) و حدّ (بخاطر زنا) و نفي ولد و غير ذلك، و هو معني قولهم عليه السلام: «ان الخمر رأس كل اثم». «2»

چگونه شراب كليد همۀ گناهان است، اگر در مستي چيزي براي انسان ننويسند؟ البتّه روايتي نداريم كه صريحاً بگويد انّ السّكران كالصاحي؛ ولي اينكه مي گويد «رأس كل اثم» به همين معني است.

هاهنا تفصيل:

شخص شراب خوار دو حالت دارد:

الف) مي داند يا ظن دارد كه اگر شراب بخورد مرتكب جنايتي مي شود، در اين صورت مي توانيم مطابق فرمايش صاحب جواهر فتوا دهيم كه احكام زنا و قتل نفس … جاري مي شود، الامتناع بالاختيار لا ينافي الاختيار.

ب) مي داند كه اگر شراب بخورد آزارش به كسي نمي رسد؛ ولي اتّفاقاً اين دفعه كه شراب خورد بر خلاف هميشه

دست به جنايتي زد.

در اينجا مشكل است كه اين فرد را زاني بدانيم.

109 ادامۀ مسئلۀ 3 … 12/ 2/ 80

الامر الرابع: آيا در ولد شبهه رضاع اثر مي كند؟

بعنوان مثال زني خيال مي كرد شوهرش از دنيا رفته، با شخص ديگري ازدواج كرد و بعد شوهرش پيدا شد، بچّه اي از شوهر دوم متولّد شده و با شير آن (شوهر دوم) بچّه اي را شير داده است. آيا اين بچّه (مرتضع) با بچّۀ وطي به شبهه، خواهر و برادر رضاعي هستند يا مسئلۀ رضاع مربوط به شير از طريق نكاح حلال و صحيح است؟

شيخ انصاري مي فرمايد:

امّا الوطء بالشبهة: فالمشهور إلحاقه في النشر بالنكاح (نشر حرمت نكاح) و أخويه (ملك يمين و تحليل)، كما في غالب الاحكام، و تردّد فيه المحقّق في الشرائع، و عن الحلّي الجزم بعدم النّشر اوّلًا

______________________________

(1) جواهر، ج 29، ص 256.

(2) جواهر، ج 29، ص 247.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 128

ثمّ بالنشر ثانياً، ثم النظر و التردّد ثالثاً. «1» (ابن ادريس در يك عبارت كوتاه سه قول دارد: جزم به عدم الحاق، جزم به الحاق، و ترديد).

عبارت ابن ادريس چنين است:

و إنّما التأثير للبن الولادة من النكاح المشروع فحسب (پس زنا و شبهه فايده ندارد)، دون النكاح الحرام و الفاسد، و وطء الشبهة …،

و إن قلنا في وطء الشبهة بالتحريم، كان قويّاً، لأنّ نسبه عندنا نسب صحيح شرعي، و الرسول صلي الله عليه و آله قال: «يحرم من الرضاع ما يحرم من النسب» فجعله (نسب) اصلًا للرضاع وَ لِيَ في ذلك نظر و تأمّل. «2»

و لكن الانصاف: با آن بياناتي كه در ولد شبهه داشتيم، حلّ مشكل رضاع پيچيده نيست، چون طبق قواعد تمام احكام نسب براي ولد شبهه هست و همچنين روايات

را ذكر كرديم كه مهر و الحاق نسب و عدّه هست و حد براي ولد شبهه نيست. رضاع هم با بقيّه فرق نمي كند و در ولد شبهه، نسب وجود دارد. حال اگر از اين شير كه شير فحل است بچه اي بخورد احكام رضاع ملحق مي شود.

نتيجه: يكي از احكام نكاح صحيح، رضاع است كه اين حكم را هم به ولد شبهه تسرّي مي دهيم.

الامر الخامس: بيان شد كه وطي شبهه مهر دارد، اين مهر چه مهري است، آيا مهر المسمّي است
اشاره

(آنچه كه عقد خوانده اند)، يا مهر المثل (مهري كه شبيه اين خانم با اين صفات دارد) يا مهر السّنة است؟ آيا مهر عقد دائمي داده مي شود يا مهر عقد منقطع؟

وطي به شبهه دو رقم است:

الف: عقدي خوانده اند و مهري تعيين شده، مثل جائي كه خبر مرگ شوهر يا خبر طلاق او را آورده اند، و زن بعد از عدّه، شوهر مي كند و مهري قرار داده شده است (مهر المسمّي) بعد معلوم شد كه شوهر نمرده يا طلاق نداده، حال اين مهر كه بايد بدهند، آيا مهر المسمّي است كه در اين عقد خوانده اند، يا بگوئيم مهر كالعدم است لانّ العقد باطل، پس مهر المسمّي نيست.

اگر بگوئيم مهر المثلِ عقد دائم كامل را بدهند، مشكل است چون امروزه مهرهاي سنگين معمول شده است و در قبال يك اشتباه مهر سنگيني بايد بپردازند.

ب: وطي شبهه اي است كه عقدي نخوانده اند، بلكه غير زوجه را با زوجه اشتباه كرده، در اينجا سخن از مهر المسمّي نيست، پس بايد سخن از مهر المثل به ميان بيايد.

آيا مهر المثل حدّي دارد؟ مرحوم صاحب جواهر بحثي در ذيل كلام محقق دارد و مي فرمايد مشهور گفته اند مهر المثل درست است؛ ولي مهر المثل از مهر السّنة (500 درهم، و هر درهم، نيم

مثقال نقره است) بالاتر نرود. «3» آيا اين حرف در همه جا درست است و هيچ مهر المثلي نبايد از مهر السّنة بالاتر برود؟!

آيا ادلّه به چنين مهري دلالت دارد؟ بحثي در باب مهور هست كه اگر مهر المثل از مهر السّنة تجاوز كند يُرَدّ الي مهر السّنة. آيا اين قانون در وطي به شبهه هم هست؟

110 ادامۀ مسئلۀ 3 … 15/ 2/ 80

اقوال:

مرحوم محقق در شرايع بعد از آن كه مي فرمايد: عقد بدون مهر صحيح است و بايد مهر المثل بپردازند مي فرمايد:

الثانية: المعتبر في مهر المثل، حال المرأة في الشرف و الجمال و عادة نسائها، ما لم يتجاوز السّنة و هو خمسمائة درهم «4».

آيا همه جا اين گونه است يا در خصوص كسي است كه ذكر مهر نكرده است؟

صاحب جواهر بعد از نقل اين عبارت مي فرمايد:

بل المشهور نقلًا و تحصيلًا، بل عن الغنية (ابن زهره) و فخر المحقّقين الاجماع عليه، و هو الحجّة (اجماع حجت است)، مضافاً الي موثّق أبي بصير عن الصادق عليه السلام. «5»

و امّا مرحوم مغنيه در «الفقه علي المذاهب الخمسة» (كه علاوه بر مذاهب اربعۀ اهل سنّت، مذهب اماميّه را هم آورده است) مي فرمايد:

الوطء بشبهة يوجب مهر المثل بالاتّفاق … و يقاس مهر المثل عند الحنفيّة بمثيلاتها من قبيلة أبيها لا من قبيلة أمّها، و عند المالكيّة بصفاتها خَلْقا و خُلْقا، و عند الشّافعيّة بنساء العصبات، اي زوجة الاخ و العم، ثمّ الأخت الشقيقة إلخ. و عند الحنابلة الحاكم يفرض مهر المثل بالقياس الي نساء قرابتها كامّ و خالة. و قال الاماميّة: ليس لمهر المثل تحديد في الشرع فيحكّم فيه أهل العرف الذين يعلمون حال المرأة نسباً و حسباً،

و يعرفون أيضاً ما له دخل

______________________________

(1) كتاب النكاح، ص 292.

(2) سرائر، ج 2، ص 552.

(3) ج 31، ص 54.

(4) شرايع، ج 2، احكام المهور، مسئلۀ 2.

(5) جواهر، ج 31، ص 54.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 129

و تأثير في زيادة المهر و نقصانه علي شريطة (به شرط) أن لا يتجاوز مهر السّنة و هو ما يعادل 500 درهم «1».

پس مغنيه بالاتر نبودن مهر المثل از مهر السّنة را منحصر به غير وطي به شبهه ندانسته است.

در كتاب الفقه علي المذاهب الاربعة چنين دارد:

و قد فسرّه بعضهم بانّه قدر ما يستأجر به مثلها للزنا لو جاز «2» (چون عامّه قائل به نكاح موقّت نيستند چنين گفته اند).

و التحقيق في المقام:

بايد ديد در روايات عبارت مهر المثل است يا عبارت ديگري؟

در روايت چنين آمده بود:

و لها من الآخر المهر بما استحلّ من فرجها «3»

(كلمۀ مهر المثل نداشت). «بما» چه معنائي دارد و «ال» در المهر چيست؟ آيا «ال» عهد است و منظور از آن مهرِ عقد دوّم است، يا اينكه «ال» جنس است و باء هم براي مقابله، يعني به اندازه اي كه استحلّ من فرجها.

مؤيّد اينكه «ال» در المهر براي عهد باشد (مهر المسمّاي در عقد) روايت ابي بصير است

و يضمّنان

(شاهدين)

الصداق للزّوج بما غرّاه «4»

چرا در روايت مي گويد صداق را به زوج مي دهند؟ چون زوج قبلًا مهر المسمّي را داده است (در عرب مرسوم بوده كه مهر را در هنگام عقد مي دادند) و بايد آن دو شاهد، مهر المسمّي را به زوج بدهند.

و لكن هيچ كس به مهر المسمّي فتويٰ نداده است، چون عقد فاسد بوده است.

تا اينجا ديديم كه در روايات ما تعبير (لها من الآخر المهر بما

استحلّ من فرجها) دارد كه و لو روايت أبو بصير مؤيّد است كه حمل بر مهر المسمّي كنيم؛ ولي چون اعراض شده است، مهر المسمّي را كنار مي گذاريم.

و امّا اگر مراد مهر المثل باشد، آيا مهر المثلِ عقد دائم است يا مهر المثل عقد منقطع؟ بعد از روشن شدن اين مطلب بايد ببينيم كه آيا مهر المثل اگر از مهر السّنة بالاتر بود در وطي به شبهه هم، به مهر السّنة برمي گردد يا نه؟

111 ادامۀ مسئلۀ 3 … 16/ 2/ 80

بهتر است مسأله را از ابتدا تقسيم كنيم:
الف: وطي به شبهه متّكي به عقد نباشد (وطي در حال مستي يا نوم و يا بالاجبار)

در اينجا احتمال مهر المسمّي معنا ندارد و بايد دو احتمال ديگر (مهر المثل يا مهر السّنّة) را دنبال كنيم.

ب: وطي به شبهه متّكي به عقد باطلي باشد

(مثلًا خبر از موت شوهر يا طلاق او داده اند و عدّه نگه داشت و بعد ازدواج كرد؛ ولي بعداً معلوم شد كه زوج او زنده است) و گاهي خالي از عقد است، اگر متّكي به عقد باشد، در اينجا احتمالات سه گانه (مهر المسمّي، مهر المثل، مهر السّنّة) مي آيد.

از بعضي از روايات استفاده مي شود كه در اين گونه موارد مهر المسمّي ثابت است، مثلًا روايتي كه در مورد شاهدان «5» بود و مي فرمود اگر شاهدان به باطل شهادت دادند، بايد مهر را بدهند كه مهر المسمّي است و در روايت ديگر «6» هم اگر «ال» در «المهر» را عهد بگيريم، دليل بر مهر المسمّي مي شود؛ ولي كسي به اين معنا فتوا نداده است الّا شاذ، از مرحوم شيخ طوسي در كتاب مبسوط اين قول نقل شده است كه مي فرمايد:

لانّ العقد هو السبب في ثبوت المهر، لانّه (عقد) الوجه في الشبهة، فكان كالصحيح. «7»

پس اين عقدِ باطل، حكم عقد صحيح را دارد و همانگونه كه در عقد صحيح مهر المسمّي ثابت است، در عقد باطل هم مهر المسمّي ثابت است، مرحوم شيخ در نهايه نيز مهر المسمّي را مطرح كرده است.

جواب از قول شيخ:

درست است كه عقد سبب شبهه شده؛ ولي عقد سبب مهر نيست، بلكه مهر «بما استحلّ من فرجها» است، يعني سبب مهر، دخول است و لذا اگر عقد را بخواند (عقد باطل) و دخول نكند، هيچ كس نمي گويد كه بايد مهر بدهد. پس مهر المسمّي اگر چه از بعضي روايات هم مؤيّد داشته باشد، قابل

قبول نيست، چون مشهور از آن اعراض كرده اند و كسي به آن فتوي نداده است. پس باقي مي ماند مهر المثل و مهر السّنّة، كدام را بايد انتخاب كنيم؟

مهر المثل، اگر به معني مهر المثلِ عقدِ صحيحِ دائم باشد ضرر عظيمي بر زوج است، چون بي دليل بايد مهر عقد كاملي را بدهد،

______________________________

(1) الفقه علي المذاهب الخمسه، ص 342- 343.

(2) الفقه علي المذاهب الاربعه، ج 4، ص 121.

(3) ح 1، باب 37 از ابواب عدد.

(4) ح 5، باب 37 از ابواب عِدَد.

(5) ح 5، باب 37 از ابواب عِدَد.

(6) ح 4، باب 37 از ابواب عِدَد.

(7) مستمسك، ج 14، ص 147.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 130

مخصوصاً در عصر ما كه مهرها سنگين است. مگر اينكه بگوئيم مراد مهر المثلِ عقدِ منقطع است (كه ظاهراً معقول است) چون بهره اي گرفته و مطابق آن بايد مهريه را بدهد، و اين همان است كه اهل سنّت گفته اند كه فرض كنيم اگر زنا صحيح بود، چقدر اجرت داشت، همان را بدهيم، اين فرض بدان جهت است كه آنها عقد منقطع را نمي پذيرند؛ ولي اين فرض باطلي است و فرض باطل مبدأ احكام در شرع نمي شود. (چون نديدند حقيقت، ره افسانه زدند).

البتّه ظاهر كلمات علما مهر المثلِ عقدِ دائم است و لو اسم دائم و منقطع را نياورده اند؛ ولي مانعي ندارد كه ما در مقابل ديگران قائل به مهر المثل عقد منقطع شويم يا لااقل احتياط كنيم و بگوئيم كه زن و مرد مصالحه كنند. پس اگر مخالفت مشهور نبود، مي گفتيم كه مهر المثلِ عقدِ منقطع ثابت است.

سلّمنا كه قائل به مهر المثل عقد دائم شويم، آيا اين مهر المثل اگر زائد

بر مهر السّنّة شد، به مهر السّنّة برمي گردد؟ در اينجا سراغ بحث قبلي مي رويم كه مرحوم محقق در شرايع و صاحب جواهر و ديگران بحث كرده اند و گفته اند در مواردي كه عقد صحيح است و مهر ذكر نشده، بايد مهر المثل را بدهند، اگر زائد بر مهر السّنّة نباشد و در اين مورد ادّعاي اجماع يا شهرت شده است. پس اگر در آنجا قائل به بازگشت به مهر السّنة شويم، در وطي شبهه به طريق اولي بايد قائل به بازگشت شويم، چون آنجا عقد صحيحي انجام شده و با اينكه عقدِ صحيحِ دائم است، مهر المثل مي دهند و اگر بيشتر از مهر السّنّة بود به مهر السّنّة بازگشت مي كند، در ما نحن فيه كه عقد صحيحي هم نخوانده اند به طريق اولي به مهر السّنّة برمي گردد و لذا مرحوم مغنيه «1» اين بحث را به وطي شبهه هم سرايت داده است.

و امّا رواياتي كه مي گويد

«يردّ الي مهر السّنة»

، عمدتاً سه روايت است كه دو مورد آن معتبر و يكي غير معتبر است و مشهور هم كه در باب مهر المثل چنين فتوائي داده اند به اين روايات تمسّك كرده اند.

* … عن ابي بصير قال: سألته عن رجل تزوّج امرأة

(ازدواج صحيح)

فوهم أن يسمّي لها صداقاً

(فراموش كرد و خيال كرد كه مهر را تعيين كرده است)

حتّي دخل بها، قال: السّنّة و السّنّة خمس مائة درهم. «2»

(اين تفسير يا از امام است يا از راوي)

ان قلت: امام از اول فرموده اند مهر السنة و نفرمودند مهر المثل و اذا تجاوز يردّ الي مهر السّنّة و صحبتي از مهر المثل نيست و اين خلاف كلام مشهور است و دليلي بر كلام مشهور

نمي تواند باشد.

قلنا: شايد اين ناظر به غالب باشد، مخصوصاً در زمان امام صادق عليه السلام كه مردم نوعاً از نظر مالي وضعيّت خوبي داشتند و غالباً مهرالمثل ها بالاتر از مهر السّنّة بوده و بدين جهت امام فرموده مهر السّنّة.

ان قلت: اين روايت در مورد عقد صحيح است، چرا در وطي به شبهه به آن استناد مي كنيد؟

قلنا: اگر در عقد صحيح قائل به مهر السّنّة باشيم، در عقد باطل و جائي كه اصلًا عقدي خوانده نشده است به طريق اولي قائل به مهر السّنّة مي شويم.

* … عن اسامة بن حفص و كان قيماً لأبي الحسن موسي عليه السلام قال:

قلت له: رجل يتزوّج امرأة و لم يُسمّ لها مهراً، و كان في الكلام:

أتزوّجكِ علي كتاب اللّٰه و سنّة نبيّه، فمات عنها، أو أراد أن يدخل بها فما لها من المهر؟ قال: مهر السّنّة، قال: قلت: يقولون

(عامّه)

: لها مهور نسائها، فقال: مهر السّنّة

(از اينجا معلوم مي شود كه مهر المثل بيش از مهر السّنة بوده است)

و كلّما قلت له شيئاً، قال: مهر السّنّة. «3»

چيزي در مدح و توثيق «اسامة بن حفص» در رجال نيامده و فقط اين جمله را دارد كه و كان قيماً لأبي الحسن موسي عليه السلام، در كتب رجال هم همين را آورده اند؛ ولي قاعدتاً كسي را كه امام به عنوان قيّم در امور مالي انتخاب مي كند، بايد شخص ثقه اي باشد، پس همين را دليل بر وثاقتش مي گيريم.

112 ادامۀ مسئلۀ 3 … 17/ 2/ 80

روايت سوّمي هم داريم كه دلالتش خوب است ولي سند ندارد:

* دعائم الاسلام: عن جعفر بن محمّد عليه السلام، انّه قال: من تزوّج امرأةً علي مهر مجهول، لم يفسد النكاح، و لها مهر

مثلها ما لم يتجاوز مهر السّنّة، خمس مائة درهم «4».

اين روايت از جهت سند ضعيف است؛ ولي اصحاب به مضمونش فتوي داده اند. به علاوه، دو حديث قبلي را هم ضميمه مي كنيم و مشكلي ندارد.

تا اينجا ظاهر روايات اين است كه اگر مهر المثل در موارد مجهول، بيش از مهر السّنة باشد، به مهر السّنة برمي گردد. بعضي از فقها به كلام مشهور اشكال نموده و حتّي در شهرت آن هم دغدغه ايجاد كرده اند. از جمله علّامۀ سبزواري كه مي فرمايد: قاعدۀ معمول

______________________________

(1) الفقه علي المذاهب الخمسة، ص 343.

(2) وسائل، ج 15، ح 2، باب 13 از ابواب مهور.

(3) ح 1، باب 13 از ابواب مهور.

(4) مستدرك، ج 15، ح 2، باب 43 از ابواب مهور.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 131

ما در اين گونه موارد، در سراسر فقه، حمل بر استحباب است، چون در ما نحن فيه رواياتي داريم كه مي گويد مهر المثل را بدهند و شما مي خواهيد آن را حمل بر مهر السّنّة كنيد، چگونه است كه در اين گونه موارد در جاهاي ديگر حمل قيد بر استحباب مي شود؛ ولي در اينجا حمل قيد بر استحباب نكرديد «1».

ولي اين كلام عجيب است، چون قاعدۀ مسلّم در سراسر فقه در عامّ و خاص و مطلق و مقيّد، تقيّد است و اگر ممكن نشد حمل بر استحباب. ما نحن فيه از همين قبيل است كه روايات در مورد عدم ذكر مهر مي گويد

مهر نسائها

(مهر المثل) اين مطلق و عام است، و اين دو سه روايت هم مي گويد مهر السّنّة، كه اين مقيد است، ابتداءً روايات را تقييد مي زنيم و اگر ممكن نشد حمل بر استحباب مي كنيم. پس اشكال ايشان وارد

نيست و ما قائل به كلام مشهور هستيم.

اللّٰهم الّا ان يقال: اگر ما بخواهيم تخصيص بزنيم و مقيّد كنيم، تخصيص اكثر لازم مي آيد چون مهر المثل غالباً بالاتر از مهر السنة است (در زمان ما كه اين گونه است) آيا در زمان امام صادق عليه السلام هم مهرالمثلها بالا بوده است، و يا سنّت عربها اين بود كه مهر را سبك مي گرفتند، چون نقداً مهر را مي پرداختند؟ اگر بتوانيم بگوئيم كه در آن عصر هم مهرالمثل ها بالا بوده اند، در اين صورت تخصيص اكثر مي شود، بنابراين طبق بيان آقاي سبزواري قيد را استحبابي مي گيريم (مهر السّنة حمل بر استحباب مي شود) ولي اگر نتوانيم آن را بگوئيم، بايد قائل به وجوب شويم.

نتيجه: چون اين مسائل مشكوك شد كه آيا در زمان امام صادق عليه السلام مهرالمثل ها بالا بوده يا نه، و اينكه آيا قاعدۀ تقييد و اطلاق را جاري كنيم يا قيد را استحبابي بگيريم، لذا بايد بگوئيم احتياط اين است كه مصالحه كنند بر مهر عقد بين دائم و منقطع و همچنين در مورد مهر السّنة مشكل است فتوي دهيم كه به خاطر يك اشتباه، مهر سنگين عقد دائم را بپردازد.

البتّه اگر زن باكره باشد و دخول صورت بگيرد و ازالۀ بكارت شود در عرف هم مهرش سنگين است.

«هذا تمام الكلام في مسائل الوطء بالشّبهة»

[مسألۀ مستحدثۀ] شبيه سازي (الاستنساخ)

اشاره

مسألۀ مستحدثه اي كه اين روزها پيدا شده است مسئلۀ شبيه سازي است. يعني بدون تركيبِ نطفۀ مرد و زن، انساني از جزء بدن انساني متولد شود.

عنوان مسأله:

بدن انسان از سلّول ها تركيب شده، كه كوچك ترين اجزاء بدن هستند. هر سلول، تمام اوصاف انسان را در بر دارد و اگر بتوانيم آن را پرورش

دهيم يك انسان كامل مي شود. اخيراً روي حيوانات اين آزمايش نتيجه داده است. يعني يك سلّول را از بدن حيوان يا از خون حيوان مي گيرند و آن را در درون تخمكي كه داخل آن خالي شده (پوستۀ تخمك) قرار داده (بدون اينكه تركيبي صورت گيرد) و سپس در رحم حيواني مي كارند و پرورش پيدا مي كند و حيواني مي شود درست شبيه حيواني كه سلّول از او گرفته شده است.

در انسان هنوز اين كار به جهت ممنوعيّت هاي قانوني انجام نشده است و اگر هم انجام داده باشند، هنوز اعلام نشده است.

اين مسأله اگر با دقّت ملاحظه شود، مثل قلمه زدن در گياهان است كه هم قلمه و هم زمين مساعد را خدا آفريده است و در مورد انسان هم همين است، پس از نظر تشكيلات آفرينش يك بذرافشاني و قلمه زدن است و چيز عجيبي نيست. اين عمل را cloning (تكثير كردن) مي گويند.

در اينجا سؤالاتي مطرح است:

آيا اين كار جايز است؟ بچّه اي كه متولّد مي شود چه حكمي دارد؟ آيا احكام و محرّمات نسبيّه را دارد؟ آيا جانشينِ همان شبيه است؟ از چه كساني ارث مي برد؟ آيا از اقوام شبيه ارث مي برد؟ نفقه و حضانت چنين بچّه اي با كيست؟ اگر كسي او را به قتل برساند آيا قصاص و ديه دارد؟ اگر مسلمان شود آيا اسلامش پذيرفته مي شود؟

نكته: در حدود سي سال قبل كه كتاب «معاد و جهان پس از مرگ» را نوشتيم در شبهۀ آكل و مأكول اين فرض را داشتيم كه اگر انساني از بدن انسان ديگر تغذيه كند (بلاواسطه يا مع الواسطه) و مقداري از بدن انسان اوّل جزء بدن او شود، در روز قيامت كه معتقد به

معاد جسماني هستيم، آيا انسان اوّل از انسان دوّم جدا مي شود؟ اگر جدا شود انسان دوّم ناقص مي شود و اگر جدا نشود انسان نيكوكار و بدكار با هم مخلوط است، پس امر چگونه است؟

جواب هائي داده شده، من جمله جوابي كه ما داده ايم بعنوان يك نظريّه، اين است كه حتّي اگر يك سلّول از انسان دوّم هم باقي بماند، از پرورش يك سلّول بقدرت خداوند، انسان دوّمي ساخته شود و انسان اوّل هم به جاي خودش هست.

______________________________

(1) مهذّب الاحكام، ج 25، ص 152.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 132

113 مسئلۀ مستحدثه (شبيه سازي) … 18/ 2/ 80

البحث في مقامين:

المقام الاوّل: آيا اصل اين عمل در مورد انسانها جايز است؟
در مورد حكم شرعي از سه جهت صحبت مي شود:
1- از نظر لوازم و عوارض:

اين كار مسلّماً مستلزم نظر و لمس حرام است (به جهت كاشتن در درون رحم) مگر اينكه كسي كه اين كار را مي كند شوهرِ زن باشد كه فرض نادري است.

2- از نظر عنوان اوّلي:

اصل اباحه است چون آيه و روايت و اجماع و دليل عقلي بر حرمت شبيه سازي نداريم، و از مسائل مستحدثه است.

3- از نظر عنوان ثانوي:
اشاره

اين عمل از نظر مسائل اخلاقي و حقوقي جوانب مختلفي دارد.

الف: از نظر اخلاقي:

اگر اين باب مفتوح شود كه از شبيه سازي فرزنداني متولد شود، در اين صورت ممكن است مسئلۀ نكاح و ازدواج كه يك امر طبيعي است، برچيده شده و نظام خانوادگي مختل شود و بسياري از زنان بي شوهر باردار شوند و يا زني از وجود خودش باردار شود، كه ظاهراً مادر و فرزند هستند؛ ولي به يك معني دوقلو هستند. اخلاق در سطح جهان اين عمل را نمي پذيرد، زيرا باعث اضمحلال در جوامع بشري مي شود.

ب: از نظر مسائل حقوقي:

اين بچه نه پدري دارد (چون از نطفۀ مرد نيست) و نه مادري (چون تركيب نطفه نيست)، و نه خواهري دارد و نه برادري و نه منتسب به فاميل، و در رحمي پرورش پيدا كرده كه مادرش نيست بلكه مادر جانشين است.

ج: از نظر مسائل اجتماعي:

اختلافات زيادي ايجاد مي كند و اركان جامعه را بهم مي ريزد.

ان قلت: اين كار فوائد زيادي هم مي تواند داشته باشد.

فايدۀ اوّل:

سلّولهاي نوابغ را بگيرند و نگهداري كنند و در هر عصر و زماني نوابغي درست كنند و شبيه سازي سر از نابغه سازي در بياورد، چون نوابغ سرمايه اي براي امّتها و ملّت ها هستند.

قلنا: اوّلًا: آيا شبيه نابغه هم نابغه خواهد شد؟ هذا اوّل الكلام، چون در شبيه سازي جنبه هاي جسماني شبيه هم مي شود، حتّي دوقلوها هم از نظر استعداد در بسياري از موارد شبيه هم نيستند.

ثانياً: سلّمنا كه بتوان نوابغي بوجود آورد. معلوم نيست كه نوابغ هم اگر در جامعه اي زياد شوند جامعه خوشبخت شود، چون ممكن است خودِ نوابغ با هم اختلاف داشته باشند (جنگ نوابغ).

ثالثاً: اگر اين باب مفتوح شود، ممكن است جانيان را هم شبيه سازي كنند، بنابراين بهتر است كار روي حسابي باشد كه نظام آفرينش دارد. پس اين كه گمان شود شبيه سازي فوائدي دارد در كنار آن مضرّات زيادي هم دارد كه قابل كنترل نخواهد بود.

فايدۀ دوّم: بوسيلۀ شبيه سازي پيوند اعضاء انجام داده و افرادي را از اين طريق از مرگ نجات دهند.

قلنا: جواب آن معلوم است، چون مثلًا كليه را به تنهائي نمي توان شبيه سازي كرد، بلكه بايد انساني بسازيم و آن را قطعه قطعه كنيم و قطعات بدنش را بر انسان ديگر پيوند بزنيم و حال آنكه انسان شبيه سازي شده هم حقّ حيات

دارد، پس ترميم اعضاء به قيمت كشتن انسانها خواهد بود و اين كار جايز نيست.

پس از نظر عناوين ثانويّه اين كار براي جامعۀ بشري خطرناك است و تمام اقوام و ملل جهان آن را خلاف مسائل اخلاقي مي دانند و حتّي بسياري از دولتها با تصويب قانون، اين كار را ممنوع دانسته اند.

114 مسئلۀ مستحدثه (شبيه سازي) … 19/ 2/ 80

بعضي براي حرمت شبيه سازي، سه دليل اقامه كرده اند:
دليل اوّل: اصالة الحرمة

بدن ما ملك خداست و ما اجازه اي نداريم كه از آن برداريم و روي آن كار كنيم و در تخمك مادّه قرار دهيم، تا در رحم بماند و پرورش پيدا كند.

قلنا: اين منطق اصالة الحظري هاست كه اصل را در همۀ اشياء حرمت مي دانند؛ ولي اصل در اشياء اباحه است و اينكه ما ملك خدا هستيم مالكيّت تكوينيّۀ الهي است و در مقابل داريم كه خَلَقَ لَكُمْ مٰا فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً و ياالناس مسلّطون علي اموالهم و انفسهم كه اينها با مالكيّت تكوينيّۀ الهي منافات ندارد و بر فرض هم ملك خدا باشد، خدا خودش بر اساس

كل شي ء لك حلال

اجازه داده است.

دليل دوّم: آيۀ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللّٰهِ … «1»

شيطان مي گويد انسانها را وسوسه مي كنم تا خلق خدا را تغيير

______________________________

(1) آيۀ 119، سورۀ نساء.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 133

دهند پس نبايد خلق خدا را تغيير بدهيم و شبيه سازي هم نوعي تغيير خلق اللّٰه است.

قلنا: اوّلًا (جواب نقضي) در اين صورت از خيلي از كارها بايد جلوگيري كنيد مثلًا جراحيِ زيبائي (عمليّة التجميل) را بايد حرام بدانيد، و يا جرّاحي براي جداسازي انگشت ششم و يا جدا كردن دوقلوهاي به هم چسبيده و يا تركيب انواع گياهان با هم و توليد گياهان جديد كه اينها همه تصرّف در خلق اللّٰه است و بايد بگوئيد همه حرام است، در حالي كه هيچ كدام حرام نيست.

ثانياً (جواب حلّي): «خَلْقَ اللّٰهِ» در آيه اشاره به فطرت اللّٰه است، يعني من اينها را وسوسه مي كنم تا فطرت اللّٰه را تبديل به كفر كنم، چون مي فرمايد فِطْرَتَ اللّٰهِ الَّتِي فَطَرَ النّٰاسَ عَلَيْهٰا لٰا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللّٰهِ «1» كه در ذيل آيۀ فطرت است و فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللّٰهِ را تفسير مي كند.

پس آيه مربوط به توحيد و شرك است و ربطي به جرّاحي و شبيه سازي ندارد.

دليل سوم: التفرقة بين المرء و زوجه

معتقدند به مقتضاي آيۀ فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمٰا مٰا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ «2» اين كار حرام است، يعني شبيه سازي را به جريان هاروت و ماروت تشبيه مي كنند كه آنها از طريق سحر بين مرأة و زوجش جدائي مي انداختند.

قلنا: اينها هيچ ربطي به هم ندارد، زن و شوهر را از هم جدا كردن غير از شبيه سازي است، چون شبيه سازي تكثير از غير طريق تركيب نطفۀ زن و مرد است (غير جنسي).

نتيجه: اگر چه از نظر عنوان اوّلي قائل به اصالة الاباحه شديم؛ ولي از نظر عنوان ثانوي مشاكل اخلاقي زيادي دارد كه از جمله از بين رفتن نظام خانواده و باردار شدن زنهاي بدون شوهر … است، كه اين مسأله اگر در جامعه گسترش پيدا كرد، خانواده ها تهديد مي شود و مسائل غير اخلاقي و اشباع قواي جنسي از راه نامشروع، شايع مي شود و مشاكل عظيم اجتماعي را ايجاد مي كند و اگر بتوانيم بگوئيم حرام است، از طريق عنوان ثانوي است.

المقام الثاني: اگر انساني از اين طريق متولّد شد، از جهت ارث، قتل، اسلام، حضانت و نفقه و محرميّت چه حكمي دارد؟

- محرميّت: چون عناوين «الاب» و «الاخ» و «الاخت» در مورد چنين ولدي صادق نيست، يعني شبيه دوقلو است؛ پس صدق برادر و خواهر نمي كند، بنابراين هيچ يك از عناوين نسبيّه بر آن صادق نيست؛ ولي عنوان «الام» در اينجا شبيه مادر رضاعي است كه او را پرورش داده، و نطفه اي در كار نيست. ما مي گوئيم با اين مادر ازدواج نكند چون مثل مادر رضاعي است، زيرا گوشت و پوست او از آن زن پرورش يافته است، بنابراين احكام محارم جاري نمي شود جز نسبت به مادر، احتياطاً.

- اسلام: اگر مسلمان شود حكم مسلمان را دارد.

- قتل: اگر مسلمان باشد، قتلش ديه دارد.

- نفقه و حضانت:

عرف عقلا كسي را كه سبب پيدايش چنين طفلي شده (غير از عرف عقلا دليلي نداريم) مسئول مي داند پس نفقه و حضانتش با اوست.

- ارث: چون در حقيقت برادر و خواهر كسي نيست ارث هم نمي برد.

[چند مسئلۀ مهم باقيمانده از بحث مقدّمات نكاح]

[مسألۀ 12 (الافضاء)]

اشاره

115 مسئلۀ 12 (الافضاء) … 6/ 3/ 80

چند مسئلۀ مهم (مسائل 12 و 13 و 14) از بحث مقدّمات نكاح باقي مانده است كه به آن مي پردازيم.

مسألة 12: لا يجوز وطء الزّوجة قبل اكمال تسع سنين، دواماً كان النكاح او منقطعاً، و امّا سائر الاستمتاعات كاللمس بشهوةٍ و الضم و التفخيذ فلا بأس بها حتّي في الرضيعة، و لو وطأها قبل التسع و لم يفضها لم يترتّب عليه شي ء غير الاثم علي الاقويٰ، و إن افضاها بأن جعل مسلكي البول و الحيض واحداً أو مسلكي الحيض و الغائط واحداً حرم عليه وطؤها ابداً، لكن علي الاحوط في الصورة الثانية، و علي أيّ حال لم تخرج عن زوجيّته علي الاقويٰ، فيجري عليه احكامها من التوارث و حرمة الخامسة و حرمة اختها معها و غيرها، و يجب عليه نفقتها ما دامت حيّة و إن طلّقها بل و ان تزوّجت بعد الطلاق علي الاحوط، بل لا يخلو من قوّة، و يجب عليه دية الافضاء، و هي دية النفس، فاذا كانت حرّة فلها نصف دية الرجل مضافاً الي المهر الّذي استحقته بالعقد و الدخول، و لو دخل بزوجته بعد اكمال التسع فافضاها لم تحرم عليه و لم تثبت الدّية، و لكن الاحوط الانفاق عليها ما دامت حيّة و ان كان الاقويٰ عدم الوجوب.

عنوان مسأله:

اين مسأله در مورد «افضاء» است، اگر دخول صورت گيرد و

______________________________

(1) آيۀ 30، سورۀ روم.

(2) آيۀ 102، سورۀ بقره.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 134

موجب افضاء شود، چه احكامي دارد؟ مرحوم صاحب عروه اين بحث را در ده مسأله بيان كرده؛ ولي مرحوم امام (ره) همه را در يك مسأله خلاصه كرده است.

فروع مسأله:

اين مسأله داراي فروعي است:

فرع اوّل: قبل از نُه سالگي دخول به زوجه جايز نيست (حكم تكليفي).

فرع دوّم: استمتاعات ديگر غير از دخول جايز است.

فرع سوّم: اگر دخولي حاصل شد، و موجب افضاء نشد، گناه كرده است و فقط حاكم شرع مي تواند او را تعزير كند.

فرع چهارم: در صورت افضاء، چند حكم مترتّب مي شود:

1- حرمت ابدي

2- نفقۀ مادام العمر (حتّي اگر او را طلاق دهد و زن شوهر كند)

3- ديۀ افضاء (ديۀ كاملۀ مرأة 500 مثقال طلا)

4- بقاء زوجيّت و آثار مترتّب بر آن (مانند ارث و ساير احكام تا زماني كه او را طلاق نداده)

فرع پنجم: افضاء چيست؟

فرع ششم: اگر بعد از نُه سالگي افضاء حاصل شد، احكام مترتّبۀ فرع چهارم را ندارد.

فروع مستحدثۀ مسأله:

اشاره

1- اگر عيبِ افضاء را معالجه كنند آيا باز اين احكام جاري است؟

2- اگر در سنين بالاتر خوف افضاء از جلوتر بوده است (مثلًا مرأة ضعيف الجثّة بوده) آيا براي مرد جايز است دخول به زوجه كند؟

3- در چنين صورتي اگر افضاء شد، آيا احكام افضاء را دارد؟ (به عبارت ديگر آيا سن نُه سالگي موضوعيّت داشته و يا نُه سالگي از باب غلبه است؟).

4- اگر عيبي غير از افضاء پيدا كند چه حكمي دارد؟ آيا ارش دارد؟

5- آيا تفاوتي بين مادون نُه سالگي و مافوق نُه سالگي است؟

اكنون بايد فروع مسأله را يكي يكي بررسي نمود.

فرع اوّل: دخول به زوجه قبل از اكمال نُه سالگي حرام است
اشاره

ما بعداً نيز بيان مي كنيم كه اگر بعد از نُه سالگي هم خوف افضاء باشد، بازهم حرمت دخول هست.

ان قلت: آيا سنّ نُه سالگي سنّ پائيني براي اين مسأله نيست؟

چرا شارع، سن را بالاتر نبرده است؟

قلنا: اقوام از اين جهت مختلفند، در بعضي از مناطق استعداد و آمادگي براي دخول در اين سنين حاصل مي شود و همۀ مناطق را نبايد يكسان دانست.

اضف الي ذلك معمول آن زمان اين بود كه نوجوانهاي كم سنّ و سال را با دختران كم سن و سال تزويج مي كردند، پس اگر زوجه كم سن و سال بوده، زوج هم كم سن و سال بوده است، و مسئلۀ خطر كمتر پيدا مي شد.

ادلّه:
1- اجماع:

مسأله از نظر اقوال اجماعي است لا خلاف و لا كلام، و لا اشكال انّه لا يجوز الدخول قبل تسع سنين.

مرحوم صاحب جواهر اين مسأله را متعرّض شده و بعد از بيان حكم حرمت، مي فرمايد: اجماعاً ايضاً بقسميه «1» (محصّل، منقول).

شيخ طوسي مي فرمايد:

و لا يجوز للرجل ان يدخل بامرأته قبل أن يأتي لها تسع سنين فان دخل بها قبل ان يأتي لها تسع سنين، فعابت (هر عيبي كه پيدا كند) كان ضامناً لعيبها و يفرّق بينهما و لا تحلّ له ابداً. «2»

شيخ طوسي ادّعاي اجماع نكرده است، چون كتاب نهايه كتابي نيست كه در آن نقل اقوال شده باشد.

مرحوم نراقي نقل اجماع مي كند و مي فرمايد:

المسألة السابعة: لا يجوز الدخول بالمرأة قبل إكمالها تسع سنين، بالاجماع المحقّق، و المحكي مستفيضاً (گروه كثيري ادّعاي اجماع كرده اند). «3»

مرحوم محقّق مي فرمايد:

لا خلاف في أنّه لا يحلّ الدّخول بالزّوجة حتّي تبلغ تسع سنين. «4»

شهيد ثاني مي فرمايد:

لا خلاف في تحريم وطي الانثي قبل ان تبلغ تسعاً. «5»

پس

اجمالًا اختلافي در مسأله نيست، بنابراين اگر اجماع را مدركي ندانستيم، دليل است و اگر اجماع را مدركي دانستيم در اين صورت مؤيّد است.

2- روايات:
اشاره

روايات صحيحه و غير صحيحه در اين زمينه وارد شده است.

______________________________

(1) جواهر، ج 29، ص 414.

(2) نهايه، ص 481.

(3) مستند، ج 16، ص 80.

(4) جامع المقاصد، ج 12، ص 330.

(5) مسالك چاپ قديم، ج 1، ص 439 و ج 7، ص 67 چاپ جديد.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 135

طايفۀ اوّل: رواياتي كه مي فرمايد

«تسع سنين»

* … عن الحلبي عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: قال: اذا تزوّج الرجل الجارية و هي صغيرة فلا يدخل بها حتي يأتي لها تسع سنين «1»

(لا يدخل نهي است و روايت صريح است).

* … عن عمّار السجستاني قال: سمعت أبا عبد اللّٰه عليه السلام يقول لمولي له:

(امام به يكي از دوستان يا غلامان خود چنين مي فرمايد)

انطلق فقل للقاضي قال رسول اللّٰه صلي الله عليه و آله: حدّ المرأة ان يدخل بها علي زوجها ابنة تسع سنين «2»

. جاي تقيّه نبوده است و امام با صراحت براي قاضي مدينه پيغام مي فرستد.

* دعائم الاسلام: عن جعفر بن محمّد عليه السلام، انّه قال: من تزوّج جارية صغيرة، فلا يطأها حتّي تبلغ تسع سنين. «3»

(سند معتبري ندارد؛ ولي دلالتش خوب است)

طايفۀ دوّم: رواياتي كه مي فرمايد:

«تسع سنين او عشر سنين»

دو روايت است، روايت زراره «4» و روايت أبو بصير «5».

طايفۀ سوّم: روايتي كه مي فرمايد:

________________________________________

شيرازي، ناصر مكارم، كتاب النكاح (مكارم)، 6 جلد، انتشارات مدرسه امام علي بن ابي طالب عليه السلام، قم - ايران، اول، 1424 ه ق كتاب النكاح (مكارم)؛ ج 2، ص: 135

«عشر سنين»

روايتي كه از حضرت علي عليه السلام نقل

شده «6» و از جهت سند مشكل دارد.

جمع بين روايات:

طريق جمع بين اين روايات واضح است چون تخيير بين اقل و اكثر جايز نيست و لذا اكثر را حمل بر استحباب مي كنيم، پس روايت «عشر سنين» حمل بر استحباب مي شود.

بعضي محمِل ديگري را گفته اند و آن اينكه «عشر سنين» به معني شروعِ عشر و «تسع سنين» به معني پايانِ تسع باشد كه در اين صورت سه طايفه روايت، در يك طايفه خلاصه مي گردد.

116 ادامۀ مسئلۀ 12 … 7/ 3/ 80

اقوال عامّه:

عامّه مسئلۀ افضاء را متعرّض شده اند؛ و بيشتر، مسئلۀ ديه را عنوان كرده اند.

بقي هنا شي ءٌ:

ظاهر فتاويٰ و رواياتي كه خوانده شد اين است كه «نُه سالگي» موضوعيّت دارد، بنابراين اگر علم بر عدم افضاء هم داشته باشيم، باز وطي حرام است مانند اينكه زوجه از نظر جثّه قوي و زوج ضعيف باشد، بنابراين خوفِ افضاء از قبيل حكمت است نه از قبيل علّت و لكن اگر بالاتر از تسع سنين باشد و خطر افضاء يا عيب مهمّ ديگري باشد.

در اينجا به مقتضاي قاعدۀ لا ضرر مي گوئيم لا يجوز الوطءو در ناحيۀ زن هم مي گوئيم لا يجب عليها التمكين و بايد مدّتي صبر كنند، اگر خوف برطرف، و استعداد جسماني حاصل شد، زن واجب است تمكين كند؛ ولي اگر خوف برطرف نشد، مرد خيار فسخ دارد (شبيه موانعي كه در زوجه مانع مقاربت مي شود و سبب فسخ است). به همين جهت ما در مسئلۀ بلوغ معتقديم بلوغ مراحلي دارد، مثلًا مرحلۀ «بلوغ للعبادة» نه سال تمام است، ولي «بلوغ للنكاح» علاوه بر نُه سالگي، استعداد جسماني نيز لازم دارد، «بلوغ الاقتصاد» (بلوغ در مسائل مالي) رشد عقلاني مي خواهد، پس بلوغ داراي مراحل است و احكام بلوغ مرحله به مرحله پياده مي شود.

فرع دوّم: آيا ساير استمتاعات نسبت به كمتر از نُه سال جايز است؟

جمعي از متأخرين و معاصرين به جواز ساير استمتاعات تصريح كرده اند، صاحب جواهر مي فرمايدللاصل السالم من المعارض، «7» كه منظور از اصل، اصالة الاباحة يا عموماتي است كه مطلقاً اجازۀ استمتاعات را مي دهد و وطي با دليل خارج شده است.

و لكن الانصاف: اين حكم را با اين عموميّتي كه گفته اند نمي پذيريم، چون بعضي از استمتاعات نسبت به صغير السن قبح عقلائي دارد، مانند استمتاع از رضيعه. پس حسن و قبح در اينجا حاكم است و لذا عمومات استمتاع زوج از زوجه منصرف

است بما يتعارف عند العقلاء و شامل اين گونه موارد نمي شود.

فرع سوم: اگر با زوجۀ خود قبل از اكمال نُه سالگي وطي نمود و عيبي هم حاصل نشد.
اشاره

مشهور فرموده اند كه هيچ حكمي ندارد و گناهي كرده است و بنابراين كه هر گناه كبيره اي تعزير دارد، حاكم شرع مي تواند او را تعزير كند. لكن جماعتي از علماء كه در اقليّت هستند، قائل به حرمت ابدي شده اند. شيخ مفيد در مقنعه، شيخ طوسي در نهايه، ابن ادريس در سرائر، سبزواري در كفايه، حرمت ابدي را نسبت به جماعتي داده

______________________________

(1) ح 1، باب 45 از ابواب مقدّمات نكاح.

(2) ح 3، باب 45 از ابواب مقدّمات نكاح.

(3) مستدرك الوسائل، ج 14، ح 4، باب 36 از ابواب مقدّمات نكاح.

(4) ح 2، باب 45 از ابواب مقدّمات نكاح وسائل.

(5) ح 4، باب 45 از ابواب مقدّمات نكاح وسائل.

(6) ح 7، باب 45 از ابواب مقدّمات نكاح وسائل.

(7) جواهر، ج 29، ص 424.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 136

است، ظاهر كتاب مفاتيح هم چنين است، بعضي از متأخرين هم قائل به حرمت ابدي شده اند.

دليل:

دليل كساني كه قائل به حرمت ابدي شده اند، روايت مرسلۀ يعقوب ابن يزيد است:

* … عن يعقوب بن يزيد، عن بعض اصحابنا، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: اذا خطب الرجل

(ازدواج)

المرأة فدخل بها قبل ان تبلغ تسع سنين فرّق بينهما و لم تحلّ له ابداً. «1»

در اين حديث افضاء ندارد، پس و لو هيچ عيبي پيدا نكند، باز حرمت ابدي هست.

به اين حديث نمي توان عمل كرد چون از نظر سند مرسله است، و انجبار به عمل مشهور هم نيست، چون مشهور با آن مخالف هستند، بعلاوه اين حديث دلالتش هم مشكل دارد، چون ظاهر «فرّق» بطلان نكاح است كه كمتر كسي به آن قائل است بلكه مشهور قائل به حرمت ابدي هستند. اگر به

فرض سند اين حديث مورد قبول باشد، با احاديث افضاء قابل جمع است، چون اين حديث مطلق و احاديث افضاء مقيّد است و جمع بين مطلق و مقيّد مي كنيم. پس به اين روايت براي اثبات حرمت ابدي نمي توان تمسّك كرد.

فرع چهارم: اگر دخول حاصل و افضاء شد
اشاره

در اينجا چهار حكم گفته شده است:

1- يحرم عليه وطئها ابداً.

2- يجب الانفاق عليها ما دامت حيّة (و لو طلاق دهد و زن شوهر كند).

3- يجب عليه أن يغرم ديتها (500 دينار ديۀ كاملۀ زن).

4- بقاء الزّوجيّة و آثاره (اگر يكي از زوجين از دنيا رفت توارث هست)

اين احكام اربعه، علي اجمالها مشهور است.

حكم اوّل: حرمت ابدي وطي

تنها دليل در مورد حرمت ابدي، مرسلۀ يعقوب بن يزيد است كه مي گويند دلالت (اطلاق روايت) و ضعف سند (مرسله بودن) آن به قرينۀ فتواي مشهور جبران شده است.

آيا اين فتواي مشهور قابل عمل است؟ در بين متأخرين تزلزلي در اين فتوي پيدا شده است كه اگر قابل وطي است، چرا تا ابد حرام باشد و اين مسأله را بعضي نپذيرفته اند، حتّي صاحب جواهر كه غالباً در كنار مشهور است، مي فرمايد لا يبعد كه اين حكم را زير سؤال ببريم، چون ضعف دلالت با فتواي مشهور درست نمي شود و از اين گذشته روايت مي گويد «فرّق بينهما» و «فرّق» به معناي بطلان عقد است نه اينكه حرمت ابدي باشد پس جبران ضعف سند و دلالت نمي شود.

مضافاً به اينكه: در تمام فقه چنين مسئله اي نداريم، نمي گوئيم محال است و اگر سند معتبري داشت مي پذيرفتيم؛ ولي با چنين دليل ضعيفي نمي توان آن را ثابت كرد، چون در جائي از فقه نداريم كه زوجه باشد و قابل وطي هم باشد ولي وطي او حرام باشد.

اضف الي ذلك: إنّ فيه ضرراً عظيماً علي الزّوجة، چون زوجه نمي تواند شوهر كند و اين شوهر هم كه نمي تواند وطي كند و ادلّۀ لا ضرر در اينجا حاكم است.

لا سيّما: اگر اندمال حاصل شود و بهبود يابد و به كمك

جرّاحي مثل اوّلش درست شود (همانگونه كه در بكارت اين كار را مي كنند).

در اين صورت هم بعضي مي گويند كه حرام ابدي است؛ ولي اين فتاويٰ بر خلاف ذوق فقه است، چون جائي كه دليل به اين ضعيفي دارد، نبايد پافشاري كنيم، و لذا با صراحت در حاشيۀ عروه گفته ايم:

لا دليل علي الحرمة.

117 ادامۀ مسئلۀ 12 … 8/ 3/ 80

حكم دوّم: نفقۀ مادام العمر
اشاره

فتويٰ به وجوب انفاق، مشهور و معروف است و عدّه اي ادّعاي اجماع كرده اند و ظاهر فتاويٰ اطلاق دارد، خواه زن را طلاق بدهد يا طلاق ندهد، خواه زن، شوهر ديگري انتخاب كند يا نكند، مادامي كه زن زنده است، زوج بايد بر او انفاق كند.

صاحب جواهر در هنگام نقل اقوال مي فرمايد:

بلا خلاف معتدّ به اجده فيه. «2»

دليل:

دليل عمده در اين مسأله روايت صحيحۀ حلبي است.

* … عن الحلبي، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: سألته، عن رجل تزوّج جارية فوقع بها فأفضاها قال: عليه الاجراء

(اي الانفاق)

عليها ما دامت حيّة. «3»

______________________________

(1) ح 2، وسائل، ج 14، ابواب المصاهرة.

(2) جواهر، ج 29، ص 426.

(3) ح 4، باب 34 از ابواب محرّمات بالمصاهرة.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 137

سند حديث خوب است ولي دلالت آن خيلي وسيع است، و مادون تسع و مافوق آن را شامل مي شود، زيرا جاريه به معني دختر جوان (شابّة) است كه مادون و مافوق تسع را مي گيرد، همچنين چه طلاق دهد يا ندهد، و چه شوهر كند يا نكند، همگي را شامل مي شود. پس روايت عام است؛ ولي آن را به مادون البلوغ تخصيص زده اند، چون شهرت عظيمه اي است كه براي مادون البلوغ است؛ امّا هيچ دليلي بر تخصيص غير از فتواي مشهور نيست.

امّا بايد

گفت شهرت حجّت نيست بلكه انجبار ضعف سند است؛ و نمي تواند مخصّص واقع شود. بنابراين اگر جرأت كنيم بر خلاف مشهور فتويٰ دهيم بايد بگوئيم كه اگر افضاء شود چه مادون و چه مافوق تسع باشد، انفاق واجب است.

ما معتقديم كه اگر افضاء را به معني «عطّلها علي الازواج» بگيريم (زني كه شوهر براي او پيدا نمي شود) چون زن به ضرر مي افتد، بايد تا آخر عمر بر او انفاق كند، امّا اگر تعطيل بر ازواج نشد، يعني طلاق گرفت و شوهر كرد، در اينجا انفاق كردن لازم نيست، چون دو نفقه لازم نيست.

بعضي چنين توجيه كرده اند كه يكي نفقه است و ديگري جريمه، ولي اين توجيه دليلي ندارد و اطلاق شامل اينجا نمي شود.

جمع بندي:

فتواي ما وجوب انفاق است به دليل شهرت، اجماع و اطلاق روايت صحيحه، و فرقي هم بين قبل از بلوغ و بعد از بلوغ نمي گذاريم؛ ولي اگر شوهر كند و يا بهبود يابد ديگر انفاق واجب نيست، اگر چه مشهور چنين قائل نيستند.

حكم سوّم: ديۀ افضاء
اشاره

حكم به وجوب ديه بين اصحاب مشهور است و ادّعاي اجماع بر آن شده است و حتي اهل سنّت هم ديه را مي گويند اگر چه بقيّۀ احكام را نمي گويند.

ابن قدامه در مغني مي گويد:

امّا الاوّل: فانّ الضّمان انّما يجب بوطي ء الصغيرة أو النحيفة الّتي لا تحتمل الوطي دون الكبيرة المحتملة له (توانائي وطي دارد) و بهذا قال ابو حنيفه و قال الشافعي يجب الضّمان في الجميع لأنّه جناية فيجب الضمان به «1» در ادامه ابن قدامه در مقدار ديه بحث مي كند كه آيا مقدار ديه ثلث است يا ديۀ كامله؟ بعضي گفته اند كه ثلث است چون «جنايتِ جائفه» است (جنايتي كه سرايت به داخلِ بدن مي كند) و بعضي گفته اند كه ديۀ كامله است چون سقوط عن المنفعة الكليّة است و اگر منفعت به كلّي ساقط شود ديۀ كامل لازم است.

نووي مي گويد بعضي از عامّه قائل به تفصيل شده اند يعني اگر افضاء به گونه اي باشد كه تعطيل بر ازواج شده باشد، ديۀ كامل است و اگر از قابليّت وطي خارج نشود ثلثِ ديه است. «2»

امّا علماء خاصّه همگي قائلند كه ديۀ كامل را بايد بدهد و دليل آنها سه روايت است:

* … عن سليمان بن خالد قال: سألت أبا عبد اللّٰه عليه السلام … و سألته عن رجل وقع بجارية فأفضاها

(عام است و قبل و بعد از تسع را شامل مي شود)

و كانت إذا نزلت

بتلك المنزلة لم تلد

(چنان معيوب شده كه صاحب فرزند نمي شود)؟

فقال: الدّية كاملة. «3»

* … عن حمران، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: سئل عن رجل تزوّج جارية بكراً لم تدرك فلمّا دخل بها اقتضّها فافضاها فقال: ان كان دخل بها حين دخل بها و لها تسع سنين فلا شي ء عليه

(به قرينۀ ذيل منظور ديه است)،

و ان كانت لم تبلغ تسع سنين أو كان لها اقل من ذلك بقليل حين اقتضّها فانّه قد افسدها و عطّلها علي الازواج فعلي الامام ان يُغرمه ديتها، و ان أمسكها و لم يطلّقها حتّي تموت فلا شي ء عليه «4».

(مشهور به اين ذيل فتويٰ نداده است). اين حديث هم توصيف به صحّت شده است.

* … عن بريد بن معاوية، عن ابي جعفر عليه السلام في رجل اقتضّ جارية يعني امرأته فافضاها؟ قال: عليه الدّية ان كان دخل بها قبل أن تبلغ تسع سنين قال: و ان امسكها و لم يطلّقها فلا شي ء عليه ان شاء امسك و ان شاء طلّق. «5»

امّا ذيل روايات را چه كنيم؟

بعضي مثل ابن جنيد اسكافي به آن فتويٰ مي دهند؛ ولي اين حرف اشكال دارد و مشهور به آن عمل نكرده اند، چون ديه براي جنايت است و به محض جنايت واجب مي شود و ساقط نمي شود و فرقي نمي كند كه او را نگه دارد و يا طلاق دهد. مرحوم صاحب جواهر توجيهي دارد و مي فرمايد شايد ذيل روايت ناظر به جائي است كه مصالحه كنند يعني زن شرط كند كه مرد او را طلاق ندهد، در مقابل، زن ديه نگيرد.

______________________________

(1) مغني، ج 9، ص 652.

(2) المجموع، ج 19، ص 126.

(3) وسايل، ج 19، ح 1، باب 9

از ابواب ديات المنافع.

(4) ح 1، باب 34 از ابواب محرّمات بالمصاهرة.

(5) ح 3، باب 34 از ابواب محرّمات بالمصاهرة.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 138

نتيجه:

ديۀ كامله واجب مي شود به شرط اينكه قبل از تسع سنين افضاء حاصل شود؛ ولي سيأتي كه افضاء دو قسم است: يك نوع افضاء در جائي است كه تعطيل بر ازواج شود كه ديۀ كامله دارد، چون هر عضو منفعتش بطور كلّي تعطيل شود، ديۀ كامله دارد. ولي نوع ديگر آنجائي است كه تعطيل بر ازواج نشود و قابل وطي باشد، بعيد نيست كه ما در اين صورت تفصيل عامّه را قائل شويم.

118 ادامۀ مسئلۀ 12 … 9/ 3/ 80

حكم چهارم: بقاء زوجيّت
اشاره

اين مسأله مشهور است و به تعبير بعضي، فتواي معظم، بلكه كلّ فقهاء است و مخالفي در مسأله نيست، و اگر هم باشد (يعني به محض افضاء عقد منفسخ شود) خيلي شاذ است.

بقاء زوجيّت به اين معني است كه از هم ارث مي برند، اگر اين زن، چهارمين زن باشد، زوج، زن پنجم يا خواهر اين زن را نمي تواند بگيرد.

ادلّه:
دليل اوّل: استصحاب بقاء زوجيّت

جواب: استصحاب در اينجا، استصحاب در شبهۀ حكميّه است (آيا افضاء سبب انفساخ است؟) نه در شبهه موضوعيّه، زيرا در موضوع خارجي (مرأة خارجيه افضاء شده) شك نداريم. و ما استصحاب را در شبهه حكميه حجّت نمي دانيم و نمي توانيم به آن استدلال كنيم؛ ولي مي توان به نوع ديگري بدون آوردن نام استصحاب، مسأله را حل كرد.

از استقراءِ احكامِ شرع در نكاح و زوجيّت دريافته ايم كه انفساخ زوجيّت در شرع اسبابي دارد و تا آن اسباب حاصل نشود زوجيّت باقي است (مثل ملكيّت كه طبيعت آن دوام است و اسباب معيّني براي فسخ هست)، طبيعت زوجيّت هم بقاء است و اسباب انفساخ آن معيّن است و مسئلۀ افضاء و جنايت از اسباب انفساخ نيست. پس زوجيّت باقي است و اگر بخواهيم آن را جزء اسباب انفساخ بشمريم دليل لازم داريم.

دليل دوّم: روايات

ذيل دو روايت حمران «1» و بريد «2» كه مي فرمود:

«ان امسكها و لم يطلّقها فلا شي ء عليه»

با صراحت دلالت مي كند كه زوجيّت باقي است و افضاء سبب جدائي نيست، بلكه طلاق باعث جدايي مي شود.

جواب: مشكلي كه ذيل اين روايات دارد، اين است كه معمول بهاي اصحاب نيست و مشهور به آن عمل نكرده اند، بنابراين نمي توان به آن عمل كرد. پس بر فرض كه بپذيريم تجزيه در روايت صحيح باشد؛ ولي وقتي ذيل معمول بها نيست نمي توان به آن تمسّك كرد و دليل ما در مسأله فقط طبيعت زوجيّت است.

در مقابل بعضي حكم به عدم بقاء زوجيّت كرده اند و دو دليل اقامه مي كنند:

1- حديث مرسلۀ يعقوب بن يزيد «3» كه مي فرمود

«فرّق بينهما»

كه به معني انفساخ است.

جواب: اين حديث علاوه بر اشكالات متعدّد در دلالت، از حيث سند

هم ضعيف و مرسله است.

2- در صورت افضاءِ زن، چگونه مي توان حكم به حرمت ابدي داد، در حالي كه بين حرمة ابديّه و بقاء زوجيّت منافات است و جمع بينهما ممكن نيست، پس قائل به انفساخ مي شويم.

جواب: ما حرمت ابدي را قبول نكرديم؛ پس اين دليل نيز باطل است.

فرع پنجم: افضاء چيست؟
اشاره

علماء شيعه و اهل سنّت، در اين مسأله اختلاف دارند. اختلاف علماء شيعه را مي توان از مبسوط شيخ تا جواهر و مستمسك يافت، و اختلاف علماء عامّه را هم در كتاب المجموع نووي «4» مي توان يافت.

اقوال:

مجموعۀ اقوال در مورد تعريف افضاء پنج قول است.

مقدّمه:

در نساء سه مجريٰ هست، 1- مجراي بول، 2- مجراي حيض (كه مجراي تولّد و مقاربت هم هست)، 3- مجراي غائط. فاصلۀ بين مجراي اوّل و دوّم غشاء و پردۀ نسبتاً نازكي است و آن پرده ممكن است كه از هم گسسته شود؛ ولي غشاء و پرده اي كه بين مجراي حيض و غائط است، نسبتاً ضخيم است كه پاره شدن آن محال نيست؛ ولي اين امر را بعيد دانسته اند.

قول اوّل: اتّحاد مسلكي (مجراي) البول و الحيض.

قول دوّم: اتّحاد مسلكي الحيض و الغائط.

قول سوّم: اتّحاد كل واحدٍ منهما (اتّحاد مسلكي البول و الحيض

______________________________

(1) ح 1، باب 34 از ابواب ممّا يحرم بالمصاهرة.

(2) ح 3، باب 34 از ابواب ممّا يحرم بالمصاهرة.

(3) ح 2، باب 34 از ابواب ممّا يحرم بالمصاهرة.

(4) المجموع، ج 19، ص 125.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 139

او مسلكي الحيض و الغائط).

قول چهارم: اتّحاد المسالك الثلاثة.

قول پنجم: اتّحاد مسلكي البول و الغائط.

اين قول معناي درستي ندارد، زيرا بدون از بين رفتن غشاء مابين مجراي بول و حيض، اين امر محال است.

119 ادامۀ مسئلۀ 12 … 12/ 3/ 80

حقيقت مسأله:
اشاره

براي پيدا كردن معناي صحيح افضاء بايد سراغ ريشۀ مسأله رفت.

افضاء در روايات:

كلمۀ «افضاء» در احاديث ما به چند عنوان وارد شده است:

1- «افضاء» در سه حديث. «1»

2- «اقتضّ» از مادۀ اقتضاض به معني پارگي (افضاء و اقتضاض لازم و ملزوم هم هستند).

3- «افساد».

4- «عطّلها علي الازواج».

افضاء در لغت:

«افضاء» در لغت از مادّۀ فضا (وسعت و ميدان) به معني توسعه دادن است. ارباب لغت «اتّحاد المسلكين» را به عنوان يكي از معاني افضاء شمرده اند، از جمله قاموس چنين دارد: الافضاء هو اتّحاد المسلكين، شايد در نظرشان مسلّم بوده است كه اتّحاد مسلك اوّل و دوّم مراد است. لسان العرب هم مي گويد: الافضاء اتّحاد المسلكين كه ايشان هم تبيين نكرده اند كه كدام دو مسلك مراد است، فقط مجمع البحرين بعد از بيان «اتّحاد المسلكين» آن را چنين تفسير مي كند: اي مسلك البول و الغائطكه گفتيم اين معني بدون عبور از مسلك دوّم امكان پذير نيست.

سؤال: آيا ارباب لغت كه اتّحاد مسلكين را مطرح كرده اند، اين معني را از فقهاء گرفته اند، يا فقهاء از آنها؟

كليد حلّ مشكل:

در اينجا نكته اي هست كه ممكن است كليد حلّ مشكل باشد.

توسعه دادن در دستگاه تناسلي، بدون تخريب ديواره هاي بين مجاري ممكن نيست و ديواري كه احتمال بيشتري در خراب شدن آن هست، مجراي اوّل و دوّم است؛ ولي خراب شدن ديوار بين مجراي دوّم و سوّم بعيد است كه اگر خراب شود بازهم افضاء است و اگر هر سه هم خراب شود، باز توسعه است و افضاء.

پس فقهاء از ريشۀ لغوي استفاده كرده و «افضاء» را معني كرده اند و «اتّحاد مسلكين» كه بعضي از لغويّون آن را ذكر كرده اند از كلام فقهاء گرفته شده، بنابراين در اينجا نيازي نيست سراغ اجماع برويم، همانگونه كه بعضي مدرك منحصر به فرد را اجماع دانسته اند.

اگر بخواهيم عناوين موجود در رواياتِ افضاء را در يك عنوان جمع كنيم، معيار كدام يك از اين عناوين است؟

معيار عنوان چهارم است، «عطّلها علي الازواج» يعني تعطيل بر ازواج،

قدر متيقّن از افضاء است، تعطيل بر ازواج هم از دو جنبه است: 1- تعطيل از ناحيۀ ولادت (صارت بحيث لا تلد).

2- تعطيل از ناحيۀ مقاربت

سؤال: اگر پارگي حاصل شد، امّا بگونه اي بود كه تعطيل بر ازواج نشد (ناقص شده امّا از كار نيافتاده و فرزند مي آورد و قابل وطي است) آيا احكام افضاء جاري است؟

جواب: معيار ما در افضاء عطّلها علي الازواج است، پس احكام افضاء جاري نيست، به عبارت ديگر روايت حمران «2»

(لانّه افسدها و عطّلها علي الازواج)

مثل قياس منصوص العلّه است، قياس منصوص العلّه گاهي محدود مي كند و گاهي توسعه مي دهد (العلّة تعمّم و تخصّص).

در ما نحن فيه علّت توسعه مي دهد، يعني اگر پارگي منجر به تعطيل بر ازواج نشود نمي توان احكام افضاء را جاري كرد چون علّت منصوصه مقدّم است.

نتيجه: در باب افضاء از نظر موضوع تنها جائي قائل به افضاء هستيم كه تعطيل بر ازواج شود، (در جنبۀ ولادت و مقاربت) و لعلّ كه نظر مشهور هم همين باشد، چون مشهور مطلق گفته اند و تناسب مسأله اين است كه اگر زن از كار نيافتاده است، چرا ديۀ كامله داده شود، ديۀ كامله يا براي قتل است يا براي از كار افتادن كامل يك عضو و در نقصان في الجملۀ عضو، ديۀ كامله نداريم، پس اگر بطور كامل از كار نيافتاده، ديۀ كامل و انفاق الي الابد لازم نيست.

بقي هنا امران:

الامر الاوّل: اگر افضاء را ترميم كردند و معالجه شد (كه در عصر و زمان ما كاملًا ميسّر است)

لا سيّما كه بسهولة ممكن باشد، آيا در اين صورت باز ديۀ كامله و انفاق الي الابد لازم است؟

جواب: انصاف اين است كه ادلّۀ ما شامل اينجا نمي شود، چون

______________________________

(1) ح 1 و 3 و 4 باب 34 از ابواب مصاهره.

(2) ح 1،

باب 34 از ابواب مصاهرة.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 140

در باب ديات اشباه و نظائر متعدد دارد مثلًا اگر گردن بشكند به گونه اي كه ديگر صاف نايستد، ديه اش كامل است، امّا اگر معالجه شود، در اين صورت ارش ثابت است و يا مثلا در صورت شكستن ستون فقرات به گونه اي كه كمر شخص منحني شود يا نتواند بنشيند و راه برود، ديۀ كامل دارد؛ ولي اگر معالجه شود، ديۀ آن صد دينار است (يك دهم ديۀ كامل)، همچنين در اعضاء ديگر اگر سالم شود ديۀ اوّل ثابت نيست، پس موارد كثيره اي در باب ديات داريم، كه ديه بعد از بهبودي تقليل مي يابد. حال چگونه در اينجا به اطلاق تمسك كنيم؟ پس ما در اينجا مي گوئيم احكام افضاء جاري نيست (ديۀ كامله يا ديۀ منصوصه ندارد) و بايد ارش بدهند و انفاق مادام العمر هم لازم نيست.

الامر الثاني: اگر بعد از سن بلوغ افضاء شود

مشهور و معروف مي گويند كه مطلقا ضماني نيست. آيا در اينجا تفصيل لازم نيست؟

يعني در مواردي ممكن است با وجود بلوغ زوجه، زوج و زوجه به هم نخورند و خوفِ خطر باشد، آيا در اين صورت اگر افضاء شود بازهم ضامن نيست؟

جواب: اين مسأله دو صورت دارد. ما مي گوئيم اگر خطر و ضرري باشد (مثلًا زوجه سابقاً قابل وطي بوده و اكنون بيماري پيدا كرده كه مقاربت با او خطر دارد) در اين صورت تمكين بر زن لازم نيست و اگر زوج اصرار كند، ضامن است، چون حق ندارد.

صورت ديگر در جائي است كه خوفي نبوده و طرفين راضي بوده اند (خوف ضرر نبوده) ولي حادثه اي واقع شد، در اينجا نمي توان زوج را ضامن دانست، چون حادثه مستند بفعل كليهما

بوده است. پس فتواي مشهور را كه به طور مطلق فرموده اند: «در ما فوق سن بلوغ ضماني نيست» بايد استثنا زد چون مقتضاي ادلّه چنين است.

[مسألة 13: لا يجوز ترك وطء الزوجة اكثر من اربعة اشهر الّا باذنها]

اشاره

120 مسئلۀ 13 (ترك وطء الزوجة اكثر من اربعة اشهر) … 13/ 3/ 80

مسألة 13: لا يجوز ترك وطء الزوجة اكثر من اربعة اشهر الّا باذنها حتّي المنقطعة علي الاقوي، و يختصّ الحكم بصورة عدم العذر، و امّا معه فيجوز الترك مطلقا مادام وجود العذر، كما اذا خيف الضرر عليه أو عليها و من العذر عدم الميل المانع عن انتشار العضو، و هل يختص الحكم بالحاضر فلا بأس علي المسافر و إن طال سفره أو يعمّها فلا يجوز للمسافر اطالة سفره أزيد من أربعة اشهر، بل يجب عليه مع عدم العذر الحضور لإيفاء حق زوجته؟

قولان، اظهرهما الاوّل، لكن بشرط كون السفر ضروريّاً و لو عرفا كسفر تجارة أو زيارة أو تحصيل علم و نحو ذلك دون ما كان لمجرّد الميل و الانس و التفرّج و نحو ذلك علي الاحوط.

عنوان مسأله:

ترك وطي زوجه بيش از چهار ماه جايز نيست. زيرا يكي از حقوق زوجيّت اين است كه در طول چهار ماه وطي انجام شود و اگر شوهر در اين مدّت وطي را ترك كند گناه كرده و حقّ زوجه را ضايع كرده است.

اقوال:

مسأله معروف و مشهور و ادّعاي اجماع بر آن شده است.

صاحب حدائق مي فرمايد:

قد صرّح الاصحاب، بانّه لا يجوز ترك وطء الزّوجة اكثر من اربعة اشهر. «1»

شهيد در مسالك مي فرمايد:

هذا الحكم موضع وفاق، و به حديث ضعيف السّند، … العامّة انّ عمر سأل نساء اهل المدينة- لمّا أخرج ازواجهنّ الي الجهاد و سمع امرأة تنشد ابياتاً من جملتها:

فو اللّٰه لو لا اللّٰه لا شي ء غيره لزلزل من هذا السرير جوانبه

- عن اكثر ما تصبر المرأة عن الجماع؟ فقيل له: اربعة اشهر، فجعل مدة المضروبة للغيبة اربعة اشهر. «2»

ظاهراً اهل سنّت هم قائل به چهار ماه هستند و سفر و حضر در نزد آنها يكسان است.

ادلّه:

دليل اوّل: اجماع

تكيه بر اجماع در اين مسأله كه دلائل ديگري هم دارد، مشكل است.

دليل دوّم: لزوم عسر و حرج و ضرر

با استفاده از آيۀ «وَ مٰا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ» «3»، و «يُرِيدُ اللّٰهُ بِكُمُ الْيُسْرَ» «4» و روايت

لا ضرر

حكم مي كنيم به عدم جواز ترك وطي زوجه بيش از چهار ماه، زيرا اگر بيش از اين مقدار بشود، ممكن است عسر و حرج و ضرر حاصل شود. مخصوصاً اگر مرأة شابّة باشد، امّا چون عسر و حرج و ضرر يختلف باختلاف الاشخاص

______________________________

(1) حدائق، ج 23، ص 89.

(2) مسالك، ج 7، ص 66 و 67.

(3) آيۀ 78، سورۀ حج.

(4) آيۀ 185، سورۀ بقره.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 141

و الموارد، بنابراين دليل بر قول مشهور نمي تواند باشد.

دليل سوّم: آيۀ ايلاء

لِلَّذِينَ يُؤْلُونَ مِنْ نِسٰائِهِمْ تَرَبُّصُ أَرْبَعَةِ أَشْهُرٍ فَإِنْ فٰاؤُ فَإِنَّ اللّٰهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ* وَ إِنْ عَزَمُوا الطَّلٰاقَ فَإِنَّ اللّٰهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ «1».

ترجمه: كساني كه زنان خود را ايلاء مي نمايند [سوگند ياد مي كنند كه با آنها آميزش جنسي ننمايند] حق دارند چهار ماه انتظار بكشند (و در ضمن اين چهار ماه، وضع خود را با همسر خويش از نظر ادامۀ زندگي يا طلاق، روشن سازند) اگر (در اين فرصت) بازگشت كنند (چيزي بر آنها نيست زيرا) خداوند آمرزنده و مهربان است* و اگر تصميم بر جدائي گرفتند، (آن هم با شرايطش مانعي ندارد) خداوند شنوا و داناست.

در اينجا شارع اجازۀ چهار ماه انتظار را داده است و مي گويد بعد از آن بايد يا طلاق دهد يا رجوع كند، بنابراين معلوم مي شود كه تأخير بيش از چهار ماه به حسب طبيعت الحال جايز نيست.

اين دليل خوبي است و صاحب جواهر «2» به آن اشاره كرده است؛ ولي خيلي ها متعرّض آن نشده اند. شايد كلمات ائمه در روايات هم متّكي به آيۀ

شريفه باشد.

دليل چهارم: روايات
1- روايت صفوان بن يحيي

(عمدتاً به اين روايت استدلال شده است)

اين روايت را شيخ طوسي در تهذيب و استبصار و مرحوم صدوق در من لا يحضر نقل كرده است. روايت سه طريق دارد كه فقط يكي از طرق صحيح است، طريقي كه در سند آن، علي بن احمد بن اشيم دارد، مجهول الحال است، و معتبر نيست (صاحب مسالك به اين مطلب اشاره دارد).

* … عن صفوان بن يحيي، عن ابي الحسن الرضا عليه السلام انّه سأله عن الرجل تكون عنده المرأة الشّابّة فيمسك عنها الاشهر و السنة لا يقربها ليس يريد الاضرار بها يكون لهم مصيبة

(مصيبت زده هستند)

، يكون في ذلك آثماً؟ قال: اذا تركها اربعة اشهر كان آثما بعد ذلك «3».

تنها مشكل حديث اين است كه مخصوص شابّة است در حالي كه موضوع بحث ما عام است، بنابراين بعضي بخاطر همين حديث، حكم را به شابّة منحصر كرده اند. دلالت اين حديث و سندش خوب است و ظاهراً مستند مشهور هم همين حديث است.

2- مرسلۀ جعفر بن محمّد عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام:

* … عن جعفر بن محمّد، عن بعض رجاله، عن ابي عبد اللّٰه عليه السلام قال: من جمع من النساء ما لا ينكح

(مقاربت نكند)

فزنا منهنّ شي ء فالاثم عليه «4».

اين حديث از نظر سند مشكل دارد و مرسله است و از نظر دلالت هم چهار ماه ندارد و فقط في الجملة مي تواند مؤيّد باشد.

بنابراين عمدۀ دليل، آيۀ ايلاء و روايت صفوان است و بقيّه مؤيّدات هستند.

نتيجه: مي توان از مجموع اين دلائل، حكم عام مطلق، اعم از شابّة و غير شابّة را ثابت كرد كه «لا يجوز ترك وطئ الزوجه الشّابّة أو غير شابّة اكثر من اربعة اشهر».

استثنا: از اين حكم «الْقَوٰاعِدُ مِنَ النِّسٰاءِ» (زنان از

كار افتاده) مستثني است چون آيه از آنها انصراف دارد.

ان قلت: اگر زوجه اي شابّة باشد و تا چهار ماه صبر ندارد بلكه تا يك ماه هم صبر ندارد، در اينجا فتويٰ داده اند كه يجب علي الزوج الوطء، اين وجوب بنابر چه معياري است؟ آيا عسر و حرج است، يا دليل لا ضرر، يا مرسله، يا دليل امر به معروف و نهي از منكر (يعني اين زوجه نهي از منكر نمي شود مگر اينكه در فواصل كوتاهتري با او مقاربت شود)؟

قلنا: در اين گونه موارد بنابر مجموع ادلّۀ سابق قائل به وجوب هستيم و دليل امر به معروف و نهي از منكر هم مي تواند علاوه بر ادلّۀ قبلي، دليل ديگري بر وجوب باشد.

بقي هنا امران:

الامر الاوّل: هل هناك فرق بين المسافر و الحاضر؟

در اين مسأله اختلاف است، مرحوم شهيد ثاني در كتاب لمعه فرموده مطلقاً فرقي نيست ولي در مسالك فرموده عدم جواز مخصوص حاضر است. صاحب جواهر و بعضي ديگر به اطلاق ادلّه تمسك كرده اند (آيۀ ايلاء و روايت صفوان و معقد اجماعات مطلق هستند) ولي بعضي مثل خود صاحب جواهر در ذيل كلامش مي فرمايد لعلّ كسي ادّعاي انصراف كند، اگر دليل انصراف روايت عمر باشد، روايت او براي ما حجّت نيست، و اگر دليل انصراف سيره باشد يعني چون در قديم سفرها طول مي كشيد و كسي نمي گفت سفرت را طولاني نكن، پس ادّعاي سيره كنيم.

و لكن الانصاف: اين سيره مسلّم نيست و لعلّ سيره در جائي بوده

______________________________

(1) آيۀ 226 و 227، سورۀ بقره.

(2) جواهر، ج 29، ص 116.

(3) ح 1، باب 71 از ابواب مقدّمات نكاح.

(4) ح 2، باب 71 از ابواب مقدّمات نكاح.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 142

كه زوجه رضايت داشته است (امّا

للزيارة او للتجارة أو غيرهما) و در غير اين مورد، ادّعاي سيره مشكل است.

بنابراين اگر سفر طولاني باشد و ضرورتي در كار نباشد جلب رضايت زوجه لازم است.

الامر الثاني: هل هناك فرق بين الدائمة و المنقطعه؟

بعضي فرق نگذاشته اند و تمسّك به اطلاق ادلّه كرده اند؛ ولي آيه اطلاق ندارد چون حكم ايلاء در منقطعه نيست. بنابراين آيه دلالت ندارد.

آيا روايت صفوان عموميّت دارد؟

بعضي گفته اند كه منقطعه را نمي گيرد، چون منقطعه خيلي از احكام زوجيّت را ندارد (حق القسم، نفقه، ارث)، به نظر مي رسد كه از منقطعه اين حكم منصرف است و لكن احتياط اين است كه در منقطعۀ طولاني مدّت هم اين حكم جاري است.

نتيجه: الاحوط لو لا الاقويٰ العموم في المسألة.

[مسألۀ 14 (حكم العزل)]

اشاره

121 مسئلۀ 14 (حكم العزل) … 16/ 3/ 80

مسألة 14: لا اشكال في جواز العزل، و هو اخراج الآلة عند الانزال و افراغ المني الي الخارج في غير الزوجة الدّائمة الحرّة، و كذا فيها مع اذنها، و امّا فيها بدون إذنها ففيه قولان، اشهرهما الجواز مع الكراهة و هو الأقوي، بل لا يبعد عدم الكراهة في الّتي علم أنّها لا تلد، و في المسنّة و السليطة و البذيّة و الّتي لا ترضع ولدها، كما انّ الاقوي عدم وجوب دية النطفة عليه و ان قلنا بالحرمة، و قيل بوجوبها عليه للزوجة، و هي عشرة دنانير، و هو ضعيف في الغاية.

عنوان مسأله:

هل يجوز العزل (جلوگيري از انعقاد نطفه) ام لا؟ در زمان گذشته تنها راه جلوگيري از انعقاد نطفه، «عزل» بود.

محلّ كلام:

مسلّماً در بعضي از موارد مثل امه، عقد منقطع و حرّۀ دائمه با رضايتش، عزل جايز است، و محلّ كلام تنها در مورد حرّۀ دائمه اي است كه رضايت ندارد. آيا زوج در اين مورد مي تواند عزل كند؟

اقوال:

مسأله اختلافي است، مشهور قائل به «جواز مع الكراهة» است؛ امّا اقلّيّتي از قدماء مثل شيخ طوسي و شيخ مفيد و جماعت ديگري قائل به «حرمت» شده اند و حتّي گفته اند كه ديه هم دارد.

ادلّۀ حرمت عزل:

دلايلي براي حرمت عزل اقامه شده است:

1- روايتي كه از طرق خاصّه و عامّه نقل شده است:

* دعائم الاسلام: عن جعفر بن محمّد عليه السلام انّه قال: الوأد

(زنده به زير خاك كردن)

الخفي أن يجامع الرجل المرأة، فاذا احسّ الماء نزعه منها فأنزله فيما سواها، فلا تفعلوا ذلك، فقد نهي رسول اللّٰه صلي الله عليه و آله ان يعزل عن الحرّة الّا باذنها، و عن الامة الّا باذن سيّدها «1».

2- روايتي است كه از طرق عامّه به همين مضمون نقل شده است.

* … و سألوه عن العزل فقال رسول اللّه صلي الله عليه و آله: الوأد الخفي. «2»

3- رواياتي كه در موارد خاصّه دلالت بر جواز مي كند و مفهوم دارد، يعني در غير اين موارد

لا يجوز العزل.

* … عن يعقوب الجعفي قال: سمعت أبا الحسن

(موسي بن جعفر عليه السلام)

يقول: لا بأس بالعزل في ستّة وجوه: المرأة الّتي تيقّنت انّها لا تلد، و المسنّة و المرأة السليطة و البذيّة

(بد زبان)

و المرأة الّتي لا ترضع ولدها و الامة «3».

مفهوم روايت اين است كه «في غيره بأسٌ»

جواب از دليل: بأس هميشه دلالت بر حرمت ندارد، زيرا در موارد كثيره اي هم در كراهت به كار مي رود، پس اعم از حرمت و كراهت است.

4- رواياتي كه دلالت بر ديه مي كنند:

رواياتي «4» كه مي گويند انزال خارجِ رحم ديه دارد و مقدار آن ده دينار است كه يك صدم ديۀ كامله است، چون ديه براي جنايت است پس اين

كار هم جنايت است و حرام.

جواب از دليل: روايات نشان مي دهد كه ديه در جائي است كه كسي ديگري را اجبار كند كه ماء را در خارج از رحم بريزد، و در اينجا چون حقّ مرد ضايع شده است، بايد ديه بپردازند و اين ديه بخاطر جنايتي است كه بر مرد وارد شده و اين غير از بحث ما است، چون بحث ما در جائي است كه مرد به رضايت خودش اين كار را بكند.

نتيجه: اين چهار دليل هيچ كدام مورد قبول نيست، زيرا دليل اوّل و دوّم سند نداشت (اوّلي از دعائم الاسلام بود و دوّمي هم سنن

______________________________

(1) مستدرك الوسائل، ج 14، ح 1، باب 57 از ابواب مقدّمات نكاح.

(2) سنن بيهقي، ج 7، ص 231.

(3) ح 4، باب 76 از مقدّمات نكاح.

(4) وسائل، ج 19، كتاب الديات، باب 19 از ابواب ديات الاعضاء.

كتاب النكاح (مكارم)، ج 2، ص: 143

بيهقي بود كه براي ما حجّت نيست) و دليل سوّم و چهارم هم دلالت ندارد.

سلّمناكه دلالتي هم داشته باشد؛ ولي در مقابل اينها رواياتي داريم كه دلالت بر جواز مي كند:

دليل جواز عزل: روايات

* … عن محمّد بن مسلم قال: سألت أبا عبد اللّٰه عليه السلام عن العزل:

فقال: ذاك الي الرجل يصرفه حيث شاء. «1»

احاديث ديگر «2» اين باب هم دلالت دارد. وقتي اين گروه دوم روايات كه مطابق اصالة الحليّة و مطابق مشهور است، در كنار روايات سابقه قرار دهيم، ترجيح با جواز است، لا سيّما رواياتي هم داريم كه تعبير به كراهت دارد و شاهد بر جمع است.

* … عن محمّد بن مسلم، عن احدهما عليه السلام انّه سئل عن العزل فقال:

امّا الامة فلا بأس فأمّا الحرّة

فانّي اكره ذلك الّا أن يشترط عليها حين يتزوّجها. «3»

حديث دوّم اين باب هم همين مضمون را دارد.

بقي هنا امورٌ:

الامر الاوّل: در صورتي كه زن ناراضي باشد و اگر باردار نشود، احتمال ضرر هم باشد

(مثلًا مريض مي شود، جسماً يا روحاً) آيا در اين صورت عزل جايز است؟

در اينجا با ادلّۀ

«لا ضرر»

مي توانيم بگوئيم كه عزل حرام است.

الامر الثّاني: آيا كراهت يا حرمت عزل به سبب مشكلات كثرة اولاد مرتفع مي شود؟

كثرة اولاد دو رقم مشكل ايجاد مي كند، گاهي مشكل فردي مثل تأمين زندگي، تربيت اولاد و …، و گاهي مشكلات اجتماعي مثل مشكلات فرهنگي، اقتصادي، اخلاقي، امنيتي، بهداشتي ايجاد مي كند. اگر در بُرهه اي از زمان ديديم مشكلاتي هست مي توان گفت كه كراهت برطرف مي شود، زيرا معياري كه در مستثنيات شش گانه (در روايت) بود، در اين مورد به طريق اولي هست و مشكلات در اينجا بيشتر است، بنابراين كراهت برطرف مي شود. منتهي افراط و تفريط باطل است.

الامر الثّالث: عزل يكي از مصاديق جلوگيري است،

در زمان ما مصاديق ديگري هم وجود دارد، مثل قرصها، استفاده از وسايل جلوگيري و بستن لوله ها، آيا احكام عزل در اين موارد هم جاري است؟

لحن روايات اينها را هم مي گيرد، تناسب حكم و موضوع هم همين است چون عزل براي جلوگيري از انعقاد ولد است و موارد ديگري هم كه مشابه عزل است بايد حكم آن را داشته باشد و اگر در مورد عزل قائل به كراهت يا حرمت يا استثنا شويم، در موارد ديگر هم همين را مي گوئيم.

______________________________

(1) ح 1، باب 75 از ابواب مقدّمات نكاح.

(2) ح 2 و 3 و 4 و 5 باب 75 از مقدّمات نكاح.

(3) ح 1، باب 76 از ابواب مقدّمات نكاح.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109